انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان یارگیلاما(قضاوت شده)| لبخند زمستان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="لبخند زمستان" data-source="post: 125079" data-attributes="member: 4822"><p>شصت و هشت</p><p></p><p>با حرص دوباره سمت آینه رفت.</p><p>- مامان خواهش می کنم... </p><p>سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. بعد از چند لحظه صدای زنگ خانه بلند شد. منصور از پایین نرگس را صدا میزد.</p><p>- زن داداش بیا مهمونا رسیدن.</p><p>نرگس دست و پایش را گم کرد و با استرس گفت: اومدم خان داداش.</p><p>رو به فاطمه کرد.</p><p>- من میرم پایین تو هم زود آماده شو بیا، زشته.</p><p>نرگس چادرش را جمع و جور کرد و از اتاق خارج شد؛ چادر سفیدش را که ناهید با وسواس تمام برایش دوخته بود تا امشب بپوشد را برداشت و روی لباس بلند سه تیکهی سفید و عسلی، سرش کرد. چقدر این چادر بهش می آمد. به هیچ وجه حاضر نبود چادر را از خودش جدا کند. کمی از چادر را در دستش گرفت و از پله ها پایین رفت. کنار دختر عمویش؛ کیمیا ایستاد و مریم هم شانه به شانهاش ایستاد. بودن این دوتا امشب چه حس خوبی بهش می داد. یک جوری احساس تنهایی نمی کرد و از داشتنشان خوشحال بود. همگی کنار در منتظر وارد شدن مهمانها بودند. اول از همه مردی هم سن و سال منصور داخل شد. موها و ریش های کم پشت و مشکی داشت که گاهی رگه های سفید میان شلن خود نمایی می کردند. چهرهی جا افتاده و مهربانی که لبخند متینش آن را تکمیل می کرد. دوشادوش او یک زن میان سال با لباسهای شیک و آراسته و شال و مانتوی زرشکی که موهای رنگ شده اش از زیر شالش به بهترین نحو دیده می شدند. فاطمه این مرد شبیه به ساسان را خوب میشناخت. پس حدس زدن این که پدر و مادر ساسان بودند برای دیگران زیاد مشکل نبود. </p><p> به واکنش مادر و عمویش چشم دوخته بود. منصور که تا هین حدسش را انتظار نداشت چشمانش کمی متعجب به نظر میرسید و نرگس هم از خجالت برادر شوهرش لبش را به دندان گرفته بود آن ها فقط ساسان را دیده بودند و فکر نمیکردند خانواده هم این شکلی باشند. ساسان و خواهرش هم زمان وارد شدند. الحق که این دوتا، خواهر برادر هم بودند. تیپ و قیافشون دست کمی از هم دیگر نداشت. خواهرش سمانه با مانتوی کوتاه و شلوار چسبان و روسری کوتاهی که ست سفید و مشکی بود وارد شد و با لبخند به سمت او آمد. </p><p>- سلام دختر خانوم، چطوری دل داداش منو بردی که چند روزه بی قرارت شده؟</p><p> سرش را پایین انداخت و لبخند زد. ساسان جوابش را داد.</p><p>- سمانه جون، دل منو، این نبرده دل فاطمه رو من بردم.</p><p> سمانه لبخند مغروری زد و به حالت نمایشی دست تو موهای مدل دادش کرد و به سمت پدر مادرش رفت وقتی همه نشستن، ساسان دسته گل رو سمتش گرفت. و نگاه ها در هم گره خورد هر دو خستهی راه عاشقی بودند. فاطمهی خسته و ساسان خسته تر و بی قرار تر، نگاه مخمورش را به او دوخت. خیلی آرام گفت: می دونم به زور تونستی خونوادت رو راضی کنی. ازت ممنون. امیدوارم ارزشش رو داشته باشم.</p><p>سرش را تکان داد. انگار که تازه یادش بیاید پرسید: نمیخوای گل رو از من بگیری خانوم؟ من دستم شکست.</p><p> لبخندی زد و دست گل را از دستش گرفت. تمام جسارتش را جمع کرد با این که چادر جلوی دیدش را گرفته بود اما چون نازک بود میشد از زیر چادر هم جا را دید. چشم در چشم شد تازه نگاهاش به صورت شش تیغ و موهای مدل جدید و ژل زده اش افتاد. نگاهش را به پایین سر داد. چند تا از دکمه های پیراهن سفید و آستین کوتاهش باز بود و زنجیر استیل نازکش خود نمایی می کرد. لبش را گاز گرفت.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="لبخند زمستان, post: 125079, member: 4822"] شصت و هشت با حرص دوباره سمت آینه رفت. - مامان خواهش می کنم... سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. بعد از چند لحظه صدای زنگ خانه بلند شد. منصور از پایین نرگس را صدا میزد. - زن داداش بیا مهمونا رسیدن. نرگس دست و پایش را گم کرد و با استرس گفت: اومدم خان داداش. رو به فاطمه کرد. - من میرم پایین تو هم زود آماده شو بیا، زشته. نرگس چادرش را جمع و جور کرد و از اتاق خارج شد؛ چادر سفیدش را که ناهید با وسواس تمام برایش دوخته بود تا امشب بپوشد را برداشت و روی لباس بلند سه تیکهی سفید و عسلی، سرش کرد. چقدر این چادر بهش می آمد. به هیچ وجه حاضر نبود چادر را از خودش جدا کند. کمی از چادر را در دستش گرفت و از پله ها پایین رفت. کنار دختر عمویش؛ کیمیا ایستاد و مریم هم شانه به شانهاش ایستاد. بودن این دوتا امشب چه حس خوبی بهش می داد. یک جوری احساس تنهایی نمی کرد و از داشتنشان خوشحال بود. همگی کنار در منتظر وارد شدن مهمانها بودند. اول از همه مردی هم سن و سال منصور داخل شد. موها و ریش های کم پشت و مشکی داشت که گاهی رگه های سفید میان شلن خود نمایی می کردند. چهرهی جا افتاده و مهربانی که لبخند متینش آن را تکمیل می کرد. دوشادوش او یک زن میان سال با لباسهای شیک و آراسته و شال و مانتوی زرشکی که موهای رنگ شده اش از زیر شالش به بهترین نحو دیده می شدند. فاطمه این مرد شبیه به ساسان را خوب میشناخت. پس حدس زدن این که پدر و مادر ساسان بودند برای دیگران زیاد مشکل نبود. به واکنش مادر و عمویش چشم دوخته بود. منصور که تا هین حدسش را انتظار نداشت چشمانش کمی متعجب به نظر میرسید و نرگس هم از خجالت برادر شوهرش لبش را به دندان گرفته بود آن ها فقط ساسان را دیده بودند و فکر نمیکردند خانواده هم این شکلی باشند. ساسان و خواهرش هم زمان وارد شدند. الحق که این دوتا، خواهر برادر هم بودند. تیپ و قیافشون دست کمی از هم دیگر نداشت. خواهرش سمانه با مانتوی کوتاه و شلوار چسبان و روسری کوتاهی که ست سفید و مشکی بود وارد شد و با لبخند به سمت او آمد. - سلام دختر خانوم، چطوری دل داداش منو بردی که چند روزه بی قرارت شده؟ سرش را پایین انداخت و لبخند زد. ساسان جوابش را داد. - سمانه جون، دل منو، این نبرده دل فاطمه رو من بردم. سمانه لبخند مغروری زد و به حالت نمایشی دست تو موهای مدل دادش کرد و به سمت پدر مادرش رفت وقتی همه نشستن، ساسان دسته گل رو سمتش گرفت. و نگاه ها در هم گره خورد هر دو خستهی راه عاشقی بودند. فاطمهی خسته و ساسان خسته تر و بی قرار تر، نگاه مخمورش را به او دوخت. خیلی آرام گفت: می دونم به زور تونستی خونوادت رو راضی کنی. ازت ممنون. امیدوارم ارزشش رو داشته باشم. سرش را تکان داد. انگار که تازه یادش بیاید پرسید: نمیخوای گل رو از من بگیری خانوم؟ من دستم شکست. لبخندی زد و دست گل را از دستش گرفت. تمام جسارتش را جمع کرد با این که چادر جلوی دیدش را گرفته بود اما چون نازک بود میشد از زیر چادر هم جا را دید. چشم در چشم شد تازه نگاهاش به صورت شش تیغ و موهای مدل جدید و ژل زده اش افتاد. نگاهش را به پایین سر داد. چند تا از دکمه های پیراهن سفید و آستین کوتاهش باز بود و زنجیر استیل نازکش خود نمایی می کرد. لبش را گاز گرفت. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان یارگیلاما(قضاوت شده)| لبخند زمستان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین