انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان یارگیلاما(قضاوت شده)| لبخند زمستان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="لبخند زمستان" data-source="post: 114720" data-attributes="member: 4822"><p>شصت و سه</p><p></p><p>منصور بیحوصله دستش را در هوا تکان داد.</p><p>- حالا هر چی! سعید آقا؛ پدر همون پسره با من تماس گرفته بود. میخواست امشب خونهی شما بیان.</p><p>نرگس کمی کنجکاو مسئله شد.</p><p>- خوب شما چه تصمیمی گرفتین؟</p><p>منصور یکی از فنجانهای چینی را از سینی برداشت و جرعهای از چای را خورد.</p><p>- باید با فاطمه حرف بزنم.</p><p>فاطمه سرش پایین بود از آن روز با عمویش چشم در چشم نشده بود. حس دو جانبهای داشت از طرفی از عمویش دلخور بود و از طرف دیگر از او خجالت میکشید عمویش مردانگی کرده بود که به او چیزی نگفته بود.</p><p>- فاطمه اگه کیمیا جای تو بود خیلی وقت پیش از خونواده تردش کرده بودم اما تو فرق میکنی؛ تو تنها یادگار برادرمی و تنها امید نرگس هستی. خود سر رفتار کردی، اشتباهی که تو کردی جبران ناپذیز ه دیگه نباید از من و مادرت انتظاری داشته باشی ولی باز هم بهخاطر آبروی خونواده برات آبرو داری میکنم، چیزی که تو از اون هیچی سرت نمیشه!</p><p>منصور بیرحمانه کلمات را به صورتش میکوبید.</p><p>- مثلاً میخوان بیان برات خواستگاری. من هم مثلاً بزرگترت هستم و برات آرزو میکنم. مثلاً دیگه! میفهمی مثلاً!</p><p>مثلاًهایش را محکم و با حرص ادا میکرد و فاطمه جزء سکوت چیزی نداشت که بگوید.</p><p>- آره باید هم سرت پایین باشه.</p><p>دست اشارهاش را بالا آورد و جدی شد.</p><p>- ببین فاطمه قبلاً گفتم الان هم میگم این پسر وصلهی خونوادهی ما نیست. یه چند ماهی نقش بازی میکنیم و بعد از اون هم میگیم که به تفاهم نرسیدید و همه چیز تموم میشه.</p><p>کل خانه روی سر فاطمه آوار شد. عمویش چهقدر تغییر کرده بود.</p><p>منصور تیز نگاهش میکرد تا واکنشش را ببیند. تا حدودی برای آزردن او موفق شده بود که حرفش را ادامه داد.</p><p>- حرفم رو جدی نگیر اما خوب میان اینجا بعد از اون ببینیم چی پیش میاد.</p><p>فاطمه نفس راحتی کشید و منصور دوباره گفت: بهخاطر تو و برای اینکه به انتخابت احترام بزارم اجازه میدم محض آشنایی بیان تا ببینیم چی میشه ولی این رو بدون من از اساس با این پسره مشکل دارم.</p><p>با شرم جوابش را داد.</p><p>- بازهم ممنون عمو، مطمئناً آقای حشمتی خودشون رو بهتون ثابت می کنن.</p><p>منصور متفکر، چند بار سرش را تکان داد.</p><p>- امیدوارم!</p><p>بعد از مدتها لبخند شادی به صورت فاطمه نشست از خوشحالی توی پوست خودش نمیگنجید. سرسری چایی را خورد و همراه مریم خودشان را به اتاق رساندند.</p><p>در بین راه صدای مادرش را شنید.</p><p>- یادت نره به اونا خبر بدی که عموت چی گفته.</p><p>فاطمه به محض اینکه به اتاق رسید بالای تخت ایستاد.</p><p>- هورا... مریم... عمو قبول کرد. خدا جون ممنون، باورم نمیشه، عمو قبول کرد.</p><p>بالای تخت میپرید و با خوشحالی و صدای بلند این حرفها را می گفت. وقتی انرژیاش تخلیه شد مکثی کرد و سمت مریم برگشت. مریم وسط اتاق ایستاده بود و با دهن باز بهش چشم دوخته بود. فاطمه با دیدن قیافهی رفیقش، قهقههی بلندی زد.</p><p>مریم با تعجب گفت: وا... فاطمه این واقعاً خودتی یا بدلته؟</p><p>صدای خندش بلندتر شد. مریم در دلش خوشحال بود که چهقدر این لبخندهای واقعی به صورت رفیقش میآید.</p><p>- تو دیونهای دختر، دیونه! من موندم با اون همه سخت گیری و حجاب و امر به معروف، چهطوری می خوای با پسر جلفی مثل ساسان ازدواج کنی؟</p><p>وا رفته روی تخت نشست در حالی که با دستانش بازی میکرد جوابش را داد.</p><p>- مریم ساسان جلف نیست فقط تیپش مدل امروزیه و مثل جوونای امروزی لباس میپوشه همین.</p><p>مریم اخمهایش را به حالت نمایشی در هم کشید و سمت فاطمه رفت و از آستین لباسش کشید.</p><p>- خوبه، خوبه! بیا کارت پسره رو بده تا بهش زنگ بزنیم و بهش اطلاع بدی.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="لبخند زمستان, post: 114720, member: 4822"] شصت و سه منصور بیحوصله دستش را در هوا تکان داد. - حالا هر چی! سعید آقا؛ پدر همون پسره با من تماس گرفته بود. میخواست امشب خونهی شما بیان. نرگس کمی کنجکاو مسئله شد. - خوب شما چه تصمیمی گرفتین؟ منصور یکی از فنجانهای چینی را از سینی برداشت و جرعهای از چای را خورد. - باید با فاطمه حرف بزنم. فاطمه سرش پایین بود از آن روز با عمویش چشم در چشم نشده بود. حس دو جانبهای داشت از طرفی از عمویش دلخور بود و از طرف دیگر از او خجالت میکشید عمویش مردانگی کرده بود که به او چیزی نگفته بود. - فاطمه اگه کیمیا جای تو بود خیلی وقت پیش از خونواده تردش کرده بودم اما تو فرق میکنی؛ تو تنها یادگار برادرمی و تنها امید نرگس هستی. خود سر رفتار کردی، اشتباهی که تو کردی جبران ناپذیز ه دیگه نباید از من و مادرت انتظاری داشته باشی ولی باز هم بهخاطر آبروی خونواده برات آبرو داری میکنم، چیزی که تو از اون هیچی سرت نمیشه! منصور بیرحمانه کلمات را به صورتش میکوبید. - مثلاً میخوان بیان برات خواستگاری. من هم مثلاً بزرگترت هستم و برات آرزو میکنم. مثلاً دیگه! میفهمی مثلاً! مثلاًهایش را محکم و با حرص ادا میکرد و فاطمه جزء سکوت چیزی نداشت که بگوید. - آره باید هم سرت پایین باشه. دست اشارهاش را بالا آورد و جدی شد. - ببین فاطمه قبلاً گفتم الان هم میگم این پسر وصلهی خونوادهی ما نیست. یه چند ماهی نقش بازی میکنیم و بعد از اون هم میگیم که به تفاهم نرسیدید و همه چیز تموم میشه. کل خانه روی سر فاطمه آوار شد. عمویش چهقدر تغییر کرده بود. منصور تیز نگاهش میکرد تا واکنشش را ببیند. تا حدودی برای آزردن او موفق شده بود که حرفش را ادامه داد. - حرفم رو جدی نگیر اما خوب میان اینجا بعد از اون ببینیم چی پیش میاد. فاطمه نفس راحتی کشید و منصور دوباره گفت: بهخاطر تو و برای اینکه به انتخابت احترام بزارم اجازه میدم محض آشنایی بیان تا ببینیم چی میشه ولی این رو بدون من از اساس با این پسره مشکل دارم. با شرم جوابش را داد. - بازهم ممنون عمو، مطمئناً آقای حشمتی خودشون رو بهتون ثابت می کنن. منصور متفکر، چند بار سرش را تکان داد. - امیدوارم! بعد از مدتها لبخند شادی به صورت فاطمه نشست از خوشحالی توی پوست خودش نمیگنجید. سرسری چایی را خورد و همراه مریم خودشان را به اتاق رساندند. در بین راه صدای مادرش را شنید. - یادت نره به اونا خبر بدی که عموت چی گفته. فاطمه به محض اینکه به اتاق رسید بالای تخت ایستاد. - هورا... مریم... عمو قبول کرد. خدا جون ممنون، باورم نمیشه، عمو قبول کرد. بالای تخت میپرید و با خوشحالی و صدای بلند این حرفها را می گفت. وقتی انرژیاش تخلیه شد مکثی کرد و سمت مریم برگشت. مریم وسط اتاق ایستاده بود و با دهن باز بهش چشم دوخته بود. فاطمه با دیدن قیافهی رفیقش، قهقههی بلندی زد. مریم با تعجب گفت: وا... فاطمه این واقعاً خودتی یا بدلته؟ صدای خندش بلندتر شد. مریم در دلش خوشحال بود که چهقدر این لبخندهای واقعی به صورت رفیقش میآید. - تو دیونهای دختر، دیونه! من موندم با اون همه سخت گیری و حجاب و امر به معروف، چهطوری می خوای با پسر جلفی مثل ساسان ازدواج کنی؟ وا رفته روی تخت نشست در حالی که با دستانش بازی میکرد جوابش را داد. - مریم ساسان جلف نیست فقط تیپش مدل امروزیه و مثل جوونای امروزی لباس میپوشه همین. مریم اخمهایش را به حالت نمایشی در هم کشید و سمت فاطمه رفت و از آستین لباسش کشید. - خوبه، خوبه! بیا کارت پسره رو بده تا بهش زنگ بزنیم و بهش اطلاع بدی. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان یارگیلاما(قضاوت شده)| لبخند زمستان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین