انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان یارگیلاما(قضاوت شده)| لبخند زمستان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="لبخند زمستان" data-source="post: 122936" data-attributes="member: 4822"><p>شصت و پنج</p><p></p><p>پشت تلفن سکوت شد اما فقط برا چند لحظه، فریاد زد.</p><p></p><p>- جون ساسان راست میگی؟!</p><p></p><p>مریم خندید و اینبار فاطمه هم از موضعش پایین آمد و همراه او خندید.</p><p></p><p>- بله راست میگم.</p><p></p><p>- وای باورم نمیشه، خانوم صالحی، میشه بگین فاطمه خانوم خودشون بگن که راضی هستند تا مزاحمشون بشیم؟</p><p></p><p>- شدنش که میشه، صبر کنید برم پیش فاطمه.</p><p></p><p>مثلا داشت فیلم میآمد که پیش من نیست بعد گفت: آقا ساسان زدم رو اسپیکر، میتونید با خودش حرف بزنین.</p><p></p><p>با تشرّ گفت: مریم!</p><p></p><p>لب زد.</p><p></p><p>-ها چیه؟ با یه حرف زدن نمی میری.</p><p></p><p>ساسان بی تاب او بود از روزی که او را به خانهاش برده بود دلتنگش بود. دلش میخواست در هوای او نفس بکشد از وقتی که او را محرم خود کرده بود مهرش در دلش چندین برابر و صد البته شیرینتر شده بود با همان بی تابی و دلتنگی که در صدایش مشهود بود، اسم او را صدا زد.</p><p></p><p>- فاطمه... خانوم.</p><p></p><p>چهقدر آهنگ صدایش به دلش نشست، چه عاشقانه اسمش را بر لباش جاری کرده بود که او هم میتوانست حسش کند به این فکر میکرد که او کی اینقدر عاشق این پسر شده بود بدون اینکه اجزای صورتش رو ببیند! واقعاً مگر میشد آدم عاشق منش و رفتار یکی بشود؟</p><p></p><p>جوابش را داد.</p><p></p><p>- بله؟</p><p></p><p>ساسان با شنیدن صدایش مژههای پر پشتش را روی هم قرار داد و نفس راحتی کشید.</p><p></p><p>- حرف خانوم صالحی، صحت داره؟</p><p></p><p>مکثی کرد که باعث شد ساسان پشت گوشی نفس کلافهای بکشد.</p><p></p><p>- بله.</p><p></p><p>صدای شادش در گوشی پیچید.</p><p></p><p>- ممنونم. خدایا شکرت.</p><p></p><p>او در این یک کلام ساسان مانده بود در این که ساسان در مورد خدا چی می داند و چقدر می داند که این گونه از درون دلش خدا را شکر میکند!. انگار که چیزی یادش بیاید صدایش زد.</p><p></p><p>- آقا سا...</p><p></p><p>حرفش را خورد. چه زود پسر خاله شده بود. چه بلایی بر سرش آمده بود؟</p><p></p><p>-آقای حشمتی!</p><p></p><p>صدای تک خندهی ساسان آمد. چه میشد کمی این دختر را که تازه محرمش شده بود را اذیت کند.</p><p></p><p>- بله راحت باشین بفرمایین.</p><p></p><p>فاطمه حرف ساسان را گرفت و به رویش نیاورد.</p><p></p><p>- ببخشید اما باید یه چیز های بهتون بگم.</p><p></p><p>ساسان که الان هیچ چیز جز فاطمه برایش مهم نبود گفت: من گوشم با شماست بفرمایین.</p><p></p><p>فاطمه تمام جسارتش را جمع کرد.</p><p></p><p>- خوب می دونین که خانوادهام خیلی پایبند اصول مذهب هستن.</p><p></p><p>ساسان که تا این موقع سر پا ایستاده بود روی صندلی پدر نشست.</p><p></p><p>- بله حق با شماست.</p><p></p><p>فاطمه در کمال و ادب هین پسر مانده بود که چگونه حرف بزند تا به او بی احترامی نکند.</p><p></p><p>- از شما خواهش می کنم ... چطور بگم آخه...؟</p><p></p><p>ساسان به این فکر میکرد که گفتن چه حرفی هینقدر برای فاطمه دشوار است.</p><p></p><p>- گفتم که راحت باشین.</p><p></p><p>فاطمه به مریم چشم دوخت و حرفش را زد.</p><p></p><p>- خب چون عموم حساسه از شما تقاضا دارم کمی در مورد تیپ تون تجدید نظر کنین. حداقل برا شب آشنایی تون.</p><p></p><p>ساسان با درک و فهم بود اما میخواست فاطمه او را همان گونه که است دوستش داشته باشد.</p><p></p><p>- من همون اول گفتم که اینو از من نخواین.</p><p></p><p>- منم خواستم گفته باشم تا بعد مشکلی پیش نیاد شما که بهتر از همه میدونید من شما رو همه جوره قبول دارم.</p><p></p><p>این حرفش چقدر برای ساسان شیرین بود.</p><p></p><p>- حالا ببینم چی میشه. خب من به بابا میگم با خونواده قرار بزارن. فعلاً به امید دیدار.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="لبخند زمستان, post: 122936, member: 4822"] شصت و پنج پشت تلفن سکوت شد اما فقط برا چند لحظه، فریاد زد. - جون ساسان راست میگی؟! مریم خندید و اینبار فاطمه هم از موضعش پایین آمد و همراه او خندید. - بله راست میگم. - وای باورم نمیشه، خانوم صالحی، میشه بگین فاطمه خانوم خودشون بگن که راضی هستند تا مزاحمشون بشیم؟ - شدنش که میشه، صبر کنید برم پیش فاطمه. مثلا داشت فیلم میآمد که پیش من نیست بعد گفت: آقا ساسان زدم رو اسپیکر، میتونید با خودش حرف بزنین. با تشرّ گفت: مریم! لب زد. -ها چیه؟ با یه حرف زدن نمی میری. ساسان بی تاب او بود از روزی که او را به خانهاش برده بود دلتنگش بود. دلش میخواست در هوای او نفس بکشد از وقتی که او را محرم خود کرده بود مهرش در دلش چندین برابر و صد البته شیرینتر شده بود با همان بی تابی و دلتنگی که در صدایش مشهود بود، اسم او را صدا زد. - فاطمه... خانوم. چهقدر آهنگ صدایش به دلش نشست، چه عاشقانه اسمش را بر لباش جاری کرده بود که او هم میتوانست حسش کند به این فکر میکرد که او کی اینقدر عاشق این پسر شده بود بدون اینکه اجزای صورتش رو ببیند! واقعاً مگر میشد آدم عاشق منش و رفتار یکی بشود؟ جوابش را داد. - بله؟ ساسان با شنیدن صدایش مژههای پر پشتش را روی هم قرار داد و نفس راحتی کشید. - حرف خانوم صالحی، صحت داره؟ مکثی کرد که باعث شد ساسان پشت گوشی نفس کلافهای بکشد. - بله. صدای شادش در گوشی پیچید. - ممنونم. خدایا شکرت. او در این یک کلام ساسان مانده بود در این که ساسان در مورد خدا چی می داند و چقدر می داند که این گونه از درون دلش خدا را شکر میکند!. انگار که چیزی یادش بیاید صدایش زد. - آقا سا... حرفش را خورد. چه زود پسر خاله شده بود. چه بلایی بر سرش آمده بود؟ -آقای حشمتی! صدای تک خندهی ساسان آمد. چه میشد کمی این دختر را که تازه محرمش شده بود را اذیت کند. - بله راحت باشین بفرمایین. فاطمه حرف ساسان را گرفت و به رویش نیاورد. - ببخشید اما باید یه چیز های بهتون بگم. ساسان که الان هیچ چیز جز فاطمه برایش مهم نبود گفت: من گوشم با شماست بفرمایین. فاطمه تمام جسارتش را جمع کرد. - خوب می دونین که خانوادهام خیلی پایبند اصول مذهب هستن. ساسان که تا این موقع سر پا ایستاده بود روی صندلی پدر نشست. - بله حق با شماست. فاطمه در کمال و ادب هین پسر مانده بود که چگونه حرف بزند تا به او بی احترامی نکند. - از شما خواهش می کنم ... چطور بگم آخه...؟ ساسان به این فکر میکرد که گفتن چه حرفی هینقدر برای فاطمه دشوار است. - گفتم که راحت باشین. فاطمه به مریم چشم دوخت و حرفش را زد. - خب چون عموم حساسه از شما تقاضا دارم کمی در مورد تیپ تون تجدید نظر کنین. حداقل برا شب آشنایی تون. ساسان با درک و فهم بود اما میخواست فاطمه او را همان گونه که است دوستش داشته باشد. - من همون اول گفتم که اینو از من نخواین. - منم خواستم گفته باشم تا بعد مشکلی پیش نیاد شما که بهتر از همه میدونید من شما رو همه جوره قبول دارم. این حرفش چقدر برای ساسان شیرین بود. - حالا ببینم چی میشه. خب من به بابا میگم با خونواده قرار بزارن. فعلاً به امید دیدار. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان یارگیلاما(قضاوت شده)| لبخند زمستان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین