انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان یارگیلاما(قضاوت شده)| لبخند زمستان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="لبخند زمستان" data-source="post: 128867" data-attributes="member: 4822"><p>قسمت ۷۶</p><p></p><p>ساسان این بار سمت پدر و مادرش برگشت و نگاهشان کرد. وقتی پدر و مادرش لبخند رضایت بخشی زدند این بار نگاهاش را سمت فاطمه چرخاند و بی پروا نگاهاش کرد. دختری که نگاه از او دزدیده بود و گونه هایش از خجالت به سرخی میرود و مدام لب زیرینش را گاز میگرفت. </p><p>فاطمه صدای آرامش را نزدیک گوشش شنید.</p><p>- فاطمه خانوم، اجازه هست؟</p><p>صدای نشنید.</p><p>این بار سرش رو کمی کچ کرد تا صورتش را ببیند.</p><p>فاطمه وقتی این حالت او را دید خندهاش گرفت. ساسان با دیدن لبخند او دستش را توی دستش گرفت. فاطمه دلش میخواست دستش را پس بکشد. او که به این کارها عادت نکرده بود. </p><p>دستهایش سردِ سرد بود. ساسان تو زندگیاش بعد از عمویش تنها مردی بود که دستش را می گرفت. ساسان خیلی آرام حلقه را توی انگشت او لرزاند و دستش را با مکث کشید. و فاطمه خدا را شکر کرد که آبروریزی نکرد. </p><p>کیمیا سمت او آمد و آرام صدایش کرد.</p><p>- فاطمه.</p><p>- بله.</p><p>جعبهی کوچک سرمهای رنگ را به طرف او گرفت.</p><p>- زن عمو میگه، این رو انگشت آقای حشمتی بنداز.</p><p>فاطمه تند سرش را بالا گرفت و با تعجب نگاه اش کردم آرام اما با حرص طوری که بقیه نشنوند گفت:</p><p>- وای کیمیا زشته، من نمیتونم.</p><p>- ولی این یه رسمه، زود باش.</p><p>کیمیا جعبه را توی دستش گذاشت و رفت. هاج و واج مانده بود که چه کند.</p><p>صدایی کنار گوشش شنید.</p><p>- زیاد خودتون رو اذیت نکنین. ما دیگه به هم محرمیم. فکر نکنم این کارتون اشکالی داشته باشه.</p><p>حق با ساسان بود. دستش را سمت او گرفت و فاطمه بدون تماس انگشتهایش با دست ساسان، حلقه را توی انگشتش انداخت. یه حلقهی ساده بود که کنارههای آن میدرخشید.</p><p>همه دست زدند و برای چندمین بار تبریک گفتند. ساسان همچنان کنارش نشسته بود و او جلوی چشم بزرگ تر ها معذب میشد. فاطمه حتی تکان هم نمی خورد که مبادا به ساسان بر خورد کند. ولی ساسان مثل همیشه راحت و ریلکس بود. دست راستش رو روی دستهی مبل گذاشته بود و دست چپش رو روی پایش ثابت گذاشته بود.</p><p>مریم بلند صدایش زد.</p><p>- فاطمه، اینجا رو نگاه کن.</p><p>فاطمه با صدا او سرش را بلند کرد تا ببیند مریم با او چه کاری دارد، به محض بلند کردن سرش مریم چند تا عکس انداخت. </p><p>ساسان مدام لبخند میزد و با غرور به دوربین نگاه میکرد. باز صدای مریم بلند شد.</p><p>- فاطمه یکمی برگرد سمت راست. </p><p>فاطمه کمی فکر کرد تا ببیند منظورش چیه و سمت راستش کجاست که دید، بله؛ همون سمتی میشه که ساسان خان نشسته است.</p><p>با چشم و ابرو، برای مریم خط و نشان کشید که بیخیال بشه اما فایدهای نداشت.</p><p>- فاطمه زود باش دیگه چند تا عکس میخوام بندازم ها.</p><p>به اطراف چشم چرخاند عکس العمل بقیه را ببیند. ساسان که متوجه اضطراب او شد آرام کنار گوشش گفت: </p><p>- نه نگران باش و نه خجالت بکش، همگی مشغولند.</p><p>فاطمه یک دور دیگر هم نگاه کرد، دیدم راست میگوید، همه مشغول میوه و چای یا حرف زدن هستند. ولی خودش چی؟ او چهگونه مستقیم سمت ساسان برگردد!</p><p>گرمایی روی دستهایش احساس کرد. و بعد دست مردانهی ساسان را روی دستش دید.</p><p>- نمیخوای برگردی؟</p><p>لحنش جوری مظلومانه بود که یه کمی سمتش متمایل شد که دید ساسان هم مثل او نشسته است. داشت سعی می کردم دستش رو از دست او آزاد کند اما فایده نداشت. دست راستش را هم آورد و دست دیگرش را گرفت. هر دو دستهایش را روی هم گذاشت و مریم چند بار عکس انداخت.</p><p> اگر بگویم فاطمه در این لحظه از خجالت داشت جان میداد اغراق نکردهام! آخر او را چه به این کار ها. ساسان خیال رها کردن دستهایش را نداشت. لب باز کرد.</p><p>- آقا ساسان ببخشید میشه...</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="لبخند زمستان, post: 128867, member: 4822"] قسمت ۷۶ ساسان این بار سمت پدر و مادرش برگشت و نگاهشان کرد. وقتی پدر و مادرش لبخند رضایت بخشی زدند این بار نگاهاش را سمت فاطمه چرخاند و بی پروا نگاهاش کرد. دختری که نگاه از او دزدیده بود و گونه هایش از خجالت به سرخی میرود و مدام لب زیرینش را گاز میگرفت. فاطمه صدای آرامش را نزدیک گوشش شنید. - فاطمه خانوم، اجازه هست؟ صدای نشنید. این بار سرش رو کمی کچ کرد تا صورتش را ببیند. فاطمه وقتی این حالت او را دید خندهاش گرفت. ساسان با دیدن لبخند او دستش را توی دستش گرفت. فاطمه دلش میخواست دستش را پس بکشد. او که به این کارها عادت نکرده بود. دستهایش سردِ سرد بود. ساسان تو زندگیاش بعد از عمویش تنها مردی بود که دستش را می گرفت. ساسان خیلی آرام حلقه را توی انگشت او لرزاند و دستش را با مکث کشید. و فاطمه خدا را شکر کرد که آبروریزی نکرد. کیمیا سمت او آمد و آرام صدایش کرد. - فاطمه. - بله. جعبهی کوچک سرمهای رنگ را به طرف او گرفت. - زن عمو میگه، این رو انگشت آقای حشمتی بنداز. فاطمه تند سرش را بالا گرفت و با تعجب نگاه اش کردم آرام اما با حرص طوری که بقیه نشنوند گفت: - وای کیمیا زشته، من نمیتونم. - ولی این یه رسمه، زود باش. کیمیا جعبه را توی دستش گذاشت و رفت. هاج و واج مانده بود که چه کند. صدایی کنار گوشش شنید. - زیاد خودتون رو اذیت نکنین. ما دیگه به هم محرمیم. فکر نکنم این کارتون اشکالی داشته باشه. حق با ساسان بود. دستش را سمت او گرفت و فاطمه بدون تماس انگشتهایش با دست ساسان، حلقه را توی انگشتش انداخت. یه حلقهی ساده بود که کنارههای آن میدرخشید. همه دست زدند و برای چندمین بار تبریک گفتند. ساسان همچنان کنارش نشسته بود و او جلوی چشم بزرگ تر ها معذب میشد. فاطمه حتی تکان هم نمی خورد که مبادا به ساسان بر خورد کند. ولی ساسان مثل همیشه راحت و ریلکس بود. دست راستش رو روی دستهی مبل گذاشته بود و دست چپش رو روی پایش ثابت گذاشته بود. مریم بلند صدایش زد. - فاطمه، اینجا رو نگاه کن. فاطمه با صدا او سرش را بلند کرد تا ببیند مریم با او چه کاری دارد، به محض بلند کردن سرش مریم چند تا عکس انداخت. ساسان مدام لبخند میزد و با غرور به دوربین نگاه میکرد. باز صدای مریم بلند شد. - فاطمه یکمی برگرد سمت راست. فاطمه کمی فکر کرد تا ببیند منظورش چیه و سمت راستش کجاست که دید، بله؛ همون سمتی میشه که ساسان خان نشسته است. با چشم و ابرو، برای مریم خط و نشان کشید که بیخیال بشه اما فایدهای نداشت. - فاطمه زود باش دیگه چند تا عکس میخوام بندازم ها. به اطراف چشم چرخاند عکس العمل بقیه را ببیند. ساسان که متوجه اضطراب او شد آرام کنار گوشش گفت: - نه نگران باش و نه خجالت بکش، همگی مشغولند. فاطمه یک دور دیگر هم نگاه کرد، دیدم راست میگوید، همه مشغول میوه و چای یا حرف زدن هستند. ولی خودش چی؟ او چهگونه مستقیم سمت ساسان برگردد! گرمایی روی دستهایش احساس کرد. و بعد دست مردانهی ساسان را روی دستش دید. - نمیخوای برگردی؟ لحنش جوری مظلومانه بود که یه کمی سمتش متمایل شد که دید ساسان هم مثل او نشسته است. داشت سعی می کردم دستش رو از دست او آزاد کند اما فایده نداشت. دست راستش را هم آورد و دست دیگرش را گرفت. هر دو دستهایش را روی هم گذاشت و مریم چند بار عکس انداخت. اگر بگویم فاطمه در این لحظه از خجالت داشت جان میداد اغراق نکردهام! آخر او را چه به این کار ها. ساسان خیال رها کردن دستهایش را نداشت. لب باز کرد. - آقا ساسان ببخشید میشه... [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان یارگیلاما(قضاوت شده)| لبخند زمستان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین