انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
عمومی
سایر تالارهای عمومی
کودکانه
داستانهای کودکانه
قصه مادربزرگ عنکبوت
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Alex" data-source="post: 56150" data-attributes="member: 498"><p><strong>اسکیموها مردمانی هستند که در قطب شمال زندگی می کنند. قطب شمال منطقه سردسیری است که زمستان های طولانی و پر برف دارد. در فصل زمستان در قطب شمال تمام روزها تاریک است و برعکس در فصل تابستان همه جا روشن است و خورسید غروب نمی کند.</strong></p><p></p><p> در زمانهای قدیم فقط حیوانها روی زمین زندگی می کردند و شمال زمین کاملا تاریک بود در ابتدا حیوانها به این تاریکی عادت کرده بودند. اما بعدها متوجه شدند که هنگام راه رفتن، یا در سوراخ ها می افتند و یا با هم برخورد می کنند. بدین ترتیب از تاریکی خسته شدند و تصمیم گرفتند چاره ای پیدا کنند.</p><p></p><p><img src="https://sorsore.com/wp-content/uploads/2019/02/%D9%82%D8%B5%D9%87-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%B2%D8%B1%DA%AF-%D8%B9%D9%86%DA%A9%D8%A8%D9%88%D8%AA.jpg" alt="قوی بودن" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></p><p>جغد دانا گفت:”بیایید همگی در جایی جمع شویم و فکر بکنیم.” حیوانها هر کدام با فکر و عقیده ای از دور و نزدیک آمدند. جغد دانا گفت:”دوستان، چه کار باید کرد؟ اینجا همیشه تاریک است و بارها برایمان مشکلات و دردسرهایی پیش آورده است. باید این وضع را تغییر دهیم. ولی چطور؟”</p><p></p><p>کلاغ پیر اولین کسی بود که حرف زد و گفت:”من در پروازهای فراوانم شنیده ام که در طرف دیگر زمین حیوانها در روشنایی زندگی می کنند.”</p><p>خرس بزرگ پرسید:” روشنایی یعنی چه؟”</p><p>کلاغ پیر جواب داد:”در جایی که روشنایی هست، حیوانها همه چیز را می بینند. همدیگر را و هر چه را که در دوردست هاست می بینند.”</p><p></p><p>کلاغ پیر ادامه داد:”شاید حیوانهای آن سرزمین، روشنایی شان را با ما قسمت کنند.”</p><p>روباه فریاد زد:”نه، نه، مطمئن هستم این کار را نمی کنند. حتما روشنایی باارزش و قیمتی است. ما باید آن را به اینجا بیاوریم.” سمور آبی سرش را از آب بیرون کرد و گفت:”چه خوب! ولی چه کسی باید آن را بیاورد. این سفر طولانی و پردردسر است؟”</p><p></p><p>قوی ترین و شجاع ترین حیوانها با هم بحث کردند. هر کدام از آنها فکر می کرد که از همه تیزپاتر و باهوش تر است. سرانجام موشی دیگران را ساکت کرد و گفت:”من می روم، چون می توانم روشنایی را با دمم بگیرم و بیاورم.”دیگران هم قبول کردند.</p><p></p><p>موش برای سفر طولانی به آن سوی زمین آماده شد. سفرش خطرها و مشکلهای زیادی داشت، اما او بسیار با اراده بود. او رفت و رفت تا به نزدیکی روشنایی رسید. با دیدن نور، چشمانش سوخت. انتظار چنین درخشش و تابشی را نداشت. چشمانش را بست و همین شد که از آن روز به بعد چشم های موش ضعیف شد. حتی امروز هم چشم های موش های کور تقریبا بسته است.</p><p></p><p>سرانجام موش به مرکز روشنایی رسید. با تمام دقت، تکه ای از آن را برداشت، زیر دمش جا داد و دوباره به راه افتاد تا به سرزمین خودش برگردد. اما روشنایی بسیار داغ و سوزان بود و موهای دمش را سوزاند و چیزی جز پوست نازکی باقی نماند.</p><p></p><p>حتی امروز هم اگر او را از نزدیک ببینید متوجه می شوید که دمش فقط پوست است. او وقتی به مقصد رسید دیگر چیزی از روشنایی نمانده بود. حیوانها منتظر او و روشنایی بودند. وقتی او را دست خالی دیدند ناامید شدند.</p><p></p><p>عقاب فریاد زد:”حالا، من می روم.” و بعد به سوی آسمان اوج گرفت و از نظرها دور شد. پرواز طولانی و خسته کننده ای در پیش داشت. سرانجام عقاب به مرکز نور رسید و کمی در اطراف آن چرخید و بعد با سرعت به طرفش فرود آمد. و تکه ای از آن را برداشت و بر فرق سرش گذاشت و راه افتاد. روشنایی بسیار داغ و سوزان بود و فرق سرش را سوزاند.</p><p></p><p>وقتی عقاب به سرزمین تاریک رسید، روشنایی ناپدید شده بود. حیوانها که او را دست خالی دیدند، بسیار غمگین و ناامید شدند. همه فریاد زدند:” قوی ترین و شجاع ترین حیوانها تلاش کردند و موفق نشدند و ما هنوز در تاریکی هستیم.”</p><p></p><p>ناگهان صدای ضعیف و نازکی گفت:”ببخشید برادران، شما تلاشتان را کردید. حالا نوبت خواهر شماست که شانس خود را امتحان کند.” حیوانها اطراف خود را نگاه کردند تا بفهمند صدا از کجا می آید، اما چیزی ندیدند. پرسیدند:”این کیست که حرف می زند؟”</p><p>صدا جواب داد:” من هستم مادربزرگ عنکبوت. با این بدن کوچکم نقشه خوبی دارم که دلم می خواهد آن را امتحان کنم.”</p><p></p><p>حیوانها مطمئن بودند که او موفق نمی شود. اما قبول کردند. مادربزرگ عنکبوت با سرعت در سوراخی دوید که پر از خاک رس بود. مقداری خاک برداشت و در ظرفی ریخت و در آن را محکم بست بعد با یکی از هشت تا دستش آن را برداشت و به راه افتاد. در طول سفر مرتب تار می تنید تا اثرش بر جا بماند و راه برگشت را روشن کند.</p><p></p><p>مادربزرگ عنکبوت به مرکز روشنایی رسید. تکه ای از آن را برداشت و درون ظرفش گذاشت و در آن را محکم بست تا روشنایی فرار نکند و از همان راهی که تارهایش نشان می داد، برگشت.</p><p></p><p>حیوانها منتظر مادربزرگ عنکبوت و روشنایی بودند. او خیلی زود به مقصد رسید و از حیوانها خواست تا به شکل دایره دور او جمع شوند. بعد در ظرف را برداشت و همه جا پر از نور شد. آنقدر تابنده و پر شکوه که همه با تعجب به آن نگاه می کردند.</p><p></p><p>از آن روز به بعد، در آنجا روز و شب وجود داشت. حیوانها شاد شدند. چون می توانستند یکدیگر و اطرافشان را ببینند و بدانند به کجا می روند. جشن بزرگی همراه با رقص و آواز و پایکوبی شروع شد. حیوانها از مادربزرگ عنکبوت تشکر و قدردانی کردند. بعد او به آرامی وارد جنگل شد و به همان جایی که از آن آمده بود رفت. از درختی بالا رفت و مشغول کار شد. حتی امروز هم اگر به دقت نگاه کنید، هنوز مشغول تار تنیدن است.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Alex, post: 56150, member: 498"] [B]اسکیموها مردمانی هستند که در قطب شمال زندگی می کنند. قطب شمال منطقه سردسیری است که زمستان های طولانی و پر برف دارد. در فصل زمستان در قطب شمال تمام روزها تاریک است و برعکس در فصل تابستان همه جا روشن است و خورسید غروب نمی کند.[/B] در زمانهای قدیم فقط حیوانها روی زمین زندگی می کردند و شمال زمین کاملا تاریک بود در ابتدا حیوانها به این تاریکی عادت کرده بودند. اما بعدها متوجه شدند که هنگام راه رفتن، یا در سوراخ ها می افتند و یا با هم برخورد می کنند. بدین ترتیب از تاریکی خسته شدند و تصمیم گرفتند چاره ای پیدا کنند. [IMG alt="قوی بودن"]https://sorsore.com/wp-content/uploads/2019/02/%D9%82%D8%B5%D9%87-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%B2%D8%B1%DA%AF-%D8%B9%D9%86%DA%A9%D8%A8%D9%88%D8%AA.jpg[/IMG] جغد دانا گفت:”بیایید همگی در جایی جمع شویم و فکر بکنیم.” حیوانها هر کدام با فکر و عقیده ای از دور و نزدیک آمدند. جغد دانا گفت:”دوستان، چه کار باید کرد؟ اینجا همیشه تاریک است و بارها برایمان مشکلات و دردسرهایی پیش آورده است. باید این وضع را تغییر دهیم. ولی چطور؟” کلاغ پیر اولین کسی بود که حرف زد و گفت:”من در پروازهای فراوانم شنیده ام که در طرف دیگر زمین حیوانها در روشنایی زندگی می کنند.” خرس بزرگ پرسید:” روشنایی یعنی چه؟” کلاغ پیر جواب داد:”در جایی که روشنایی هست، حیوانها همه چیز را می بینند. همدیگر را و هر چه را که در دوردست هاست می بینند.” کلاغ پیر ادامه داد:”شاید حیوانهای آن سرزمین، روشنایی شان را با ما قسمت کنند.” روباه فریاد زد:”نه، نه، مطمئن هستم این کار را نمی کنند. حتما روشنایی باارزش و قیمتی است. ما باید آن را به اینجا بیاوریم.” سمور آبی سرش را از آب بیرون کرد و گفت:”چه خوب! ولی چه کسی باید آن را بیاورد. این سفر طولانی و پردردسر است؟” قوی ترین و شجاع ترین حیوانها با هم بحث کردند. هر کدام از آنها فکر می کرد که از همه تیزپاتر و باهوش تر است. سرانجام موشی دیگران را ساکت کرد و گفت:”من می روم، چون می توانم روشنایی را با دمم بگیرم و بیاورم.”دیگران هم قبول کردند. موش برای سفر طولانی به آن سوی زمین آماده شد. سفرش خطرها و مشکلهای زیادی داشت، اما او بسیار با اراده بود. او رفت و رفت تا به نزدیکی روشنایی رسید. با دیدن نور، چشمانش سوخت. انتظار چنین درخشش و تابشی را نداشت. چشمانش را بست و همین شد که از آن روز به بعد چشم های موش ضعیف شد. حتی امروز هم چشم های موش های کور تقریبا بسته است. سرانجام موش به مرکز روشنایی رسید. با تمام دقت، تکه ای از آن را برداشت، زیر دمش جا داد و دوباره به راه افتاد تا به سرزمین خودش برگردد. اما روشنایی بسیار داغ و سوزان بود و موهای دمش را سوزاند و چیزی جز پوست نازکی باقی نماند. حتی امروز هم اگر او را از نزدیک ببینید متوجه می شوید که دمش فقط پوست است. او وقتی به مقصد رسید دیگر چیزی از روشنایی نمانده بود. حیوانها منتظر او و روشنایی بودند. وقتی او را دست خالی دیدند ناامید شدند. عقاب فریاد زد:”حالا، من می روم.” و بعد به سوی آسمان اوج گرفت و از نظرها دور شد. پرواز طولانی و خسته کننده ای در پیش داشت. سرانجام عقاب به مرکز نور رسید و کمی در اطراف آن چرخید و بعد با سرعت به طرفش فرود آمد. و تکه ای از آن را برداشت و بر فرق سرش گذاشت و راه افتاد. روشنایی بسیار داغ و سوزان بود و فرق سرش را سوزاند. وقتی عقاب به سرزمین تاریک رسید، روشنایی ناپدید شده بود. حیوانها که او را دست خالی دیدند، بسیار غمگین و ناامید شدند. همه فریاد زدند:” قوی ترین و شجاع ترین حیوانها تلاش کردند و موفق نشدند و ما هنوز در تاریکی هستیم.” ناگهان صدای ضعیف و نازکی گفت:”ببخشید برادران، شما تلاشتان را کردید. حالا نوبت خواهر شماست که شانس خود را امتحان کند.” حیوانها اطراف خود را نگاه کردند تا بفهمند صدا از کجا می آید، اما چیزی ندیدند. پرسیدند:”این کیست که حرف می زند؟” صدا جواب داد:” من هستم مادربزرگ عنکبوت. با این بدن کوچکم نقشه خوبی دارم که دلم می خواهد آن را امتحان کنم.” حیوانها مطمئن بودند که او موفق نمی شود. اما قبول کردند. مادربزرگ عنکبوت با سرعت در سوراخی دوید که پر از خاک رس بود. مقداری خاک برداشت و در ظرفی ریخت و در آن را محکم بست بعد با یکی از هشت تا دستش آن را برداشت و به راه افتاد. در طول سفر مرتب تار می تنید تا اثرش بر جا بماند و راه برگشت را روشن کند. مادربزرگ عنکبوت به مرکز روشنایی رسید. تکه ای از آن را برداشت و درون ظرفش گذاشت و در آن را محکم بست تا روشنایی فرار نکند و از همان راهی که تارهایش نشان می داد، برگشت. حیوانها منتظر مادربزرگ عنکبوت و روشنایی بودند. او خیلی زود به مقصد رسید و از حیوانها خواست تا به شکل دایره دور او جمع شوند. بعد در ظرف را برداشت و همه جا پر از نور شد. آنقدر تابنده و پر شکوه که همه با تعجب به آن نگاه می کردند. از آن روز به بعد، در آنجا روز و شب وجود داشت. حیوانها شاد شدند. چون می توانستند یکدیگر و اطرافشان را ببینند و بدانند به کجا می روند. جشن بزرگی همراه با رقص و آواز و پایکوبی شروع شد. حیوانها از مادربزرگ عنکبوت تشکر و قدردانی کردند. بعد او به آرامی وارد جنگل شد و به همان جایی که از آن آمده بود رفت. از درختی بالا رفت و مشغول کار شد. حتی امروز هم اگر به دقت نگاه کنید، هنوز مشغول تار تنیدن است. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
عمومی
سایر تالارهای عمومی
کودکانه
داستانهای کودکانه
قصه مادربزرگ عنکبوت
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین