انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
فن فیکشن
فن فیکشن پلی به گذشته| masy297
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="masy297" data-source="post: 120624" data-attributes="member: 6202"><p>وی و جانگکوک از جلوی غذا خوریای رد میشدند. وی جانگکوک را متوقف کرد.</p><p>وی: من هیچی نمیخورم، ولی حداقل تو باید چیزی بخوری، بریم داخل.</p><p>و با این حرف به داخل غذا خوری می رود و جانگکوک هم بدون مقاومت پشت سر او میرود.</p><p>آن دو پشت میزی نزدیک در ورود مینشینند. (غذا خوری با دیوارهای کوچک پوشانده شده بود که اطرافش باز بود، نمایی رو به بیرون وجود داشت و سقفی بالا سر)</p><p>مستخدم غذا را برای آنها همراه با دو بشقاب می آورد. وی با دیدن بشقاب دوم میگوید:</p><p>- آ، آ، برای من هم آوردید که!</p><p>این را به حالت شوخی میگوید. جانگکوک مشغول میشود. وی به خوردن سریعش نگاه میکند. به نظرش خیلی بامزه میآید. چاپستیک<a href="https://romanik.ir/forums/#_ftn1" target="_blank">[1]</a>اش را بر میدارد و از بشقاب گوشت تکهای روی برنج جانگکک میگذارد. جانگکوک متعجب سرش را بالا میآورد که وی میگوید:</p><p>- بخور، بخور، بیشتر بخور!</p><p>جانگکوک که دهانش پر است سرش را کمی به سمت پایین به معنی تشکر خم میکند و ادامه میدهد. وی به صندلیاش تکیه میدهد و بیرون را نگاه میکند. همانطور که دارد بیرون را نگاه میکند متوجه آن زن نقاب دار میشود که کمی آنطرفتر در حال نگاه کردن آنهاست. لبخند بزرگی میزند و میگوید:</p><p>- این هم دست بردار نیستها!</p><p>جانگکوک با حرف وی سرش را میگرداند تا ببیند وی با کیست. به محض دیدن زن بیتفاوت بر می گردد و به خوردنش ادامه میدهد. وی میگوید:</p><p>- یه چند ساعتیه دنبالمون هست، ول کن هم نیست.</p><p>جانگکوک بی تفاوت میگوید:</p><p>- حتما بهشون گفتن ما رو زیر نظر داشته باشند ببینند نشانهای از گردنبند داریم یا نه.</p><p>وی: این یعنی بلک گست میدونه داریم به سمتش میایم؟!</p><p>جانگکوک: نه، مستقیم نمیریم، به همه مسیرهای متفاوت و فرعی دادم.</p><p>کمی مکث میکند و میگوید:</p><p>- بفهمه هم مهم نیست، تا وقتی ندونه گردنبند پیش ماست، ما رو عددی حساب نمیکنه.</p><p>وی: ولی وقتی بفهمه داریم به سمت قلعش می ریم میفهمه یه چیزی بو داره.</p><p>جانگکوک: ممکنه فکر کنه فقط به خاطر سنگ یا گردنبند خودش میایم، به هر حال اگه وقتی هم که نزدیک بشیم بفهمه اون موقع خیلی دیره.</p><p>وی هومی میکند و دوباره به بیرون نگاهی میاندازد. چشانش که دوباره به زن میخورد شیطون میشود و تکیهاش را از پشتی صندلی بر میدارد و به سمت جانگکوک نیم خیز میشود و با چشمان خندان میگوید:</p><p>- میگم، بهتره حرفم رو اصلاح کنم، فکر کنم دختره داره دنبال تو میاد.</p><p>و با این حرف با چشمان خندان جانگکوک را نگاه میکند. جانگکوک دوباره متعجب نگاهش میکند و میگوید:</p><p>- چرت و پرت نگو.</p><p>وی: راست میگم به جون خودم دختره رو نگاه کن همش داره تو رو نگاه میکنه.</p><p>جانگکوک چند ثانیهای به وی که همچنان خندان او را نگاه می کند، نگاه میکنه و بعد در حالی که سرش را به طرفین تکان می دهد. نگاهش را از وی بر میدارد و دوباره مشغول غذا خوردن میشود.</p><p>وی و جانگکوک در اتاق مسافر خونهای هستند. وی که در حال پهن کردن لحاف برای خوابیدن بود گفت:</p><p>- جونگکوک شی شما باید استراحت کنی، بسه کشیک دادن.</p><p>جانگکوک که در بالکن بود به داخل میآید و در بالکن را می بندد. (آنها در طبقه سوم مسافرخانه هستند)</p><p>- نیازی نیست تو پهن کنی، خودم انجام میدم.</p><p>وی: به هر حال منم یه درازی میکشم.</p><p>قبل از اینکه جانگکوک چیزی بگوید. صدایی از داخل بالکن میآید. مثل صدای پریدن کسی روی بالکن. جانگکوک که در حال رفتن به سمت وی بود متوقف میشود و سریع به طرف بالکن میرود و انگشت سبابهاش را به نشانه سکوت روی لبهایش میگذارد. وی دست به سینه میایستد و تکیهاش را به دیواری داخل اتاق می دهد و در سکوت تماشا می کند.</p><p>جانگکوک در را کمی آرام باز میکند تا موقعیت را ارزیابی کند. همان زن از طرف دیگر در سعی در چک کردن وضعیت داخل اتاق دارد. جانگکوک سریع در یک حرکت در را باز می کند و از پشت زن را می گیرد و با آن یکی دستش چاقوی زن را از غلاف دور کمر زن در می آورد و زیر گلویش میگذارد. زن وحشت زده بی حرکت فقط سرش را بالا میگیرد. جانگکوک میگوید:</p><p>- نمیخوای دست از سرمون برداری؟ چقدر دیگه میخوای تعقیبمون کنی.</p><p>زن (چوی می چا<a href="https://romanik.ir/forums/#_ftn2" target="_blank">[2]</a>) به تته پته می افتد و میگوید:</p><p>- من... ماموریت... دارم... زیر نظرتون داشته با... شم.</p><p>جانگکوک عصبی میگوید:</p><p>- از اون پایین هم میتونی، لازم به ایستادن تو بالکن نیست، حتما باید آسیبی بهت بزنیم!</p><p>می چا: ن... نه... آخه... دلیل داشتم... چیز... چیزه.</p><p>جانگکوک که درماندگی او را در پاسخ دادن میبیند چاقو را از رو گلویش بر می دارد و او را رها می کند. می چا کمی به جلو هل داده می شود و بلافاصله بر می گردد سمت جانگکوک. جانگکوک چاقو را بر عکس به سمت او میگیرد و میگوید:</p><p>- یا از اینجا برو، یا دور وایسا!</p><p>می چا چند ثانیهای جانگکوک را نگاه میکند و چاقو را از او میگیرد ولی ذرهای تکان نمیخورد. جانگکوک متعجب او را می بیند که سرش پایین است و انگار با خودش کلنجار می رود تا حرفی را بزند. جانگکوک می گوید:</p><p>- هنوز که ایستادی!</p><p>می چا سرش را بالا می گیرد و درحالی که دستپاچه شده است میگوید:</p><p>- نه... آخه... چیز... چیزه اون خون آشامه.</p><p>می چا با این حرف دستش را به طرف وی که داخل اتاق به دیوار تکیه داده بود و دست به سینه آنها را تماشا می کرد اشاره کرد.(در بالکن باز است و وی در اتاق کامل دیده می شود)</p><p>جانگکوک متعجبتر از قبل یک تای ابرویش را بالا میدهد و او هم دست به سینه میشود.</p><p>- خب؟!</p><p>وی هم منتظر بود ببیند او چه میگوید.</p><p>می چا: خب، خب، اون... برای تو یه اتاق با هم خوابیدن خطرناکه!</p><p>وی با شنیدن این حرف ناگهان خنده اش میگیرد و همان طور که ایستاده است سرش را با خنده به جلو خم میکند. (تک خندهای میکند)</p><p>جانگکوک حالا متحیر به می چا نگاه می کند، باورش نمی شود چی شنیده است با تعجب میگوید:</p><p>- به تو چه ربطی داره من با کی تو یه اتاق میخوابم؟!</p><p>می چا از سوال جانگکوک هول میشود. نمیداند چه بگوید.</p><p>جانگکوک: مطمئنی جاسوسی؟</p><p>می چا با حرف جانگکوک از کارش خجالت زده می شود و به سمت انتهای بالکن می رود و از آنجا می رود پایین و از نزدیکی مسافرخانه دور می شود. جانگکوک بهت زده به رفتنش می نگرد و بعد داخل می آید.</p><p>وی خندان همانطور که ایستاده میگوید:</p><p>- حالا من شدم خطرناک آره؟!</p><p>جانگکوک سرش را به حالت نکوهش کار میچا به طرفین تکان میدهد.</p><p>وی دوباره می خندد و میگوید:</p><p>- نگفتم عاشقت شده تحویل بگیر!</p><p>جانگکوک با شنیدن این حرف با حرص وی را نگاه کرد که باعث شد او بیشتر به خنده بیفتد.</p><p>وی و جانگکوک روی دو تشک کنار هم دراز کشیدهاند.</p><p>وی: یعنی موفق میشیم؟</p><p>جانگکوک آهی از روی ندانستن می کشد. وی چیزی به ذهنش می رسد و به سمت جانگکوک می چرخد و سرش را با دستش می گیرد و درحالی که آرنجش را روی تشک گذاشته است به جانگکوک نگاه می کند و می گوید:</p><p>- خیلی وقت بود زندگیم انقدر هیجان نداشت.</p><p>جانگکوک همانطور که به سقف نگاه می کند می گوید:</p><p>- منم.</p><p>مکثی می کند و می گوید:</p><p>- یه جور ماجراجوییه ولی خیلی خطرناکیه</p><p>وی همانطور که جانگکوک را نگاه می کند می گوید:</p><p>- آره کار خطرناکیه، ولی حداقلش یه دوست پیدا کردم.</p><p>جانگکوک با این حرف سرش را چرخاند و به وی نگاه می کند که دستش را از زیر سرش برداشت و سرش را روی بالش گذاشت و به سقف نگاه کرد.</p><p>جانگکوک آرام گفت:</p><p>- منم.</p><p></p><p>*</p><p></p><p>زمان حال در اتاق تمرین بی تی اس</p><p>تمام اعضای بی تی اس در اتاق تمرین در حال تمرین رقص جدیدشان هستند.</p><p></p><p>Dynamite</p><p>…..</p><p></p><p>'Cause I-I-I'm in the stars tonight</p><p>So watch me bring the fire and set the night alight (hey)</p><p>Shining through the city with a little funk and soul</p><p>So I'ma light it up like dynamite, whoa</p><p></p><p>Bring a friend, join the crowd</p><p>Whoever wanna come along</p><p>Word up, talk the talk</p><p>Just move like we Off The Wall</p><p>Day or night the sky's alight</p><p>So we dance to the break of dawn</p><p>Ladies and gentlemen, I got the medicine</p><p>So you should keep ya eyes on the ball, huh</p><p>…..</p><p> همین طور در حال رقص هستند. که ناگهان جیمین شکمش را می گیرد و با درد روی زمین می افتد. بی تی اس که متوجه افتادن جیمین می شوند، با نگرانی دورش جمع میشوند.</p><p>جین: خوبی؟</p><p>جیهوپ: جیمین خوبی؟</p><p>جیمین به سختی میگوید:</p><p>- آره... خوبم.</p><p>رپمان: یه چند وقته همش دلت درد میکنه، چیه؟</p><p>جانگکوک: من میرم منیجر رو خبر کنم.</p><p>و با این حرف به سمت در میدود.</p><p>شوگا: فکر کنم باید ببریمش بیمارستان.</p><p>وی کمی فکر میکند و میگوید:</p><p>- از اون اتفاق تو سالن ضبط رادیو همش حالش بده یعنی بهش استرس وارد شده؟</p><p>جیمین به سختی در حالی که هنوز شکمش را گرفته است می گوید:</p><p>- نه... نه واسه اون نیست یه دلیل دیگه داره!</p><p>با شنیدن این حرف هر پنج نفر متعجب و پرسشگرانه او را نگاه کردند.</p><p></p><p></p><hr /><p><a href="https://romanik.ir/forums/#_ftnref1" target="_blank">[1]</a> Chopstick</p><p><a href="https://romanik.ir/forums/#_ftnref2" target="_blank">[2]</a> Choi Mi Cha</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="masy297, post: 120624, member: 6202"] وی و جانگکوک از جلوی غذا خوریای رد میشدند. وی جانگکوک را متوقف کرد. وی: من هیچی نمیخورم، ولی حداقل تو باید چیزی بخوری، بریم داخل. و با این حرف به داخل غذا خوری می رود و جانگکوک هم بدون مقاومت پشت سر او میرود. آن دو پشت میزی نزدیک در ورود مینشینند. (غذا خوری با دیوارهای کوچک پوشانده شده بود که اطرافش باز بود، نمایی رو به بیرون وجود داشت و سقفی بالا سر) مستخدم غذا را برای آنها همراه با دو بشقاب می آورد. وی با دیدن بشقاب دوم میگوید: - آ، آ، برای من هم آوردید که! این را به حالت شوخی میگوید. جانگکوک مشغول میشود. وی به خوردن سریعش نگاه میکند. به نظرش خیلی بامزه میآید. چاپستیک[URL='https://romanik.ir/forums/#_ftn1'][1][/URL]اش را بر میدارد و از بشقاب گوشت تکهای روی برنج جانگکک میگذارد. جانگکوک متعجب سرش را بالا میآورد که وی میگوید: - بخور، بخور، بیشتر بخور! جانگکوک که دهانش پر است سرش را کمی به سمت پایین به معنی تشکر خم میکند و ادامه میدهد. وی به صندلیاش تکیه میدهد و بیرون را نگاه میکند. همانطور که دارد بیرون را نگاه میکند متوجه آن زن نقاب دار میشود که کمی آنطرفتر در حال نگاه کردن آنهاست. لبخند بزرگی میزند و میگوید: - این هم دست بردار نیستها! جانگکوک با حرف وی سرش را میگرداند تا ببیند وی با کیست. به محض دیدن زن بیتفاوت بر می گردد و به خوردنش ادامه میدهد. وی میگوید: - یه چند ساعتیه دنبالمون هست، ول کن هم نیست. جانگکوک بی تفاوت میگوید: - حتما بهشون گفتن ما رو زیر نظر داشته باشند ببینند نشانهای از گردنبند داریم یا نه. وی: این یعنی بلک گست میدونه داریم به سمتش میایم؟! جانگکوک: نه، مستقیم نمیریم، به همه مسیرهای متفاوت و فرعی دادم. کمی مکث میکند و میگوید: - بفهمه هم مهم نیست، تا وقتی ندونه گردنبند پیش ماست، ما رو عددی حساب نمیکنه. وی: ولی وقتی بفهمه داریم به سمت قلعش می ریم میفهمه یه چیزی بو داره. جانگکوک: ممکنه فکر کنه فقط به خاطر سنگ یا گردنبند خودش میایم، به هر حال اگه وقتی هم که نزدیک بشیم بفهمه اون موقع خیلی دیره. وی هومی میکند و دوباره به بیرون نگاهی میاندازد. چشانش که دوباره به زن میخورد شیطون میشود و تکیهاش را از پشتی صندلی بر میدارد و به سمت جانگکوک نیم خیز میشود و با چشمان خندان میگوید: - میگم، بهتره حرفم رو اصلاح کنم، فکر کنم دختره داره دنبال تو میاد. و با این حرف با چشمان خندان جانگکوک را نگاه میکند. جانگکوک دوباره متعجب نگاهش میکند و میگوید: - چرت و پرت نگو. وی: راست میگم به جون خودم دختره رو نگاه کن همش داره تو رو نگاه میکنه. جانگکوک چند ثانیهای به وی که همچنان خندان او را نگاه می کند، نگاه میکنه و بعد در حالی که سرش را به طرفین تکان می دهد. نگاهش را از وی بر میدارد و دوباره مشغول غذا خوردن میشود. وی و جانگکوک در اتاق مسافر خونهای هستند. وی که در حال پهن کردن لحاف برای خوابیدن بود گفت: - جونگکوک شی شما باید استراحت کنی، بسه کشیک دادن. جانگکوک که در بالکن بود به داخل میآید و در بالکن را می بندد. (آنها در طبقه سوم مسافرخانه هستند) - نیازی نیست تو پهن کنی، خودم انجام میدم. وی: به هر حال منم یه درازی میکشم. قبل از اینکه جانگکوک چیزی بگوید. صدایی از داخل بالکن میآید. مثل صدای پریدن کسی روی بالکن. جانگکوک که در حال رفتن به سمت وی بود متوقف میشود و سریع به طرف بالکن میرود و انگشت سبابهاش را به نشانه سکوت روی لبهایش میگذارد. وی دست به سینه میایستد و تکیهاش را به دیواری داخل اتاق می دهد و در سکوت تماشا می کند. جانگکوک در را کمی آرام باز میکند تا موقعیت را ارزیابی کند. همان زن از طرف دیگر در سعی در چک کردن وضعیت داخل اتاق دارد. جانگکوک سریع در یک حرکت در را باز می کند و از پشت زن را می گیرد و با آن یکی دستش چاقوی زن را از غلاف دور کمر زن در می آورد و زیر گلویش میگذارد. زن وحشت زده بی حرکت فقط سرش را بالا میگیرد. جانگکوک میگوید: - نمیخوای دست از سرمون برداری؟ چقدر دیگه میخوای تعقیبمون کنی. زن (چوی می چا[URL='https://romanik.ir/forums/#_ftn2'][2][/URL]) به تته پته می افتد و میگوید: - من... ماموریت... دارم... زیر نظرتون داشته با... شم. جانگکوک عصبی میگوید: - از اون پایین هم میتونی، لازم به ایستادن تو بالکن نیست، حتما باید آسیبی بهت بزنیم! می چا: ن... نه... آخه... دلیل داشتم... چیز... چیزه. جانگکوک که درماندگی او را در پاسخ دادن میبیند چاقو را از رو گلویش بر می دارد و او را رها می کند. می چا کمی به جلو هل داده می شود و بلافاصله بر می گردد سمت جانگکوک. جانگکوک چاقو را بر عکس به سمت او میگیرد و میگوید: - یا از اینجا برو، یا دور وایسا! می چا چند ثانیهای جانگکوک را نگاه میکند و چاقو را از او میگیرد ولی ذرهای تکان نمیخورد. جانگکوک متعجب او را می بیند که سرش پایین است و انگار با خودش کلنجار می رود تا حرفی را بزند. جانگکوک می گوید: - هنوز که ایستادی! می چا سرش را بالا می گیرد و درحالی که دستپاچه شده است میگوید: - نه... آخه... چیز... چیزه اون خون آشامه. می چا با این حرف دستش را به طرف وی که داخل اتاق به دیوار تکیه داده بود و دست به سینه آنها را تماشا می کرد اشاره کرد.(در بالکن باز است و وی در اتاق کامل دیده می شود) جانگکوک متعجبتر از قبل یک تای ابرویش را بالا میدهد و او هم دست به سینه میشود. - خب؟! وی هم منتظر بود ببیند او چه میگوید. می چا: خب، خب، اون... برای تو یه اتاق با هم خوابیدن خطرناکه! وی با شنیدن این حرف ناگهان خنده اش میگیرد و همان طور که ایستاده است سرش را با خنده به جلو خم میکند. (تک خندهای میکند) جانگکوک حالا متحیر به می چا نگاه می کند، باورش نمی شود چی شنیده است با تعجب میگوید: - به تو چه ربطی داره من با کی تو یه اتاق میخوابم؟! می چا از سوال جانگکوک هول میشود. نمیداند چه بگوید. جانگکوک: مطمئنی جاسوسی؟ می چا با حرف جانگکوک از کارش خجالت زده می شود و به سمت انتهای بالکن می رود و از آنجا می رود پایین و از نزدیکی مسافرخانه دور می شود. جانگکوک بهت زده به رفتنش می نگرد و بعد داخل می آید. وی خندان همانطور که ایستاده میگوید: - حالا من شدم خطرناک آره؟! جانگکوک سرش را به حالت نکوهش کار میچا به طرفین تکان میدهد. وی دوباره می خندد و میگوید: - نگفتم عاشقت شده تحویل بگیر! جانگکوک با شنیدن این حرف با حرص وی را نگاه کرد که باعث شد او بیشتر به خنده بیفتد. وی و جانگکوک روی دو تشک کنار هم دراز کشیدهاند. وی: یعنی موفق میشیم؟ جانگکوک آهی از روی ندانستن می کشد. وی چیزی به ذهنش می رسد و به سمت جانگکوک می چرخد و سرش را با دستش می گیرد و درحالی که آرنجش را روی تشک گذاشته است به جانگکوک نگاه می کند و می گوید: - خیلی وقت بود زندگیم انقدر هیجان نداشت. جانگکوک همانطور که به سقف نگاه می کند می گوید: - منم. مکثی می کند و می گوید: - یه جور ماجراجوییه ولی خیلی خطرناکیه وی همانطور که جانگکوک را نگاه می کند می گوید: - آره کار خطرناکیه، ولی حداقلش یه دوست پیدا کردم. جانگکوک با این حرف سرش را چرخاند و به وی نگاه می کند که دستش را از زیر سرش برداشت و سرش را روی بالش گذاشت و به سقف نگاه کرد. جانگکوک آرام گفت: - منم. * زمان حال در اتاق تمرین بی تی اس تمام اعضای بی تی اس در اتاق تمرین در حال تمرین رقص جدیدشان هستند. Dynamite ….. 'Cause I-I-I'm in the stars tonight So watch me bring the fire and set the night alight (hey) Shining through the city with a little funk and soul So I'ma light it up like dynamite, whoa Bring a friend, join the crowd Whoever wanna come along Word up, talk the talk Just move like we Off The Wall Day or night the sky's alight So we dance to the break of dawn Ladies and gentlemen, I got the medicine So you should keep ya eyes on the ball, huh ….. همین طور در حال رقص هستند. که ناگهان جیمین شکمش را می گیرد و با درد روی زمین می افتد. بی تی اس که متوجه افتادن جیمین می شوند، با نگرانی دورش جمع میشوند. جین: خوبی؟ جیهوپ: جیمین خوبی؟ جیمین به سختی میگوید: - آره... خوبم. رپمان: یه چند وقته همش دلت درد میکنه، چیه؟ جانگکوک: من میرم منیجر رو خبر کنم. و با این حرف به سمت در میدود. شوگا: فکر کنم باید ببریمش بیمارستان. وی کمی فکر میکند و میگوید: - از اون اتفاق تو سالن ضبط رادیو همش حالش بده یعنی بهش استرس وارد شده؟ جیمین به سختی در حالی که هنوز شکمش را گرفته است می گوید: - نه... نه واسه اون نیست یه دلیل دیگه داره! با شنیدن این حرف هر پنج نفر متعجب و پرسشگرانه او را نگاه کردند. [HR][/HR] [URL='https://romanik.ir/forums/#_ftnref1'][1][/URL] Chopstick [URL='https://romanik.ir/forums/#_ftnref2'][2][/URL] Choi Mi Cha [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
فن فیکشن
فن فیکشن پلی به گذشته| masy297
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین