انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
بازدیدهای مهمان دارای محدودیت میباشند.
تعداد محدودی بازدید از انجمن برای شما باقی مانده است
5 بازدید باقیماندهی مهمان
برای حذف این محدودیت، اکنون ثبتنام کنید
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
عمومی
سایر تالارهای عمومی
کودکانه
داستانهای کودکانه
قصه غولهای بینی دراز
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Alex" data-source="post: 54794" data-attributes="member: 498"><p>روزی روزگاری، دو غول بینی دراز در کوه های بلند و سر به فلک کشیده ژاپن زندگی می کردند. یکی از آنها پوست آبی و دیگری پوست قرمز داشت. این غول ها به بینی یشان خیلی افتخار می کردند. بینی آنها به هر اندازه ای که می خواستند دراز می شد و حتی تا آن سوی سرزمین ژاپن می رفت. آنها همیشه بر سر اینکه بینی کدام یک زیباتر است با یکدیگر بگو مگو می کردند.</p><p></p><p>روزی از روزها، غول آبی رنگ روی قله کوه مشغول استراحت بود که بوی بسیار خوشی از دشت های پایین کوه به مشامش رسید. با خودش گفت:”به به! چه بوی خوشی! این چه بویی است؟!” آن وقت بینی اش را دراز کرد و دراز کرد و به دنبال بو فرستاد. بینی اش آن قدر دراز شد و دراز شد که از هفت کوه گذشت و به دشت رفت و سرانجام به قصر پادشاه رسید.</p><p></p><p>در قصر، دختر پادشاه یک مهمانی ترتیب داده بود. عده زیادی از دختران در این مهمانی شرکت کرده بودند. شاهزاده خانم داشت پارچه های کمیاب و زیبایی را که می خواست از آنها لباس بدوزد به مهمان هایش نشان می داد. این پارچه ها را از خزانه ی پادشاه آورده بودند و به آنها عطر زده بودند تا معطر شود. بوی همیمن عطرها بود که به مشام غول آبی رسیده بود.</p><p></p><p>در همان موقع، شاهزاده خانم دنبال محلی می گشت که پارچه ها را در آنجا بیاویزد تا مهمان هایش آنها را بهتر ببینند. وقتی که چشمش به بینی آبی رنگ غول افتاد گفت:”اوه! ببینید یک نفر یک میله آبی رنگ در حیاط کار گذاشته است. ما پارچه ها را روی آن می اندازیم.”</p><p></p><p>آن وقت پارچه های زیبا را روی بینی غول آبی انداختند. غول آبی که دورها بر فراز قله کوه نشسته بود، احساس کرد که بینی اش به خارش افتاده است و آن را عقب کشید. وقتی که شاهزاده خانم و مهمان هایش دیدند پارچه ها در هوا به پرواز در آمده اند ماتشان برد و تا به خود آمدند و خواستند آنها را بگیرند دیگر خیلی دیر شده بود. غول آبی وقتی پارچه ها را روی بینی اش دید خوشحال شد. پارچه ها را برداشت و به خانه برد.</p><p></p><p>او از غول قرمز که در کوه دیگر زندگی می کرد دعوت کرد تا به دیدنش برود. غول آبی به غول قرمز گفت:”ببین من چه بینی خوبی دارم. تمام این پارچه های زیبا را بینی ام برایم آورده است.” غول قرمز وقتی پارچه ها را دید، چنان ناراحت شد که چیزی نمانده بود از شدت حسادت رنگش سبز شود. با خودش گفت: حالا نشانت می دهم که هنوز هم بینی من بهترین بینی دنیا است! صبر کن تا ببینی!”</p><p></p><p>از آن به بعد غول قرمز هر روز بر فراز قله کوه می نشست و بینی درازش را می مالید و همه جا را بو می کشید، اما هیچوقت بوی خوشی، آنچنان که غول آبی تعریف کرده بود به مشامش نمی رسید، عاقبت طاقتش تمام شد و با خودش گفت:” بسیار خوب! دیگر صبر نمی کنم، بینی ام را به دشت می فرستم. خاطرم جمع است که چیز خوبی پیدا می کند.”</p><p></p><p>آن وقت غول قرمز بینی اش را دراز کرد و دراز کرد تا از هفت کوه گذشت و دشت را پشت سر گذاشت و به قصر پادشاه رسید، اتفاقا در این موقع پسر پادشاه و دوستان کوچکش در باغ قصر سرگرم بازی بودند. وقتی که چشم شاهزاده به بینی قرمز غول افتاد، فریاد زد:”به به! ببینید! یک نفر یک تیر قرمز در اینجا گذاشته است. بیایید روی آن تاب بخوریم!”</p><p></p><p>آنها چند تا ریسمان کلفت آوردند و به آن تیر قرمز رنگ بستند و چند تاب ساختند و شروع کردند به تاب خوردن، حالا چقدر تاب خوردند، خدا می داند. گاهی چند تا از بچه ها سوار یک تاب می شدند و به سوی آسمان تاب می خوردند. خیال می کردند یک تیر چوبی است. غول قرمز بیچاره دیگر نمی توانست سنگینی و تاب خوردن بچه ها را تحمل کند بینی اش را به سوی خود کشید. غول که بینی اش خیلی درد می کرد گفت:”این هم نتیجه ی حسادت بیجا. دیگر تا عمر دارم بینی ام را از خودم دور نمی کنم.”</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Alex, post: 54794, member: 498"] روزی روزگاری، دو غول بینی دراز در کوه های بلند و سر به فلک کشیده ژاپن زندگی می کردند. یکی از آنها پوست آبی و دیگری پوست قرمز داشت. این غول ها به بینی یشان خیلی افتخار می کردند. بینی آنها به هر اندازه ای که می خواستند دراز می شد و حتی تا آن سوی سرزمین ژاپن می رفت. آنها همیشه بر سر اینکه بینی کدام یک زیباتر است با یکدیگر بگو مگو می کردند. روزی از روزها، غول آبی رنگ روی قله کوه مشغول استراحت بود که بوی بسیار خوشی از دشت های پایین کوه به مشامش رسید. با خودش گفت:”به به! چه بوی خوشی! این چه بویی است؟!” آن وقت بینی اش را دراز کرد و دراز کرد و به دنبال بو فرستاد. بینی اش آن قدر دراز شد و دراز شد که از هفت کوه گذشت و به دشت رفت و سرانجام به قصر پادشاه رسید. در قصر، دختر پادشاه یک مهمانی ترتیب داده بود. عده زیادی از دختران در این مهمانی شرکت کرده بودند. شاهزاده خانم داشت پارچه های کمیاب و زیبایی را که می خواست از آنها لباس بدوزد به مهمان هایش نشان می داد. این پارچه ها را از خزانه ی پادشاه آورده بودند و به آنها عطر زده بودند تا معطر شود. بوی همیمن عطرها بود که به مشام غول آبی رسیده بود. در همان موقع، شاهزاده خانم دنبال محلی می گشت که پارچه ها را در آنجا بیاویزد تا مهمان هایش آنها را بهتر ببینند. وقتی که چشمش به بینی آبی رنگ غول افتاد گفت:”اوه! ببینید یک نفر یک میله آبی رنگ در حیاط کار گذاشته است. ما پارچه ها را روی آن می اندازیم.” آن وقت پارچه های زیبا را روی بینی غول آبی انداختند. غول آبی که دورها بر فراز قله کوه نشسته بود، احساس کرد که بینی اش به خارش افتاده است و آن را عقب کشید. وقتی که شاهزاده خانم و مهمان هایش دیدند پارچه ها در هوا به پرواز در آمده اند ماتشان برد و تا به خود آمدند و خواستند آنها را بگیرند دیگر خیلی دیر شده بود. غول آبی وقتی پارچه ها را روی بینی اش دید خوشحال شد. پارچه ها را برداشت و به خانه برد. او از غول قرمز که در کوه دیگر زندگی می کرد دعوت کرد تا به دیدنش برود. غول آبی به غول قرمز گفت:”ببین من چه بینی خوبی دارم. تمام این پارچه های زیبا را بینی ام برایم آورده است.” غول قرمز وقتی پارچه ها را دید، چنان ناراحت شد که چیزی نمانده بود از شدت حسادت رنگش سبز شود. با خودش گفت: حالا نشانت می دهم که هنوز هم بینی من بهترین بینی دنیا است! صبر کن تا ببینی!” از آن به بعد غول قرمز هر روز بر فراز قله کوه می نشست و بینی درازش را می مالید و همه جا را بو می کشید، اما هیچوقت بوی خوشی، آنچنان که غول آبی تعریف کرده بود به مشامش نمی رسید، عاقبت طاقتش تمام شد و با خودش گفت:” بسیار خوب! دیگر صبر نمی کنم، بینی ام را به دشت می فرستم. خاطرم جمع است که چیز خوبی پیدا می کند.” آن وقت غول قرمز بینی اش را دراز کرد و دراز کرد تا از هفت کوه گذشت و دشت را پشت سر گذاشت و به قصر پادشاه رسید، اتفاقا در این موقع پسر پادشاه و دوستان کوچکش در باغ قصر سرگرم بازی بودند. وقتی که چشم شاهزاده به بینی قرمز غول افتاد، فریاد زد:”به به! ببینید! یک نفر یک تیر قرمز در اینجا گذاشته است. بیایید روی آن تاب بخوریم!” آنها چند تا ریسمان کلفت آوردند و به آن تیر قرمز رنگ بستند و چند تاب ساختند و شروع کردند به تاب خوردن، حالا چقدر تاب خوردند، خدا می داند. گاهی چند تا از بچه ها سوار یک تاب می شدند و به سوی آسمان تاب می خوردند. خیال می کردند یک تیر چوبی است. غول قرمز بیچاره دیگر نمی توانست سنگینی و تاب خوردن بچه ها را تحمل کند بینی اش را به سوی خود کشید. غول که بینی اش خیلی درد می کرد گفت:”این هم نتیجه ی حسادت بیجا. دیگر تا عمر دارم بینی ام را از خودم دور نمی کنم.” [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
عمومی
سایر تالارهای عمومی
کودکانه
داستانهای کودکانه
قصه غولهای بینی دراز
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین