انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
عمومی
سایر تالارهای عمومی
کودکانه
داستانهای کودکانه
قصه عنکبوت و جاروی دم دراز
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Alex" data-source="post: 45113" data-attributes="member: 498"><p>سلام!</p><h4><strong>با یه قصه ی کودکانه و اموزنده درباره امید داشتن اومدیم خدمتتون با ما همراه باشید✨</strong></h4><p></p><h4> یکی بود، یکی نبود. یک عنکبوت تپل مپل بود که پاهای کوتاهی داشت. او خانه اش را گوشه سقف یک اتاق ساخته بود. در همان اتاق پیرزنی هم زندگی می کرد.</h4><p>عنکبوت به پیرزن عادت کرده بود. چون در تمام مدت به او نگاه می کرد. همیشه مشغول کاری بود. جارو می زد، خیاطی می کرد، آشپزی می کرد، گاهی هم چای دم می کرد و می نوشید. پیرزن هیچوقت سرش را بلند نمی کرد تا عنکبوت را ببیند. شاید اگر پیرزن عنکبوت را می دید، او هم به عنکبوت عادت می کرد.</p><p></p><p>عنکبوت تپلی کم کم به سرمای اتاق عادت کرد. او بقیه صبحانه اش را لابه لای تارها پیچید و خودش از آن بالا مشغول تماشای پیرزن شد. بعد از مدتی پیرزن تمام وسایل اتاقش را بیرون برد. حتی گلدانها را هم بیرون برد. عنکبوت تپلی با تعجب تماشا می کرد. یکدفعه پیرزن با یک جاروی خیلی دراز به اتاق آمد.یک روز صبح زود، وقتی که عنکبوت صبحانه می خورد، دید که خانم خانه در و پنجره اتاق را باز کرده است. ناگهان باد سردی به تن عنکبوت خورد و سردش شد. با خودش گفت:”چرا خانم خانه امروز در و پنجره ها را باز کرده؟ عجب هوای سردی؟” او فکر کرد که خانم خانه درها را می بندد. ولی هر چه انتظار کشید، پیرزن در و پنجره را نبست.</p><p>عنکبوت از دیدن جارویی به آن درازی خنده اش گرفت. او نمی دانست که چرا امروز با روزهای دیگر اینقدر فرق دارد. چون پیرزن می خواست سقف را جارو کند. او همیشه زمین را جارو می کرد. پیرزن مشغول کار شد.</p><p>عنکبوت به جارو نگاه می کرد که چطور تند تند سقف را تمیز می کند. کم کم جارو به او هم نزدیک شد. عنکبوت کمی عقب عقب رفت. ناگهان یک طرف خانه اش به جاروی دم دراز چسبید. او باور نمی کرد که پیرزن می خواهد خانه اش را خراب کند، اما با تعجب دید که جارو به طرف او می آید.</p><p>عنکبوت تپلی حسابی گیج شده بود. او تاری درست کرد و خودش را به پایین اتاق رساند. او با چشم خودش دید که چگونه خانه اش خراب شد. عنکبوت خیلی ناراحت شد. تا به حال چنین اتفاق بدی برایش نیفتاده بود. او راه افتاد و رفت. خواست جایی را برای پنهان شدن پیدا کند. او هر وقت به پشت سرش نگاه می کرد و چشمش به آن جاروی وحشتناک می افتاد می لرزید. با ترس و لرز از اتاقی که پیرزن در آن مشغول کار بود، بیرون آمد.</p><p></p><p>باد سرد به تنش خورد. تمام کرکهای روی تنش از سرما بلند شده بود. با خودش گفت:”باید به دنبال یک خانه درست و حسابی باشم که دست هیچکس به آن نرسد.” بعد از مدتی به این طرف و آن طرف رفتن به جای خیلی سردی رسید. آنجا ایوانی بود که فقط سه دیوار داشت. عنکبوت تپلی با خودش گفت:”عجب! این دیگر چه اتاقی است؟ چرا فقط سه تا دیوار دارد؟ ” بعد با خودش شروع به شمردن دیوارهای این اتاق عجیب و غریب کرد.</p><p>“این یک دیوار که من روی آن ایستاده ام. دومی این است که اگر از روی آن بالا بروم به سقف می رسم. آن هم سقف است که می شود سه تا. پس چرا این طرف دیوار ندارد.”</p><p>در همان وقت باد تندی وزید و او را از جایش بلند کرد. عنکبوت از روی ایوان به وسط حیاط پرت شد و سپس با دردسر از جایش بلند شد. یکی از پاهایش خیلی درد می کرد. او کنار یک دیوار بود و به دیوار نگاه می کرد. روی دیوار پر بود از برگهای یک پیچک، از روی دیوار بالا رفت. پشت برگها جای خوبی برای پنهان شدن بود. کمی پشت برگها استراحت کرد. بعد از جایش بلند شد و مشغول کار شد. چه کاری؟</p><p>خوب معلوم است عنکبوت هر جا که می رود، اول خانه درست می کند. عنکبوت تپلی هم برای خودش یک خانه قشنگ و نقلی درست کرد. بعد از مدتی عنکبوت و پیرزن هر کدام در خانه شان مشغول استراحت بودند. پیرزن در خانه تمیزش و عنکبوت هم در خانه قشنگ تازه اش که هیچکس جای آن را نمی دانست.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Alex, post: 45113, member: 498"] سلام! [HEADING=3][B]با یه قصه ی کودکانه و اموزنده درباره امید داشتن اومدیم خدمتتون با ما همراه باشید✨[/B][/HEADING] [HEADING=3] یکی بود، یکی نبود. یک عنکبوت تپل مپل بود که پاهای کوتاهی داشت. او خانه اش را گوشه سقف یک اتاق ساخته بود. در همان اتاق پیرزنی هم زندگی می کرد.[/HEADING] عنکبوت به پیرزن عادت کرده بود. چون در تمام مدت به او نگاه می کرد. همیشه مشغول کاری بود. جارو می زد، خیاطی می کرد، آشپزی می کرد، گاهی هم چای دم می کرد و می نوشید. پیرزن هیچوقت سرش را بلند نمی کرد تا عنکبوت را ببیند. شاید اگر پیرزن عنکبوت را می دید، او هم به عنکبوت عادت می کرد. عنکبوت تپلی کم کم به سرمای اتاق عادت کرد. او بقیه صبحانه اش را لابه لای تارها پیچید و خودش از آن بالا مشغول تماشای پیرزن شد. بعد از مدتی پیرزن تمام وسایل اتاقش را بیرون برد. حتی گلدانها را هم بیرون برد. عنکبوت تپلی با تعجب تماشا می کرد. یکدفعه پیرزن با یک جاروی خیلی دراز به اتاق آمد.یک روز صبح زود، وقتی که عنکبوت صبحانه می خورد، دید که خانم خانه در و پنجره اتاق را باز کرده است. ناگهان باد سردی به تن عنکبوت خورد و سردش شد. با خودش گفت:”چرا خانم خانه امروز در و پنجره ها را باز کرده؟ عجب هوای سردی؟” او فکر کرد که خانم خانه درها را می بندد. ولی هر چه انتظار کشید، پیرزن در و پنجره را نبست. عنکبوت از دیدن جارویی به آن درازی خنده اش گرفت. او نمی دانست که چرا امروز با روزهای دیگر اینقدر فرق دارد. چون پیرزن می خواست سقف را جارو کند. او همیشه زمین را جارو می کرد. پیرزن مشغول کار شد. عنکبوت به جارو نگاه می کرد که چطور تند تند سقف را تمیز می کند. کم کم جارو به او هم نزدیک شد. عنکبوت کمی عقب عقب رفت. ناگهان یک طرف خانه اش به جاروی دم دراز چسبید. او باور نمی کرد که پیرزن می خواهد خانه اش را خراب کند، اما با تعجب دید که جارو به طرف او می آید. عنکبوت تپلی حسابی گیج شده بود. او تاری درست کرد و خودش را به پایین اتاق رساند. او با چشم خودش دید که چگونه خانه اش خراب شد. عنکبوت خیلی ناراحت شد. تا به حال چنین اتفاق بدی برایش نیفتاده بود. او راه افتاد و رفت. خواست جایی را برای پنهان شدن پیدا کند. او هر وقت به پشت سرش نگاه می کرد و چشمش به آن جاروی وحشتناک می افتاد می لرزید. با ترس و لرز از اتاقی که پیرزن در آن مشغول کار بود، بیرون آمد. باد سرد به تنش خورد. تمام کرکهای روی تنش از سرما بلند شده بود. با خودش گفت:”باید به دنبال یک خانه درست و حسابی باشم که دست هیچکس به آن نرسد.” بعد از مدتی به این طرف و آن طرف رفتن به جای خیلی سردی رسید. آنجا ایوانی بود که فقط سه دیوار داشت. عنکبوت تپلی با خودش گفت:”عجب! این دیگر چه اتاقی است؟ چرا فقط سه تا دیوار دارد؟ ” بعد با خودش شروع به شمردن دیوارهای این اتاق عجیب و غریب کرد. “این یک دیوار که من روی آن ایستاده ام. دومی این است که اگر از روی آن بالا بروم به سقف می رسم. آن هم سقف است که می شود سه تا. پس چرا این طرف دیوار ندارد.” در همان وقت باد تندی وزید و او را از جایش بلند کرد. عنکبوت از روی ایوان به وسط حیاط پرت شد و سپس با دردسر از جایش بلند شد. یکی از پاهایش خیلی درد می کرد. او کنار یک دیوار بود و به دیوار نگاه می کرد. روی دیوار پر بود از برگهای یک پیچک، از روی دیوار بالا رفت. پشت برگها جای خوبی برای پنهان شدن بود. کمی پشت برگها استراحت کرد. بعد از جایش بلند شد و مشغول کار شد. چه کاری؟ خوب معلوم است عنکبوت هر جا که می رود، اول خانه درست می کند. عنکبوت تپلی هم برای خودش یک خانه قشنگ و نقلی درست کرد. بعد از مدتی عنکبوت و پیرزن هر کدام در خانه شان مشغول استراحت بودند. پیرزن در خانه تمیزش و عنکبوت هم در خانه قشنگ تازه اش که هیچکس جای آن را نمی دانست. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
عمومی
سایر تالارهای عمومی
کودکانه
داستانهای کودکانه
قصه عنکبوت و جاروی دم دراز
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین