انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
عمومی
سایر تالارهای عمومی
کودکانه
داستانهای کودکانه
قصه وقتی که برف آمد
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Alex" data-source="post: 70428" data-attributes="member: 498"><p>کوچه پر از برف بود. بچهها توی کوچه برف بازی میکردند. امید و مینا و داوود هم مانند بقیه بچهها لباس گرم پوشیده بودند و بازی میکردند. آنها گلولههای برفی درست میکردند و به طرف هم پرتاب می کردند. امید یک گلوله برف را به سمت مینا پرت کرد. مینا هم گلولهای ساخت و آن رابه سرامید زد و خندید.</p><p></p><p>داود گلولههایی را که درست میکرد به کسی پرت نمی کرد. آنها را به هوا میانداخت و یا به دیوار میزد. او فکر می کرد این طوری بهتر است. چند بار هم به بچهها گفت که مراقب باشند. اما کسی به حرفهای او گوش نمیداد.</p><p></p><p>بچهها به سمت یکدیگر برف پرت میکردند و میخندیدند. خانم بزرگ یکی از همسایههای همان کوچه بود. او خیلی پیر بود. به همین دلیل همه به او میگفتند خانم بزرگ!</p><p></p><p>خانم بزرگ از خانهاش بیرون آمد و آرام آرام حرکت کرد. او میخواست برای خرید به مغازه سر کوچه برود. بچهها همچنان مشغول بازی بودند. امید یک گلوله برفی بزرگ درست کرد و به سمت مینا پرت کرد. مینا جاخالی داد و ناگهان گلوله برف به خانم بزرگ خورد.</p><p></p><p><img src="https://sorsore.com/wp-content/uploads/2019/02/%D9%88%D9%82%D8%AA%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D8%A8%D8%B1%D9%81-%D8%A2%D9%85%D8%AF.jpg" alt="کمک کردن" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></p><p>خانم بزرگ ایستاد و به آنها نگاه کرد. امید و مینا فکر کردند حالا او آنها را دعوا میکند و سرشان داد میزند. اما خانم همسایه چیزی نگفت. خودش را تکان داد. برفها را پاک کرد و آرام به راهش ادامه داد. معلوم بود که او پاهایش هم درد میکرد. چون با دستش دیوار را گرفته بود و راه میرفت.</p><p></p><p>مینا و امید خیلی خجالت کشیدند. داود هم خجالت کشید. نمیدانستند چه کار کنند. آنها آنقدر به خانم همسایه نگاه کردند تا او از کوچه بیرون رفت.</p><p></p><p>آنها دوباره مشغول بازی شدند. اما مراقب بودند که به کسی برف پرتاب نکنند. آنها خیلی بازی کردند. خسته شدند. گوشهای ایستادند و دستهایشان را کمی گرم کردند.</p><p></p><p>کوچه هنوز پر از برف بود. ناگهان از دور خانم بزرگ را دیدند که وارد کوچه شد. خانم بزرگ خرید کرده بود و تعدادی کیسه در دستهایشان داشت. او آرام آرام جلو میآمد.</p><p></p><p>مینا و امید و داوود به هم نگاه کردند. انگار هم زمان باهم به یک موضوع فکر کردند. هر سه با سرعت به طرف خانم بزرگ دویدند. هر کدام از آنها یکی از کیسههای او را گرفتند. داود هم دست خانم بزرگ را گرفت تا در راه رفتن به او کمک کند.</p><p></p><p>خانم بزرگ خیلی خوشحال بود. او پرسید: ” بازیتان تمام شد؟ معلوم بود که خیلی به شما خوش میگذشت. ”</p><p></p><p>امید و مینا و داود خندیدند. به آنها خیلی خوش گذشته بود. اما حالا احساس خوبی داشتند و این خیلی بهتر بود.</p><p></p><p>نوبسنده: نادر سرایی</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Alex, post: 70428, member: 498"] کوچه پر از برف بود. بچهها توی کوچه برف بازی میکردند. امید و مینا و داوود هم مانند بقیه بچهها لباس گرم پوشیده بودند و بازی میکردند. آنها گلولههای برفی درست میکردند و به طرف هم پرتاب می کردند. امید یک گلوله برف را به سمت مینا پرت کرد. مینا هم گلولهای ساخت و آن رابه سرامید زد و خندید. داود گلولههایی را که درست میکرد به کسی پرت نمی کرد. آنها را به هوا میانداخت و یا به دیوار میزد. او فکر می کرد این طوری بهتر است. چند بار هم به بچهها گفت که مراقب باشند. اما کسی به حرفهای او گوش نمیداد. بچهها به سمت یکدیگر برف پرت میکردند و میخندیدند. خانم بزرگ یکی از همسایههای همان کوچه بود. او خیلی پیر بود. به همین دلیل همه به او میگفتند خانم بزرگ! خانم بزرگ از خانهاش بیرون آمد و آرام آرام حرکت کرد. او میخواست برای خرید به مغازه سر کوچه برود. بچهها همچنان مشغول بازی بودند. امید یک گلوله برفی بزرگ درست کرد و به سمت مینا پرت کرد. مینا جاخالی داد و ناگهان گلوله برف به خانم بزرگ خورد. [IMG alt="کمک کردن"]https://sorsore.com/wp-content/uploads/2019/02/%D9%88%D9%82%D8%AA%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D8%A8%D8%B1%D9%81-%D8%A2%D9%85%D8%AF.jpg[/IMG] خانم بزرگ ایستاد و به آنها نگاه کرد. امید و مینا فکر کردند حالا او آنها را دعوا میکند و سرشان داد میزند. اما خانم همسایه چیزی نگفت. خودش را تکان داد. برفها را پاک کرد و آرام به راهش ادامه داد. معلوم بود که او پاهایش هم درد میکرد. چون با دستش دیوار را گرفته بود و راه میرفت. مینا و امید خیلی خجالت کشیدند. داود هم خجالت کشید. نمیدانستند چه کار کنند. آنها آنقدر به خانم همسایه نگاه کردند تا او از کوچه بیرون رفت. آنها دوباره مشغول بازی شدند. اما مراقب بودند که به کسی برف پرتاب نکنند. آنها خیلی بازی کردند. خسته شدند. گوشهای ایستادند و دستهایشان را کمی گرم کردند. کوچه هنوز پر از برف بود. ناگهان از دور خانم بزرگ را دیدند که وارد کوچه شد. خانم بزرگ خرید کرده بود و تعدادی کیسه در دستهایشان داشت. او آرام آرام جلو میآمد. مینا و امید و داوود به هم نگاه کردند. انگار هم زمان باهم به یک موضوع فکر کردند. هر سه با سرعت به طرف خانم بزرگ دویدند. هر کدام از آنها یکی از کیسههای او را گرفتند. داود هم دست خانم بزرگ را گرفت تا در راه رفتن به او کمک کند. خانم بزرگ خیلی خوشحال بود. او پرسید: ” بازیتان تمام شد؟ معلوم بود که خیلی به شما خوش میگذشت. ” امید و مینا و داود خندیدند. به آنها خیلی خوش گذشته بود. اما حالا احساس خوبی داشتند و این خیلی بهتر بود. نوبسنده: نادر سرایی [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
عمومی
سایر تالارهای عمومی
کودکانه
داستانهای کودکانه
قصه وقتی که برف آمد
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین