انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان یارگیلاما(قضاوت شده)| لبخند زمستان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="لبخند زمستان" data-source="post: 114359" data-attributes="member: 4822"><p>شصت و یک</p><p></p><p>ساسان با جسارت تمام دستش را پیش برد و از روی چادر برای اولین بار دست فاطمه را گرفت. فاطمه با حس گرمای دست ساسان دلش گرم شد همین هم برای فاطمه کافی بود. اگر غیر از الان بود فاطمه سرخ و سفید میشد اما الان واقعاً به آن حمایت نیاز داشت.</p><p>همین کار ساسان برای منصوری که قیافهاش به کبودی میزد بس بود. ساسان با صلابت و محکم چند قدم به جلو برداشت و فاطمه را هم همراه خود کشید. منصور چند قدم باقی مانده را پر کرد. روبه روی ساسان ایستاد با این که هر دو اندام درشتی داشتند اما باز هم ساسان از او بلندتر بود. دندانهایش را روی هم میسایید و از میان آنها شمرده شمرده میغرید.</p><p>- تو فکر کردی کی هستی با این تیپ و قیافهی ل×ا×ش×ی به خودت اجازه میدی که دست برادر زادهی من رو بگیری.</p><p>ساسان و فاطمه سرشان پایین بود. ساسان سکوت کرده و هیچ چیزی نمیگفت؛ مرد بود غیرت داشت اگر بهخاطر فاطمه نبود محال بود اجازه بدهد له شخصیتش توهین کنند. نرگس ملتسم به دستهای قفل شده چشم دوخته بود. محمد پشت پدر در آمده بود و ناهید و کیمیا حواسشان به فاطمهای بود که هم چون بید میلرزید.</p><p>منصور طوری فریاد زد که چهار ستون خانه لرزید.</p><p>- کثافت جوابم رو بده!</p><p>تا ساسان سرش را بلند کرد چیزی بگوید پشت بند حرفش سیلی محکمی به صورت ساسان ناز پروردهی خانوادهی حشمتی خورد طوری که همهی سر ها به سمت آن دو برگشت، لبش را زیر دندانش کشید و چشمهایش مثل چشم ببر زخم خورده شد ولی تکانی نخورد و صدایش در نیامد.</p><p>دست فاطمه در دستش لرزید و او گره انگشتانش را محکمتر کرد.</p><p>منصور یک قدم سمت فاطمه برداشت، ساسان این بار خودش را نزدیک فاطمه کشید.</p><p>- آفرین بهت فاطمه خانوم، بزرگ شدی؛ کارهای بزرگ میکنی!</p><p>دوباره نعره زد.</p><p>- خجالت نکشیدی پات رو تو این خونه گذاشتی ها؟ دخترهی هر...</p><p>ساسان سرش را هم چون رعد بالا گرفت. اخمهایش را در هم کشید و دست دیگرش را بلند کرد و مچ دست منصور را در هوا گرفت تا نگذارد سیلی به صورت عشقش بنشیند.</p><p>منصور و ساسان مثل دو شیر درنده به هم دیگر نگاه میکردند.</p><p>- دیدید که... دست رو خودم بلند کردین چیزی نگفتم. هزار بار هم تکرار کنید چیزی نمیگم اما اجازه نمیدم کسی خانومم رو اذیت کنه.</p><p>با شنیدن کلمهی خانومم از دهان ساسان، دستهای منصور شل شد و ساسان دستش را انداخت و این بار نرگس را مخاطب قرار داد.</p><p>- نرگس خانوم فکر نمیکردم مهمون نوازیتون این جوری باشه. من دختر تون رو آوردم که شما رو ببینه پس رسم مهمون رو به جا بیارین!</p><p>دست فاطمه را کشید و رفتند روی فرش پهن شده نشستند. منصور برای هیچ کاری توان نداشت، میخکوب زمین شده بود. فاطمه خودش را در آغوش مادرش انداخت.</p><p>- مامان دلم برات تنگ شده بود.</p><p>همه در شکوک خانومم گفتن ساسان بودند که نرگس با صدای گریهی دخترش به خودش آمد و دستهایش را دور او حلقه کرد.</p><p>هر دو گریه میکردند. محمد کنار ساسان نشست و با حرص اما آرام پرسید: منظورت از اون حرف چی بود؟</p><p>ساسان نیش خندی زد و دستش را در جیب شلوارش برد و کاغذی را بیرون کشید و سمت محمد گرفت. محمد کاغذ را از دستش بیرون کشید و فوراً آن را باز کرد با خواندن خط به خط کاغذ چشمانش درشتتر شد.</p><p>- بابا این رو ببین!</p><p>منصور خودش همه چیز را فهمیده بود که دستش را به معنی سکوت سمت محمد بالا گرفت.</p><p>نرگس گفت: محمد اون کاغذ چیه؟</p><p>محمد به ساسان نگاه کرد که ساسان کاغذ را از او گرفت.</p><p>- هیچی حاج خانوم با اجازهی شما و آقا منصور من و فاطمه خانوم محرم هم دیگهایم. اومدم اینجا خواهش کنم که شکایتتون رو پس بگیرین چون اگه نگیرین باز هم من مجرم شناخته نمیشم. نرگس خانوم پدرم گفتند که عروسشون رو دست شما به امانت بسپارم تا خودشون با شما تماس بگیرند.</p><p>نرگس چرا نمیتوانست چیزی بگوید. فاطمه نگاههای اطرافیان که رویش سنگینی میکرد را تحمل نکرد. بلند شد و سمت اتاقش رفت.</p><p>ساسان با اینکه فکر و ذهنش پیش او بود اما باید میرفت.</p><p>دو روزی ازآن جریان میگذشت همه در لاک خود بودند. شرایط دیگر از دست منصور خارج شده بود حتی شرکت را هم تعطیل کرده بود.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="لبخند زمستان, post: 114359, member: 4822"] شصت و یک ساسان با جسارت تمام دستش را پیش برد و از روی چادر برای اولین بار دست فاطمه را گرفت. فاطمه با حس گرمای دست ساسان دلش گرم شد همین هم برای فاطمه کافی بود. اگر غیر از الان بود فاطمه سرخ و سفید میشد اما الان واقعاً به آن حمایت نیاز داشت. همین کار ساسان برای منصوری که قیافهاش به کبودی میزد بس بود. ساسان با صلابت و محکم چند قدم به جلو برداشت و فاطمه را هم همراه خود کشید. منصور چند قدم باقی مانده را پر کرد. روبه روی ساسان ایستاد با این که هر دو اندام درشتی داشتند اما باز هم ساسان از او بلندتر بود. دندانهایش را روی هم میسایید و از میان آنها شمرده شمرده میغرید. - تو فکر کردی کی هستی با این تیپ و قیافهی ل×ا×ش×ی به خودت اجازه میدی که دست برادر زادهی من رو بگیری. ساسان و فاطمه سرشان پایین بود. ساسان سکوت کرده و هیچ چیزی نمیگفت؛ مرد بود غیرت داشت اگر بهخاطر فاطمه نبود محال بود اجازه بدهد له شخصیتش توهین کنند. نرگس ملتسم به دستهای قفل شده چشم دوخته بود. محمد پشت پدر در آمده بود و ناهید و کیمیا حواسشان به فاطمهای بود که هم چون بید میلرزید. منصور طوری فریاد زد که چهار ستون خانه لرزید. - کثافت جوابم رو بده! تا ساسان سرش را بلند کرد چیزی بگوید پشت بند حرفش سیلی محکمی به صورت ساسان ناز پروردهی خانوادهی حشمتی خورد طوری که همهی سر ها به سمت آن دو برگشت، لبش را زیر دندانش کشید و چشمهایش مثل چشم ببر زخم خورده شد ولی تکانی نخورد و صدایش در نیامد. دست فاطمه در دستش لرزید و او گره انگشتانش را محکمتر کرد. منصور یک قدم سمت فاطمه برداشت، ساسان این بار خودش را نزدیک فاطمه کشید. - آفرین بهت فاطمه خانوم، بزرگ شدی؛ کارهای بزرگ میکنی! دوباره نعره زد. - خجالت نکشیدی پات رو تو این خونه گذاشتی ها؟ دخترهی هر... ساسان سرش را هم چون رعد بالا گرفت. اخمهایش را در هم کشید و دست دیگرش را بلند کرد و مچ دست منصور را در هوا گرفت تا نگذارد سیلی به صورت عشقش بنشیند. منصور و ساسان مثل دو شیر درنده به هم دیگر نگاه میکردند. - دیدید که... دست رو خودم بلند کردین چیزی نگفتم. هزار بار هم تکرار کنید چیزی نمیگم اما اجازه نمیدم کسی خانومم رو اذیت کنه. با شنیدن کلمهی خانومم از دهان ساسان، دستهای منصور شل شد و ساسان دستش را انداخت و این بار نرگس را مخاطب قرار داد. - نرگس خانوم فکر نمیکردم مهمون نوازیتون این جوری باشه. من دختر تون رو آوردم که شما رو ببینه پس رسم مهمون رو به جا بیارین! دست فاطمه را کشید و رفتند روی فرش پهن شده نشستند. منصور برای هیچ کاری توان نداشت، میخکوب زمین شده بود. فاطمه خودش را در آغوش مادرش انداخت. - مامان دلم برات تنگ شده بود. همه در شکوک خانومم گفتن ساسان بودند که نرگس با صدای گریهی دخترش به خودش آمد و دستهایش را دور او حلقه کرد. هر دو گریه میکردند. محمد کنار ساسان نشست و با حرص اما آرام پرسید: منظورت از اون حرف چی بود؟ ساسان نیش خندی زد و دستش را در جیب شلوارش برد و کاغذی را بیرون کشید و سمت محمد گرفت. محمد کاغذ را از دستش بیرون کشید و فوراً آن را باز کرد با خواندن خط به خط کاغذ چشمانش درشتتر شد. - بابا این رو ببین! منصور خودش همه چیز را فهمیده بود که دستش را به معنی سکوت سمت محمد بالا گرفت. نرگس گفت: محمد اون کاغذ چیه؟ محمد به ساسان نگاه کرد که ساسان کاغذ را از او گرفت. - هیچی حاج خانوم با اجازهی شما و آقا منصور من و فاطمه خانوم محرم هم دیگهایم. اومدم اینجا خواهش کنم که شکایتتون رو پس بگیرین چون اگه نگیرین باز هم من مجرم شناخته نمیشم. نرگس خانوم پدرم گفتند که عروسشون رو دست شما به امانت بسپارم تا خودشون با شما تماس بگیرند. نرگس چرا نمیتوانست چیزی بگوید. فاطمه نگاههای اطرافیان که رویش سنگینی میکرد را تحمل نکرد. بلند شد و سمت اتاقش رفت. ساسان با اینکه فکر و ذهنش پیش او بود اما باید میرفت. دو روزی ازآن جریان میگذشت همه در لاک خود بودند. شرایط دیگر از دست منصور خارج شده بود حتی شرکت را هم تعطیل کرده بود. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان یارگیلاما(قضاوت شده)| لبخند زمستان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین