انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
فیلمنامه و نمایشنامه
فیلمنامه آینده را بلعید| آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 77546" data-attributes="member: 123"><p><span style="font-size: 18px">آویشن سریع با کلید در را باز میکند و وارد حیاط خانه میشود و خواهرش را میبیند که سر تا پا خاکی شده و مادرش نیز روی فرش کوچک مقابل پله نشسته و چای میگذارد</span></p><p><span style="font-size: 18px">آویشن: سلام به اهل خونه. بگین چی شد؟</span></p><p><span style="font-size: 18px">چشمه: تو رفتی بیرون ما باید بگیم؟</span></p><p><span style="font-size: 18px">سیمین: خوش اومدی مادر. برو لباستو عوض کن.</span></p><p><span style="font-size: 18px">آویشن: هنوز بذار خبرو بدم. رفتم که پیش خانم بهشتی، گفت خواستگارم چه ویژگیهایی داره، یادتونه؟</span></p><p><span style="font-size: 18px">چشمه: نکنه پیداش کردی؟</span></p><p><span style="font-size: 18px">آویشن: آره خودشه! لاوان تو تیم نقاشیمون بودا، امروز بهم گفت میخواد بره خارج نمایشگاه بزنه، تمام ویژگیهارو داره.</span></p><p><span style="font-size: 18px">سیمین: حالا شاید اون نبود، مگه هرکی بره خارج شوهر توئه؟</span></p><p><span style="font-size: 18px">آویشن: من مطمئنم خودشه. شایدم الان ازم خوشش اومده</span></p><p><span style="font-size: 18px">چشمه: بیا کمکم کن این گل رو از گلدون در بیاریم. زیاد رویاپردازی نکن.</span></p><p><span style="font-size: 18px">آویشن: منکه خستم میرم بخوابم، فعلاً</span></p><p><span style="font-size: 18px">سیمین: چای با کیک؟</span></p><p><span style="font-size: 18px">آویشن: دست مامان گلم درد نکنه، الان میام. راستی بابا کجاست؟</span></p><p><span style="font-size: 18px">سیمین: رفت سر کار، صبح زود رفت.</span></p><p><span style="font-size: 18px">آویشن: آهان.</span></p><p><span style="font-size: 18px">و آویشن در این لحظه وارد خانه میشود و چشمه با یک نگاه کلی به حیاط، میگوید</span></p><p><span style="font-size: 18px">چشمه: ولی حیف نیست، این خونه ویلایی، با حیاط بزرگ. ملت چطور توی یک لوله بلند جمع میشن زندگی میکنن؟</span></p><p><span style="font-size: 18px">سیمین: مایی که خونههامون جداست، همسایه میشناسیم، تازه اونا که تو یک خونه هستن، اسم همسایههاشونم نمیدونن</span></p><p><span style="font-size: 18px">چشمه: آدما عجیب دارن با گذر زمان دور و دوتر میشن.</span></p><p><span style="font-size: 18px">سیمین: به خاطر افزایش جمعیته. تعداد که زیاد بشه، دیگه نمیشه این همه آدم رو شناخت. قبلاً کم بودیم، میشناختیم. الان بری روستا همه همدیگه رو میشناسن.</span></p><p><span style="font-size: 18px">چشمه: ماما دقت کردی هرچی بیشتر میشیم، زمین رو خرابتر میکنیم؟ طراوت قبلاً نیست دیگه.</span></p><p><span style="font-size: 18px">سیمین: به خاطر همین دوریه. وقتی دوریم، برای همدیگه اهمیتی نداریم، بی رحم میشیم، برای خودمون، برای زمین. دیگه به فکر همدیگه نیستیم. فقط میخوایم بین میلیونها انسان، دووم بیاریم</span></p><p><span style="font-size: 18px">چشمه: حتی فامیل؟</span></p><p><span style="font-size: 18px">سیمین: فامیلها هم دورن عزیزم. با خاله و عمت چقدر حرف میزنی مگه؟ میشناسیشون؟ میدونی چی دوست دارن؟ به چی علاقه دارن؟ چطورن؟ نه! منم حتی از مامانم، بابام، خواهرام، دورم. جمعاً کمی همدیگه رو میبینم و میگیم سلام خوبی؟ همین! فامیلها خیلی از هم دورن. همه مثل ما نیستن، خیلی بچهها با مادرشون حرف نمیزنن، به جاش درد رو به دوست میگن. </span></p><p><span style="font-size: 18px">چشمه: دوست هم نامردی میکنه</span></p><p><span style="font-size: 18px">سیمین: نه دخترم همشون نه! دوست من برام بهترین مادر بود. </span></p><p><span style="font-size: 18px">چشمه: شما با مامانبزرگ خوب نبودی؟</span></p><p><span style="font-size: 18px">سیمین: خب اون فکر میکرد نباید اصلاً به بچه رو داد! ولی من خواستم مادری مثل اون نباشم.</span></p><p><span style="font-size: 18px">چشمه: شما بهترینی!</span></p><p><span style="font-size: 18px">سیمین: آدم بزرگا خیلی وقتا منطقهای غلطی دارن. اگر کسی با ترس ازت اطاعت کنه، ارزش نداره. عشق، محبت ، اینا باید احترام بیارن. </span></p><p><span style="font-size: 18px">چشمه: میترسن کنترل از دستشون بره بیرون</span></p><p><span style="font-size: 18px">سیمین: مگه پایگاه نظامیه نتونه کنترل کنه؟ فقط چندتا بچه داره، اگر با عشق و محبت، رفتار خوب و نیک، ارزشهای خدایی، با این بزرگش کنه، بچه راه بد نمیره. تو سفره درستی بزرگ شده، مطمئن باش کج نمیره. ولی آدمی که با حساب بردن و ترس بزرگ شده، فرصت کمی پیدا کنه، میره میشه دزد، میشه خلافکار و همه عقده و کینههاش رو خالی میکنه</span></p><p><span style="font-size: 18px">چشمه: آره تا ابد که قرار نیست بترسه. </span></p><p><span style="font-size: 18px">آویشن: آره منم الان اصلاً از اینکه کیکهارو بدزدم و همشو واسه خودم ببرم نمیترسم</span></p><p><span style="font-size: 18px">سیمین: جرئت داری بردار</span></p><p><span style="font-size: 18px">آویشن: گرسنمه خو</span></p><p><span style="font-size: 18px">سیمین: هرکسی به سهم خودش. خواهرتم کار کرده گرسنشه</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 77546, member: 123"] [SIZE=18px]آویشن سریع با کلید در را باز میکند و وارد حیاط خانه میشود و خواهرش را میبیند که سر تا پا خاکی شده و مادرش نیز روی فرش کوچک مقابل پله نشسته و چای میگذارد آویشن: سلام به اهل خونه. بگین چی شد؟ چشمه: تو رفتی بیرون ما باید بگیم؟ سیمین: خوش اومدی مادر. برو لباستو عوض کن. آویشن: هنوز بذار خبرو بدم. رفتم که پیش خانم بهشتی، گفت خواستگارم چه ویژگیهایی داره، یادتونه؟ چشمه: نکنه پیداش کردی؟ آویشن: آره خودشه! لاوان تو تیم نقاشیمون بودا، امروز بهم گفت میخواد بره خارج نمایشگاه بزنه، تمام ویژگیهارو داره. سیمین: حالا شاید اون نبود، مگه هرکی بره خارج شوهر توئه؟ آویشن: من مطمئنم خودشه. شایدم الان ازم خوشش اومده چشمه: بیا کمکم کن این گل رو از گلدون در بیاریم. زیاد رویاپردازی نکن. آویشن: منکه خستم میرم بخوابم، فعلاً سیمین: چای با کیک؟ آویشن: دست مامان گلم درد نکنه، الان میام. راستی بابا کجاست؟ سیمین: رفت سر کار، صبح زود رفت. آویشن: آهان. و آویشن در این لحظه وارد خانه میشود و چشمه با یک نگاه کلی به حیاط، میگوید چشمه: ولی حیف نیست، این خونه ویلایی، با حیاط بزرگ. ملت چطور توی یک لوله بلند جمع میشن زندگی میکنن؟ سیمین: مایی که خونههامون جداست، همسایه میشناسیم، تازه اونا که تو یک خونه هستن، اسم همسایههاشونم نمیدونن چشمه: آدما عجیب دارن با گذر زمان دور و دوتر میشن. سیمین: به خاطر افزایش جمعیته. تعداد که زیاد بشه، دیگه نمیشه این همه آدم رو شناخت. قبلاً کم بودیم، میشناختیم. الان بری روستا همه همدیگه رو میشناسن. چشمه: ماما دقت کردی هرچی بیشتر میشیم، زمین رو خرابتر میکنیم؟ طراوت قبلاً نیست دیگه. سیمین: به خاطر همین دوریه. وقتی دوریم، برای همدیگه اهمیتی نداریم، بی رحم میشیم، برای خودمون، برای زمین. دیگه به فکر همدیگه نیستیم. فقط میخوایم بین میلیونها انسان، دووم بیاریم چشمه: حتی فامیل؟ سیمین: فامیلها هم دورن عزیزم. با خاله و عمت چقدر حرف میزنی مگه؟ میشناسیشون؟ میدونی چی دوست دارن؟ به چی علاقه دارن؟ چطورن؟ نه! منم حتی از مامانم، بابام، خواهرام، دورم. جمعاً کمی همدیگه رو میبینم و میگیم سلام خوبی؟ همین! فامیلها خیلی از هم دورن. همه مثل ما نیستن، خیلی بچهها با مادرشون حرف نمیزنن، به جاش درد رو به دوست میگن. چشمه: دوست هم نامردی میکنه سیمین: نه دخترم همشون نه! دوست من برام بهترین مادر بود. چشمه: شما با مامانبزرگ خوب نبودی؟ سیمین: خب اون فکر میکرد نباید اصلاً به بچه رو داد! ولی من خواستم مادری مثل اون نباشم. چشمه: شما بهترینی! سیمین: آدم بزرگا خیلی وقتا منطقهای غلطی دارن. اگر کسی با ترس ازت اطاعت کنه، ارزش نداره. عشق، محبت ، اینا باید احترام بیارن. چشمه: میترسن کنترل از دستشون بره بیرون سیمین: مگه پایگاه نظامیه نتونه کنترل کنه؟ فقط چندتا بچه داره، اگر با عشق و محبت، رفتار خوب و نیک، ارزشهای خدایی، با این بزرگش کنه، بچه راه بد نمیره. تو سفره درستی بزرگ شده، مطمئن باش کج نمیره. ولی آدمی که با حساب بردن و ترس بزرگ شده، فرصت کمی پیدا کنه، میره میشه دزد، میشه خلافکار و همه عقده و کینههاش رو خالی میکنه چشمه: آره تا ابد که قرار نیست بترسه. آویشن: آره منم الان اصلاً از اینکه کیکهارو بدزدم و همشو واسه خودم ببرم نمیترسم سیمین: جرئت داری بردار آویشن: گرسنمه خو سیمین: هرکسی به سهم خودش. خواهرتم کار کرده گرسنشه[/SIZE] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
فیلمنامه و نمایشنامه
فیلمنامه آینده را بلعید| آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین