انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
عمومی
سایر تالارهای عمومی
کودکانه
داستانهای کودکانه
قصه زیر قارچ
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Alex" data-source="post: 58625" data-attributes="member: 498"><p>روزی مورچه ای برای خودش گردش می کرد که ناگهان باران آمد، چه بارانی تند و تند. مورچه با خودش گفت: “کجا بروم تا باران خیسم نکند؟ ” او در میان چمنزار قارچ کوچکی دید. به طرف قارچ دوید و زیر کلاهک آن پنهان شد. مورچه زیر کلاهک قارچ نشسته بود تا باران بند بیاید، اما باران شدیدتر می شد.</p><p></p><p>پروانه ای که او هم خیس شده بود به طرف قارچ آمد و گفت:” مورچه آهای مورچه مرا هم در زیر قارچ جا بده! من خیس شده ام. نمی توانم پرواز کنم. ”</p><p>مورچه گفت:” تو را کجا جا بدهم؟ ببین این قارچ چقدر کوچک است. جا تنگ است. من به زحمت زیر آن جا می گیرم “</p><p></p><p><img src="https://sorsore.com/wp-content/uploads/2019/04/%D8%B2%DB%8C%D8%B1%D9%82%D8%A7%D8%B1%DA%86.jpg" alt="رشد کردن" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></p><p>پروانه گفت:” عیب ندارد! یک جوری جا می گیریم تا باران بند بیاید. ” مورچه پروانه را زیر قارچ جا داد. باران باز هم شدیدتر شد.</p><p>یک موش به سوی آنها دوید و گفت:” مرا هم در زیر قارچ جا بدهید. ببینید چقدر خیس شده ام. “</p><p></p><p>پروانه گفت:” تو را کجا جا بدهیم؟ ببین جایمان خیلی تنگ است. ”</p><p></p><p>موش سرش را کمی کج کرد و گفت:” نمی شود کمی تنگ تر بنشینید؟ ”</p><p></p><p></p><p>آن وقت مورچه و پروانه کمی تنگ تر نشستند تا موش هم به کنار آنها بیاید. باران همین طور می بارید و انگار نمی خواست بند بیاید. گنجشکی که از کنار قارچ رد می شد، آنها را دید. با گریه گفت:” پرهایم خیس شده اند. بال هایم خسته شده اند! بگذارید من هم زیر قارچ بیایم تا پرهایم خشک بشوند. “</p><p></p><p>مورچه و پروانه و موش دلشان برای گنجشک سوخت. کمی جا به جا شدند تا گنجشک هم زیر قارچ بیاید.</p><p>همان وقت خرگوش با عجله سر رسید و داد زد:” مرا مخفی کنید! مرا یک گوشه پنهان کنید. روباه می خواهد مرا بگیرد. “</p><p></p><p>مورچه و پروانه و موش و گنجشک با عجله جابه جا شدند. یک جوری خرگوش را جا دادند و او را پشت خودشان پنهان کردند. بعد روباه دوان دوان سر رسید و پرسید:” خرگوش را ندیدید؟ ”</p><p>مورچه و پروانه گفتند:” نه ندیدیم! در اینجا فقط ما هستیم، منتظریم تا باران بند بیاید و بعد هم برویم. “</p><p></p><p>روباه دمش را تکان داد و با عجله به آن طرف دشت رفت تا شاید خرگوش را پیدا کند.</p><p>بعد از مدتی باران بند آمد و خورشید از پشت ابر بیرون آمد. همه از زیر قارچ بیرون آمدند و به آسمان آبی نگاه کردند. اما مورچه کمی فکر کرد و گفت:” چطور چنین چیزی ممکن است؟ وقتی که زیر قارچ بودم برای من جا تنگ بود، اما بعد برای هر پنج نفر جا پیدا شد.”</p><p></p><p>قورباغه ای که روی قارچ نشسته بود، حرف هایش را شنید. خنده ای کرد و گفت:”به خاطر اینکه قارچ رشد کرده و بزرگ شده است. وقتی باران می بارد قارچ رشد می کند. “</p><p></p><p>همه به قارچ نگاه کردند و دیدند که در این مدت خیلی بزرگ تر شده است و برای همین همه آنها زیر قارچ جا گرفتند.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Alex, post: 58625, member: 498"] روزی مورچه ای برای خودش گردش می کرد که ناگهان باران آمد، چه بارانی تند و تند. مورچه با خودش گفت: “کجا بروم تا باران خیسم نکند؟ ” او در میان چمنزار قارچ کوچکی دید. به طرف قارچ دوید و زیر کلاهک آن پنهان شد. مورچه زیر کلاهک قارچ نشسته بود تا باران بند بیاید، اما باران شدیدتر می شد. پروانه ای که او هم خیس شده بود به طرف قارچ آمد و گفت:” مورچه آهای مورچه مرا هم در زیر قارچ جا بده! من خیس شده ام. نمی توانم پرواز کنم. ” مورچه گفت:” تو را کجا جا بدهم؟ ببین این قارچ چقدر کوچک است. جا تنگ است. من به زحمت زیر آن جا می گیرم “ [IMG alt="رشد کردن"]https://sorsore.com/wp-content/uploads/2019/04/%D8%B2%DB%8C%D8%B1%D9%82%D8%A7%D8%B1%DA%86.jpg[/IMG] پروانه گفت:” عیب ندارد! یک جوری جا می گیریم تا باران بند بیاید. ” مورچه پروانه را زیر قارچ جا داد. باران باز هم شدیدتر شد. یک موش به سوی آنها دوید و گفت:” مرا هم در زیر قارچ جا بدهید. ببینید چقدر خیس شده ام. “ پروانه گفت:” تو را کجا جا بدهیم؟ ببین جایمان خیلی تنگ است. ” موش سرش را کمی کج کرد و گفت:” نمی شود کمی تنگ تر بنشینید؟ ” آن وقت مورچه و پروانه کمی تنگ تر نشستند تا موش هم به کنار آنها بیاید. باران همین طور می بارید و انگار نمی خواست بند بیاید. گنجشکی که از کنار قارچ رد می شد، آنها را دید. با گریه گفت:” پرهایم خیس شده اند. بال هایم خسته شده اند! بگذارید من هم زیر قارچ بیایم تا پرهایم خشک بشوند. “ مورچه و پروانه و موش دلشان برای گنجشک سوخت. کمی جا به جا شدند تا گنجشک هم زیر قارچ بیاید. همان وقت خرگوش با عجله سر رسید و داد زد:” مرا مخفی کنید! مرا یک گوشه پنهان کنید. روباه می خواهد مرا بگیرد. “ مورچه و پروانه و موش و گنجشک با عجله جابه جا شدند. یک جوری خرگوش را جا دادند و او را پشت خودشان پنهان کردند. بعد روباه دوان دوان سر رسید و پرسید:” خرگوش را ندیدید؟ ” مورچه و پروانه گفتند:” نه ندیدیم! در اینجا فقط ما هستیم، منتظریم تا باران بند بیاید و بعد هم برویم. “ روباه دمش را تکان داد و با عجله به آن طرف دشت رفت تا شاید خرگوش را پیدا کند. بعد از مدتی باران بند آمد و خورشید از پشت ابر بیرون آمد. همه از زیر قارچ بیرون آمدند و به آسمان آبی نگاه کردند. اما مورچه کمی فکر کرد و گفت:” چطور چنین چیزی ممکن است؟ وقتی که زیر قارچ بودم برای من جا تنگ بود، اما بعد برای هر پنج نفر جا پیدا شد.” قورباغه ای که روی قارچ نشسته بود، حرف هایش را شنید. خنده ای کرد و گفت:”به خاطر اینکه قارچ رشد کرده و بزرگ شده است. وقتی باران می بارد قارچ رشد می کند. “ همه به قارچ نگاه کردند و دیدند که در این مدت خیلی بزرگ تر شده است و برای همین همه آنها زیر قارچ جا گرفتند. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
عمومی
سایر تالارهای عمومی
کودکانه
داستانهای کودکانه
قصه زیر قارچ
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین