انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
فن فیکشن
فن فیکشن پلی به گذشته| masy297
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="masy297" data-source="post: 118838" data-attributes="member: 6202"><p>اینسوک روی زمین در جنگل دراز کشیده بود.</p><p>- دوباره اینجا!</p><p>بلند شد و دوباره از همان مسیر قبلی به سمت خروجی جنگل به راه افتاد. قبل از اینکه از جنگل خارج شود، متوجه سربازان گارد سلطنتی شد که مدام در رفت و آمد بودند. با خودش فکر کرد:</p><p>-چه خبره باز؟</p><p>یکی از سربازان کنار ورودی جنگل توقف کرد و به همراهانش دستور داد:</p><p>- بجنبید هر چه زودتر باید اون دختر رو همراه با مهرش پیدا کنیم!</p><p>بقیه سربازانی که با او بودند گفتند:</p><p>-اطاعت قربان!</p><p>و همه به طرفین مختلف پراکنده شدند. اینسوک که در حال نظاره کردن این صحنه بود، خودش را پشت یکی از درختان مخفی کرد و با خودش گفت:</p><p>-ای بابا اینها چرا دست بردار نیستند.</p><p>همان لحظه مردی از پشت سر جلوی دهان اینسوک را گرفت. اینسوک ترسید، تقلا کرد آن مرد را کنار بزند و از دست او خلاص شود.</p><p>آن مرد دهانش را نزدیک گوش اینسوک آورد و زمزمه وار گفت:</p><p>-هیس! نترس، منم... جانگکوک!</p><p></p><p>*</p><p></p><p>اینسوک و جانگکوک از یکی از درهای مخفی قصر وارد قصر شدند. جانگکوک جلوتر از اینسوک حرکت میکرد و اینسوک دنبال او راه افتاده بود. تا وارد محوطه قصر میشوند، اینسوک خطاب به جانگکوک میگوید:</p><p>- یه لحظه صبر کن!</p><p>جانگکوک بدون اینکه رویش را به طرف اینسوک که پشت اوست کند میایستد و منتظر میماند. اینسوک که متوجه توقف جانگکوک میشود جلو میآید و روبهروی جانگکوک میایستد.</p><p>- اگه ایرادی نداره، میتونم بپرسم داری من رو کجا می بری؟</p><p>- صبر داشته باش، خودت میفهمی.</p><p>- محض یادآوری فقط بنده رو دفعه قبل همینجا نزدیک بود اعدام کنند!</p><p>جانگکوک با خونسردی جواب میدهد:</p><p>- بله یادم هست!</p><p>بعد از گفتن این جمله جانگکوک قصد دارد که از کنار اینسوک عبور کند که اینسوک دستهایش را به طرفین باز می کند و جلوی عبور جانگکوک را می گیرد.</p><p>-اِاِاِ... صبر کن یه لحظه! کجا میری؟ یه سوال دیگه هم دارم، کنجکاو نیستی بدونی از کجا میشناسمت؟ تازه فامیلیت رو هم میدونم جون، جون جانگکوک!</p><p>اینسوک با گفتن این جمله پیروزمندانه جانگکوک را نگاه میکند به هوای اینکه جانگکوک را با سوالش غافلگیر کرده است. جانگکوک چند لحظه به اینسوک که او را خندان نگاه میکند، چشم میدوزد و با همان خونسردی جواب میدهد:</p><p>- اولاً که جانگکوک اسم مستعار منه اسم واقعیم جونگکوکه دوماً برام اهمیت نداره</p><p>و با گفتن این حرف از کنار اینسوک عبور کرد.</p><p>برخلاف تصورش، این او بود که از جواب و رفتار جانگکوک غافلگیر شده بود، همانطور در همانجا که ایستاده بود با خودش زمزمه کرد:</p><p>- مرسی واقعاً بابت توجهتون! جانگکوک همیشه اینطوری بود؟!</p><p>بعد که انگار چیزی یادش افتاده باشد دستش را مشت کرد و آرام به سرش زد و به خودش غرید:</p><p>-این که اون جانگکوک نیست یکی دیگست.</p><p>بعد متفکرانه اضافه کرد:</p><p>- نه صبر کن! این هم اسمش یکیه هم فامیلیش تازه با همون جانگکوک میشناسنش.</p><p>بعد که انگار نکته مهمی فهمیده باشه دستش را به سمت دهانش برد و "هین" بزرگی از روی تعجب کشید:</p><p>- این نکنه زندگی قبلیه همون جانگکوکه!</p><p>بعد به حرف خودش لبخندی زد و گفت:</p><p>- خداییش خیلی هم بهش میاد.</p><p>جانگکوک که آن سمت حیاط متوجه غیبت اینسوک شده بود از آنجا رو کرد به اینسوک و گفت:</p><p>- پس چرا نمیای؟ بجنب همینطوری دیر کردیم.</p><p>اینسوک خندان از کشف بزرگش با ذوق گفت:</p><p>- اومدم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="masy297, post: 118838, member: 6202"] اینسوک روی زمین در جنگل دراز کشیده بود. - دوباره اینجا! بلند شد و دوباره از همان مسیر قبلی به سمت خروجی جنگل به راه افتاد. قبل از اینکه از جنگل خارج شود، متوجه سربازان گارد سلطنتی شد که مدام در رفت و آمد بودند. با خودش فکر کرد: -چه خبره باز؟ یکی از سربازان کنار ورودی جنگل توقف کرد و به همراهانش دستور داد: - بجنبید هر چه زودتر باید اون دختر رو همراه با مهرش پیدا کنیم! بقیه سربازانی که با او بودند گفتند: -اطاعت قربان! و همه به طرفین مختلف پراکنده شدند. اینسوک که در حال نظاره کردن این صحنه بود، خودش را پشت یکی از درختان مخفی کرد و با خودش گفت: -ای بابا اینها چرا دست بردار نیستند. همان لحظه مردی از پشت سر جلوی دهان اینسوک را گرفت. اینسوک ترسید، تقلا کرد آن مرد را کنار بزند و از دست او خلاص شود. آن مرد دهانش را نزدیک گوش اینسوک آورد و زمزمه وار گفت: -هیس! نترس، منم... جانگکوک! * اینسوک و جانگکوک از یکی از درهای مخفی قصر وارد قصر شدند. جانگکوک جلوتر از اینسوک حرکت میکرد و اینسوک دنبال او راه افتاده بود. تا وارد محوطه قصر میشوند، اینسوک خطاب به جانگکوک میگوید: - یه لحظه صبر کن! جانگکوک بدون اینکه رویش را به طرف اینسوک که پشت اوست کند میایستد و منتظر میماند. اینسوک که متوجه توقف جانگکوک میشود جلو میآید و روبهروی جانگکوک میایستد. - اگه ایرادی نداره، میتونم بپرسم داری من رو کجا می بری؟ - صبر داشته باش، خودت میفهمی. - محض یادآوری فقط بنده رو دفعه قبل همینجا نزدیک بود اعدام کنند! جانگکوک با خونسردی جواب میدهد: - بله یادم هست! بعد از گفتن این جمله جانگکوک قصد دارد که از کنار اینسوک عبور کند که اینسوک دستهایش را به طرفین باز می کند و جلوی عبور جانگکوک را می گیرد. -اِاِاِ... صبر کن یه لحظه! کجا میری؟ یه سوال دیگه هم دارم، کنجکاو نیستی بدونی از کجا میشناسمت؟ تازه فامیلیت رو هم میدونم جون، جون جانگکوک! اینسوک با گفتن این جمله پیروزمندانه جانگکوک را نگاه میکند به هوای اینکه جانگکوک را با سوالش غافلگیر کرده است. جانگکوک چند لحظه به اینسوک که او را خندان نگاه میکند، چشم میدوزد و با همان خونسردی جواب میدهد: - اولاً که جانگکوک اسم مستعار منه اسم واقعیم جونگکوکه دوماً برام اهمیت نداره و با گفتن این حرف از کنار اینسوک عبور کرد. برخلاف تصورش، این او بود که از جواب و رفتار جانگکوک غافلگیر شده بود، همانطور در همانجا که ایستاده بود با خودش زمزمه کرد: - مرسی واقعاً بابت توجهتون! جانگکوک همیشه اینطوری بود؟! بعد که انگار چیزی یادش افتاده باشد دستش را مشت کرد و آرام به سرش زد و به خودش غرید: -این که اون جانگکوک نیست یکی دیگست. بعد متفکرانه اضافه کرد: - نه صبر کن! این هم اسمش یکیه هم فامیلیش تازه با همون جانگکوک میشناسنش. بعد که انگار نکته مهمی فهمیده باشه دستش را به سمت دهانش برد و "هین" بزرگی از روی تعجب کشید: - این نکنه زندگی قبلیه همون جانگکوکه! بعد به حرف خودش لبخندی زد و گفت: - خداییش خیلی هم بهش میاد. جانگکوک که آن سمت حیاط متوجه غیبت اینسوک شده بود از آنجا رو کرد به اینسوک و گفت: - پس چرا نمیای؟ بجنب همینطوری دیر کردیم. اینسوک خندان از کشف بزرگش با ذوق گفت: - اومدم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
فن فیکشن
فن فیکشن پلی به گذشته| masy297
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین