انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
عمومی
سایر تالارهای عمومی
کودکانه
داستانهای کودکانه
قصه مار
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Alex" data-source="post: 70328" data-attributes="member: 498"><p>یکی بود، یکی نبود. مار بزرگ و بدجنسی بود که گاوها و انسان ها را می خورد. روزی عده ای شکارچی دنبال مار کردند تا او را بگیرند و بکشند. مار به باغی فرار کرد. در آنجا باغبانی سرگرم کار بود. مار به باغبان گفت: «مرا پنهان کن! آنها می خواهند مرا بکشند!» باغبان که خیلی مهربان بود، دلش به حال مار سوخت و او را در سوراخی پنهان کرد.</p><p></p><p>کسانی که برای کشتن مار آمده بودند، هرچه گشتند نتوانستند او را پیدا کنند و عاقبت خسته شدند و از باغ بیرون رفتند. وقتی آنها خوب از باغ دور شدند، مار از توی سوراخ بیرون آمد و به باغبان گفت: «من گرسنه ام و باید غذا بخورم. حالا تو را میخورم.»</p><p></p><p><img src="https://sorsore.com/wp-content/uploads/2019/12/%D9%82%D8%B5%D9%87-%D9%85%D8%A7%D8%B1.jpg" alt="احترام به طبیعت" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></p><p>باغبان به مار گفت: «من تو را از دست شکارچی ها نجات دادم. اما حالا تو می گویی که می خواهی مرا بخوری! این کار زشت و بدی است. تو مار خیلی بدی هستی»</p><p></p><p>مار گفت: «من بد نیستم. انسان ها بد هستند. از هر کسی بپرسی، همین را به تو خواهد گفت. انسان ها بد هستند، اما موجودات دیگر بد نیستند. مارها بد نیستند.»</p><p></p><p>باغبان و مار پیش درخت رفتند تا از او بپرسند که کدام یک درست می گویند.</p><p></p><p>درخت گفت: «من اینجا، نزدیک جاده قرار دارم. وقتی آفتاب در وسط آسمان می تابد و هوا خیلی گرم می شود، انسان ها اینجا می آیند و زیر سایه من می نشینند و استراحت می کنند. من برای آن ها مفید هستم. اما آیا آن ها هم برای من فایده ای دارند؟ نه! آن ها تبرهایشان را می آورند و مرا می برند تا هیزم درست کنند. درخت ها خوب هستند، اما انسان ها بد هستند. بنابراین مار می تواند باغبان را بخورد.»</p><p></p><p></p><p>باغبان گفت: «ما از رودخانه هم می پرسیم.» بنابراین آنها رفتند و نظر رودخانه را پرسیدند.</p><p></p><p>رودخانه گفت: «من برای انسان ها مفید هستم. اما آیا آنها قدر مرا می دانند؟ من به انسان ها آب میدهم. این کار خوبی است. آب های من، مزرعه های آنها را آبیاری می کنند. آیا آنها قدر محبت را می دانند؟ نه آن ها خشمگین می شوند و مرا آلوده می کنند و به سوی من سنگ پرت می کنند. انسان ها بد هستند. بنابراین مار می تواند باغبان را بخورد.»</p><p></p><p>باغبان گفت: «از سبزه هم می پرسیم.» و سپس رفتند و نظر سبزه را پرسیدند.</p><p></p><p>سبزه گفت: «من برای انسان ها مفید هستم. من به گاوهایشان غذا می دهم. آنها از سبزه ها و علف ها کلاه درست می کنند و علف ها را روی سقف خانه هایشان می گذارند. اما آیا انسان ها قدر مرا می دانند؟ نه! وقتی در باغ های آن ها می رویم، همه خشمگین می شوند و مرا از خاک بیرون می کشند و اشغال هایشان را روی من می ریزند و وقتی خشکیده میشوم، مرا می سوزانند. انسان ها بد هستند. بنابراین مار می تواند باغبان را بخورد!»</p><p></p><p>وقتی داشتند در جاده به راه خود می رفتند، باد از راه رسید. آنها از باد هم پرسیدند. باغبان گفت: «چند نفر می خواستند مار را بکشند. مار از من خواست تا جانش را نجات دهم. من هم همین کار را کردم. بعد خواست مرا بخورد. من به او گفتم این کار بد است. او گفت: «همه انسان ها بد هستند. بنابراین من تو را می خورم.»</p><p></p><p>مار گفت: «ما از درخت و رودخانه و سبزه پرسیدیم. همه گفتند: «انسان ها بدند. مار می تواند باغبان را بخورند. من گرسنه هستم و غذا می خواهم.»</p><p></p><p>باد گفت: «همه موجودات می خواهند زنده بمانند و زندگی کنند. همه موجودات آنچه را می خواهند انجام می دهند. همه موجودات می خواهند خوشحال باشند. درخت می خواهد زندگی کند. رودخانه می خواهد روان باشد و به دریا بریزد. سبزه می خواهد رشد کند. مار می خواهد غذا بخورد. انسان ها برای آتش به چوب احتیاج دارند و می خواهند در باغچه هایشان گیاه بکارند. همه ما می خواهیم خوشحال و راضی باشیم. بنابراین بیایید برقصیم و شادی کنیم.»</p><p></p><p>بعد باد رقصید، سبزه رقصید، شاخه درخت رقصید، آب رودخانه رقصید و مار هم رقصید. وقتی باغبان دید همه آنها به رقص در آمده اند به سرعت فرار کرد و به خانه خودش رفت، چون او هم می خواست زنده بماند و شاد باشد.</p><p></p><p><strong>مترجم:</strong> آناهیتا رشیدی</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Alex, post: 70328, member: 498"] یکی بود، یکی نبود. مار بزرگ و بدجنسی بود که گاوها و انسان ها را می خورد. روزی عده ای شکارچی دنبال مار کردند تا او را بگیرند و بکشند. مار به باغی فرار کرد. در آنجا باغبانی سرگرم کار بود. مار به باغبان گفت: «مرا پنهان کن! آنها می خواهند مرا بکشند!» باغبان که خیلی مهربان بود، دلش به حال مار سوخت و او را در سوراخی پنهان کرد. کسانی که برای کشتن مار آمده بودند، هرچه گشتند نتوانستند او را پیدا کنند و عاقبت خسته شدند و از باغ بیرون رفتند. وقتی آنها خوب از باغ دور شدند، مار از توی سوراخ بیرون آمد و به باغبان گفت: «من گرسنه ام و باید غذا بخورم. حالا تو را میخورم.» [IMG alt="احترام به طبیعت"]https://sorsore.com/wp-content/uploads/2019/12/%D9%82%D8%B5%D9%87-%D9%85%D8%A7%D8%B1.jpg[/IMG] باغبان به مار گفت: «من تو را از دست شکارچی ها نجات دادم. اما حالا تو می گویی که می خواهی مرا بخوری! این کار زشت و بدی است. تو مار خیلی بدی هستی» مار گفت: «من بد نیستم. انسان ها بد هستند. از هر کسی بپرسی، همین را به تو خواهد گفت. انسان ها بد هستند، اما موجودات دیگر بد نیستند. مارها بد نیستند.» باغبان و مار پیش درخت رفتند تا از او بپرسند که کدام یک درست می گویند. درخت گفت: «من اینجا، نزدیک جاده قرار دارم. وقتی آفتاب در وسط آسمان می تابد و هوا خیلی گرم می شود، انسان ها اینجا می آیند و زیر سایه من می نشینند و استراحت می کنند. من برای آن ها مفید هستم. اما آیا آن ها هم برای من فایده ای دارند؟ نه! آن ها تبرهایشان را می آورند و مرا می برند تا هیزم درست کنند. درخت ها خوب هستند، اما انسان ها بد هستند. بنابراین مار می تواند باغبان را بخورد.» باغبان گفت: «ما از رودخانه هم می پرسیم.» بنابراین آنها رفتند و نظر رودخانه را پرسیدند. رودخانه گفت: «من برای انسان ها مفید هستم. اما آیا آنها قدر مرا می دانند؟ من به انسان ها آب میدهم. این کار خوبی است. آب های من، مزرعه های آنها را آبیاری می کنند. آیا آنها قدر محبت را می دانند؟ نه آن ها خشمگین می شوند و مرا آلوده می کنند و به سوی من سنگ پرت می کنند. انسان ها بد هستند. بنابراین مار می تواند باغبان را بخورد.» باغبان گفت: «از سبزه هم می پرسیم.» و سپس رفتند و نظر سبزه را پرسیدند. سبزه گفت: «من برای انسان ها مفید هستم. من به گاوهایشان غذا می دهم. آنها از سبزه ها و علف ها کلاه درست می کنند و علف ها را روی سقف خانه هایشان می گذارند. اما آیا انسان ها قدر مرا می دانند؟ نه! وقتی در باغ های آن ها می رویم، همه خشمگین می شوند و مرا از خاک بیرون می کشند و اشغال هایشان را روی من می ریزند و وقتی خشکیده میشوم، مرا می سوزانند. انسان ها بد هستند. بنابراین مار می تواند باغبان را بخورد!» وقتی داشتند در جاده به راه خود می رفتند، باد از راه رسید. آنها از باد هم پرسیدند. باغبان گفت: «چند نفر می خواستند مار را بکشند. مار از من خواست تا جانش را نجات دهم. من هم همین کار را کردم. بعد خواست مرا بخورد. من به او گفتم این کار بد است. او گفت: «همه انسان ها بد هستند. بنابراین من تو را می خورم.» مار گفت: «ما از درخت و رودخانه و سبزه پرسیدیم. همه گفتند: «انسان ها بدند. مار می تواند باغبان را بخورند. من گرسنه هستم و غذا می خواهم.» باد گفت: «همه موجودات می خواهند زنده بمانند و زندگی کنند. همه موجودات آنچه را می خواهند انجام می دهند. همه موجودات می خواهند خوشحال باشند. درخت می خواهد زندگی کند. رودخانه می خواهد روان باشد و به دریا بریزد. سبزه می خواهد رشد کند. مار می خواهد غذا بخورد. انسان ها برای آتش به چوب احتیاج دارند و می خواهند در باغچه هایشان گیاه بکارند. همه ما می خواهیم خوشحال و راضی باشیم. بنابراین بیایید برقصیم و شادی کنیم.» بعد باد رقصید، سبزه رقصید، شاخه درخت رقصید، آب رودخانه رقصید و مار هم رقصید. وقتی باغبان دید همه آنها به رقص در آمده اند به سرعت فرار کرد و به خانه خودش رفت، چون او هم می خواست زنده بماند و شاد باشد. [B]مترجم:[/B] آناهیتا رشیدی [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
عمومی
سایر تالارهای عمومی
کودکانه
داستانهای کودکانه
قصه مار
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین