انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
فن فیکشن
فن فیکشن پلی به گذشته| masy297
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="masy297" data-source="post: 120619" data-attributes="member: 6202"><p>همه در خانه جیهوپ جمع بودند.</p><p>شوگا: پس پیرمرد گفت بلک گست گردنبند رو داره؟</p><p>جیمین: این به این معنی نیست که باید باهاش بجنگیم؟</p><p>وی: چرا نمیگی نابودش کنیم!</p><p>با این حرف وی همه سکوت کردند و فقط به هم نگاه کردند.</p><p>جیمین: پس بگو چرا پادشاه درست قضیه رو باز نمیکرد؟</p><p>جین:</p><p>- این یعنی تو لفافه گفته گردنبند رو پیدا کنیم ولی در اصل میخواسته بگه با بلک گست بجنگیم؟</p><p>رپمان:</p><p>- ما رو مسخره کرده این که خودکشیه!</p><p>جیهوپ:</p><p>- این به این معنا نیست که باید کشور رو نجات بدیم؟ من همیشه فکر میکردم کی قراره این کار رو بکنه، نگو خودم یکی از اون افرادم!</p><p>اینسوک که تا آن زمان سکوت کرده بود گفت:</p><p>- میشه یکی به من توضیح بده جریان چیه؟</p><p>همه با سوالش به طرفش برگشتند.</p><p>جانگکوک:</p><p>- بلک گست قدرتمندترین فرد تو کشوره!</p><p>رپمان:</p><p>- خیلی قدرتمندتر از پادشاه!</p><p>جین:</p><p>- حتی پادشاه کشور هم اون انتخاب میکنه، حتی پادشاه مجبوره به دستوراتش عمل کنه!</p><p>اینسوک:</p><p>- چرا؟ چطوری؟</p><p>رپمان:</p><p>- پیرمرد گفت همه چی به خاطر گردنبنده، نیروش رو از اون میگیره.</p><p>جیهوپ:</p><p>- آآ... عذر میخوام وسط توضیح بینقصتون میپرم، ولی من فکر نمیکنم ما حتی بتونیم ده دقیقه جلو اون بایستیم؟(بجنگیم)</p><p>جین: هوسوکشی راست میگه امکان نداره!</p><p>جیمین: و من فکر میکنم این اصلاً وظیفه ما نیست، چرا ما باید این کار رو کنیم؟</p><p>جانگکوک:</p><p>- ولی این حقیقت داره که مهره اون رو به اینجا آورده.</p><p>رپمان:</p><p>- چی باعث شده فکر کنی اون دیگه نمیتونه کشور رو کنترل کنه؟ اون هنوزم داره با قدرتش حکومت میکنه، کسی هم نمیتونه جلوش رو بگیره.</p><p>جیمین:</p><p>- نامجون هیونگ راست میگه، ما کاری نمیتونیم بکنیم حتی با کمک ارتش امپراطور، من میرم خونه، نیازی نیست بیشتر از این اینجا باشم.</p><p>جیمین با این حرف به سمت در ورودی میرود.</p><p>جین: شرمنده بچهها ولی فکر میکنم این بدترین تصمیمه.</p><p>جین هم با گفتن این حرف جیمین را دنبال میکند. قبل از اینکه آن دو از در خارج شوند، اینسوک احساس میکند مهره دوباره شروع به درخشیدن کرده است. مهره را از جیبش در میآورد و میگوید:</p><p>- بچهها من فکر میکنم زمانم تموم شده!</p><p>با حرف او جیمین و جین سرشان را بر میگردانند و همه متعجب به اینسوک نگاه میکنند.</p><p>اینسوک با نگرانی:</p><p>- حالا چی کار کنم؟</p><p>با گفتن این حرف او جلو چشم حیرت زده آنها ناپدید میشود.</p><p></p><p>*</p><p></p><p>در زمان حال، در یکی از ساختمانهای تجاری کره، بیتیاس در طبقه همکف ساختمان حضور دارند و قرار است برنامه رادیوییای را ضبط کنند. فنهای زیادی دور آنها را گرفتهاند و از آنها فیلم و عکس میگیرند.</p><p>بادیگاردها و منیجر(مدیر برنامه) آنها همراه بیتیاس حرکت میکنند و سعی در باز کردن راه دارند. فنها هیجان زده و خوشحال سر و صدا میکنند.</p><p>ناگهان در آن شلوغی اینسوک بین فنها و بیتیاس ظاهر میشود و با پشت به زمین میافتد. در حین افتادن به جیمین (از بیتیاس) برخورد میکند و جیمین به سمت جلو هل داده میشود. اینسوک با صدای بلندی(بدی) به زمین میافتد.</p><p>اینسوک:</p><p>- اووچ... .</p><p>اینسوک چشمانش را بسته است و با درد دست راستش را به کمرش میزند. همه از این اتفاق شوکه میشوند. آنها تصور میکنند اینسوک در اثر هل دادن فنها اینگونه به روی زمین افتاده است. یکی از فنها با ترس گفت:</p><p>- او... خدای من!</p><p>سکوتی اطراف را فرا میگیرد. اینسوک چشمانش را باز میکند. جمعیت زیادی را میبیند که وحشتزده به او چشم دوختند. با خودش فکر میکند" من کجام".</p><p> اینسوک متوجه جیمین میشود که بالا سر او ایستاده است.</p><p>جیمین:</p><p>- حالتون خوبه؟</p><p>اینسوک با تعجب او را نگاه میکند. بعد سرش را میچرخاند و متوجه فنها میشود که متعجب او را نگاه میکنند.</p><p>جیمین خم میشود و دستش را برای کمک دراز میکند تا او را بلند کند و همزمان میگوید:</p><p>- بزارید کمکتون کنم.</p><p>اینسوک مضطرب میشود. بدون کمک جیمین خودش سریع بلند میشود و میایستد.</p><p>جیمین هم کمرش را صاف میکند و میایستد. اینسوک الان روبهرو(فیس تو فیس) جیمین است. تازه متوجه بقیه افراد بیتیاس میشود که پشت جیمین ایستادهاند.</p><p>اینسوک:</p><p>- اا... ممنون.</p><p>جیمین لبخندی میزند:</p><p>- واقعاً متاسفم به خاطر اتفاقی که افتاد.</p><p>اینسوک سریع هل میشود و با لکنت میگوید:</p><p>- نه... من... من باید عذرخواهی کنم.</p><p>اینسوک سرش را برای عذرخواهی خم میکند که جیمین هم به تبعیت از او سرش را خم میکند. اینسوک همان لحظه متوجه گردنبند آویزان شده در گردن جیمین میشود. اینسوک متعجب و شگفت زده میشود و ناخودآگاه به گردنبند اشاره میکند:</p><p>- این... این...گردنبند... .</p><p>جیمین سرش را کمی خم میکند تا ببیند اینسوک به چی اشاره میکند. که متوجه گردنبند میشود و آنرا با دستش بالا میآورد:</p><p>- گردنبندم... چی؟</p><p>اینسوک که همچنان به گردنبند اشاره میکند سرش را بالا میگیرد تا چیزی بگوید که تازه متوجه چشمان متعجب و منتظر همه افراد حاضر در آنجا میشود. او متوجه میشد که جلوی جمع نمیتواند حرفش را کامل کند. دستانش را جلویش میگیرد و به حالت رد کردن حرفش تکان میدهد.</p><p>- هیچی...هیچی.</p><p>جیمین لبخند میزند و میگوید:</p><p>- بسیار خب، دفعه بعد بیشتر مراقب باشید.</p><p>و با این حرف، جیمین و بقیه اعضا بیتیاس به راهشان ادامه میدهند. که باعث میشود، بادیگاردها و فنها هم همراه با آنها حرکت کنند و اینسوک را متعجب در آنجا جای بگذارند.</p><p>اینسوک به پشت بر میگردد و بیتیاس را نگاه میکند که وارد یکی از اتاقهای ضیط میشوند، با چشمان بهتزده با خودش زمزمه میکند:</p><p>- چرا گردنبند دست جیمین بود؟!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="masy297, post: 120619, member: 6202"] همه در خانه جیهوپ جمع بودند. شوگا: پس پیرمرد گفت بلک گست گردنبند رو داره؟ جیمین: این به این معنی نیست که باید باهاش بجنگیم؟ وی: چرا نمیگی نابودش کنیم! با این حرف وی همه سکوت کردند و فقط به هم نگاه کردند. جیمین: پس بگو چرا پادشاه درست قضیه رو باز نمیکرد؟ جین: - این یعنی تو لفافه گفته گردنبند رو پیدا کنیم ولی در اصل میخواسته بگه با بلک گست بجنگیم؟ رپمان: - ما رو مسخره کرده این که خودکشیه! جیهوپ: - این به این معنا نیست که باید کشور رو نجات بدیم؟ من همیشه فکر میکردم کی قراره این کار رو بکنه، نگو خودم یکی از اون افرادم! اینسوک که تا آن زمان سکوت کرده بود گفت: - میشه یکی به من توضیح بده جریان چیه؟ همه با سوالش به طرفش برگشتند. جانگکوک: - بلک گست قدرتمندترین فرد تو کشوره! رپمان: - خیلی قدرتمندتر از پادشاه! جین: - حتی پادشاه کشور هم اون انتخاب میکنه، حتی پادشاه مجبوره به دستوراتش عمل کنه! اینسوک: - چرا؟ چطوری؟ رپمان: - پیرمرد گفت همه چی به خاطر گردنبنده، نیروش رو از اون میگیره. جیهوپ: - آآ... عذر میخوام وسط توضیح بینقصتون میپرم، ولی من فکر نمیکنم ما حتی بتونیم ده دقیقه جلو اون بایستیم؟(بجنگیم) جین: هوسوکشی راست میگه امکان نداره! جیمین: و من فکر میکنم این اصلاً وظیفه ما نیست، چرا ما باید این کار رو کنیم؟ جانگکوک: - ولی این حقیقت داره که مهره اون رو به اینجا آورده. رپمان: - چی باعث شده فکر کنی اون دیگه نمیتونه کشور رو کنترل کنه؟ اون هنوزم داره با قدرتش حکومت میکنه، کسی هم نمیتونه جلوش رو بگیره. جیمین: - نامجون هیونگ راست میگه، ما کاری نمیتونیم بکنیم حتی با کمک ارتش امپراطور، من میرم خونه، نیازی نیست بیشتر از این اینجا باشم. جیمین با این حرف به سمت در ورودی میرود. جین: شرمنده بچهها ولی فکر میکنم این بدترین تصمیمه. جین هم با گفتن این حرف جیمین را دنبال میکند. قبل از اینکه آن دو از در خارج شوند، اینسوک احساس میکند مهره دوباره شروع به درخشیدن کرده است. مهره را از جیبش در میآورد و میگوید: - بچهها من فکر میکنم زمانم تموم شده! با حرف او جیمین و جین سرشان را بر میگردانند و همه متعجب به اینسوک نگاه میکنند. اینسوک با نگرانی: - حالا چی کار کنم؟ با گفتن این حرف او جلو چشم حیرت زده آنها ناپدید میشود. * در زمان حال، در یکی از ساختمانهای تجاری کره، بیتیاس در طبقه همکف ساختمان حضور دارند و قرار است برنامه رادیوییای را ضبط کنند. فنهای زیادی دور آنها را گرفتهاند و از آنها فیلم و عکس میگیرند. بادیگاردها و منیجر(مدیر برنامه) آنها همراه بیتیاس حرکت میکنند و سعی در باز کردن راه دارند. فنها هیجان زده و خوشحال سر و صدا میکنند. ناگهان در آن شلوغی اینسوک بین فنها و بیتیاس ظاهر میشود و با پشت به زمین میافتد. در حین افتادن به جیمین (از بیتیاس) برخورد میکند و جیمین به سمت جلو هل داده میشود. اینسوک با صدای بلندی(بدی) به زمین میافتد. اینسوک: - اووچ... . اینسوک چشمانش را بسته است و با درد دست راستش را به کمرش میزند. همه از این اتفاق شوکه میشوند. آنها تصور میکنند اینسوک در اثر هل دادن فنها اینگونه به روی زمین افتاده است. یکی از فنها با ترس گفت: - او... خدای من! سکوتی اطراف را فرا میگیرد. اینسوک چشمانش را باز میکند. جمعیت زیادی را میبیند که وحشتزده به او چشم دوختند. با خودش فکر میکند" من کجام". اینسوک متوجه جیمین میشود که بالا سر او ایستاده است. جیمین: - حالتون خوبه؟ اینسوک با تعجب او را نگاه میکند. بعد سرش را میچرخاند و متوجه فنها میشود که متعجب او را نگاه میکنند. جیمین خم میشود و دستش را برای کمک دراز میکند تا او را بلند کند و همزمان میگوید: - بزارید کمکتون کنم. اینسوک مضطرب میشود. بدون کمک جیمین خودش سریع بلند میشود و میایستد. جیمین هم کمرش را صاف میکند و میایستد. اینسوک الان روبهرو(فیس تو فیس) جیمین است. تازه متوجه بقیه افراد بیتیاس میشود که پشت جیمین ایستادهاند. اینسوک: - اا... ممنون. جیمین لبخندی میزند: - واقعاً متاسفم به خاطر اتفاقی که افتاد. اینسوک سریع هل میشود و با لکنت میگوید: - نه... من... من باید عذرخواهی کنم. اینسوک سرش را برای عذرخواهی خم میکند که جیمین هم به تبعیت از او سرش را خم میکند. اینسوک همان لحظه متوجه گردنبند آویزان شده در گردن جیمین میشود. اینسوک متعجب و شگفت زده میشود و ناخودآگاه به گردنبند اشاره میکند: - این... این...گردنبند... . جیمین سرش را کمی خم میکند تا ببیند اینسوک به چی اشاره میکند. که متوجه گردنبند میشود و آنرا با دستش بالا میآورد: - گردنبندم... چی؟ اینسوک که همچنان به گردنبند اشاره میکند سرش را بالا میگیرد تا چیزی بگوید که تازه متوجه چشمان متعجب و منتظر همه افراد حاضر در آنجا میشود. او متوجه میشد که جلوی جمع نمیتواند حرفش را کامل کند. دستانش را جلویش میگیرد و به حالت رد کردن حرفش تکان میدهد. - هیچی...هیچی. جیمین لبخند میزند و میگوید: - بسیار خب، دفعه بعد بیشتر مراقب باشید. و با این حرف، جیمین و بقیه اعضا بیتیاس به راهشان ادامه میدهند. که باعث میشود، بادیگاردها و فنها هم همراه با آنها حرکت کنند و اینسوک را متعجب در آنجا جای بگذارند. اینسوک به پشت بر میگردد و بیتیاس را نگاه میکند که وارد یکی از اتاقهای ضیط میشوند، با چشمان بهتزده با خودش زمزمه میکند: - چرا گردنبند دست جیمین بود؟! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
فن فیکشن
فن فیکشن پلی به گذشته| masy297
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین