. . .

در دست اقدام فیلمنامه آینده را بلعید| آرمیتا حسینی

تالار فیلمنامه و نمایشنامه
ژانر اثر
  1. معمایی
  2. تراژدی
ayande2_copy_3qa6_x77s.png


نام نویسنده: آرمیتا حسینی(قلم سرخ)
ژانر: تراژدی . معمایی. تراژدی، عاشقانه، جنایی، فراطبیعی (نمیدونم این ژانر هست یا نه ولی فراطبیعی حس اصلی موجود توی فیلمنامس. نمیتونم اسمشو بذارم تخیلی چون تخیلی نیست و حتی علمی تخیلی نیست

خلاصه: دو خواهر با دیدن آینده خود زندگیشان عوض می‌شود و خواهر اول به دنبال تغییر سرنوشت خود کارهایی انجام می‌دهد که دور از ذهن است و اما در اخر پاسخ به هیچ کاری جز کار غیراصلی نمی‌رسد. اتفاقی که نامهم جلوه می‌کند و پشت چمنزارها مخفی می‌شود، کلید اصلی است. هیچ خورشید و کوهی نشانه نیست فقط آن تکه مقوا که انعکاس خورشید را دارد پاسخ ماجراست! گاهی نامهم‌ها زندگی را به مقصد اصلی می‌رسانند اما مسیر روی کلمات اصلی هایلات می‌شود و جاده به سرازیری می‌رسد چیزی به اسم پاک کن آینده هست؟
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
868
پسندها
7,352
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
i1bu_l3vb_2%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87_%D9%88_%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C%D8%B4%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ فیلمنامه یا نمایشنامه خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ فیلمنامه و نمایشنامه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای فیلمنامه و نمایشنامه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، می‌‌‌توانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن فن فیکشن

و پس از پایان یافتن فیلمنامه و نمایشنامه، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان فیلمنامه و نمایشنامه

با تشکر​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,327
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #2
مشخصات
چشمه خواهر اول) موهای خرمایی و چشم بادومی عسلی رنگ با پوست تپل سفید و اندامی نسبتا تو پر. لب هایی نازک
آویشن: (خواهر دوم)موفرفری با چشمانی ریز و پوست جوگندمی و لبانی بزرگ و گوشتی

بهشت: شخص آینده‌نگر با پوست شفاف و سفید و چشمانی توسی و موهایی سفید

لاوین: (معشوق)پسر قد بلند مو بور با پوست تقریبا سفید و هیکل متوسط

سیمین مادر خانواده) تپل و مو سیاه با چشم کشیده

حاجی شاهد: (پدر خانواده)نیمه تاس، با ته ریش کمرنگ و چشم سیاه . پوست گندمی

دیبا: (نقش منفی.) قد بلند .. مو های طلایی و پوست جوگندمی و چشمانی گشاد

شهرزاد»مادر لاوین» قد کوتاه، تپل، سبزه، چشم ریز، لب نازک
کاظم: پدر لاوین( بلند قد با ریش نازک روی لب‌هایش و چهره مردانه
پژمان (عموی چشمه) پوست تیره، موهای فر سیاه
نگین(زن عموی چشمه) چشم آهویی، پوست روشن. قد کوتاه
شیدا(دخترعموی چشمه) مو فرفری کوتاه، پوست تیره. لاغر. چشم آهویی
باربد(پسرعموی چشمه) موهایی که همیشه خامه‌ای زده می‌شود، صورت سفید، چشم آهویی
لاوان«برادر لاوین» قد بلند مو بور با پوست تیره و هیکل توپر
رئیس نقاشی آویشن اقا سیاوشی (موهای طلایی و چشم ابی، مرد سی ساله خوش چهره و با هیکل
مهسا
شیلا
محمد
امیر
یاسین
ستاره
(دوستان هنری آویشن)

طاها (پسر برنزه و لاغز و شیک پوش)

زهرا (دختر قد کوتاه و مو فرفری و اروم)

استاد معین (موهای جوگندمی و صورت روشن و چهره دایره وپر محبت)

میلاد: پسری با پوست سفید ، حدود 22 سال و قد بلند با اندام مناسب و شیک پوش

کیوان : پسری نسبتا چاق با عینک دایره

آرش: برنز، چشم عسلی کشیده... کوتاه قد
(بازیگران فرعی دیگر هستند که بعد نام برده خواهد شد»
 
آخرین ویرایش:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,327
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #3
آویشن: تو با من نمیای؟ پشیمون میشیا
چشمه: واسه چی؟ هیچ‌وقت برای نشنیدن دروغ پشیمون نمیشم
آویشن: دروغ؟ یعنی تو میگی نمیشه آینده رو دید؟
چشمه: اولا نمیشه. دوما بشه هم به من و تو ربطی نداره. دیدم مثلاً قراره چی کار کنم؟
آویشن: خوبه ببینی دیگه، شاید بتونی اگر بد بود عوضش کنی
چشمه: چرا ولم نمی‌کنی؟ باید تحقیقم رو تموم کنم. من مثل تو بچه و بیکار نیستم.
آویشن: پس من بچه و بیکارم؟ حرفت یادت نره
چشمه: نمیره
آویشن: باشه پس...
چشمه: متنفرم از مظلوم شدنت.
آویشن: چرا؟
چشمه: باعث میشه از تخت پادشاهیم بیام پایین. خیله خب... باهات میام ولی برام مهم نیست
آویشن: مهم اینه من برات مهمم
چشمه: تو هم نیستی
آویشن: خیله خب بابا اه

***
(خانم بهشت پشت پنجره ایستاده و به حیاط خونش نگاه میکنه)
بهشت: بهتره چشمه نیاد اما با تغییر ناگهانی آینده، صددرد میاد. همیشه اصرار کردن خوب نیست، در اصل هیچ وقت خوب نیست. وقتی می‌بینی چندین بار میگی و اتفاق نمیفته یعنی خواست خدا اینه و باید بهش احترام بذاری اما اگر زیاد اصرار کنی اتفاقی میفته که تو میخوای رخ بده، اما بهتره رخ نده. حالا با اصرار آویشن، خواهرش اینجا میاد و اتفاقی که نباید، میفته! منکه نمی‌تونم بگم نه، آیندت رو نمی‌دونم. اون خودش باید انتخاب کنه قصد داره بدونه یا نه. همیشه آینده رو فهمیدن درست نیست
لاوین از پشت با لیوان قهوه توی دستش نزدیک خالش میشه
لاوین: حتی اگر اصرار کنی و رخ بده، باز خواست خداس. با اصرار نمی‌تونی چیزی رو به دست بیاری که خدا نمی‌خواد خاله. همه چی تحت کنترلشه و داره با برنامه درستش پیش میره. ما نمی‌تونیم دخالتی کنیم و با زور چیزی رو که خدا نمی‌خواد، داشته باشیم. نگران نباش کاری رو که لازمه بکن.
بهشت: تو کی بزرگ شدی پسر؟
لاوین: هر وقت اینو میگی حس می‌کنم حرفیو زدم که بزرگ‌تر از دهنم بود
بهشت: نه لاوین! تو خیلی وقته شدی یک مرد بالغ. اشتباه از نگاه منه که دیر پیدات کردم و توی ذهنم ازت بچه ساختم
لاوین: هوم اشتباه رایجیه! شما که قدرت خاص داری باید متفاوت‌تر باشی
بهشت: هر وقت یک قهوه مثل مال خودت برام ریختی روش فکر می‌کنم

آویشن و چشمه به خانه خانم بهشت می‌روند
(پشت در خانه)
آویشن: یک وقت تندی نکنی!
چشمه: متوجه نشدم
آویشن: بهش نپر!
چشمه: اگر ببینم چرت و پرت میگه، هرکاری ممکنه بکنم. مثل تو در برابر چرت و پرت سکوت نمی‌کنم. راستش باید دروغ مردم رو دربیاری، خیلی شجاعانه. احمق بودن میدونی چیه؟
آویشن: چیه؟
چشمه: سکوت کردن در جایی که لازمه حرف بزنی.
آویشن: اما این زن کارش درسته
چشمه: پس نگران چی هستی؟ اگر درست باشه منم چیزی نمیگم.
آویشن: ممکه فکر کنی اشتباهه
چشمه: من براساس احتمالات حرف نمی‌زنم پس نگران نباش

در باز می‌شود و آنها وارد می‌شوند
بهشت: سلام خیلی خوشحالم که اومدین.
آویشن: سلام، ماهم همینطور
چشمه: اگر آینده‌نگری پس باید می‌دونستی که داریم میایم.
بهشت: آینده درحال تغییره. تا چندساعت پیش خواهرت قرار بود تنها بیاد اما بعد یک ساعت تو هم اضافه شدی.
چشمه: پس اگر درحال تغییره چطور می‌بینی؟
بهشت: آینده قبل تغییر قابل دیده
چشمه: اما معبتر نیست.
بهشت: هر امکانی وجود داره ، حتی تغییر نکردن.
آویشن: خب بهتره بریم یک جایی بشینیم این خواهر من از اول قصه بدون سلام شروع میکنه به مچ‌گیری.
بهشت: بله بفرمایین به اتاق من لطفا. مچ‌گیری خوبه اما به وقتش. قبل امتحان گرفتن نمیشه نمره کسی رو داد

درحال رفتن به اتاق
چشمه: هر لحظه زندگی یک امتحانه خانم بهشت!
بهشت: سلام دادن یا ندادن بزرگ‌ترین امتحانه خانم چشمه
سکوت طولانی چشمه

بعد رفتن به اتاق و نشستن
بهشت: خب دوستان اول چندتا سوال می‌پرسم و بعد آیندتون رو می‌بینم.
سکوت هردو خواهر
بهشت: چرا می‌خواین آینده رو ببینین؟
آویشن: باعث پیشرفت میشه یعنی دوست دارم بدونم
چشمه: برام مهم نیست در اصل
بهشت: مطمئنین پشیمون نمیشین خانم آویشن؟حتی اگر بد باشه؟
آویشن: آره! حداقل می‌تونم عوضش کنم
بهشت: ممکن نیست ناامید بشین؟ یا ممکن نیست در ترس فرو برین و نتونین کاری بکنین؟
آویشن: نه
بهشت: قاطعانه میگین؟
آویشن: بله
بهشت: عالیه
سمت چشمه برمیگرده
بهشت: شما چی؟
چشمه: درکل مهم نیست
بهشت: کسی که میگه مهم نیست، بیشتر از همه براش مهمه فقط تو بازیگری می‌تونه حرفه‌ای باشه. از من بپرسی میگم ممکن نیست همه چیز بی اهمیت باشه فقط می‌تونیم بهش بی توجهی کنیم اون هم ظاهرا اما درونن داریم آتیش می‌گیریم. ذهنمون همش میره سمتش.
چشمه: اگر آینده رو میگین که هیچی، نمیگین من پاشم برم
آویشن: آبجی؟ تو بهم چه قولی دادی؟
چشمه: تا جایی که می‌دونم هیچ قولی
بهشت: بسیار خب. اول آینده خانم آویشن رو میگم . جز خودش کسی نباید آیندش رو بدونه پس لطفا شما بیرون منتظر بمونین
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,327
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #4
بهشت: تو در آینده به موفقیت زیادی می‌رسی. با شخصی ازدواج می‌کنی و میری خارج و نمایشگاه نقاشی می‌زنی. آینده خوبی داری
آویشن: با کی؟
بهشت: اون رو بهت نمیگم که سوپرازیر بشی
آویشن: وای می‌دونستم شما درست میگین اخه من نقاشم
بهشت: تو اول زندگیت کمی مشکل خواهی داشت اما زود ازش رد میشی ولی خواهرت نه
آویشن: چه مشکلی؟
بهشت: خب گلم بهتره بری بیرون خواهرتو صدا بزنی
آویشن: باشه. ممنون
آویشن آهسته خارج می‌شود و چشمه با دیدن او، بی هیچ سخن داخل اتاق شده و روی مبل می‌نشیند.
چشمه: خب؟
بهشت: اگر آیندت رو شنیدی بعدش باید دو کار بکنی! اول اینکه تلاش کنی و نترسی، دوم اینکه باور کنی و بیهوده گوش ندی. اگر گوش میدی باید به سودت باشه
چشمه: حرفتو بزن
بهشت: بسیار خب. تو در آینده قرار به دلیل قتل اعدام بشی
چشمه: چه جالب . اونم من؟ مورچه زیر پام بره یک ساعت گریه می‌کنم. خب دیگه چی می‌بینی؟
بهشت: یک اتفاق بزرگ توی خانواده رخ میده که مجبور به این انتخاب میشی و نمی‌دونی چی کار می‌کنی. مسیر تاریکی در پیش داری و سختی‌های زیادی سر راهت قرار می‌گیرن.
چشمه: خب مرسی. تموم شد؟
بهشت بعد از آه بلندی که کشید، گفت.
بهشت: لطفاً تصمیم درست رو بگیر و راه درست رو برو. یادت باشه خدا همیشه حواسش بهت هست. تو تنها نیستی
چشمه: تاثیر گذار بود ممنون . فکر کنم قراره تو رو بکشم برم اعدام بشم. آبجیم سادس ولی من مثل اون نیستم. مردم برای گرفتن چند تومن پول ببین چه کارا که نمی‌کنن.
بهشت: من هیچ پولی نمی‌گیرم. مراقب مسیر باش
چشمه بلند شد و سریع با کشیدن دست خواهرش، از خانه خارج شد. در مسیر پیاده‌رو بودند که آویشن گفت.
آویشن: هرچی گفت درسته. وای یعنی کسی که باهاش ازدواج می‌کنم چه شکلیه؟
چشمه: چی گفت بهت؟
آویشن: قرار بود بدونی که نمی‌رفتی بیرون
چشمه: چرت و پرت گفته فقط
آویشن: گفت خارج نمایشگاه نقاشی می‌زنم درحالی‌که بهش نگفته بودم نقاشم.
چشمه: اینا هزار جور کلک دارن لابد آدم گذاشته دنبالت کنه
آویشن: اولین باره که همدیگه رو می‌بینیم حتی نمی‌دونست کجا زندگی می‌کنیم. من شمارشو گرفتم آدرس رو پیدا کردم.
چشمه: بسه دیگه(با فریاد)
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,327
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #5
***
چشمه روی تخت دراز کشیده و درحالی‌که کلی ورق زیر دست‌اش است، موهایش را می‌خورد و به سخنان بهشت فکر می‌کند که ناگهان درب باز می‌شود.
سیمین: دختر مگه چند ساعت باید برای غذا صدات بزنم؟ زحمت می‌کشم می‌پزم ، سفره پهن می‌کنم و بعد ظرف می‌شورم واسه اومدن سر سفره ناز می‌کنین؟
چشمه: ببخشید . یکم ذهنم مشغوله.
سیمین: امتحانه دیگه چه اهمیتی داره؟ یک نمره‌ای حالا می‌گیری. زیاد تو فکرش نرو پاشو بیا غذا سرد شد.
چشمه: الان میام.
چشمه بلند می‌شود و کنار خواهرش ، می‌نشیند.
آویشن: آبجی من ظهر میرم کنار پل نقاشی بکشم. میای یا کار داری؟
چشمه: درس دارم.
آویشن: باشه. بچه‌ها هم ولی قرار بودن بیان.
چشمه: وقتی دلم میگه نه، باید به حرفش گوش بدم. کنجکاوی تهش منو به خط تاریک زندگی می‌رسونه که پشت پرده مخفی بوده! اصلا باید مخفی می‌موند! باید نمی‌فهمیدم. اگر قرار بود بفهمم که پشت پرده نبود
آویشن: منظورت چیه؟
چشمه: اگر یک درصد اون زنه درست گفته باشه آیندمو، دلم می‌خواست هیچ وقت باهات نمی‌اومدم.
آویشن: چی گفت؟
سیمین: سر سفره حرف نمی‌زنن. غذاتونو بخورین. راستی آویشن پیش اون خانم بهشت رفتی؟
چشمه: مامان سر سفره حرف نمی‌زنن
شاهد: به به سلام به خانواده گرامی. ببخشید دیر رسیدم .
آویشن: سلام باباجون خسته نباشین
چشمه: سلام بابا
شاهد: نمی‌دونم چرا حس کردم چشمه خانم ما یک جوریه
چشمه: گاهی چشمه باید بجوشه و گاهی باید آروم باشه
شاهد: پس از «گاهی » بیشتر نشه‌ها!
چشمه: حتماً
سیمین: شاهدجان دست و صورتت رو بشور بیا غذا بریزم
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,327
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #6
آویشن درحالی‌که از کمد لباس بر می‌دارد، به چشمه که روی تخت است، می‌گوید:
- مطمئنی نمیای دیگه؟
- وقت ندارم
- واسه دیدن زیبایی‌های دنیا همیشه وقت هست
- تو توی حال و هوای خیلی خوبی هستی! زیبایی وجود نداره، همش خطوط درهم برهم تاریکه که باید از بین اونا راه باز کنی و مثلاً به نوری که آخر صفحه هست، برسی
- شاید اینا خطوط درهم برهم باشن، اما تو می‌تونی رنگشون بزنی و با ذهنت یک شکل خوب ازشون درست کنی
- ذهنم مثل تو نقاش نیست.
- همه ما نقاش زندگی خودمونیم! نیاز نیست نقاش باشی، همه کارا و حرفامون، یک نوشتس، متنه، نقاشیه، عکسه!
- آویشن من نمی‌تونم انقدر لطیف حرف بزنم. کسلم و ناراحتم. می‌خوام بخوابم بعد بلند بشم و کارمو بکنم.
- باشه من تنهایی میرم. با تو نمیشه حرف زد.
آویشن سمت در رفت که قبل از آن، چشمه او را نگه داشت و گفت:
- یک پرنده ، هیچ وقت از یک آدم بی بال و پر توقع نداره که بتونه کل زمین رو با زیبایی‌هاش ببینه. شاید تو بالا باشی و هوای بالا بهت بسازه. اما من اهل زمینم! دارم اینجا جون می‌کنم تا موانع و ریشه‌ها و سنگ‌هارو کنار بکشم و از بین اونا به مقصد برسم. بالی ندارم از رو موانع بپرم.
- فرق من و تو مگه چیه؟
- هدف از به وجود اومدنمون! تو برای پرواز خلق شدی من برای راه رفتن تو زمین. اگه همه پرواز کنن پس کی تو زمین می‌مونه و مانع هارو تشخیص میده؟ کی راه رو هموار کنه؟ همه نیومدن پرواز کنن!
- وقتی پرواز کنیم چه نیازیه راه هموار بشه؟
- ما اومدیم زمین رو آباد کنیم! اومدیم سختی بکشیم. همه پرواز نمی‌کنن بعضیا برای سختی کشیدن اومدن چون اگه اون بعضی‌ها سختی نکشن، مشکلی به وجود نمیاد، مشکل نباشه، مسئله‌ای نیست و مسئله نباشه پیشرفت علمی برای بشر نیست.
- چه ربطی داره؟
- تو فرض کن ، پسری تو تاریکی شب‌ها نمی‌تونه داستان بخونه، توی سرمای زمستون نمی‌تونه خودشو گرم کنه، هیچ وسیله گرمایی نداره. نه نور، نه گرما! وقتی شب می‌رسه وحشت می‌کنه و می‌خواد تو روز بمیره اما شب رو نبینه! اگر اون پسر نبود، چراغ و نور و برق نبود، وسایل گرمایی ، نبود! برای همین میگم بعضیا واسه سختی کشیدن اومدن.
- چرا باید تو از سختی و مسیر بد رد شی تا بقیه چال و چوله رو بشناسن و ازش رد نشن؟
- چون بالاخره یکی باید این‌کارو بکنه، چه من، چه شخص دیگه. حالا برو
آویشن خارج شد و چشمه با برداشتن برگه‌های درسی، کنار پنجره نشست و مشغول خواندن شد.
- اگر بهشت درست بگه، اگر آیندم انقدر تاریک باشه، چرا دارم زندگی می‌کنم؟ وقتی کسی می‌دونه نهایت مسیرش سمت دره هست، نباید بزنه زیر ترمز؟ باید نقشش رو اجراء کنه و تا ته دره بره؟ امام حسینم می‌دونست تهش شهید میشه، تهش چجوری قراره بمیره، اما این مسیرو رفت. اما اون فرق داشت نه؟ اون می‌دونست مرگ‌اش منفعت داره، یک سودی داره، مال من چی؟ فقط قراره یک مسیر تاریک رو تا آخرش برم و با فلاکت بمیرم. اون زنه بهشت، درست گفت؟ یا فقط چون بی ادبی و زبون‌درازی کردم خواست تلافی کنه؟
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,327
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #7
***
آویشن درحالی‌که قلم مو به دست دارد و به گروهی از دوستانش و پل پشت سرشان نگاه می‌کند، نقاشی می‌کشد که ستاره سمتش می‌آید و می‌گوید:
ستاره: آبجیتو نیاوردی؟
آویشن: من و آبجیم شبیه دنیای موازی هستیم، نباید به هم برخورد کنیم.
- دعوا کردین؟
- نه تا وقتی که به هم برخورد نکنیم. حس می‌کنم اون مثل ما ذوق هنری نداره و نمی‌تونه بلندای آسمون رو ببینه . علاقه‌ای هم بهش نداره. انسان چطور می‌تونه اینجوری زندگی کنه؟
- چطوری؟
- اینطوری که، آسمون آبی رو با دریایی که توش می‌جوشه، نمی‌بینن. به صدای طبیعت گوش نمیدن، به تصاویر و رنگ‌ها عشق نمی‌ورزن و اونا رو بو نمی‌کشن. من حداقل باید یک بار وایسم و چشمامو ببندم و کل منظره رو تصور کنم و بو بکشم. اگر اینکارو نکنم حس می‌کنم زیر گرد و غبار دارم خفه میشم. اون وقت آدما چطور راحت می‌گذرن و به این رنگ‌های زنده توجه نمی‌کنن؟ چطور می‌تونن لمسش نکنن؟
لاوان : خانم آویشن اونا خیلی راحت این‌کار رو می‌کنن.
آویشن: فکر کنم روحشون مرده باشه.
لاوان: اشتباه می‌کنی خانم مرادی
ستاره: درست میگه دیگه! کسی که هیچی از هنر نمی‌دونه و به نقاشی خدا توجهی نمی‌کنه، اصلاً روح داره؟ نه بابا یک تیکه سنگ داره. آبجیتو من قبلاً دیده بودم شبیه آدمای کسل و بی حال رفتار می‌کرد
لاوان: روح دارن، شاید لطیف‌تر از روح ما. هر روحی با خوردن یک چیز حالش خوب میشه. روح ما نقاش‌ها، با دیدن طرح و رنگ و لعاب، آرامش میگیره، حالش خوب میشه حس می‌کنه داره به وسیله امواج نرم، نوازش میشه. اما برای بقیه ممکنه مهم نباشه و حتی اگر توجه هم بکنن حس خاصی درونشون به وجود نیاد. اونا شاید با خوندن یک کتاب، گوش دادن به موسیقی، ورزش کردن و دویدن، ماشین سواری و... حال دلشون خیلی خوب بشه. احساس آرامش و شادی کنن. روح هرکس با یک چیز خاص به آرامش میرسه و چون من موسیقی دوست ندارم و یا اون نقاشی دوست نداره دلیل بر این نیست که روح نداره.
آویشن: درست میگی. اما اون کلاً نگاه تاریکی داره
لاوان: تو که نگاه روشنی داری چرا خواهرت رو تاریک می‌بینی؟
آویشن: حس می‌کنم شما زیادی تو شطرنج بازی کردن ماهرین
لاوان: به کیش مات کردن علاقه دارم.
ستاره: من میرم نقاشیم رو تموم کنم. بچه‌ها کارتون تموم شد به بقیه هم میگم که بریم کافه
آویشن: باشه موفق باشی
لاوان: منم فعلاً میرم
لاوان سمت برادرش لاوین می‌رود که کنار رودخانه قرار گرفته و مشغول نوشتن متنی در ورق است.
لاوان: چی کار می‌کنی؟
لاوین: می‌نویسم. این همون خانمی بود که پیش خاله اومده بود؟
لاوان: درسته با خواهرش اومده بود.
لاوین: چه جالب مثل تو نقاشه
لاوان: آره. داداش می‌دونی تصمیم گرفتم یک نمایشگاه بزرگ بزنم، به نظرم بهتره اینطوری الکی ادامه ندم
لاوین: بزن! تو که هنرت خیلی خوبه
لاوان: جایی که خریدار هنر نباشه و کسی از هنر هیچی ندونه، این‌کارو نمی‌کنم
لاوین: پس کجا؟
لاوان: فعلاً برم به کارم برسم
لاوین: فرار کن
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,327
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #8
***
شاهد سمت در می‌رود و در مسیر، به سیمین می‌گوید:
- مراقب چشمه باش
- والا من از اینا سر در نمیارم. من رو محرم نمی‌دونن
- اعتماد ایجاد کن. اول تو بهش اعتماد کن و رازهات رو بهش بگو، تا اون بتونه اعتماد کنه.
- اینا از گفتن ناراحتیشون می‌ترسن
- چون نگرانن بابتش سرزنش بشن، یا شاید هم از رویارویی باهاش ترس دارن
- خب چی کار میشه کرد؟
- تو نباید فقط گوش باشی، باید راه حل باشی. خلاصه کم میام خونه، مراقب این بچه‌ها باش
- این روزا دلمم شور میزنه
- به این احساسات توجه نکن. با عقل همه چیو کنترل کن، تو هوای این خونه‌ای! نباشی ما می‌پوسیم. دیگه رفتم.
- خدا پشت و پناهت
***
سیمین آرام وارد اتاق چشمه می‌شود و دخترش را می‌بیند که سرش را روی میز گذاشته و خودکار را تکان می‌دهد. روی میز مقابل چشمه می‌نشیند و می‌گوید:
- می‌خوای باهم حرف بزنیم دخترم؟
- نگرانم نباش
- خب باشه . بذار یک سوال ازت بپرسم. فرض کنیم یکی می‌خواد با چاقو دستتو ببره، نگران نمیشی؟
- میشم
- نمی‌ترسی؟
- می‌ترسم
- تو دست من نیستی، تو قلب منی! و حالا تصور کن تفنگ روی قلبمه، نباید نگران باشم؟
- اما من سالمم مامان.
- روح گاهی مهم‌تر از جسمه. بهم بگو، باید خودت رو از افکار آلوده خلاص کنی وگرنه بیمار میمونی
- بگمم مشکلی حل نمیشه، حتی نمی‌دونم مشکله یا نه، حتی نمی‌دونم واقعیه یا نه. شاید توهمه، خیاله، کابوسه، دروغه، و من دارم بزرگش می‌کنم فقط
- هرچی هست بگو. اگر توهم باشه وقتی گفتی، معلوم میشه واقعیت داره یا نه. خورشید از پشت ابر بیاد بیرون همه چی معلوم میشه.
- واقعیت بود چی؟
- حلش می‌کنیم. هیچ مشکلی بدون راه حل نیست! خدا همیشه با ماست مگه نه؟ ما که تو مشکلات تنها نیستیم، عقل داریم ، توانایی داریم، بالاخره حلش می‌کنیم. خیلی چیزهای غیرممکن ، الان ممکن شدن.
- قراره اعدام بشم
- چیـــی؟!!
- اون خانم بهشت که رفتیم پیشش، اینو درباره آیندم گفت.
- هر حرفیم نباید باور کرد که. آینده اتفاق نیفتاده پس نامعلومه، ناواضحه، شاید اشتباه کرده. ما درباره چیزی که رخ نداده نظر قطعی می‌تونیم بدیم؟
- حتی اگر یک درصد درست باشه چی؟
- فکر کنم تو دختر بالغی شدی، می‌دونی آینده تو دست توئه نه خانم بهشت!
- یعنی نترسم؟
- عاقلانس از اتفاقی که نیفتاده بترسی؟ حتی اگر اتفاقی بیفته و مشکلی رخ بده به جای ترس باید تلاش کنی مشکل رو حل کنی و از خدا کمک بخوای، چه برسه به چیزی که اتفاق نیفتاده. حالا پاشو ببینم، پاشو بریم
- کجا؟
- می‌خوام گل‌ها رو تو باغچه بکارم.
- من درس دارم
- نه اینکه تا الان داشتی می‌خوندی.
- خیله خب الان میام
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,327
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #9
***
آویشن ، ستاره و لاوان و مهسا و شیلا و محمد و یاسین و امیر ، در کافه گرد هم آمده بودند.
محمد: درباره اون مسابقه شنیدین؟
امیر: کدوم؟
محمد: یکی از سرمایه‌دارهای شرکت نقاشی‌ساز، گفت هرکس منو عین خودم بکشه و نقاشیش عالی باشه، بهش امتیاز میدم، بعلاوه هرچی بخواد. البته خیلی آدما شرکت کردن.
آویشن: کسی برنده نشده؟
محمد: مسابقه هنوز تموم نشده. تا یک ماه فرصت داریم شرکت کنیم.
ستاره: به نظرتون ما هم شرکت کنیم؟
یاسین: به نظرم اینجور چیزا الکین.
آویشن: منکه می‌خوام امتحان کنم.
امیر: آره امتحانش که بد نیست
لاوان: من اون شخص رو می‌شناسم. از این مسابقه‌ها زیاد گذاشته.
ستاره: خب؟ الکی بودن؟
لاوان: نه. چرا وقتی من از ماجرا دورم باید قضاوت کنم؟ نمی‌دونم جایزه داده یا نه فقط می‌دونم زیاد مسابقه می‌ذاره
آویشن: این که بد نیست! داره حمایت می‌کنه از نقاش‌ها
یاسین: شایدم فقط داره سرگرم میشه
ستاره: خب ما هم سرگرم میشیم. تو چرا انقدر بد بینی؟
یاسین: چیز خوبی وجود نداره. انسان‌های الهی خیلی وقته مردن. خدا دید زمین کثیف شده اونارو برد کثیف نشن. ما موندیم و آدمای هزار چهره.
ستاره: اگر اینطوره پس تو هم آدم بدی هستی؟
یاسین: آره هستم.
لاوان: ولی نمیشه گفت همه بدن. به نظرم باید بگیم که تا ما خودمون خوب نباشیم، نباید از بقیه انتظار خوب بودن داشت.
ستاره: آره دیگه! عینک کثیف رو باید شست ، بعد نگاه کرد
یاسین: عینک من کثیف نیست، شما نمی‌دونم چرا الکی دنبال شاهزاده سوار بر اسبی
شیلا: کمه، ولی وجود داره
یاسین: نصف بیشترش شایعس
شیلا: چی؟
یاسین: اینکه آدمای خیلی خوب هستن. اینا فقط نقابن، دم و دستگاه ساختن الکی که توجه جمع کنن
شیلا: میدونی چرا آدمای خوب دیگه نیستن؟
یاسین: نه
شیلا: چون خوبی کنن، میگین دنبال خودنمایین، کمک کنن، میگین حتماً منظوری داشتن. دیدن وقتی خوب باشن بازم بهشون میگیم بد، نظرشون عوض شد بد شدن. مثل خیلیا
لاوان: اونا واقعاً خوب نیستن. کسی که خوبه نیاز به تایید یا رد کسی نداره. اصلاً آدمای واقعاً خوب، شناخته شده نیستن.
مهسا: منکه گرسنم شد. ظلم نکنین به ما، یک کیکی، چیزی سفارش بدین بخوریم.
آویشن: میگما این چرا انقدر ساکته
محمد: نماد چاق‌ترین انسان جهان
مهسا: با منی؟
محمد: نه
لاوان: خب من دیرم شده باید برم.
یاسین: هیچی نخورده؟
لاوان: واسه خوردن نیومدم که. فکر کنم مدتی هم نتونم بیام باهاتون واسه نقاشی، سرم شلوغه
امیر: مشکلی چیزی داشتی بهمون بگو حل کنیم.
لاوان: نه ممنون.
لاوان از کافه خارج می‌شود و پس از آن، کیک‌ها روی میز قرار می‌گیرد. مهسا با دهانی پر، می‌گوید:
مهسا: منم باید برم مسافرت مدتی نیستم.
آویشن: شاید منم نباشم
امیر: همه برین، همه!
محمد: آویشن خانم واسه مسابقه میاین بریم؟
آویشن: اون که حتماً. عکسی از اون شخص دارین بدین ببینم.
محمد: همین اسمشو اینترنت بزنین میاره
آویشن: خب منم برم خسته نباشین بچه‌ها
شیلا: به سلامت
ستاره: مراقب خودت باش
محمد: نقاشی رو کشیدی برای منم بفرست
آویشن: اصولاً تا جلوم نشینه خوب نمی‌تونم بکشم
یاسین: رفتی درم ببند ، کافه سرد میشه
امیر: می‌خواین برسونیم؟
آویشن: نه ممنون. فعلا
آویشن از کافه خارج می‌شود و منتظر ماشین می‌ماند که در همین حال لاوان با ماشین، مقابلش قرار می‌گیرد.
- می‌خواین باهم بریم؟
- نه ممنون
- اینجا اکثراً ماشین خیلی کم و دیر میاد.
- برای چی؟
- چون کسی نیاز به ماشین نداره. بیان هم بی مشتری می‌مونن.
- زحمت نشه براتون؟
- نه.
- واسه مسابقه نمیرین شما؟
- نمی‌دونم. من نقشه‌های بزرگ‌تری دارم.
- مثلاً چی؟
- می‌خوام چند شعبه بزنم، تو ایران، خارج. قصد دارم برم خارج.
- خارج؟
- آره. بهم درخواست دادن از اونجا. اگر نمایشگاه بزنم خیلی پرفروش میشه.
- ازدواج کردین؟
- بله؟
- هیچی سوال شد برام
- سوار ماشین نمیشین؟
- چرا چرا، الان سوار میشم
بعد از سوار شدن به ماشین، مدتی در سکوت مسیر طی می‌شود که آویشن می‌گوید:
- نگفتین
- چیزی باید می‌گفتم؟
- ازدواج کردن رو.
- چرا می‌پرسین؟
- اخه به خاطر خارج و اینا میگم.
- آهان! نه مجردم اینطوری هم راحت‌تره
- بله.
- شما چطور؟
- من؟ نه هنوز یک دونه هم خواستگار قبول نکردم. چون هرکی اومد از هنر هیچی سرش نمی‌شد.
- مگه معیار اینه؟ کسی هنر ندونه آدم بدیه؟
- نه بد نیست! ولی برم نقاشی نشونش بدم نمی‌تونه تشویقم کنه و خوشحالم کنه، میزنه تو ذوقم. شاید مانع راهم بشه و باهام همکاری نکنه. هوامو نداشته باشه و کمکم نکنه. به هرحال کسی که مثل من نباشه، ممکنه روی علایقم سنگ بندازه. پس اگر مثل من باشه، مثل من دنیای هنر رو ببینه، خیلی زندگی بهتری می‌تونیم داشته باشیم
- درسته. اما همه اینطور نیستن. حتی ممکنه به خاطر تو، به نقاشی علاقه‌مند بشه، و بره دنبالش . می‌تونه باعث پیشرفت بشه، همش به نقاش بودن مربوط نیست. بستگی به آدم و رفتارش داره. می‌دونی من از چه مدل آدما می‌ترسم؟
- چه مدل؟
- اونایی که انعطاف پذیر نیستن و تغییر نمی‌کنن. این دسته آدما، وحشتناک‌ترین آدمان. پس نمی‌تونیم بگیم نقاش نباشه باید رد کرد، حالا نمیشه که حتماً نقاش بیاد خواستگاری. اگر آدم با فهم و شعوری باشه، درکش از زندگی فقط پول و کار کردن و اینا نباشه، میشه کنار اومد. باید آدمی باشه که نگاه وسیعی داشته باشه، از تغییر نترسه، دنبال کمالات باشه.
- این آدما کم پیدا میشن.
- ولی میشن.
- مثل شما
- و مثل شما! خونتون این کوچه بود؟
- بله همینجا نگه دارین من میرم
- باشه. هر وقت خواستین برین مسابقه منم خبر کنین
- حتماً . روز خوش.
- خدانگهدار
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,327
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #10
آویشن سریع با کلید در را باز می‌کند و وارد حیاط خانه می‌شود و خواهرش را می‌بیند که سر تا پا خاکی شده و مادرش نیز روی فرش کوچک مقابل پله نشسته و چای می‌گذارد
آویشن: سلام به اهل خونه. بگین چی شد؟
چشمه: تو رفتی بیرون ما باید بگیم؟
سیمین: خوش اومدی مادر. برو لباستو عوض کن.
آویشن: هنوز بذار خبرو بدم. رفتم که پیش خانم بهشتی، گفت خواستگارم چه ویژگی‌هایی داره، یادتونه؟
چشمه: نکنه پیداش کردی؟
آویشن: آره خودشه! لاوان تو تیم نقاشیمون بودا، امروز بهم گفت می‌خواد بره خارج نمایشگاه بزنه، تمام ویژگی‌هارو داره.
سیمین: حالا شاید اون نبود، مگه هرکی بره خارج شوهر توئه؟
آویشن: من مطمئنم خودشه. شایدم الان ازم خوشش اومده
چشمه: بیا کمکم کن این گل رو از گلدون در بیاریم. زیاد رویاپردازی نکن.
آویشن: منکه خستم میرم بخوابم، فعلاً
سیمین: چای با کیک؟
آویشن: دست مامان گلم درد نکنه، الان میام. راستی بابا کجاست؟
سیمین: رفت سر کار، صبح زود رفت.
آویشن: آهان.
و آویشن در این لحظه وارد خانه می‌شود و چشمه با یک نگاه کلی به حیاط، می‌گوید
چشمه: ولی حیف نیست، این خونه ویلایی، با حیاط بزرگ. ملت چطور توی یک لوله بلند جمع میشن زندگی می‌کنن؟
سیمین: مایی که خونه‌هامون جداست، همسایه می‌شناسیم، تازه اونا که تو یک خونه هستن، اسم همسایه‌هاشونم نمی‌دونن
چشمه: آدما عجیب دارن با گذر زمان دور و دوتر میشن.
سیمین: به خاطر افزایش جمعیته. تعداد که زیاد بشه، دیگه نمیشه این همه آدم رو شناخت. قبلاً کم بودیم، می‌شناختیم. الان بری روستا همه همدیگه رو می‌شناسن.
چشمه: ماما دقت کردی هرچی بیشتر میشیم، زمین رو خراب‌تر می‌کنیم؟ طراوت قبلاً نیست دیگه.
سیمین: به خاطر همین دوریه. وقتی دوریم، برای همدیگه اهمیتی نداریم، بی رحم میشیم، برای خودمون، برای زمین. دیگه به فکر همدیگه نیستیم. فقط می‌خوایم بین میلیون‌ها انسان، دووم بیاریم
چشمه: حتی فامیل؟
سیمین: فامیل‌ها هم دورن عزیزم. با خاله و عمت چقدر حرف می‌زنی مگه؟ می‌شناسیشون؟ می‌دونی چی دوست دارن؟ به چی علاقه دارن؟ چطورن؟ نه! منم حتی از مامانم، بابام، خواهرام، دورم. جمعاً کمی همدیگه رو می‌بینم و میگیم سلام خوبی؟ همین! فامیل‌ها خیلی از هم دورن. همه مثل ما نیستن، خیلی بچه‌ها با مادرشون حرف نمی‌زنن، به جاش درد رو به دوست میگن.
چشمه: دوست هم نامردی می‌کنه
سیمین: نه دخترم همشون نه! دوست من برام بهترین مادر بود.
چشمه: شما با مامانبزرگ خوب نبودی؟
سیمین: خب اون فکر می‌کرد نباید اصلاً به بچه رو داد! ولی من خواستم مادری مثل اون نباشم.
چشمه: شما بهترینی!
سیمین: آدم بزرگا خیلی وقتا منطق‌های غلطی دارن. اگر کسی با ترس ازت اطاعت کنه، ارزش نداره. عشق، محبت ، اینا باید احترام بیارن.
چشمه: می‌ترسن کنترل از دستشون بره بیرون
سیمین: مگه پایگاه نظامیه نتونه کنترل کنه؟ فقط چندتا بچه داره، اگر با عشق و محبت، رفتار خوب و نیک، ارزش‌های خدایی، با این بزرگش کنه، بچه راه بد نمیره. تو سفره درستی بزرگ شده، مطمئن باش کج نمیره. ولی آدمی که با حساب بردن و ترس بزرگ شده، فرصت کمی پیدا کنه، میره میشه دزد، میشه خلافکار و همه عقده و کینه‌هاش رو خالی می‌کنه
چشمه: آره تا ابد که قرار نیست بترسه.
آویشن: آره منم الان اصلاً از اینکه کیک‌هارو بدزدم و همشو واسه خودم ببرم نمی‌ترسم
سیمین: جرئت داری بردار
آویشن: گرسنمه خو
سیمین: هرکسی به سهم خودش. خواهرتم کار کرده گرسنشه
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
17
بازدیدها
401

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین