انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
فن فیکشن
فن فیکشن پلی به گذشته| masy297
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="masy297" data-source="post: 120405" data-attributes="member: 6202"><p>جین و رپمان در جنگل در حال عبور بودند. جین با شک رو به رپمان کرد و گفت:</p><p>- میگم مطمئنی آدرس همین طرفیه؟ اشتباه نیومدیم؟</p><p>رپمان نگاهی به آدرس انداخت.</p><p>- نه نوشته وسط جنگل نزدیک سنگهای یادبود!</p><p>- آخه کی وسط جنگل خونه میزنه من نمیدونم، اگه به راهزنی چیزی برخوردیم چی؟</p><p>هنوز حرف جین تمام نشده بود که پنج نفر راهزن بیهوا از پشت درختها بیرون آمدند و ریختند دور آنها، که باعث تعجب آنها شد. جین رو به راهزنها گفت:</p><p>- حداقل میگذاشتید حرفم تموم بشه بعد!</p><p>رپمان سقلمهای به پهلوی جین که سمت راست او بود، زد و گفت:</p><p>- هیس، اینها شوخی ندارند، سر به سرشون نزار!</p><p>بعد رو به راهزنها کرد و گفت:</p><p>- دوستان عزیز و گرامی! خسته نباشید، حتماً از صبح تا حالا خیلی زحمت کشیدید، خدا قوت!</p><p>بعد مکثی کرد و ادامه داد:</p><p>- ولی متاسفانه ما آه در بساط نداریم، اشتباه کردید ایندفعه( به کاهدان زدید).</p><p>رئیس راهزنها تک خندهای کرد و گفت:</p><p>- جدی که نمیگی؟!</p><p>و با این حرف با چشمانش به جین اشاره کرد. رپمان تازه یادش آمد، جین پولدار است! سر تا پای جین را برانداز کرد و سری به نشانه تاسف تکان داد و زیر لب با خودش گفت:</p><p>- بدبخت شدیم.</p><p>جین که کنار رپمان ایستاده بود صدایش را واضح نشنید گوشش را به سمت رپمان کج کرد و گفت:</p><p>- چی گفتی؟ من که دم گوشتم نمیشنوم چی میگی، چه برسه به این راهزنهای شریف! بلندتر حرف بزن بابا!</p><p>رپمان به جین نگاه کرد که بیخیال و خندان او را نگاه می کند. او را دوباره وارسی کرد و متوجه شد دستانش را پشتش روی هم قرار داده و خیلی خونسرد به نظر میرسد. رپمان متعجب نگاهش کرد و گفت:</p><p>- شجاعی یا خیلی پاستوریزه! نمیدونی الان تو چه شرایطی هستیم؟!</p><p>جین خندان نگاهی به راهزنها کرد و گفت:</p><p>- مشکلی نداره که آقایون هر چی داریم میخوان، ما هم هر چی مال و منال داریم میدیم!</p><p>قبل از اینکه رپمان جوابی دهد، رئیس راهزنها داد زد:</p><p>-بسه! چقدر زر میزنید؛ حوصلهمون سر رفت! بدید هر چی دارید بجنبید! هی دختر خانم لباستم بده!</p><p>جین و رپمان همزمان با هم هر کدام گفتند:</p><p>جین: دختر خانم؟!</p><p>رپمان: لباسش؟!</p><p>رئیس راهزنها با بدخلقی گفت:</p><p>- حرف نباشه، زودتر!</p><p>و رو به افرادش گفت:</p><p>- بگیرید هر چی دارند، چرا ایستادید بروبر نگاهشون میکنید.</p><p>با حرف رئیس راهزنها افرادش به طرف آن دو رفتند تا پولها(سکهها) و وسایلشان را بگیرند. رئیس دزدها به خود غرید:</p><p>- با یه سری احمق دارم کار میکنم، به یه سری احمقتر هم زدم! شانس ما رو باش</p><p>سه راهزن به طرف آن دو رفتند، یکی از راهزنها با بدخلقی گفت:</p><p>- یالا بجنبید، سکه، جواهرات هرچی دارید رد کنید بیاد.</p><p>رپمان و جین به هم نگاهی انداختند، قبل از اینکه بخواهند اقدامی کنند صدایی آنها را متوقف کرد:</p><p>- شاید بهتر باشه برگردید به همون جا که بودید!</p><p>همه با شنیدن صدا به عقب برگشتند. جین و رپمان به آن مرد نگاه کردند، مردی جوان و نیرومند را دیدند که کیسهای را بر دوشش انداخته بود و با یک دست آن را گرفته بود.</p><p>جین در گوش رپمان زمزمه کرد:</p><p>- با ما بود یا اونها!</p><p>رپمان آرام گفت:</p><p>- خیلی قیافش آشناست!</p><p>شوگا با گفتن این حرف، راهش را کج کرد و به سمت کلبهاش کمی آنطرفتر گام برداشت.</p><p>جین باز زمزمه کرد:</p><p>- الان مثلاً ما رو نجات داد!</p><p>همان لحظه رئیس راهزنها که با دیدن شوگا ترسیده بود به افرادش دستور داد:</p><p>- بیاین بریم!</p><p>افراد که از رفتار رئیسشان متعجب شده بودند، اعتراض کردند:</p><p>- چرا رئیس؟</p><p>- اون فقط یک نفره ما پنج نفر!</p><p>- رئیس میشناسیدش؟</p><p>رئیس راهزنها که از گلایههای افرادش عصبی شده بود بلند داد زد:</p><p>- د... میگم بیاین یعنی بیاین، به من نمیخواد درس بدید احمقها.</p><p>افرادش با داد او بدون حرف اضافهای پشت سر او راه افتادند و از آنجا رفتند.</p><p>رپمان و جین که از این اتفاق متعجب شده بودند، با حیرت به شوگا که بیتوجه به اونها وارد کلبهاش شد نگاه کردند.</p><p>جین گفت:</p><p>- انگار جدی جدی نجاتمون داد، بابا ایول!</p><p>رپمان همچنان به در کلبه زل زده بود. جین نگاهش را پایین آورد و عکسی را که رپمان در دستش که آویزان موازی پاهایش آنرا نگه داشته بود نگاهی کرد و گفت:</p><p>- ا... این که همین دوستمون در اومد!</p><p>رپمان با شنیدن حرف جین عکس را مقابلش گرفت و با دیدنش زمزمه کرد:</p><p>- پس بیخود نبود آشنا میزد!</p><p>جین گفت:</p><p>- حالا چه طوری باهاش حرف بزنیم؟ به نظر نمیاد دوست داشته باشه کسی مزاحمش بشه!</p><p>رپمان و جین با تردید به هم نگاه کردند.</p><p></p><p> *</p><p></p><p>اینسوک جلوی قصری قدیمی ایستاده بود. (قصر به اندازه یک کاروانسرا وسعت دارد و نه به اندازه قصر امپراطور!) </p><p>قصر از سنگهای مشکی ساخته شده بود که مجسمههای ترسناکی روی آن کار شده بودند. قصری بدون حیاط!</p><p>اینسوک با شک آدرس را بار دیگر نگاهی انداخت و زیر لب زمزمه کرد:</p><p>- من نباید میاومدم اینجا!</p><p>او با احتیاط به سمت در ورود رفت و زنگ در را زد. هیچ کسی جواب نداد. اینسوک چند لحظه صبر کرد و دوباره زنگ در را زد؛ ولی دوباره کسی جواب نداد. اینسوک کمی عقبتر رفت و چند بار پرش کرد تا بتواند از طریق یکی از پنجرهها داخل را ببیند و همزمان گفت:</p><p>- کسی خونه نیست؟</p><p>و با خودش زمزمه کرد:</p><p>- اصلا کسی میتونه اینجا زندگی کنه!</p><p>اینسوک شروع کرد به گشتن راهی برای ورود به داخل قصر. پشت قصر یکی از پنجرههای طبقه دوم که ارتفاع کمی تا زمین داشت باز بود. اینسوک اگر کمی از دیوار بالا میرفت، میتوانست آنرا بگیرد. پای چپش را به شیاری روی دیوار گذاشت و دستانش را هم در یکی دیگر از شیارها به یک سنگ قفل کرد و خود را بالا کشید. پای راستش را درون شیاری بالاتر محکم کرد و دست راستش را دراز کرد و توانست لبه پنجره را بگیرد. آن یکی دستش را هم به لبه پنجره گذاشت و با مشقت و زحمت خود را بالا کشید. پای چپش را انداخت داخل اتاق و خود را به داخل کشید. پای راستش را هم که به آن طرف پنجره آویزان بود، داخل آورد و داخل اتاق پرید. پرشش بیشتر شبیه پرت کردن خودش به کف اتاق بود! افتادن او به داخل اتاق با صدای بلندی همراه شد. با درد پای راستش را گرفت و مالش داد.</p><p>- او... خدا چه دردی داره!</p><p>صاحب خانه در آشپزخانه مشغول بود. همراه با صدای بلند افتادن اینسوک در کف اتاق، سرش را بالا گرفت و اخم غلیظی کرد.</p><p></p><p>*</p><p></p><p>رپمان و جین پشت در کلبه ایستاده بودند. رپمان با احتیاط در زد؛ ولی جوابی نیامد. رپمان پرسشگرانه به جین نگاه کرد که او شانهای به علامت " ندانستن" بالا داد. رپمان بار دیگر در زد. این بار صدای شوگا از داخل کلبه آمد.</p><p>- بله؟!</p><p>رپمان گفت:</p><p>- قربان یه لحظه لطفاً... .</p><p>شوگا در را باز کرد درحالیکه اخم ظریفی به چهره داشت (او وحشی، جذاب ولی ترسناک به نظر میرسید)</p><p>- بله؟</p><p>جین و رپمان بار دیگر از روی تردید به هم نگاه کردند.</p><p>رپمان ادامه داد:</p><p>- قربان اول میخواستیم برای کمکتون ازتون تشکر کنیم و دوم... ما اومدیم برای... منظورم اینه که یک دعوتنامه برای همکاری شما آوردیم!</p><p>جین زیر گوش رپمان گفت:</p><p>- دعوتنامه؟؟</p><p>رپمان گفت:</p><p>- ششش... .</p><p>- علاقهای ندارم!</p><p>و با این حرف به داخل رفت و در را بست.</p><p>رپمان به جین نگاه کرد.</p><p>- حالا چی؟</p><p>جین لبخندی زد:</p><p>- بسپارش به من!</p><p>- چی کار میخوای بکنی؟</p><p>- داشتیم میاومدیم رودخونه رو دیدی تو راه؟</p><p>رپمان مردد گفت:</p><p>-آره.</p><p>- خب اون همین راهحل ماست!</p><p>جین بعد از گفتن این حرف دستانش را از هم باز کرد.</p><p>رپمان گفت:</p><p>- داری چی کار میکنی؟</p><p>- هدایت آب به جایی که باید بره!</p><p>همان لحظه آب رودخانهای که در نزدیکی آنها قرار دارد، به جنبوجوش در میآید و بعد از چند ثانیه از جایش بلند میشود و به سمت جین و رپمان هدایت میشود!</p><p>رپمان که متوجه اتفاقی که داشت میافتاد، نبود رو به جین پرسید:</p><p>- هدایت چی؟ آب؟</p><p>جین بدون توجه به سوال او گفت:</p><p>- جای تو بودم سرم رو میدزدیدم!</p><p>رپمان متعجب گفت:</p><p>- چی.. چر...</p><p>قبل از تمام شدن حرفش به پشت سرش نگاه کرد و دید حجم عظیمی از آب دارد به سمت آنها میآید. او سریع با ترس سرش را خم میکند و آب رودخانه از بالا سرش عبور میکند و از طریق پنجره باز کنار در و لای در، آب به داخل کلبه شوگا سرازیر میشود.</p><p>رپمان بهتزده به کلبه خیس نگاه میکند و میگوید:</p><p>- چی کار کردی؟!</p><p>قبل از اینکه جین پاسخی دهد در کلبه باز میشود و شوگا عصبانی و با چشمانی به خون نشسته (قرمز) در چارچوب در نمایان میشود. در حالیکه از عصبانیت قفسه سینهاش بالا و پایین میرود و در اثر خیس شدن از موهایش و لباسش آب میچکد. جین بلافاصله خود را پشت رپمان مخفی میکند. شوگا یقه رپمان را میگیرد و در دستش میچرخاند.</p><p>- چی کار کردید؟</p><p>رپمان در حالیکه سعی داشت اوضاع را کنترل کند:</p><p>- قربان... یه لحظه... باور کنید ما قصد اهانت...</p><p>شوگا نگذاشت حرفش تمام شود و با عصبانیت رپمان را کمی با دستش به بالا کشاند. رپمان دستش را روی دست شوگا که یقهاش را گرفته بود گذاشت و با ترس گفت:</p><p>-با... باور کنید، ما انتخاب دیگهای نداشتیم! این یه دستور سلطنتیه!</p><p>شوگا با شنیدن این حرف با حیرت رپمان را پایین میآورد و همینطور که دستانش از دور یقه رپمان شل میشود آرام میگوید:</p><p>- گفتی به دستور کی؟!</p><p></p><p>*</p><p></p><p>اینسوک از اتاق خارج میشود. دور و اطرافش را نگاه میکند. راهرویی کوتاه که پر از اتاقهای مختلف است و پلکانی که به طبقه اول میرود. اینسوک آهسته به سمت پلهها میرود و از آن پایین میآید و خود را به طبقه اول میرساند. پایین پلهها میایستد و مشغول بررسی میشود. سمت راستش کمی آنطرفتر آشپزخانه است و سمت چپش هم نشیمن، روبهرویش هم میز ناهارخوری. اینسوک با خودش فکر میکند " یعنی کسی داخل هست؟ " قبل از اینکه بتواند فکر بیشتری کند، ناگهان شخصی یقهاش را میگیرد و او را به زمین پرت میکند. اینسوک با صدای بلندی روی زمین میافتد.</p><p>- آخ!</p><p>وی عصبی خطاب به او میگوید:</p><p>- چطور تونستی وارد خونه بشی؟ با اجازه کی؟</p><p>اینسوک نگران دستش را بالا جلویش میگیرد و میگوید:</p><p>- صبر کن... صبر کن... من باید باهات حرف...</p><p>وی حرفش را قطع میکند:</p><p>- من واضح بهت گفتم که نمیخوام مزاحمم شی!</p><p>اینسوک متعجب همانطور که نشسته است میگوید:</p><p>- کی؟!</p><p>وی پوزخند میزند:</p><p>- تو فکر میکنی من صدای زنگ رو نشنیدم که داشتی خرابش میکردی؟!</p><p>اینسوک متوجه طعنهی او میشود. بلند میشود و میایستد.</p><p>- ولی من باید باهات حرف بزنم، بهتره بگم مجبورم! من با خواست خودم اینجا نیستم، پادشاه به من یه ماموریت داده و گفته اول افرادم رو جمع کنم، من هم فکر کردم شاید به کمک تو نیاز داشته باشیم.</p><p>- و چرا باید قبول کنم؟</p><p>اینسوک شانهای بالا میاندازد:</p><p>- نمیدونم، خودم هم نمیدونم برای چی اینجام ولی این تنها کاریه که الان میتونم انجام بدم، حداقل من شما رو اینجا میشناسم.</p><p>- درباره کی حرف میزنی؟</p><p>اینسوک مردد به وی نگاه کرد.</p><p>- تو ممکنه باور نکنی ولی...</p><p>اینسوک مکثی کرد و ادامه داد:</p><p>- من از جایی میام که اونجا شخصی مثل تو وجود داره، دقیقا شبیه به تو و تو تنها فرد آشنا نیستی شش نفر دیگه در همین شرایط اینجا وجود دارند.</p><p>وی با شنیدن حرف اینسوک یک تای ابرو خود را بالا میدهد و متعجب اینسوک را نگاه میکند.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="masy297, post: 120405, member: 6202"] جین و رپمان در جنگل در حال عبور بودند. جین با شک رو به رپمان کرد و گفت: - میگم مطمئنی آدرس همین طرفیه؟ اشتباه نیومدیم؟ رپمان نگاهی به آدرس انداخت. - نه نوشته وسط جنگل نزدیک سنگهای یادبود! - آخه کی وسط جنگل خونه میزنه من نمیدونم، اگه به راهزنی چیزی برخوردیم چی؟ هنوز حرف جین تمام نشده بود که پنج نفر راهزن بیهوا از پشت درختها بیرون آمدند و ریختند دور آنها، که باعث تعجب آنها شد. جین رو به راهزنها گفت: - حداقل میگذاشتید حرفم تموم بشه بعد! رپمان سقلمهای به پهلوی جین که سمت راست او بود، زد و گفت: - هیس، اینها شوخی ندارند، سر به سرشون نزار! بعد رو به راهزنها کرد و گفت: - دوستان عزیز و گرامی! خسته نباشید، حتماً از صبح تا حالا خیلی زحمت کشیدید، خدا قوت! بعد مکثی کرد و ادامه داد: - ولی متاسفانه ما آه در بساط نداریم، اشتباه کردید ایندفعه( به کاهدان زدید). رئیس راهزنها تک خندهای کرد و گفت: - جدی که نمیگی؟! و با این حرف با چشمانش به جین اشاره کرد. رپمان تازه یادش آمد، جین پولدار است! سر تا پای جین را برانداز کرد و سری به نشانه تاسف تکان داد و زیر لب با خودش گفت: - بدبخت شدیم. جین که کنار رپمان ایستاده بود صدایش را واضح نشنید گوشش را به سمت رپمان کج کرد و گفت: - چی گفتی؟ من که دم گوشتم نمیشنوم چی میگی، چه برسه به این راهزنهای شریف! بلندتر حرف بزن بابا! رپمان به جین نگاه کرد که بیخیال و خندان او را نگاه می کند. او را دوباره وارسی کرد و متوجه شد دستانش را پشتش روی هم قرار داده و خیلی خونسرد به نظر میرسد. رپمان متعجب نگاهش کرد و گفت: - شجاعی یا خیلی پاستوریزه! نمیدونی الان تو چه شرایطی هستیم؟! جین خندان نگاهی به راهزنها کرد و گفت: - مشکلی نداره که آقایون هر چی داریم میخوان، ما هم هر چی مال و منال داریم میدیم! قبل از اینکه رپمان جوابی دهد، رئیس راهزنها داد زد: -بسه! چقدر زر میزنید؛ حوصلهمون سر رفت! بدید هر چی دارید بجنبید! هی دختر خانم لباستم بده! جین و رپمان همزمان با هم هر کدام گفتند: جین: دختر خانم؟! رپمان: لباسش؟! رئیس راهزنها با بدخلقی گفت: - حرف نباشه، زودتر! و رو به افرادش گفت: - بگیرید هر چی دارند، چرا ایستادید بروبر نگاهشون میکنید. با حرف رئیس راهزنها افرادش به طرف آن دو رفتند تا پولها(سکهها) و وسایلشان را بگیرند. رئیس دزدها به خود غرید: - با یه سری احمق دارم کار میکنم، به یه سری احمقتر هم زدم! شانس ما رو باش سه راهزن به طرف آن دو رفتند، یکی از راهزنها با بدخلقی گفت: - یالا بجنبید، سکه، جواهرات هرچی دارید رد کنید بیاد. رپمان و جین به هم نگاهی انداختند، قبل از اینکه بخواهند اقدامی کنند صدایی آنها را متوقف کرد: - شاید بهتر باشه برگردید به همون جا که بودید! همه با شنیدن صدا به عقب برگشتند. جین و رپمان به آن مرد نگاه کردند، مردی جوان و نیرومند را دیدند که کیسهای را بر دوشش انداخته بود و با یک دست آن را گرفته بود. جین در گوش رپمان زمزمه کرد: - با ما بود یا اونها! رپمان آرام گفت: - خیلی قیافش آشناست! شوگا با گفتن این حرف، راهش را کج کرد و به سمت کلبهاش کمی آنطرفتر گام برداشت. جین باز زمزمه کرد: - الان مثلاً ما رو نجات داد! همان لحظه رئیس راهزنها که با دیدن شوگا ترسیده بود به افرادش دستور داد: - بیاین بریم! افراد که از رفتار رئیسشان متعجب شده بودند، اعتراض کردند: - چرا رئیس؟ - اون فقط یک نفره ما پنج نفر! - رئیس میشناسیدش؟ رئیس راهزنها که از گلایههای افرادش عصبی شده بود بلند داد زد: - د... میگم بیاین یعنی بیاین، به من نمیخواد درس بدید احمقها. افرادش با داد او بدون حرف اضافهای پشت سر او راه افتادند و از آنجا رفتند. رپمان و جین که از این اتفاق متعجب شده بودند، با حیرت به شوگا که بیتوجه به اونها وارد کلبهاش شد نگاه کردند. جین گفت: - انگار جدی جدی نجاتمون داد، بابا ایول! رپمان همچنان به در کلبه زل زده بود. جین نگاهش را پایین آورد و عکسی را که رپمان در دستش که آویزان موازی پاهایش آنرا نگه داشته بود نگاهی کرد و گفت: - ا... این که همین دوستمون در اومد! رپمان با شنیدن حرف جین عکس را مقابلش گرفت و با دیدنش زمزمه کرد: - پس بیخود نبود آشنا میزد! جین گفت: - حالا چه طوری باهاش حرف بزنیم؟ به نظر نمیاد دوست داشته باشه کسی مزاحمش بشه! رپمان و جین با تردید به هم نگاه کردند. * اینسوک جلوی قصری قدیمی ایستاده بود. (قصر به اندازه یک کاروانسرا وسعت دارد و نه به اندازه قصر امپراطور!) قصر از سنگهای مشکی ساخته شده بود که مجسمههای ترسناکی روی آن کار شده بودند. قصری بدون حیاط! اینسوک با شک آدرس را بار دیگر نگاهی انداخت و زیر لب زمزمه کرد: - من نباید میاومدم اینجا! او با احتیاط به سمت در ورود رفت و زنگ در را زد. هیچ کسی جواب نداد. اینسوک چند لحظه صبر کرد و دوباره زنگ در را زد؛ ولی دوباره کسی جواب نداد. اینسوک کمی عقبتر رفت و چند بار پرش کرد تا بتواند از طریق یکی از پنجرهها داخل را ببیند و همزمان گفت: - کسی خونه نیست؟ و با خودش زمزمه کرد: - اصلا کسی میتونه اینجا زندگی کنه! اینسوک شروع کرد به گشتن راهی برای ورود به داخل قصر. پشت قصر یکی از پنجرههای طبقه دوم که ارتفاع کمی تا زمین داشت باز بود. اینسوک اگر کمی از دیوار بالا میرفت، میتوانست آنرا بگیرد. پای چپش را به شیاری روی دیوار گذاشت و دستانش را هم در یکی دیگر از شیارها به یک سنگ قفل کرد و خود را بالا کشید. پای راستش را درون شیاری بالاتر محکم کرد و دست راستش را دراز کرد و توانست لبه پنجره را بگیرد. آن یکی دستش را هم به لبه پنجره گذاشت و با مشقت و زحمت خود را بالا کشید. پای چپش را انداخت داخل اتاق و خود را به داخل کشید. پای راستش را هم که به آن طرف پنجره آویزان بود، داخل آورد و داخل اتاق پرید. پرشش بیشتر شبیه پرت کردن خودش به کف اتاق بود! افتادن او به داخل اتاق با صدای بلندی همراه شد. با درد پای راستش را گرفت و مالش داد. - او... خدا چه دردی داره! صاحب خانه در آشپزخانه مشغول بود. همراه با صدای بلند افتادن اینسوک در کف اتاق، سرش را بالا گرفت و اخم غلیظی کرد. * رپمان و جین پشت در کلبه ایستاده بودند. رپمان با احتیاط در زد؛ ولی جوابی نیامد. رپمان پرسشگرانه به جین نگاه کرد که او شانهای به علامت " ندانستن" بالا داد. رپمان بار دیگر در زد. این بار صدای شوگا از داخل کلبه آمد. - بله؟! رپمان گفت: - قربان یه لحظه لطفاً... . شوگا در را باز کرد درحالیکه اخم ظریفی به چهره داشت (او وحشی، جذاب ولی ترسناک به نظر میرسید) - بله؟ جین و رپمان بار دیگر از روی تردید به هم نگاه کردند. رپمان ادامه داد: - قربان اول میخواستیم برای کمکتون ازتون تشکر کنیم و دوم... ما اومدیم برای... منظورم اینه که یک دعوتنامه برای همکاری شما آوردیم! جین زیر گوش رپمان گفت: - دعوتنامه؟؟ رپمان گفت: - ششش... . - علاقهای ندارم! و با این حرف به داخل رفت و در را بست. رپمان به جین نگاه کرد. - حالا چی؟ جین لبخندی زد: - بسپارش به من! - چی کار میخوای بکنی؟ - داشتیم میاومدیم رودخونه رو دیدی تو راه؟ رپمان مردد گفت: -آره. - خب اون همین راهحل ماست! جین بعد از گفتن این حرف دستانش را از هم باز کرد. رپمان گفت: - داری چی کار میکنی؟ - هدایت آب به جایی که باید بره! همان لحظه آب رودخانهای که در نزدیکی آنها قرار دارد، به جنبوجوش در میآید و بعد از چند ثانیه از جایش بلند میشود و به سمت جین و رپمان هدایت میشود! رپمان که متوجه اتفاقی که داشت میافتاد، نبود رو به جین پرسید: - هدایت چی؟ آب؟ جین بدون توجه به سوال او گفت: - جای تو بودم سرم رو میدزدیدم! رپمان متعجب گفت: - چی.. چر... قبل از تمام شدن حرفش به پشت سرش نگاه کرد و دید حجم عظیمی از آب دارد به سمت آنها میآید. او سریع با ترس سرش را خم میکند و آب رودخانه از بالا سرش عبور میکند و از طریق پنجره باز کنار در و لای در، آب به داخل کلبه شوگا سرازیر میشود. رپمان بهتزده به کلبه خیس نگاه میکند و میگوید: - چی کار کردی؟! قبل از اینکه جین پاسخی دهد در کلبه باز میشود و شوگا عصبانی و با چشمانی به خون نشسته (قرمز) در چارچوب در نمایان میشود. در حالیکه از عصبانیت قفسه سینهاش بالا و پایین میرود و در اثر خیس شدن از موهایش و لباسش آب میچکد. جین بلافاصله خود را پشت رپمان مخفی میکند. شوگا یقه رپمان را میگیرد و در دستش میچرخاند. - چی کار کردید؟ رپمان در حالیکه سعی داشت اوضاع را کنترل کند: - قربان... یه لحظه... باور کنید ما قصد اهانت... شوگا نگذاشت حرفش تمام شود و با عصبانیت رپمان را کمی با دستش به بالا کشاند. رپمان دستش را روی دست شوگا که یقهاش را گرفته بود گذاشت و با ترس گفت: -با... باور کنید، ما انتخاب دیگهای نداشتیم! این یه دستور سلطنتیه! شوگا با شنیدن این حرف با حیرت رپمان را پایین میآورد و همینطور که دستانش از دور یقه رپمان شل میشود آرام میگوید: - گفتی به دستور کی؟! * اینسوک از اتاق خارج میشود. دور و اطرافش را نگاه میکند. راهرویی کوتاه که پر از اتاقهای مختلف است و پلکانی که به طبقه اول میرود. اینسوک آهسته به سمت پلهها میرود و از آن پایین میآید و خود را به طبقه اول میرساند. پایین پلهها میایستد و مشغول بررسی میشود. سمت راستش کمی آنطرفتر آشپزخانه است و سمت چپش هم نشیمن، روبهرویش هم میز ناهارخوری. اینسوک با خودش فکر میکند " یعنی کسی داخل هست؟ " قبل از اینکه بتواند فکر بیشتری کند، ناگهان شخصی یقهاش را میگیرد و او را به زمین پرت میکند. اینسوک با صدای بلندی روی زمین میافتد. - آخ! وی عصبی خطاب به او میگوید: - چطور تونستی وارد خونه بشی؟ با اجازه کی؟ اینسوک نگران دستش را بالا جلویش میگیرد و میگوید: - صبر کن... صبر کن... من باید باهات حرف... وی حرفش را قطع میکند: - من واضح بهت گفتم که نمیخوام مزاحمم شی! اینسوک متعجب همانطور که نشسته است میگوید: - کی؟! وی پوزخند میزند: - تو فکر میکنی من صدای زنگ رو نشنیدم که داشتی خرابش میکردی؟! اینسوک متوجه طعنهی او میشود. بلند میشود و میایستد. - ولی من باید باهات حرف بزنم، بهتره بگم مجبورم! من با خواست خودم اینجا نیستم، پادشاه به من یه ماموریت داده و گفته اول افرادم رو جمع کنم، من هم فکر کردم شاید به کمک تو نیاز داشته باشیم. - و چرا باید قبول کنم؟ اینسوک شانهای بالا میاندازد: - نمیدونم، خودم هم نمیدونم برای چی اینجام ولی این تنها کاریه که الان میتونم انجام بدم، حداقل من شما رو اینجا میشناسم. - درباره کی حرف میزنی؟ اینسوک مردد به وی نگاه کرد. - تو ممکنه باور نکنی ولی... اینسوک مکثی کرد و ادامه داد: - من از جایی میام که اونجا شخصی مثل تو وجود داره، دقیقا شبیه به تو و تو تنها فرد آشنا نیستی شش نفر دیگه در همین شرایط اینجا وجود دارند. وی با شنیدن حرف اینسوک یک تای ابرو خود را بالا میدهد و متعجب اینسوک را نگاه میکند. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
فن فیکشن
فن فیکشن پلی به گذشته| masy297
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین