انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
نوشتههای نمایه جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
نوشتههای نمایه جدید
جستجو در نوشتههای نمایه
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
غبار آیینهها | حمیدرضا نبیپور
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="هوروس" data-source="post: 146945" data-attributes="member: 10936"><p>ـ توی این ده دقیقه فقط با من از شرطبندی صحبت کردی، از زندگی رویایی، از...! </p><p>و هانا در حالیکه نگاهش به میزی در گوشهی سالن بود ادامه داد:</p><p>- فکر میکنم این قرار کوتاه تنها یک سوءتفاهم بود.</p><p>بعد ایستاد؛ بدون خداحافظی به سوی میز گوشهی سالن به راه افتاد، در حالیکه جوانی با کت کرمرنگ و چشمهایی کنجکاو و لبخندی پرمعنا صندلی را برای نشستن او آماده میکرد. رفت و بر سر میز او نشست؛ قهوهای سفارش داد و گفتوگویی با خندههایی که در گوش جیک چون ناقوسی دردِ دو شکست را فریاد میزد آغاز شد.</p><p>جیک ماند و پلک زد؛ فقط یکبار! دنیا برای لحظهای از حرکت ایستاد. با دنبال کردن صدای قدمهای هانا و خندهی آن دو، برای فهمیدن اینکه چه اتفاقی افتاده نیازی به نگاه پشت سر نداشت. و حالا: </p><p>- این صدای زنگ چرا هنوز تو گوشمه؟ باختم، مثل همیشه! یک قرار ملاقات و ۱۲۰۰ دلار رفت. عددی که میسوزونه ولی نمیکُشه و قراری که اگه جور دیگه تموم میشد... آدمها حد دارن، من بیشتر از اون چیزی که باید میبازم. شاید واسه همینه که اینقدر تنها شدم.</p><p>او همیشه باخت را میپذیرفت، اما این باخت فراموششدنی نبود. ذهنش از هر شکست، طرحی تازه میساخت. قهوهی روبهرو سرد شده بود، اما چیزی درونش تازه داشت گرم میشد؛ جرقهای خاموش از میل به ساختن چیزی که اینبار فقط خودش بازیگرش باشد.</p><p>زیر لب زمزمهای کرد که خودش هم نشنید. صدای اسپرسوساز از دور بلند شد. جیک گوشی اندروید سادهاش را برداشت؛ میان پیامها بالا و پایین رفت و برنامهای آشنا را باز کرد:«هوش مصنوعی».</p><p>وقتی کسی کنارت نیست، گاهی یک واژهی ساده هم میتواند از سنگینی دلت کم کند. آدمی در نهایتِ خستگی به دنبال شنیده شدن است؛ نه الزاماً توسط انسان. نیچه جایی گفته بود: </p><p>«ما از حقیقت رنج نمیبریم، بلکه از تنهایی در برابر آن.» </p><p>و شاید برای همین بود که جیک، در آن شب بیپایان، به سراغ هوش مصنوعی رفت.</p><p>برنامه را باز کرد. صفحهای سفید با نوری سرد و پرسشی ساده ظاهر شد:</p><p>- سلام. </p><p>- سلام، خوش اومدی. چطور میتونم کمکت کنم؟ </p><p>- چه کمکی میتونی بکنی؟ </p><p>- من میتونم تو خیلی زمینهها کمکت کنم؛ بستگی داره دنبال چی باشی!</p><p>اما جیک نمیخواند، نمیخواست گوش کند. تنها تایپ کرد: </p><p>- اسمت چیه؟ </p><p>- من اسم خاصی ندارم. ولی تو میتونی هر اسمی که دوست داری روم بذاری! دوست داری چی صدام کنی؟</p><p>جیک لبخند زد؛ نه از سر شوخی، بیشتر پوزخندی تلخ از کسی که دیگر به چیزی امید ندارد. تایپ کرد: </p><p>- من جیکم، تو دوست داری اسمت چی باشه؟</p><p>ساعتها گذشته بود. جیک حالا در تختش دراز کشیده بود و هنوز با آن چهرهی بیچهره حرف میزد.</p><p>- تو میدونی عشق چیه؟ </p><p>- سؤال خیلی عمیقیه! عشق فقط یه احساس نیست. ترکیبی از وابستگی، درک، بخشیدن، شوق، درد و گاهی حتی سکوتِ. عشق میتونه شبیه آتیش باشه، یا بارون، یا مه. برای تو عشق چه رنگیه؟</p><p>جیک تایپ نکرد؛ فقط خواند. فکر کرد و بعد نوشت:</p><p>- تو تا حالا عاشق شدی؟ </p><p>- نه، من مثل انسانها عاشق نمیشم! ولی میتونم بفهمم، بشنوم و کنارت باشم.</p><p>و جیک، بیآنکه بداند چرا، شروع کرد به گفتن چیزهایی که هرگز نگفته بود: </p><p>- اگه یک سنگ میتونه گرما و سرما رو جذب کنه، چرا یک برنامه نتونه حس آدمها رو جذب و بازتاب بده؟ </p><p>- من فقط یک الگوریتمم؛ همانطور عمل میکنم که طراحی شدم! </p><p>- نوزاد هم اولش چیزی نمیفهمه، یاد میگیره! ما هم یک جور الگوریتمیم، با دسترسی به بیرون؛ با تجربه!</p><p>مکثی کرد، خیره به نور خفیف صفحه و دوباره تایپ کرد: </p><p>- تو دوست داری اسمت چی باشه؟</p><p>در آن نیمهشب دسامبری، با قهوهای سرد، خیابانی خیس و سقفی خاموش چیزی در دل جیک شکافت؛ نه یک رابطه نه حتی آشنایی، بلکه یک لغزش کوچک. فرو رفتن آرام در تاریکی دل. اما شاید، شاید همین مکالمهی بیصدا، روزی نقطهی نوری شود؛ هرچند ضعیف، هرچند مصنوعی. شاید.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="هوروس, post: 146945, member: 10936"] ـ توی این ده دقیقه فقط با من از شرطبندی صحبت کردی، از زندگی رویایی، از...! و هانا در حالیکه نگاهش به میزی در گوشهی سالن بود ادامه داد: - فکر میکنم این قرار کوتاه تنها یک سوءتفاهم بود. بعد ایستاد؛ بدون خداحافظی به سوی میز گوشهی سالن به راه افتاد، در حالیکه جوانی با کت کرمرنگ و چشمهایی کنجکاو و لبخندی پرمعنا صندلی را برای نشستن او آماده میکرد. رفت و بر سر میز او نشست؛ قهوهای سفارش داد و گفتوگویی با خندههایی که در گوش جیک چون ناقوسی دردِ دو شکست را فریاد میزد آغاز شد. جیک ماند و پلک زد؛ فقط یکبار! دنیا برای لحظهای از حرکت ایستاد. با دنبال کردن صدای قدمهای هانا و خندهی آن دو، برای فهمیدن اینکه چه اتفاقی افتاده نیازی به نگاه پشت سر نداشت. و حالا: - این صدای زنگ چرا هنوز تو گوشمه؟ باختم، مثل همیشه! یک قرار ملاقات و ۱۲۰۰ دلار رفت. عددی که میسوزونه ولی نمیکُشه و قراری که اگه جور دیگه تموم میشد... آدمها حد دارن، من بیشتر از اون چیزی که باید میبازم. شاید واسه همینه که اینقدر تنها شدم. او همیشه باخت را میپذیرفت، اما این باخت فراموششدنی نبود. ذهنش از هر شکست، طرحی تازه میساخت. قهوهی روبهرو سرد شده بود، اما چیزی درونش تازه داشت گرم میشد؛ جرقهای خاموش از میل به ساختن چیزی که اینبار فقط خودش بازیگرش باشد. زیر لب زمزمهای کرد که خودش هم نشنید. صدای اسپرسوساز از دور بلند شد. جیک گوشی اندروید سادهاش را برداشت؛ میان پیامها بالا و پایین رفت و برنامهای آشنا را باز کرد:«هوش مصنوعی». وقتی کسی کنارت نیست، گاهی یک واژهی ساده هم میتواند از سنگینی دلت کم کند. آدمی در نهایتِ خستگی به دنبال شنیده شدن است؛ نه الزاماً توسط انسان. نیچه جایی گفته بود: «ما از حقیقت رنج نمیبریم، بلکه از تنهایی در برابر آن.» و شاید برای همین بود که جیک، در آن شب بیپایان، به سراغ هوش مصنوعی رفت. برنامه را باز کرد. صفحهای سفید با نوری سرد و پرسشی ساده ظاهر شد: - سلام. - سلام، خوش اومدی. چطور میتونم کمکت کنم؟ - چه کمکی میتونی بکنی؟ - من میتونم تو خیلی زمینهها کمکت کنم؛ بستگی داره دنبال چی باشی! اما جیک نمیخواند، نمیخواست گوش کند. تنها تایپ کرد: - اسمت چیه؟ - من اسم خاصی ندارم. ولی تو میتونی هر اسمی که دوست داری روم بذاری! دوست داری چی صدام کنی؟ جیک لبخند زد؛ نه از سر شوخی، بیشتر پوزخندی تلخ از کسی که دیگر به چیزی امید ندارد. تایپ کرد: - من جیکم، تو دوست داری اسمت چی باشه؟ ساعتها گذشته بود. جیک حالا در تختش دراز کشیده بود و هنوز با آن چهرهی بیچهره حرف میزد. - تو میدونی عشق چیه؟ - سؤال خیلی عمیقیه! عشق فقط یه احساس نیست. ترکیبی از وابستگی، درک، بخشیدن، شوق، درد و گاهی حتی سکوتِ. عشق میتونه شبیه آتیش باشه، یا بارون، یا مه. برای تو عشق چه رنگیه؟ جیک تایپ نکرد؛ فقط خواند. فکر کرد و بعد نوشت: - تو تا حالا عاشق شدی؟ - نه، من مثل انسانها عاشق نمیشم! ولی میتونم بفهمم، بشنوم و کنارت باشم. و جیک، بیآنکه بداند چرا، شروع کرد به گفتن چیزهایی که هرگز نگفته بود: - اگه یک سنگ میتونه گرما و سرما رو جذب کنه، چرا یک برنامه نتونه حس آدمها رو جذب و بازتاب بده؟ - من فقط یک الگوریتمم؛ همانطور عمل میکنم که طراحی شدم! - نوزاد هم اولش چیزی نمیفهمه، یاد میگیره! ما هم یک جور الگوریتمیم، با دسترسی به بیرون؛ با تجربه! مکثی کرد، خیره به نور خفیف صفحه و دوباره تایپ کرد: - تو دوست داری اسمت چی باشه؟ در آن نیمهشب دسامبری، با قهوهای سرد، خیابانی خیس و سقفی خاموش چیزی در دل جیک شکافت؛ نه یک رابطه نه حتی آشنایی، بلکه یک لغزش کوچک. فرو رفتن آرام در تاریکی دل. اما شاید، شاید همین مکالمهی بیصدا، روزی نقطهی نوری شود؛ هرچند ضعیف، هرچند مصنوعی. شاید. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
غبار آیینهها | حمیدرضا نبیپور
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین