انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
فیلمنامه و نمایشنامه
فیلمنامه آینده را بلعید| آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 78752" data-attributes="member: 123"><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">***</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">امیر همراه با لاوان وارد باغی بزرگ میشود که با چراغهای بلندی روشن مانده بود. مادر لاوان با چادر سفید و گلدار روی سرش جلو میآید و خوش آمد میگوید.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">شهرزاد: خیلی خوش اومدین. بفرمایین تو لطفاً، هوا سرده.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">لاوان: مامان جان هوا که خوبه. ما میخوایم کمی تو باغ بمونیم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">شهرزاد: باشه . ولی باد تندیه ، زود بیاین تو</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">لاوین: چی کارشون داری مادر من؟ این نقاشها کلاً تو باغ نیستن، تو فضان. سرما حالیشون نیست.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">لاوان: مارو آدم فضایی نکن دیگه داداش!</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">لاوین: سلام امیرخان ، چطوری؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">امیر: سلام ، ممنون شکرخدا خوبیم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">لاوین: شکرخدا منم خوبم!(بعد مکث) آدم فضایی نه ، فضانورد داداش.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">لاوان: این داداش من زیادی شوخی میکنه هرچی بهت گفت به شوخی بگیر</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">لاوین: درون هر شوخی صدها جدیت نهفته هست برادر من. من در اصل انسان جدیای هستم و حرفای جدی و تلخ رو در قالب شوخی ارائه میدم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">لاوان: ممنون از توضیحات ویژه شما. اجازه هست ما بریم بشینیم؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">لاوین: بفرما بفرما.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">امیر و لاوان سمت صندلی که رویش گالی کشیده شده بود، رفتند.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">امیر: داداشت انگار خیلی باهات فرق داره. البته چهرتون کمی شبیه هست ولی رفتار ، نه.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">لاوان: داداشم هر روز یک مدله! شخصیت رفتاری ثابتی نداره که بخوام نظری دربارش بدم. منکه همیشه همینم، به وقتش مهربون و بلند پرواز و یک نقاش ماهر، به وقتش هم شوخی میکنم. اما لاوین شخصیت خاصی نداره.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">لاوین: شخصیت بسیار بسیار نادری داره. غیبت؟ زشته پسرا. سبزی هم بیارم بشینین در حین پاک کردنش غیبت کنین؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">لاوان: بدیت رو نگفتیم بشه غیبت.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">امیر: حالا خودت بگو، چطور شخصیتی داری؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">لاوین: نمیدونم. شخصیت چیزی نیست که بشه راحت دربارش نظر داد، هیچکس شخصیت سادهای نداره. یکی خودش رو دانشمند میدونه، من میبینمش فکر میکنم نادونه، و یکی دیگه فکر میکنه اون شخص هوش متوسطی داره. اصل ماجرا چیه؟ شخصیتی که مردم میبینن؟ چیزی که خود فرد میبینه؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">لاوان: چیزی که ثابته، پیچیده بازی این پسره! همیشه باید موضوع رو دور بزنه.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">لاوین: موضوع همیشه یک میدونه که باید بچرخی و از زاویه مختلف تماشاش کنی. وگرنه هیچی نمیفهمی.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">امیر: حالا فرض کنیم اونی که تو میبینی درسته. شخصیتت چه جوریه؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">لاوین: آفتابپرست، این شخصیت اصلی منه. همرنگ همه جا میشم، در هرجا یک شکل متفاوتم، اما همچنان هویتم یک آفتابپرسته .</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">امیر: جواب جالبی بود.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">شهرزاد: بیاین پسرا، چای رو زود بخورین تا سرد نشده.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">لاوان: مادرم با هرچیزی که سرد باشه مشکل داره. مرسی بابت چای. مامان نیاز نیست زحمت بکشی شام بپزی، امیر زودی میره</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">شهرزاد: وا ! این چه حرفیه؟ ساعت ده شب کجا بره؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">لاوین: مامان شوخی میکنه. مگه این میذاره مهمونش گرسنه بره؟ ساعت پنج ظهر هم باشه واسه شام نگهش میداره.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">امیر: نه من زحمت نمیدم. زیادم گرسنه نیستم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">لاوان: مامان فقط تو برنج رو بذار ، پختن کباب و گوجهها با من.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">لاوین: دیدی ؟ من چی گفته بودم؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">شهرزاد: خیله خب. پس من گوشت رو میزنم به میل . چیز دیگه که نمیخواین؟ راستی امیر جان چرا خانوادتو نیاوردی؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">امیر: من اینجا دانشجوی هنرم، خانوادم اهل تهران نیستن. ما اصفهانی هستیم</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">شهرزاد: اعع؟ به سلامتی. حتماً دوری از خانواده سخته. یک بار خانواده رو دعوت کنین بیان تهران. هر وقتم کاری چیزی بود ما هستیم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">امیر: خیلی ممنون. در اصل خانواده از تهران متنفرن! یک لقبی هم به تهران دادن. بهش میگن شهر دودی، زیادم به اینجا نمیان.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">لاوین: شهر دودی؟ چه لقبیه خب، ماهی دودی هم خوب بود</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">لاوان: ایده نقاشی بعدیم هم که جور شد</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">شهرزاد: البته حق دارن. دیگه روز به روز جمعیت زیاد میشه، مردم هم که فکر هوا رو نمیکنن. البته گلایه که دارن، میگن چرا هوا کثیفه؟ اما دو تا دوتا ماشین سوار میشن.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">لاوین: خود شما مادرجان، یک ماشین، من یک ماشین، داداش یک ماشین، مال باباهام یک ماشین. خب؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">شهرزاد: خب پسرم ما که شکایتی نکردیم</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">لاوان: قانع کننده بود بچه؟ پس دیگه سعی نکن از بزرگترت ایراد بگیری</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">لاوین: مامان میل رو هم بیار خود لاوان بهتر بلده گوشت بزنه به میل. شما زحمت نکش.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">لاوان: عجبا!</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">امیر: آره شما زحمت نکشین. ما خودمون همه فنها رو بلدیم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">شهرزاد: خیله خب. پس میرم وسایل رو میارم. فقط پسرا هوا سرده به نظرم بیاین تو. بازم خوددانی.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">شهرزاد داخل خانه میرود و لاوان روی شانه لاوین میکوبد.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">لاوان: من کجا بلدم؟ حالا کباب رو خراب میکنیم و باید پیتزا سفارش بدیم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">لاوین: آخ آخ بلد نیستی؟ یاد میگیری پسر، یاد میگیری.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">امیر: من بلدم</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">لاوین: عزیزم شما مهمونی این حرفا چیه، برادر جان خودشون مسئولیت رو به عهده گرفتن! مگه نه لاوان جان؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">لاوان: نه. همکاریای گفتن، چیزی گفتن. تک دستی نمیشه که.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">لاوین: برای همین خدا دو دست به انسان داده.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">امیر: به دو دست این اعتباری نیست. شکم گرسنه مجبور میشیم بخوابیم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">لاوین: تو که گرسنه نبودی، چی شد؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">لاوان: خیله خب. ترور کردی مارو. برو اون ور ببینم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">***</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">همه سوار ماشین هستند که چشمه میگوید</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">چشمه: همه ماسک میزنن خوشگل میشن، من ماسک میزنم شبیه جغد بیابون میشم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">آویشن: چه خوشگل، چه جغد، فرقی به حالت داره مگه؟ هر خواستگاری هم که بیاد میپرونی.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">چشمه: من برای خودم دوست دارم خوشگل باشم، برم جلو آیینه و از خودم لذت ببرم، اصلا نیازی نیست کسی ازم خوشش بیاد یا نیاد. مگه من با ملت کار دارم؟ اصلاً خواستگاری که برای زیباییم بیاد، همون بهتر که نیاد.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">آویشن: کی حاضره خب با میمون ازدواج کنه؟ معلومه زیبایی مهمه.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">چشمه: نه. اون وقت اگر پیرتر شدی و دیگه زیبا نبودی چی؟ ولت میکنه میره دنبال جوون خوشگل؟ آبجی عشق با این حرفا کار نداره. تو عاشق نشدی، نمیدونی.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">آویشن: تو شدی؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">چشمه: نخیر. ولی من روانشناسی میخونم، بهتر از تو این روحیات رو میدونم</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">آویشن: پس برای من هم توضیح بده.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">سیمین: کلکل شما تموم شد؟ داریم میرسیم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Tanha'">چشمه: مامان جان کلکل نیست دارم به دخترت دو کلوم حرف یاد میدم</span></span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 78752, member: 123"] [SIZE=18px][FONT=Tanha]*** امیر همراه با لاوان وارد باغی بزرگ میشود که با چراغهای بلندی روشن مانده بود. مادر لاوان با چادر سفید و گلدار روی سرش جلو میآید و خوش آمد میگوید. شهرزاد: خیلی خوش اومدین. بفرمایین تو لطفاً، هوا سرده. لاوان: مامان جان هوا که خوبه. ما میخوایم کمی تو باغ بمونیم. شهرزاد: باشه . ولی باد تندیه ، زود بیاین تو لاوین: چی کارشون داری مادر من؟ این نقاشها کلاً تو باغ نیستن، تو فضان. سرما حالیشون نیست. لاوان: مارو آدم فضایی نکن دیگه داداش! لاوین: سلام امیرخان ، چطوری؟ امیر: سلام ، ممنون شکرخدا خوبیم. لاوین: شکرخدا منم خوبم!(بعد مکث) آدم فضایی نه ، فضانورد داداش. لاوان: این داداش من زیادی شوخی میکنه هرچی بهت گفت به شوخی بگیر لاوین: درون هر شوخی صدها جدیت نهفته هست برادر من. من در اصل انسان جدیای هستم و حرفای جدی و تلخ رو در قالب شوخی ارائه میدم. لاوان: ممنون از توضیحات ویژه شما. اجازه هست ما بریم بشینیم؟ لاوین: بفرما بفرما. امیر و لاوان سمت صندلی که رویش گالی کشیده شده بود، رفتند. امیر: داداشت انگار خیلی باهات فرق داره. البته چهرتون کمی شبیه هست ولی رفتار ، نه. لاوان: داداشم هر روز یک مدله! شخصیت رفتاری ثابتی نداره که بخوام نظری دربارش بدم. منکه همیشه همینم، به وقتش مهربون و بلند پرواز و یک نقاش ماهر، به وقتش هم شوخی میکنم. اما لاوین شخصیت خاصی نداره. لاوین: شخصیت بسیار بسیار نادری داره. غیبت؟ زشته پسرا. سبزی هم بیارم بشینین در حین پاک کردنش غیبت کنین؟ لاوان: بدیت رو نگفتیم بشه غیبت. امیر: حالا خودت بگو، چطور شخصیتی داری؟ لاوین: نمیدونم. شخصیت چیزی نیست که بشه راحت دربارش نظر داد، هیچکس شخصیت سادهای نداره. یکی خودش رو دانشمند میدونه، من میبینمش فکر میکنم نادونه، و یکی دیگه فکر میکنه اون شخص هوش متوسطی داره. اصل ماجرا چیه؟ شخصیتی که مردم میبینن؟ چیزی که خود فرد میبینه؟ لاوان: چیزی که ثابته، پیچیده بازی این پسره! همیشه باید موضوع رو دور بزنه. لاوین: موضوع همیشه یک میدونه که باید بچرخی و از زاویه مختلف تماشاش کنی. وگرنه هیچی نمیفهمی. امیر: حالا فرض کنیم اونی که تو میبینی درسته. شخصیتت چه جوریه؟ لاوین: آفتابپرست، این شخصیت اصلی منه. همرنگ همه جا میشم، در هرجا یک شکل متفاوتم، اما همچنان هویتم یک آفتابپرسته . امیر: جواب جالبی بود. شهرزاد: بیاین پسرا، چای رو زود بخورین تا سرد نشده. لاوان: مادرم با هرچیزی که سرد باشه مشکل داره. مرسی بابت چای. مامان نیاز نیست زحمت بکشی شام بپزی، امیر زودی میره شهرزاد: وا ! این چه حرفیه؟ ساعت ده شب کجا بره؟ لاوین: مامان شوخی میکنه. مگه این میذاره مهمونش گرسنه بره؟ ساعت پنج ظهر هم باشه واسه شام نگهش میداره. امیر: نه من زحمت نمیدم. زیادم گرسنه نیستم. لاوان: مامان فقط تو برنج رو بذار ، پختن کباب و گوجهها با من. لاوین: دیدی ؟ من چی گفته بودم؟ شهرزاد: خیله خب. پس من گوشت رو میزنم به میل . چیز دیگه که نمیخواین؟ راستی امیر جان چرا خانوادتو نیاوردی؟ امیر: من اینجا دانشجوی هنرم، خانوادم اهل تهران نیستن. ما اصفهانی هستیم شهرزاد: اعع؟ به سلامتی. حتماً دوری از خانواده سخته. یک بار خانواده رو دعوت کنین بیان تهران. هر وقتم کاری چیزی بود ما هستیم. امیر: خیلی ممنون. در اصل خانواده از تهران متنفرن! یک لقبی هم به تهران دادن. بهش میگن شهر دودی، زیادم به اینجا نمیان. لاوین: شهر دودی؟ چه لقبیه خب، ماهی دودی هم خوب بود لاوان: ایده نقاشی بعدیم هم که جور شد شهرزاد: البته حق دارن. دیگه روز به روز جمعیت زیاد میشه، مردم هم که فکر هوا رو نمیکنن. البته گلایه که دارن، میگن چرا هوا کثیفه؟ اما دو تا دوتا ماشین سوار میشن. لاوین: خود شما مادرجان، یک ماشین، من یک ماشین، داداش یک ماشین، مال باباهام یک ماشین. خب؟ شهرزاد: خب پسرم ما که شکایتی نکردیم لاوان: قانع کننده بود بچه؟ پس دیگه سعی نکن از بزرگترت ایراد بگیری لاوین: مامان میل رو هم بیار خود لاوان بهتر بلده گوشت بزنه به میل. شما زحمت نکش. لاوان: عجبا! امیر: آره شما زحمت نکشین. ما خودمون همه فنها رو بلدیم. شهرزاد: خیله خب. پس میرم وسایل رو میارم. فقط پسرا هوا سرده به نظرم بیاین تو. بازم خوددانی. شهرزاد داخل خانه میرود و لاوان روی شانه لاوین میکوبد. لاوان: من کجا بلدم؟ حالا کباب رو خراب میکنیم و باید پیتزا سفارش بدیم. لاوین: آخ آخ بلد نیستی؟ یاد میگیری پسر، یاد میگیری. امیر: من بلدم لاوین: عزیزم شما مهمونی این حرفا چیه، برادر جان خودشون مسئولیت رو به عهده گرفتن! مگه نه لاوان جان؟ لاوان: نه. همکاریای گفتن، چیزی گفتن. تک دستی نمیشه که. لاوین: برای همین خدا دو دست به انسان داده. امیر: به دو دست این اعتباری نیست. شکم گرسنه مجبور میشیم بخوابیم. لاوین: تو که گرسنه نبودی، چی شد؟ لاوان: خیله خب. ترور کردی مارو. برو اون ور ببینم. *** همه سوار ماشین هستند که چشمه میگوید چشمه: همه ماسک میزنن خوشگل میشن، من ماسک میزنم شبیه جغد بیابون میشم. آویشن: چه خوشگل، چه جغد، فرقی به حالت داره مگه؟ هر خواستگاری هم که بیاد میپرونی. چشمه: من برای خودم دوست دارم خوشگل باشم، برم جلو آیینه و از خودم لذت ببرم، اصلا نیازی نیست کسی ازم خوشش بیاد یا نیاد. مگه من با ملت کار دارم؟ اصلاً خواستگاری که برای زیباییم بیاد، همون بهتر که نیاد. آویشن: کی حاضره خب با میمون ازدواج کنه؟ معلومه زیبایی مهمه. چشمه: نه. اون وقت اگر پیرتر شدی و دیگه زیبا نبودی چی؟ ولت میکنه میره دنبال جوون خوشگل؟ آبجی عشق با این حرفا کار نداره. تو عاشق نشدی، نمیدونی. آویشن: تو شدی؟ چشمه: نخیر. ولی من روانشناسی میخونم، بهتر از تو این روحیات رو میدونم آویشن: پس برای من هم توضیح بده. سیمین: کلکل شما تموم شد؟ داریم میرسیم. چشمه: مامان جان کلکل نیست دارم به دخترت دو کلوم حرف یاد میدم[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
فیلمنامه و نمایشنامه
فیلمنامه آینده را بلعید| آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین