انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان یارگیلاما(قضاوت شده)| لبخند زمستان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="لبخند زمستان" data-source="post: 128747" data-attributes="member: 4822"><p>هفتاد و پنج</p><p></p><p>یه کت اسپرت مشکی با شلوار و پیراهن سفید رنگ پوشیده بود و زوم نگاهش می کرد. از گرمای نگاهش ذوب شد و خجالت زده سرش را پایین آورد. به این فکر می کرد که چرا ساسان اینگونه نگاهش می کند که به این نتیجه رسید چون اولین بار هست که او را بدون چادر میبیند. از فکر خودش گونههایش سرخ شد. این بار محتاطانه چای را به ترتیب گرداند به ساسان که رسید دستش را جلو آورد و تکان داد.</p><p>-نه نه، ممنون من چای نمیخوام؛ یعنی نخورم بهتره!</p><p>با این کارش همه خندیدند. ساسان رو به عمو کرد و گفت: خوب منتظر جوابتون هستم. </p><p>فاطمه کنجکاو بود ببیند در مورد چی حرف میزنند که عمویش رو به ساسان کرد و جواب داد.</p><p>- باشه به خاطر گل روی شما قبول می کنم. اگه آقای حشمتی اجازه بدن من حرفی ندارم و صیغه رو امشب جاری می کنم. </p><p>بابای ساسان با خوش حالی گفت:</p><p>- منت رو سرمون میزارین. ممنونم آقا منصور.</p><p>من تو بهت بودم. یعنی الان قرار بود من و ساسان محرم همدیگه بشیم!</p><p>نمیدانم چرا ساسان مضطرب به نظر میرسید. چند بار دهانش را باز و بسته کرد. انگار که میخواست چیزی بگوید اما شهامتش را نداشت.</p><p>- انگار تو نبودی که چند لحظه پیش برا محرمیت جون میدادی بلند شو بشین پیش فاطمه دیگه!</p><p>ساسان یک نگاه به بابایش و یک نگاه به منصور کرد او تقریبا بیشتر راه را آمده بود و فقط یک قدم تا رسیدن به معشوقش مانده بود. دور دهانش را با زبانش خیس کرد و صاف ایستاد.</p><p>- شرمنده آقای ایرانی میشه خواهشی از شما داشته باشم؟</p><p>متصورخیره نگاهش کرد</p><p>بفرما جوان.</p><p>ساسان نفس عمیقی کشید و با جدیت گفت: راستش اگه اجازه بدین چون صیغهی اولمون توسط حاج آقا خونده شده این بار هم ایشون بخونند این جوری خوش یمنتر هستش.</p><p>منصور سرش را تکان داد.</p><p>- باشه. من حرفی ندارم.</p><p>ساسان با شنیدن این حرف از جایش بر خواست.</p><p>- اگه اجازه بدین من یه زنگی بزنن.</p><p>منصور و سعید سرشان را تکان دادند.</p><p>ساسان با تائید آنها از جمع دور شد و به گوشهترین نقطهی سالن رفت. از کاری که میخواست بکند مطمئن بود اما باز هم ترس عجیبی به تتش افتاده بود. شماره را گرفت و گوشی را در گوشش گذاشت. بعد از چند تا بوق صدای حاج آقا به گوشش خورد.</p><p>از قبل همه چیز را هماهنگ کرده بود و حاج آقا را راضی کرده بود اما باز یک گوشزد کوچک به او داد و کمی شرایط را به او توضیح داد.</p><p>مریم که در آشپز خانه برای خوردن آب آمده بود صدای پچ پچ ساسان را شنید و در نهایت از تمام حرف های او مطلع شد. چشمانش را روی هم گذاشت وای اگه منصور و یا فاطمه این را بدانند چه قیامتی به پا خواهد شد. آب دهانش را چر سر و صدا قورت داد و به فکر رفت.</p><p>ساسان که تماس را قطع کرد نفس عمیقی کشید ع×ر×ق سردی بر تیرهی کمرش نشسته بود و دانههای ع×ر×ق در شقیقههایش نمایان بود. چند بار نفس عمیق کشید تا خودش را راحت کند و دوباره سمت جمع رفت.</p><p>همه دست زدند و مریم دست فاطمه را گرفت و سمانه هم دست ساسان را گرفت. دو عاشق را کنار یک دیگر روی مبل دو نفره نشاندند. کم مانده بود فاطمه آب بشود به زیر زمین فرو برود. با فاصله از ساسان نشست و سکوت خانه را فرا گرفت. خاج آقا بسم الله گفت و تمام حواس فاطمه به لبهای حاج آقا بود که آرام زیر لب چیز هایی را زمزمه کرد و صیغه را با صدای بلندی خواند و فاطمه باید قبول میکرد. چشم در چشم مادرش شد؛ تنها همدم زندگیاش تا الان! مادرش باز هم چشمانش اشکی بود. بعد از او، مریم؛ رفیق با معرفتش که با لبخند و اظطراب نگاهش می کرد و عمویش؛ که برایش پدری کرده بود با همان ابهت به او چشم دوخته بود. فاطمه با قبول این محرمیت، از این به بعد ساسان همه کس او می شد. خجالت را کنار گذاشت و سمت ساسان برگشت و زوم چشمانش شد.</p><p>ساسان انگار فهمید دختری که در کنارش مثل بید می لرزد به قوت قلب نیاز دارد. چشمانش رو با اطمینان باز و بسته کرد و با لبخند ملیح لب زد.</p><p>- خوشبختت می کنم. یه بار دیگه هم بهم اعتماد کن!!!</p><p>و فاطمه به دنبال اعتماد اولش به این پسر بود. همان روزی که اعتماد کرد و او را تا خانه همراهی کند.</p><p>لبخندی زد و قبول کرد. ساسان بر خلاف مخالفت فاطمه، برای صیغه صد تا سکه مهریه نوشت. و پروین صورت او را بوسید و یک دستبند و زنجیر ظریف که رویش اسم ساسان به فارسی خوش خط بود رو برایش هدیه داد.</p><p>از تصمیم بزرگی که گرفته بود از آینده میترسید. نمیدانست سر نوشت چه خوابی برایش دیده. با صدای عمویش به خودش آمد.</p><p>- حاج آقا صیغه هفت ماهه خوندین دیگه؟</p><p>حاج آقا به سمت ساسان برگشت و سرش را با تأسف به طرفین تکان داد و ساسان اخم هایش را در هم کشید.</p><p>- بله.</p><p> برای فاطمه فرقی نداشت مدتش چقدر بود. مهم خودشان بودند که ارزیابی کنند در چند ماه یا چند سال همدیگه را می توانند بشناسند. </p><p>سمت ساسان برگشت. لبخندی زد و دست تو جیبش کرد.</p><p>حلقهی قشنگ و ظریف که روش دو تا قلب داشت را در دستش گرفت و رو به نرگس و منصور کرد.</p><p>- حاج خانوم، عمو منصور، اجازه هست؟</p><p>نرگس گفت: آره پسرم.</p><p>منصور هم به تکان دادن سرش اکتفا کرد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="لبخند زمستان, post: 128747, member: 4822"] هفتاد و پنج یه کت اسپرت مشکی با شلوار و پیراهن سفید رنگ پوشیده بود و زوم نگاهش می کرد. از گرمای نگاهش ذوب شد و خجالت زده سرش را پایین آورد. به این فکر می کرد که چرا ساسان اینگونه نگاهش می کند که به این نتیجه رسید چون اولین بار هست که او را بدون چادر میبیند. از فکر خودش گونههایش سرخ شد. این بار محتاطانه چای را به ترتیب گرداند به ساسان که رسید دستش را جلو آورد و تکان داد. -نه نه، ممنون من چای نمیخوام؛ یعنی نخورم بهتره! با این کارش همه خندیدند. ساسان رو به عمو کرد و گفت: خوب منتظر جوابتون هستم. فاطمه کنجکاو بود ببیند در مورد چی حرف میزنند که عمویش رو به ساسان کرد و جواب داد. - باشه به خاطر گل روی شما قبول می کنم. اگه آقای حشمتی اجازه بدن من حرفی ندارم و صیغه رو امشب جاری می کنم. بابای ساسان با خوش حالی گفت: - منت رو سرمون میزارین. ممنونم آقا منصور. من تو بهت بودم. یعنی الان قرار بود من و ساسان محرم همدیگه بشیم! نمیدانم چرا ساسان مضطرب به نظر میرسید. چند بار دهانش را باز و بسته کرد. انگار که میخواست چیزی بگوید اما شهامتش را نداشت. - انگار تو نبودی که چند لحظه پیش برا محرمیت جون میدادی بلند شو بشین پیش فاطمه دیگه! ساسان یک نگاه به بابایش و یک نگاه به منصور کرد او تقریبا بیشتر راه را آمده بود و فقط یک قدم تا رسیدن به معشوقش مانده بود. دور دهانش را با زبانش خیس کرد و صاف ایستاد. - شرمنده آقای ایرانی میشه خواهشی از شما داشته باشم؟ متصورخیره نگاهش کرد بفرما جوان. ساسان نفس عمیقی کشید و با جدیت گفت: راستش اگه اجازه بدین چون صیغهی اولمون توسط حاج آقا خونده شده این بار هم ایشون بخونند این جوری خوش یمنتر هستش. منصور سرش را تکان داد. - باشه. من حرفی ندارم. ساسان با شنیدن این حرف از جایش بر خواست. - اگه اجازه بدین من یه زنگی بزنن. منصور و سعید سرشان را تکان دادند. ساسان با تائید آنها از جمع دور شد و به گوشهترین نقطهی سالن رفت. از کاری که میخواست بکند مطمئن بود اما باز هم ترس عجیبی به تتش افتاده بود. شماره را گرفت و گوشی را در گوشش گذاشت. بعد از چند تا بوق صدای حاج آقا به گوشش خورد. از قبل همه چیز را هماهنگ کرده بود و حاج آقا را راضی کرده بود اما باز یک گوشزد کوچک به او داد و کمی شرایط را به او توضیح داد. مریم که در آشپز خانه برای خوردن آب آمده بود صدای پچ پچ ساسان را شنید و در نهایت از تمام حرف های او مطلع شد. چشمانش را روی هم گذاشت وای اگه منصور و یا فاطمه این را بدانند چه قیامتی به پا خواهد شد. آب دهانش را چر سر و صدا قورت داد و به فکر رفت. ساسان که تماس را قطع کرد نفس عمیقی کشید ع×ر×ق سردی بر تیرهی کمرش نشسته بود و دانههای ع×ر×ق در شقیقههایش نمایان بود. چند بار نفس عمیق کشید تا خودش را راحت کند و دوباره سمت جمع رفت. همه دست زدند و مریم دست فاطمه را گرفت و سمانه هم دست ساسان را گرفت. دو عاشق را کنار یک دیگر روی مبل دو نفره نشاندند. کم مانده بود فاطمه آب بشود به زیر زمین فرو برود. با فاصله از ساسان نشست و سکوت خانه را فرا گرفت. خاج آقا بسم الله گفت و تمام حواس فاطمه به لبهای حاج آقا بود که آرام زیر لب چیز هایی را زمزمه کرد و صیغه را با صدای بلندی خواند و فاطمه باید قبول میکرد. چشم در چشم مادرش شد؛ تنها همدم زندگیاش تا الان! مادرش باز هم چشمانش اشکی بود. بعد از او، مریم؛ رفیق با معرفتش که با لبخند و اظطراب نگاهش می کرد و عمویش؛ که برایش پدری کرده بود با همان ابهت به او چشم دوخته بود. فاطمه با قبول این محرمیت، از این به بعد ساسان همه کس او می شد. خجالت را کنار گذاشت و سمت ساسان برگشت و زوم چشمانش شد. ساسان انگار فهمید دختری که در کنارش مثل بید می لرزد به قوت قلب نیاز دارد. چشمانش رو با اطمینان باز و بسته کرد و با لبخند ملیح لب زد. - خوشبختت می کنم. یه بار دیگه هم بهم اعتماد کن!!! و فاطمه به دنبال اعتماد اولش به این پسر بود. همان روزی که اعتماد کرد و او را تا خانه همراهی کند. لبخندی زد و قبول کرد. ساسان بر خلاف مخالفت فاطمه، برای صیغه صد تا سکه مهریه نوشت. و پروین صورت او را بوسید و یک دستبند و زنجیر ظریف که رویش اسم ساسان به فارسی خوش خط بود رو برایش هدیه داد. از تصمیم بزرگی که گرفته بود از آینده میترسید. نمیدانست سر نوشت چه خوابی برایش دیده. با صدای عمویش به خودش آمد. - حاج آقا صیغه هفت ماهه خوندین دیگه؟ حاج آقا به سمت ساسان برگشت و سرش را با تأسف به طرفین تکان داد و ساسان اخم هایش را در هم کشید. - بله. برای فاطمه فرقی نداشت مدتش چقدر بود. مهم خودشان بودند که ارزیابی کنند در چند ماه یا چند سال همدیگه را می توانند بشناسند. سمت ساسان برگشت. لبخندی زد و دست تو جیبش کرد. حلقهی قشنگ و ظریف که روش دو تا قلب داشت را در دستش گرفت و رو به نرگس و منصور کرد. - حاج خانوم، عمو منصور، اجازه هست؟ نرگس گفت: آره پسرم. منصور هم به تکان دادن سرش اکتفا کرد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان یارگیلاما(قضاوت شده)| لبخند زمستان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین