انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
عمومی
سایر تالارهای عمومی
کودکانه
داستانهای کودکانه
قصه راپونزل
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Alex" data-source="post: 58622" data-attributes="member: 498"><p>روزگاری زن و شوهری زندگی می کردند که خیلی دلشان می خواست فرزندی داشته باشند. پنجره کلبه کوچک آنها به روی باغی زیبا، پر از گیاهان و گل های شاداب گشوده می شد. اما این باغ را دیوارهای بلندی پوشانده بود و هیچکس جرات نداشت پا به درون آن بگذارد. این باغ مال جادوگر بدجنسی بود که همه از او می ترسیدند.</p><p></p><p>یک روز زن ایستاده بود و به گیاهان زیبای باغ جادوگر نگاه می کرد. چشمش به یک بوته گلپر افتاد. مردم آن سرزمین گلپر را راپونزل می گفتند. آن بوته آن قدر تازه و شاداب بود که زن هوس کرد یک پر از آن را بخورد. او می دانست کسی حق ندارد به گیاهان باغ جادوگر دست بزند، اما نتوانست جلوی خودش را بگیرد. از آن روز به بعد زن هر روز از گلپر باغ جادوگر می خورد. برای همین کم کم صورت او زرد و رنگ پریده شد.</p><p></p><p>سرانجام شوهر که از دیدن ضعف و بیماری زنش نگران شده بود از او پرسید:”همسر عزیزم، چه چیزی تو را نارحت کرده است؟”</p><p>زن همه ماجرا را تعریف کرد و گفت:”من دیگر به خوردن گلپرها عادت کرده ام، فکر می کنم اگر از گلپرهای باغ جادوگر نخورم، حتما می میرم.”</p><p></p><p></p><p><img src="https://sorsore.com/wp-content/uploads/2019/05/%D9%82%D8%B5%D9%87-%D8%B1%D8%A7%D9%BE%D9%88%D9%86%D8%B2%D9%84.jpg" alt="بدجنسی" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></p><p>شوهر که زنش را دوست داشت، با خودش فکر کرد:”باید کمی از این گلپرها را برای زنم بیاورم”. عصر همان روز مرد یواشکی از روی دیوار به باغ جادوگر رفت و دسته ای گلپر برای زنش آورد. زن هم از آنها غذایی درست کرد و خورد. زن آنقدر از خوردن گلپرها لذت می برد که شوهرش خواست باز از آنها برایش بیاورد. مرد وقتی اصرار زنش را دید، یک روز دیگر هم به باغ جادوگر رفت تا برای او گلپر بیاورد. اما هنوز از دیوار پایین نرفته بود که دید جادوگر رو به رویش ایستاده است.</p><p></p><p>جادوگر با خشم فریاد زد:”تو مثل یک دزد از دیوار به باغ من آمده ای تا گلپرهایم را ببری. برای این کار تو را تنبیه می کنم.”</p><p>مرد در جواب گفت:”خواهش می کنم مرا ببخشید. زنم گلپرهای شما را خیلی دوست دارد. ترسیدم از این گیاه نبرم او را از دست بدهم.”</p><p></p><p>جادوگر با شنیدن این حرف کمی آرام گرفت و گفت:”اگر آنچه گفتی راست باشد، می توانی هر قدر که می خواهی گلپر برداری و ببری، اما اینکار یک شرط دارد. تو باید اولین فرزندت را به من بدهی. من از او چون یک مادر مراقبت خواهم کرد و همه چیز به خوبی و خوشی انجام خواهد شد.”</p><p></p><p>مرد که فکر می کرد او و زنش هرگز بچه دار نخواهند شد به جادوگر قول داد اینکار را بکند، اما یک سال بعد آنها صاحب فرزندی شدند که در تمام این سالها آرزویش را داشتند. فرزند آنها دختری بسیار زیبا بود و آنها از شدت خوشحالی قولی را که به جادوگر داده بودند از یاد بردند.</p><p></p><p>اما جادوگر چیزی را فراموش نکرده بود و درست بعد از تولد بچه به سراغ آنها رفت تا کودک را از آنها بگیرد. پدر و مادر بیچاره به او التماس کردند تا فرزندشان را نگیرد، اما جادوگر گفت که اگر بچه را ندهند، او را افسون خواهد کرد. پدر و مادر کودک هم که نمی خواستند برای او اتفاقی بیفتد با غم و اندوه بسیار او را به جادوگر دادند. جادوگر به خاطر بوته گیاهی که باعث همه این مشکلات شده بود نام کودک را راپونزل گذاشت.</p><p></p><p>راپونزل زیباترین کودک روی زمین بود. وقتی دوازده ساله شد، جادوگر او را در برجی در جنگل زندانی کرد. این برج نه در داشت و نه راه پله. فقط پنجره کوچکی داشت که بالای دیوار بود. وقتی جادوگر می خواست به برج وارد شود. پایین ساختمان می ایستاد و می گفت:” راپونزل، راپونزل، گیسوانت را پایین بینداز.”</p><p></p><p>راپونزل موهای بلند و بسیار زیبایی داشت که مثل آفتاب می درخشید. او هر وقت صدای جادوگر را می شنید، موهای بلند و زیبایش را از پنجره بیرون می انداخت تا جادوگر آنها را بگیرد و بالا بیاید. موهای راپونزل آنقدر بلند بود که چون نردبانی تا پایین برج فرو می ریختند. راپونزل سالها به همین ترتیب تنها در برج زندگی کرد.</p><p></p><p>یک روز پسر پادشاه که برای سواری به جنگل آمده بود، صدای آواز بسیار زیبایی شنید. این صدای راپونزل بود که در تنهایی آواز می خواند. پسر پادشاه که خیلی دلش می خواست صاحب این صدای زیبا را ببیند، به دنبال در برج گشت. وقتی نتوانست در را پیدا کند، از آنجا رفت. پسر پادشاه نتوانست صدای زیبایی را که شنیده بود، فراموش کند. از آن به بعد او هر روز برای شنیدن آواز راپونزل به جنگل می رفت.</p><p></p><p>دید که جادوگر به برج نزدیک شد و گفت:” راپونزل، راپونزل، گیسوانت را پایین بینداز.” بعد دید که راپونزل موهایش را پایین انداخت و جادوگر آنها را گرفت و از برج بالا رفت. وقتی چشم شاهزاده به راپونزل افتاد، عاشق او شد و تصمیم گرفت هر طور شده با او ازدواج کند.</p><p></p><p>روز بعد نزدیک غروب شاهزاده کنار برج رفت و صدا زد:” راپونزل، راپونزل، گیسوانت را پایین بینداز.” راپونزل که خیال کرده بود این صدای جادوگر است. موهایش را پایین انداخت و پسر پادشاه زود بالا رفت و از پنجره برج وارد شد. راپونزل اول از دیدن مرد غریبه خیلی ترسید، اما رفتار دوستانه و محبت آمیز پادشاه او را آرام کرد.</p><p></p><p>پسر پادشاه برای او تعریف کرد که چطور آوازش را شنیده است و چقدر سعی کرده تا او را ببیند. وقتی شاهزاده از راپونزل خواست تا با او ازدواج کند، راپونزل پذیرفت چون با خود فکر می کرد که او جوانی مهربان و خوش قلب است و حتما در زندگی با او خوشبخت خواهد شد.</p><p></p><p>اما راپونزل نمی توانست به سادگی از برج پایین بیاید، او از پسر پادشاه خواست تا هر روز برایش یک کلاف ابریشم محکم بیاورد تا از آنها نردبانی بسازد. راپونزل گفت:”وقتی نردبان من بافته شد، آن وقت می توانم از برج بیرون بیایم و با تو زندگی کنم، اما مواظب باش و فقط بعدازظهرها به اینجا بیا. چون جادوگر همیشه صبح ها به اینجا می آید.”</p><p></p><p>جادوگر از این ماجرا چیزی نمی دانست تا اینکه روزی راپونزل به او گفت:”چرا تو اینقدر کندتر از پسر پادشاه از موهایم بالا می آیی. شاهزاده در یک دقیقه به این بالا می رسد.”</p><p>جادوگر که خیلی خشمگین شده بود فریاد زد:”ای بچه بد جنس، من فکر می کردم تو را از همه پنهان کرده ام و حالا می بینم داری فریبم می دهی.” بعد موهای بلند و زیبای او را از ته برید و راپونزل را به دشتی دورافتاده برد و همان جا رها کرد.</p><p></p><p>جادوگر پس از همه این کارها به برج برگشت و منتظر ماند. وقتی شاهزاده آمد و راپونزل را صدا کرد، جادوگر موهای راپونزل را مثل همیشه از پنجره برج آویزان کرد و شاهزاده هم به راحتی بالا آمد. وقتی او به درون برج رسید، به جای راپونزل زیبا جادوگر بدجنس را دید.</p><p></p><p>جادوگر با چشم های درخشان و ترسناکش به او خیره شد و گفت:”آمده بودی عروست را ببری! اما عروست را خورده ام و حالا هم می خواهم چشم هایت را از کاسه بیرون بیاورم. راپونزل گم شده است و تو هرگز او را نخواهی دید.”</p><p></p><p>شاهزاده از شنیدن این حرف ها آنقدر غمگین شد که خود را از پنجره برج به بیرون پرت کرد. شاهزاده روی شاخه های درختان و تیغ های بوته ها افتاد و هر چند زنده ماند اما چشم هایش چنان زخم شدند که قدرت بینایی اش را از دست داد. شاهزاده نابینا و اندوهگین در جنگل سرگردان شد. روزها و روزها ریشه و برگ درختان را خورد و در اندوه از دست دادن عروس زیبایش گریه کرد.</p><p></p><p>یکسال گذشت، روزی پسر پادشاه به مکان دورافتاده ای که راپونزل در آن زندگی می کرد رسید. در آنجا صدای آشنای او را شنید. به سوی صدا دوید و وقتی خوب نزدیک شد، راپونزل او را شناخت. راپونزل با دیدن شاهزاده از شادی گریه کرد. دو قطره اشکش بر چشم های شاهزاده ریخت و در یک لحظه چشم های زخمی پسر پادشاه سالم شدند و او دوباره توانست ببیند. آن وقت او راپونزل را به قصرش برد و از آن پس آنها به خوبی و خوشی کنار هم زندگی کردند</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Alex, post: 58622, member: 498"] روزگاری زن و شوهری زندگی می کردند که خیلی دلشان می خواست فرزندی داشته باشند. پنجره کلبه کوچک آنها به روی باغی زیبا، پر از گیاهان و گل های شاداب گشوده می شد. اما این باغ را دیوارهای بلندی پوشانده بود و هیچکس جرات نداشت پا به درون آن بگذارد. این باغ مال جادوگر بدجنسی بود که همه از او می ترسیدند. یک روز زن ایستاده بود و به گیاهان زیبای باغ جادوگر نگاه می کرد. چشمش به یک بوته گلپر افتاد. مردم آن سرزمین گلپر را راپونزل می گفتند. آن بوته آن قدر تازه و شاداب بود که زن هوس کرد یک پر از آن را بخورد. او می دانست کسی حق ندارد به گیاهان باغ جادوگر دست بزند، اما نتوانست جلوی خودش را بگیرد. از آن روز به بعد زن هر روز از گلپر باغ جادوگر می خورد. برای همین کم کم صورت او زرد و رنگ پریده شد. سرانجام شوهر که از دیدن ضعف و بیماری زنش نگران شده بود از او پرسید:”همسر عزیزم، چه چیزی تو را نارحت کرده است؟” زن همه ماجرا را تعریف کرد و گفت:”من دیگر به خوردن گلپرها عادت کرده ام، فکر می کنم اگر از گلپرهای باغ جادوگر نخورم، حتما می میرم.” [IMG alt="بدجنسی"]https://sorsore.com/wp-content/uploads/2019/05/%D9%82%D8%B5%D9%87-%D8%B1%D8%A7%D9%BE%D9%88%D9%86%D8%B2%D9%84.jpg[/IMG] شوهر که زنش را دوست داشت، با خودش فکر کرد:”باید کمی از این گلپرها را برای زنم بیاورم”. عصر همان روز مرد یواشکی از روی دیوار به باغ جادوگر رفت و دسته ای گلپر برای زنش آورد. زن هم از آنها غذایی درست کرد و خورد. زن آنقدر از خوردن گلپرها لذت می برد که شوهرش خواست باز از آنها برایش بیاورد. مرد وقتی اصرار زنش را دید، یک روز دیگر هم به باغ جادوگر رفت تا برای او گلپر بیاورد. اما هنوز از دیوار پایین نرفته بود که دید جادوگر رو به رویش ایستاده است. جادوگر با خشم فریاد زد:”تو مثل یک دزد از دیوار به باغ من آمده ای تا گلپرهایم را ببری. برای این کار تو را تنبیه می کنم.” مرد در جواب گفت:”خواهش می کنم مرا ببخشید. زنم گلپرهای شما را خیلی دوست دارد. ترسیدم از این گیاه نبرم او را از دست بدهم.” جادوگر با شنیدن این حرف کمی آرام گرفت و گفت:”اگر آنچه گفتی راست باشد، می توانی هر قدر که می خواهی گلپر برداری و ببری، اما اینکار یک شرط دارد. تو باید اولین فرزندت را به من بدهی. من از او چون یک مادر مراقبت خواهم کرد و همه چیز به خوبی و خوشی انجام خواهد شد.” مرد که فکر می کرد او و زنش هرگز بچه دار نخواهند شد به جادوگر قول داد اینکار را بکند، اما یک سال بعد آنها صاحب فرزندی شدند که در تمام این سالها آرزویش را داشتند. فرزند آنها دختری بسیار زیبا بود و آنها از شدت خوشحالی قولی را که به جادوگر داده بودند از یاد بردند. اما جادوگر چیزی را فراموش نکرده بود و درست بعد از تولد بچه به سراغ آنها رفت تا کودک را از آنها بگیرد. پدر و مادر بیچاره به او التماس کردند تا فرزندشان را نگیرد، اما جادوگر گفت که اگر بچه را ندهند، او را افسون خواهد کرد. پدر و مادر کودک هم که نمی خواستند برای او اتفاقی بیفتد با غم و اندوه بسیار او را به جادوگر دادند. جادوگر به خاطر بوته گیاهی که باعث همه این مشکلات شده بود نام کودک را راپونزل گذاشت. راپونزل زیباترین کودک روی زمین بود. وقتی دوازده ساله شد، جادوگر او را در برجی در جنگل زندانی کرد. این برج نه در داشت و نه راه پله. فقط پنجره کوچکی داشت که بالای دیوار بود. وقتی جادوگر می خواست به برج وارد شود. پایین ساختمان می ایستاد و می گفت:” راپونزل، راپونزل، گیسوانت را پایین بینداز.” راپونزل موهای بلند و بسیار زیبایی داشت که مثل آفتاب می درخشید. او هر وقت صدای جادوگر را می شنید، موهای بلند و زیبایش را از پنجره بیرون می انداخت تا جادوگر آنها را بگیرد و بالا بیاید. موهای راپونزل آنقدر بلند بود که چون نردبانی تا پایین برج فرو می ریختند. راپونزل سالها به همین ترتیب تنها در برج زندگی کرد. یک روز پسر پادشاه که برای سواری به جنگل آمده بود، صدای آواز بسیار زیبایی شنید. این صدای راپونزل بود که در تنهایی آواز می خواند. پسر پادشاه که خیلی دلش می خواست صاحب این صدای زیبا را ببیند، به دنبال در برج گشت. وقتی نتوانست در را پیدا کند، از آنجا رفت. پسر پادشاه نتوانست صدای زیبایی را که شنیده بود، فراموش کند. از آن به بعد او هر روز برای شنیدن آواز راپونزل به جنگل می رفت. دید که جادوگر به برج نزدیک شد و گفت:” راپونزل، راپونزل، گیسوانت را پایین بینداز.” بعد دید که راپونزل موهایش را پایین انداخت و جادوگر آنها را گرفت و از برج بالا رفت. وقتی چشم شاهزاده به راپونزل افتاد، عاشق او شد و تصمیم گرفت هر طور شده با او ازدواج کند. روز بعد نزدیک غروب شاهزاده کنار برج رفت و صدا زد:” راپونزل، راپونزل، گیسوانت را پایین بینداز.” راپونزل که خیال کرده بود این صدای جادوگر است. موهایش را پایین انداخت و پسر پادشاه زود بالا رفت و از پنجره برج وارد شد. راپونزل اول از دیدن مرد غریبه خیلی ترسید، اما رفتار دوستانه و محبت آمیز پادشاه او را آرام کرد. پسر پادشاه برای او تعریف کرد که چطور آوازش را شنیده است و چقدر سعی کرده تا او را ببیند. وقتی شاهزاده از راپونزل خواست تا با او ازدواج کند، راپونزل پذیرفت چون با خود فکر می کرد که او جوانی مهربان و خوش قلب است و حتما در زندگی با او خوشبخت خواهد شد. اما راپونزل نمی توانست به سادگی از برج پایین بیاید، او از پسر پادشاه خواست تا هر روز برایش یک کلاف ابریشم محکم بیاورد تا از آنها نردبانی بسازد. راپونزل گفت:”وقتی نردبان من بافته شد، آن وقت می توانم از برج بیرون بیایم و با تو زندگی کنم، اما مواظب باش و فقط بعدازظهرها به اینجا بیا. چون جادوگر همیشه صبح ها به اینجا می آید.” جادوگر از این ماجرا چیزی نمی دانست تا اینکه روزی راپونزل به او گفت:”چرا تو اینقدر کندتر از پسر پادشاه از موهایم بالا می آیی. شاهزاده در یک دقیقه به این بالا می رسد.” جادوگر که خیلی خشمگین شده بود فریاد زد:”ای بچه بد جنس، من فکر می کردم تو را از همه پنهان کرده ام و حالا می بینم داری فریبم می دهی.” بعد موهای بلند و زیبای او را از ته برید و راپونزل را به دشتی دورافتاده برد و همان جا رها کرد. جادوگر پس از همه این کارها به برج برگشت و منتظر ماند. وقتی شاهزاده آمد و راپونزل را صدا کرد، جادوگر موهای راپونزل را مثل همیشه از پنجره برج آویزان کرد و شاهزاده هم به راحتی بالا آمد. وقتی او به درون برج رسید، به جای راپونزل زیبا جادوگر بدجنس را دید. جادوگر با چشم های درخشان و ترسناکش به او خیره شد و گفت:”آمده بودی عروست را ببری! اما عروست را خورده ام و حالا هم می خواهم چشم هایت را از کاسه بیرون بیاورم. راپونزل گم شده است و تو هرگز او را نخواهی دید.” شاهزاده از شنیدن این حرف ها آنقدر غمگین شد که خود را از پنجره برج به بیرون پرت کرد. شاهزاده روی شاخه های درختان و تیغ های بوته ها افتاد و هر چند زنده ماند اما چشم هایش چنان زخم شدند که قدرت بینایی اش را از دست داد. شاهزاده نابینا و اندوهگین در جنگل سرگردان شد. روزها و روزها ریشه و برگ درختان را خورد و در اندوه از دست دادن عروس زیبایش گریه کرد. یکسال گذشت، روزی پسر پادشاه به مکان دورافتاده ای که راپونزل در آن زندگی می کرد رسید. در آنجا صدای آشنای او را شنید. به سوی صدا دوید و وقتی خوب نزدیک شد، راپونزل او را شناخت. راپونزل با دیدن شاهزاده از شادی گریه کرد. دو قطره اشکش بر چشم های شاهزاده ریخت و در یک لحظه چشم های زخمی پسر پادشاه سالم شدند و او دوباره توانست ببیند. آن وقت او راپونزل را به قصرش برد و از آن پس آنها به خوبی و خوشی کنار هم زندگی کردند [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
عمومی
سایر تالارهای عمومی
کودکانه
داستانهای کودکانه
قصه راپونزل
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین