انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
فن فیکشن
فن فیکشن پلی به گذشته| masy297
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="masy297" data-source="post: 120623" data-attributes="member: 6202"><p>همه در خانه جیهوپ جمع بودند. جیهوپ در اتاقش هنوز بیهوش است.</p><p>جین: این باور نکردنیه که ما گردنبند رو داریم</p><p>رپمان: حالا باید چی کار کنیم؟</p><p>جیمین که در حال گوش دادن حرف آنهاست یکدفعه متوجه غیبت وی میشود.</p><p>-آآ، شرمنده که وسط حرفتون میپرم بچهها، ولی کسی تهیونگ رو ندیده؟</p><p>با این حرف جیمین همه به اطراف نگاه می کنند، تازه همه متوجه غیبت وی می شوند. همه پرسشگر به سمت شوگا بر می گردند. شوگا که نگاه همه را روی خودش می بیند، در حالی که خودش هم نمی داند وی کجاست دستش را به پشت گردنش می برد و گردنش را می مالد و میگوید:</p><p>- خب...</p><p>قبل از این که جوابی دهد، وی با سندی(نامه ای شکل) جلو آنها کنار شوگا ظاهر میشود. همه متعجب به وی نگاه میکنند که شوگا دستش را جلوی وی میگیرد و میگوید:</p><p>- ایناهاش!</p><p>جیمین:</p><p>- ماشالله که همه قدرت غیب شدن دارن!</p><p>وی نامه را که از خانهاش پیدا کرده بود روی میز میگذارد و باز میکند. (وی چون خون آشام است، با سرعت بالا چند دقیقه ای به خونه اش رفته است و برگشته است.)</p><p>وی: این رو پیدا کردم.</p><p>همه به سند نگاه می کنند. علاوه بر عکس گردنبند ماه که در آن کشیده شده بود، دو عکس دیگر هم در سند کشیده شده بود، یکی عکس یک گردنبند حلقه ای مانند یکی هم عکس سنگ مستطیل شکلی که طرح گردنبندها، روی آن حکاکی شده بود. (شکل گردنبند ها به گونه ای روی سنگ حکاکی شده بود، که هردو گردنبند روی هم قرار می گرفتند، در اصل گردنبند حلقه دور گردنبند ماه قرار میگرفت.)</p><p>وی: این رو بین وسایل پدربزرگم پیدا کردم، همونطور که می بینید دو گردنبند وجود داره، الان که گردنبند ماه پیش ماست، پس گردنبند حلقه دست بلک گسته.</p><p>جانگکوک: این سنگه چیه؟</p><p>وی: من هم نمی دونم، ولی از چیزی که روش حکاکی شده می شه حدس زد که شاید گردنبندها رو باید روی سنگ همراه با هم گذاشت که کار کنند، شاید البته مطمئن نیستم.</p><p>شوگا</p><p>- و اون سنگ کجاست؟</p><p>قبل از اینکه کسی حرفی بزند صدایی از پشت سرشان جواب داد.</p><p>- دست بلک گست.</p><p>همه به سمت صدا برگشتند و پیشگو را دیدند که پشت سر آنها ایستاده است.</p><p>جین به محض دیدن پیشگو متعجب گفت:</p><p>- آآ... ببخشید دقیقا چطوری اومدید داخل، صدای زنگتونو نشنیدیم!</p><p>و بعد رو به جیمین که کنار او بود زمزمه کرد:</p><p>- انگار کسی برای ورود به اینجا احتیاجی به در نداره!</p><p>جیمین به حالت بامزهای لبانش را به داخل دهانش برد و همزمان سرش را تکان داد و جواب داد</p><p>- حتما نداره!</p><p>پیشگو کمی جلوتر آمد تا به جمع آنها ملحق شود و گفت:</p><p>- سنگ دست بلک گسته، پیش خودش نگهش میداره، ما هم نحوه کار سنگ رو بلد نیستیم، ولی میدونیم بلک گست سنگ رو پیش خودش نگه داشته و ازش محافظت میکنه، صدها سال هست که به خاطر قدرت گردنبند حلقه و نبود گردنبند ماه راحت داره بر ما حکومت میکنه.</p><p>رپمان متعجب گفت:</p><p>- عجیبه که مردم عادی ازش بیخبرند!</p><p>پیشگو بلافاصله میگوید:</p><p>- بله، تعداد افراد کمی از وجود گردنبندها آگاهند.</p><p>جیمین: خب الان باید چی کار کنیم؟</p><p>جانگکوک: اگه بخواد سنگ رو پیش خودش نگه داره باید تو قلعش باشه.</p><p>جیمین: نمیخوای بگی که باید بریم اونجا!</p><p>رپمان: یعنی دوباره باید باهاش بجنگیم و علاوه بر پیدا کردن سنگ، گردنبند حلقه رو هم ازش بگیریم!</p><p>جین: چطور همچین چیزی امکان داره؟</p><p>شوگا: من فکر می کنم همه این ها به دلایلی پشت هم داره اتفاق می افته، باید حتما انجامش بدیم، بهتره اول ما حرکتی کنیم تا اون ما رو غافلگیر کنه.</p><p>پیشگو: نگران نباشید، عالی جناب به موقع ارتش سلطنتی رو برای کمک میفرستند.</p><p>جیمین رو به پیشگو میگوید:</p><p>- خیلی معذرت میخوام، ولی بهتر نبود از همون اول پادشاه میگفتند که باید چی کار کنیم، تا اینکه اینقدر پنهان کاری میکردند؟</p><p>پیشگو: بله، عذر میخوایم، عالیجناب فقط فکر کردن که اگه از اول جریان رو برای شما بگند، شما حاضر به همکاری نمیشدید</p><p>جین: معلومه که نمی شدیم، همین الانشم بخوایم میتونیم بریم!</p><p>جانگکوک نقشهای را از لباسش بیرون آورد و گفت: بهتره برای رفتن به قلعه، گروه گروه شیم جدا بریم، بلک گست الان درباره گردنبند نمی دونه، اگه بفهمه پیدا کردن اون وقتی که همه با همیم خیلی آسونه</p><p>اینسوک که تا آن لحظه سکوت کرده بود تا آنها خودشان تصمیم بگیرند چی کار کنند اضافه کرد.</p><p>- بهتره بعد بلند شدن هوسوک شی بریم.</p><p>جیهوپ همان لحظه از اتاقش بیرون اومد.</p><p>- کسی من رو صدا زد؟!</p><p>همه با خوشحالی به جیهوپ نگاه می کنند. جیهوپ مکثی می کند و میگوید:</p><p>- فقط من یک چیز رو نمیفهمم، چطور گردنبند ماه از اینجا پیدا نشد ولی تو اون یکی دنیا بود!</p><p></p><p>*</p><p>همه به سمت قلعه بلک گست جداگانه به راه افتادند. شب، جین و رپمان و جیمین به مسافر خانهای رسیدند.</p><p>رپمان: بیاین امشب رو همینجا بمونیم.</p><p>باقی افراد هم تایید کردند.</p><p>رپمان دستش را در جیبش کرد و سکههایی را از جیبش در آورد.</p><p>جین: این سکهها فقط به درد خوابیدن یک نفر اینجا میخوره، پس بقیه چی؟</p><p>رپمان متعجب به هر دو آنها نگاه کرد و گفت:</p><p>- بله دقیقا، من به اندازه خودم پول دارم، چقدر باید باشه مگه؟ شما خودتون مگه چیزی ندارید؟</p><p>جین و جیمین هر دو سرشان را به حالت بامزه ای به معنی نه، چپ و راست کردند.</p><p>رپمان متحیرتر از قبل گفت:</p><p>- با من شوخی میکنید، شما هر دوتون پولدارید!</p><p>جیمین: من یادم رفت پولام رو بردارم، این وظیفه بادیگاردام بود که کیف پولم رو(کیسه پول) حمل کنند.</p><p>رپمان: چی؟!</p><p>جیمین لبخند کیوتی میزند.</p><p>جین به جایی خیره میشود و میگوید:</p><p>- نگران نباش، من الان پولمون رو جور میکنم!</p><p>با این حرف جین رپمان و جیمین به جایی که او چشم دوخته بود نگاه کردند.</p><p></p><p>*</p><p>رپمان و جین دور میزی در مسافر خانه نشسته بودند.</p><p>رپمان: این عملی نیست!</p><p>جین: چرا هست!</p><p>رپمان: گیر میفتیم!</p><p>جین: عمرا!</p><p>آنها همانطور که داشتند با هم حرف می زدند به روبرویشان نگاه میکردند. جیمین در لباس مستخدم آنجا (مسافرخونه) روبروی میزی ایستاده بود و داشت با افراد نشسته دور میز حرف میزد.</p><p>رپمان با چشم به افراد آن میز اشاره کرد و گفت:</p><p>- چطور میشناسیشون؟</p><p>جین: چطوری می تونی نشناسیشون! خیلی معروفن که! زوج قمارباز! با هر کسی بازی کنند اون رو میبرند.</p><p>رپمان: و چطور میخوایم شکستشون بدیم؟</p><p>جین: نمیتونیم.</p><p>رپمان: پس؟!</p><p>جین: ولی می تونیم بفهمیم قراره با کی بازی کنند</p><p>رپمان: خب بعدش؟!</p><p>جین لبخند گشادی میزند و میگوید:</p><p>- ما آقا برین رو داریم!</p><p>و با گفتن این حرف دستش را بالا می آورد و به بازوی رپمان میزند.</p><p>- بلند شو، بلند شو بریم، ما هم باید کم کم آماده بشیم!</p><p></p><p>*</p><p></p><p>جیمین جلو میز زوج قمارباز ایستاده است درحالی که لباس مستخدم آنجا (مسافرخونه) را به تن دارد.</p><p>- آقا و خانم کیم؟</p><p>- بله بفرمایید.</p><p>- قربان، اربابم آقای لی عذر خواهی کردند برای اینکه نتونستند بیان و گفتند حتما یه وقت دیگه قراری رو با شما تنظیم میکنند.</p><p>- بسیار خوب، امیدواریم حالشون زودتر خوب بشه.</p><p>و با گفتن این حرف هر دو از پشت میز بلند شدند و به خارج مسافرخانه رفتند.</p><p>در اتاقی در مسافرخونه، جین و رپمان روبروی آقا لی نشستهاند و خود را زوج قمارباز معرفی کردند، هر دو لباسشان را عوض کردند و جین لباس زنانه پوشیده است و میکاپ ظریفی کرده است.</p><p>آقا لی با تعجب گفت:</p><p>- پس شما زوج قمارباز هستید؟!</p><p>جین در حالی که کمی صدایش را نازک کرده است</p><p>- بله، چطور مگه؟</p><p>آقا لی: من شنیده بودم که شما پیرتر هستید! الان که به نظر خیلی جوان میاین!</p><p>جین از این تیز بینی لی متعجب میشود و با استرس میخندد و بعد میگوید:</p><p>- واقعاً اینطوره جوون به نظر میایم، وای ممنونم از لطفتون آقا لی، در اصل به خاطر میکاپیه که روی صورت انجام میدیم مگه نه آقا کیم؟</p><p>منظور جین رپمان بود که هاج و واج فقط آنجا نشسته بود. جین سقلمهای با آرنج به پهلو رپمان زد تا حرفش را تایید کند.</p><p>رپمان: ها... آره... آره... ما از پوستمون زیاد مراقبت میکنیم!</p><p>ناگهان در با صدای بلندی باز میشود و جیمین درحالی که لباسش را عوض کرده است در چهارچوب در نمایان می شود.(لباس خودش را به تن دارد)</p><p>جیمین بدون فکر، سریع و بلند میگوید:</p><p>- تموم شد!</p><p>آقا لی: چی تموم شد؟ شما کی هستید؟</p><p>جیمین که با این سوال آقا لی تازه فهمیده بود چه کاری کرده است، مضطرب جواب میدهد</p><p>- آ... من...</p><p>جین که میبیند جیمین چیزی برای گفتن ندارد سریع میگوید:</p><p>- اون باید اتاق اشتباهی رو اومده باشه درسته؟</p><p>و با این حرف با چشم به جیمین علامت میدهد.</p><p>جیمین سریع میگوید:</p><p>-بله، بله، باید اتاق رو اشتباه اومده باشم.</p><p>و با این حرف دستش را به پیشونیش میگیرد و ادامه می دهد</p><p>- اتاق چندم بود؟</p><p>همان لحظه زن خدمتکاری که دارد از راهرو می گذرد جیمین را جلوی در می بیند.(در هنوز باز است) و میگوید:</p><p>- آآ.. آقا من خیلی خوشحالم که شما اتاق یازده رو پیدا کردید، من فکر میکردم نتونید</p><p>جیمین نگران نگاهی به زن میکند و میگوید</p><p>- آآ... بله... من داشتم دنبال اتاق یازدهم میگشتم... بله درسته... .</p><p>آقا لی: برای چی داشتید دنبال این اتاق میگشتید؟</p><p>جیمین</p><p>- چون... چون که...</p><p>جیمین ناگهان چیزی به ذهنش میپرسد کمی به داخل میآید و رو به رپمان میگوید:</p><p>- پدر، کاری که گفته بودید رو انجام دادم!</p><p>جین و رپمان بعد از شنیدن حرف جیمین متعجب و همراه با تردید به هم نگاه میکنند.</p><p>آقا لی: شما پسر دارید؟!</p><p>جین سریع میگوید:</p><p>- بله، چرا که نه!</p><p>آقا لی: ایشون پسر شماست؟! همین الان گفتند اتاق رو اشتباه اومدند.</p><p>جین: پسرم خیلی شوخه، بهش گفته بودیم نیاد داخل، مثل همیشه گوش نداده!</p><p>جین مکثی میکند و با استرس میگوید:</p><p>- میشه شروع کنیم!</p><p>جین، جیمین و رپمان در خارج حیاط مسافرخونه ایستاده بودند.</p><p>جین درحالی که داشت کیسه پول را بالا میانداخت گفت:</p><p>- گفتم میتونیم.</p><p>رپمان: دیگه هیچ وقت اینکار رو نمیکنم، به استرسش نمیارزه!</p><p>*</p><p></p><p>وی و جانگکوک شب در کوچهای در حال عبورند.</p><p>وی: حالا کجا قراره بمونیم؟</p><p>جانگکوک: همین نزدیکیهاست، میرم بپرسم.</p><p>جانگکوک با این حرف از وی جدا می شود و به سمت غرفه ای در آن نزدیکی می رود تا سوال بپرسد. وی همان طور به اطراف نگاه می کند که ناگهان شخصی نقاب دار، در لباس سیاه با شمشیر جلوی او ظاهر می شود و به او حمله می کند. وی متعجب سریع جاخالی می دهد و میگوید:</p><p>- با بد کسی طرف شدی.</p><p>آن شخص دوباره با شمشیرش به وی حمله می کند که وی باز به راحتی جاخالی می دهد و می گوید</p><p>- از درگیر شدن با من پشیمون میشی.</p><p>جانگکوک که کمی آن طرفتر در حال پرسیدن مسیر است، با دیدن شخصی که به وی حمله کرده است به سرعت به آنجا میآید و بین وی و آن شخص قرار میگیرد و در همان لحظه با نوک شمشیرش نقاب آن شخص را پاره می کند. وی و جانگکوک با دیدن آن شخص متعجب می شوند و وی می گوید</p><p>- تو یه زنی؟!</p><p>آن زن نقاب دار به جانگکوک نگاه میکند که یکدفعه سر رسیده است. او که نمی دانست آن دو با هم هستند اول متعجب میشود و در چشمان جانگکوک نگاه می کند، احساس می کند با دیدن جانگکوک چیزی در دلش میریزد، برای چند ثانیه جانگکوک را نگاه می کند.</p><p>از طرز نگاه کردن زن به جانگکوک، وی متعجب یه تای ابرویش را بالا میدهد. زن به وی نگاه می کند که متعجب او را می نگرد. متوجه مکثی که کرده است می شود. دستش را با آرنجش جلوی صورتش میگیرد و از آنجا دور می شود.</p><p>جانگکوک زمزمه کرد:</p><p>- یعنی ممکنه از افراد بلک گست باشه؟</p><p>وی: یه جوری نگات میکرد!</p><p>جانگکوک با گیجی گفت:</p><p>- هان؟!</p><p>- میگم غلط نکنم از تو خوشش اومده!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="masy297, post: 120623, member: 6202"] همه در خانه جیهوپ جمع بودند. جیهوپ در اتاقش هنوز بیهوش است. جین: این باور نکردنیه که ما گردنبند رو داریم رپمان: حالا باید چی کار کنیم؟ جیمین که در حال گوش دادن حرف آنهاست یکدفعه متوجه غیبت وی میشود. -آآ، شرمنده که وسط حرفتون میپرم بچهها، ولی کسی تهیونگ رو ندیده؟ با این حرف جیمین همه به اطراف نگاه می کنند، تازه همه متوجه غیبت وی می شوند. همه پرسشگر به سمت شوگا بر می گردند. شوگا که نگاه همه را روی خودش می بیند، در حالی که خودش هم نمی داند وی کجاست دستش را به پشت گردنش می برد و گردنش را می مالد و میگوید: - خب... قبل از این که جوابی دهد، وی با سندی(نامه ای شکل) جلو آنها کنار شوگا ظاهر میشود. همه متعجب به وی نگاه میکنند که شوگا دستش را جلوی وی میگیرد و میگوید: - ایناهاش! جیمین: - ماشالله که همه قدرت غیب شدن دارن! وی نامه را که از خانهاش پیدا کرده بود روی میز میگذارد و باز میکند. (وی چون خون آشام است، با سرعت بالا چند دقیقه ای به خونه اش رفته است و برگشته است.) وی: این رو پیدا کردم. همه به سند نگاه می کنند. علاوه بر عکس گردنبند ماه که در آن کشیده شده بود، دو عکس دیگر هم در سند کشیده شده بود، یکی عکس یک گردنبند حلقه ای مانند یکی هم عکس سنگ مستطیل شکلی که طرح گردنبندها، روی آن حکاکی شده بود. (شکل گردنبند ها به گونه ای روی سنگ حکاکی شده بود، که هردو گردنبند روی هم قرار می گرفتند، در اصل گردنبند حلقه دور گردنبند ماه قرار میگرفت.) وی: این رو بین وسایل پدربزرگم پیدا کردم، همونطور که می بینید دو گردنبند وجود داره، الان که گردنبند ماه پیش ماست، پس گردنبند حلقه دست بلک گسته. جانگکوک: این سنگه چیه؟ وی: من هم نمی دونم، ولی از چیزی که روش حکاکی شده می شه حدس زد که شاید گردنبندها رو باید روی سنگ همراه با هم گذاشت که کار کنند، شاید البته مطمئن نیستم. شوگا - و اون سنگ کجاست؟ قبل از اینکه کسی حرفی بزند صدایی از پشت سرشان جواب داد. - دست بلک گست. همه به سمت صدا برگشتند و پیشگو را دیدند که پشت سر آنها ایستاده است. جین به محض دیدن پیشگو متعجب گفت: - آآ... ببخشید دقیقا چطوری اومدید داخل، صدای زنگتونو نشنیدیم! و بعد رو به جیمین که کنار او بود زمزمه کرد: - انگار کسی برای ورود به اینجا احتیاجی به در نداره! جیمین به حالت بامزهای لبانش را به داخل دهانش برد و همزمان سرش را تکان داد و جواب داد - حتما نداره! پیشگو کمی جلوتر آمد تا به جمع آنها ملحق شود و گفت: - سنگ دست بلک گسته، پیش خودش نگهش میداره، ما هم نحوه کار سنگ رو بلد نیستیم، ولی میدونیم بلک گست سنگ رو پیش خودش نگه داشته و ازش محافظت میکنه، صدها سال هست که به خاطر قدرت گردنبند حلقه و نبود گردنبند ماه راحت داره بر ما حکومت میکنه. رپمان متعجب گفت: - عجیبه که مردم عادی ازش بیخبرند! پیشگو بلافاصله میگوید: - بله، تعداد افراد کمی از وجود گردنبندها آگاهند. جیمین: خب الان باید چی کار کنیم؟ جانگکوک: اگه بخواد سنگ رو پیش خودش نگه داره باید تو قلعش باشه. جیمین: نمیخوای بگی که باید بریم اونجا! رپمان: یعنی دوباره باید باهاش بجنگیم و علاوه بر پیدا کردن سنگ، گردنبند حلقه رو هم ازش بگیریم! جین: چطور همچین چیزی امکان داره؟ شوگا: من فکر می کنم همه این ها به دلایلی پشت هم داره اتفاق می افته، باید حتما انجامش بدیم، بهتره اول ما حرکتی کنیم تا اون ما رو غافلگیر کنه. پیشگو: نگران نباشید، عالی جناب به موقع ارتش سلطنتی رو برای کمک میفرستند. جیمین رو به پیشگو میگوید: - خیلی معذرت میخوام، ولی بهتر نبود از همون اول پادشاه میگفتند که باید چی کار کنیم، تا اینکه اینقدر پنهان کاری میکردند؟ پیشگو: بله، عذر میخوایم، عالیجناب فقط فکر کردن که اگه از اول جریان رو برای شما بگند، شما حاضر به همکاری نمیشدید جین: معلومه که نمی شدیم، همین الانشم بخوایم میتونیم بریم! جانگکوک نقشهای را از لباسش بیرون آورد و گفت: بهتره برای رفتن به قلعه، گروه گروه شیم جدا بریم، بلک گست الان درباره گردنبند نمی دونه، اگه بفهمه پیدا کردن اون وقتی که همه با همیم خیلی آسونه اینسوک که تا آن لحظه سکوت کرده بود تا آنها خودشان تصمیم بگیرند چی کار کنند اضافه کرد. - بهتره بعد بلند شدن هوسوک شی بریم. جیهوپ همان لحظه از اتاقش بیرون اومد. - کسی من رو صدا زد؟! همه با خوشحالی به جیهوپ نگاه می کنند. جیهوپ مکثی می کند و میگوید: - فقط من یک چیز رو نمیفهمم، چطور گردنبند ماه از اینجا پیدا نشد ولی تو اون یکی دنیا بود! * همه به سمت قلعه بلک گست جداگانه به راه افتادند. شب، جین و رپمان و جیمین به مسافر خانهای رسیدند. رپمان: بیاین امشب رو همینجا بمونیم. باقی افراد هم تایید کردند. رپمان دستش را در جیبش کرد و سکههایی را از جیبش در آورد. جین: این سکهها فقط به درد خوابیدن یک نفر اینجا میخوره، پس بقیه چی؟ رپمان متعجب به هر دو آنها نگاه کرد و گفت: - بله دقیقا، من به اندازه خودم پول دارم، چقدر باید باشه مگه؟ شما خودتون مگه چیزی ندارید؟ جین و جیمین هر دو سرشان را به حالت بامزه ای به معنی نه، چپ و راست کردند. رپمان متحیرتر از قبل گفت: - با من شوخی میکنید، شما هر دوتون پولدارید! جیمین: من یادم رفت پولام رو بردارم، این وظیفه بادیگاردام بود که کیف پولم رو(کیسه پول) حمل کنند. رپمان: چی؟! جیمین لبخند کیوتی میزند. جین به جایی خیره میشود و میگوید: - نگران نباش، من الان پولمون رو جور میکنم! با این حرف جین رپمان و جیمین به جایی که او چشم دوخته بود نگاه کردند. * رپمان و جین دور میزی در مسافر خانه نشسته بودند. رپمان: این عملی نیست! جین: چرا هست! رپمان: گیر میفتیم! جین: عمرا! آنها همانطور که داشتند با هم حرف می زدند به روبرویشان نگاه میکردند. جیمین در لباس مستخدم آنجا (مسافرخونه) روبروی میزی ایستاده بود و داشت با افراد نشسته دور میز حرف میزد. رپمان با چشم به افراد آن میز اشاره کرد و گفت: - چطور میشناسیشون؟ جین: چطوری می تونی نشناسیشون! خیلی معروفن که! زوج قمارباز! با هر کسی بازی کنند اون رو میبرند. رپمان: و چطور میخوایم شکستشون بدیم؟ جین: نمیتونیم. رپمان: پس؟! جین: ولی می تونیم بفهمیم قراره با کی بازی کنند رپمان: خب بعدش؟! جین لبخند گشادی میزند و میگوید: - ما آقا برین رو داریم! و با گفتن این حرف دستش را بالا می آورد و به بازوی رپمان میزند. - بلند شو، بلند شو بریم، ما هم باید کم کم آماده بشیم! * جیمین جلو میز زوج قمارباز ایستاده است درحالی که لباس مستخدم آنجا (مسافرخونه) را به تن دارد. - آقا و خانم کیم؟ - بله بفرمایید. - قربان، اربابم آقای لی عذر خواهی کردند برای اینکه نتونستند بیان و گفتند حتما یه وقت دیگه قراری رو با شما تنظیم میکنند. - بسیار خوب، امیدواریم حالشون زودتر خوب بشه. و با گفتن این حرف هر دو از پشت میز بلند شدند و به خارج مسافرخانه رفتند. در اتاقی در مسافرخونه، جین و رپمان روبروی آقا لی نشستهاند و خود را زوج قمارباز معرفی کردند، هر دو لباسشان را عوض کردند و جین لباس زنانه پوشیده است و میکاپ ظریفی کرده است. آقا لی با تعجب گفت: - پس شما زوج قمارباز هستید؟! جین در حالی که کمی صدایش را نازک کرده است - بله، چطور مگه؟ آقا لی: من شنیده بودم که شما پیرتر هستید! الان که به نظر خیلی جوان میاین! جین از این تیز بینی لی متعجب میشود و با استرس میخندد و بعد میگوید: - واقعاً اینطوره جوون به نظر میایم، وای ممنونم از لطفتون آقا لی، در اصل به خاطر میکاپیه که روی صورت انجام میدیم مگه نه آقا کیم؟ منظور جین رپمان بود که هاج و واج فقط آنجا نشسته بود. جین سقلمهای با آرنج به پهلو رپمان زد تا حرفش را تایید کند. رپمان: ها... آره... آره... ما از پوستمون زیاد مراقبت میکنیم! ناگهان در با صدای بلندی باز میشود و جیمین درحالی که لباسش را عوض کرده است در چهارچوب در نمایان می شود.(لباس خودش را به تن دارد) جیمین بدون فکر، سریع و بلند میگوید: - تموم شد! آقا لی: چی تموم شد؟ شما کی هستید؟ جیمین که با این سوال آقا لی تازه فهمیده بود چه کاری کرده است، مضطرب جواب میدهد - آ... من... جین که میبیند جیمین چیزی برای گفتن ندارد سریع میگوید: - اون باید اتاق اشتباهی رو اومده باشه درسته؟ و با این حرف با چشم به جیمین علامت میدهد. جیمین سریع میگوید: -بله، بله، باید اتاق رو اشتباه اومده باشم. و با این حرف دستش را به پیشونیش میگیرد و ادامه می دهد - اتاق چندم بود؟ همان لحظه زن خدمتکاری که دارد از راهرو می گذرد جیمین را جلوی در می بیند.(در هنوز باز است) و میگوید: - آآ.. آقا من خیلی خوشحالم که شما اتاق یازده رو پیدا کردید، من فکر میکردم نتونید جیمین نگران نگاهی به زن میکند و میگوید - آآ... بله... من داشتم دنبال اتاق یازدهم میگشتم... بله درسته... . آقا لی: برای چی داشتید دنبال این اتاق میگشتید؟ جیمین - چون... چون که... جیمین ناگهان چیزی به ذهنش میپرسد کمی به داخل میآید و رو به رپمان میگوید: - پدر، کاری که گفته بودید رو انجام دادم! جین و رپمان بعد از شنیدن حرف جیمین متعجب و همراه با تردید به هم نگاه میکنند. آقا لی: شما پسر دارید؟! جین سریع میگوید: - بله، چرا که نه! آقا لی: ایشون پسر شماست؟! همین الان گفتند اتاق رو اشتباه اومدند. جین: پسرم خیلی شوخه، بهش گفته بودیم نیاد داخل، مثل همیشه گوش نداده! جین مکثی میکند و با استرس میگوید: - میشه شروع کنیم! جین، جیمین و رپمان در خارج حیاط مسافرخونه ایستاده بودند. جین درحالی که داشت کیسه پول را بالا میانداخت گفت: - گفتم میتونیم. رپمان: دیگه هیچ وقت اینکار رو نمیکنم، به استرسش نمیارزه! * وی و جانگکوک شب در کوچهای در حال عبورند. وی: حالا کجا قراره بمونیم؟ جانگکوک: همین نزدیکیهاست، میرم بپرسم. جانگکوک با این حرف از وی جدا می شود و به سمت غرفه ای در آن نزدیکی می رود تا سوال بپرسد. وی همان طور به اطراف نگاه می کند که ناگهان شخصی نقاب دار، در لباس سیاه با شمشیر جلوی او ظاهر می شود و به او حمله می کند. وی متعجب سریع جاخالی می دهد و میگوید: - با بد کسی طرف شدی. آن شخص دوباره با شمشیرش به وی حمله می کند که وی باز به راحتی جاخالی می دهد و می گوید - از درگیر شدن با من پشیمون میشی. جانگکوک که کمی آن طرفتر در حال پرسیدن مسیر است، با دیدن شخصی که به وی حمله کرده است به سرعت به آنجا میآید و بین وی و آن شخص قرار میگیرد و در همان لحظه با نوک شمشیرش نقاب آن شخص را پاره می کند. وی و جانگکوک با دیدن آن شخص متعجب می شوند و وی می گوید - تو یه زنی؟! آن زن نقاب دار به جانگکوک نگاه میکند که یکدفعه سر رسیده است. او که نمی دانست آن دو با هم هستند اول متعجب میشود و در چشمان جانگکوک نگاه می کند، احساس می کند با دیدن جانگکوک چیزی در دلش میریزد، برای چند ثانیه جانگکوک را نگاه می کند. از طرز نگاه کردن زن به جانگکوک، وی متعجب یه تای ابرویش را بالا میدهد. زن به وی نگاه می کند که متعجب او را می نگرد. متوجه مکثی که کرده است می شود. دستش را با آرنجش جلوی صورتش میگیرد و از آنجا دور می شود. جانگکوک زمزمه کرد: - یعنی ممکنه از افراد بلک گست باشه؟ وی: یه جوری نگات میکرد! جانگکوک با گیجی گفت: - هان؟! - میگم غلط نکنم از تو خوشش اومده! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
فن فیکشن
فن فیکشن پلی به گذشته| masy297
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین