انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان یارگیلاما(قضاوت شده)| لبخند زمستان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="لبخند زمستان" data-source="post: 112516" data-attributes="member: 4822"><p>پنجاه و هفت</p><p></p><p>- خواهش میکنم نمیخوام مزاحمتون بشم شما به کارتون برسید.</p><p>پروین از اتاق بیرون رفت و در را بست. فاطمه بلا تکلیف نشسته بود از آمدنش به اینجا دو سه ساعتی میگذشت.</p><p>ساسان و سعید و پروین هنوز داشتند حرف میزدند و به نتیجهای نرسیده بودند.</p><p>- خوب سعید میگی الان چیکار کنیم؟</p><p>سعید به مبل تکیه داد و با بیخیالی گفت: هیچی دیگه این طور که خبر دادند منصور رفته از ساسان شکایت کرده اگه تا چند ساعت دیگه از فاطمه خبر نگیرند ساسان رو دستگیر میکنند.</p><p>ساسان عین خیالش هم نبود.</p><p>- من از کسی یا چیزی ترس ندارم؛ خوب دستگیر کنند مگه چی میشه؟</p><p>- هیچی نمیشه پسرم فقط دیگه نمیزارند روی دختره رو ببینی!</p><p>ساسان وا رفت.</p><p>- اگه من رو دستگیر کنند حرفی ندارم اما فاطمه رو به اونها نمیدم.</p><p>سعید عاقل اندر سفیهی نگاهش کرد. حرف فاطمه که میشد پسرش بیپروا همچون شیری درنده میغرید.</p><p>ساسان که متوجه نگاه پدرش شد تازه یادش آمد چه گفته است.</p><p>پروین با خنده گفت: سعید ساسان حق داره نمیدونی دختره چه فرشتهای است. چهرهی معصومی داره و صورتش از پاکی میدرخشه. اصلاً دلم نمیخواد غیر اون کس دیگهای عروسم بشه.</p><p>سعید اینبار جدی شد ابروهایش را بالا انداخت و به فکر فرو رفت. بعد از چند دقیقه که خانه در سکوت گذشت سعید لب باز کرد.</p><p>- مفهوم شد که یه چاره بیشتر نداریم.</p><p>پروین حواسش را به او داد و ساسان سر از پا گوش شد.</p><p>- ببین پسرم حرفهایی که میزنم برای یه عمر تو میزنم الان دیگه بیست و پنج سال داری میتونی خودت تصمیم بگیری به حرفهام خوب فکر کن و بعد نظرت رو بگو.</p><p>ساسان در حالی که ابروهایش در هم گره خورده بود، صاف نشست.</p><p>- بفرمایید بابا گوشم با شماست.</p><p>سعید به چشمان پسرش نگاه کرد.</p><p>- ببین پسرم شماها یا بلید عقد همدیگه باشین یا محرم یک دیگه باشین تا اونها نتونند کاری از پیش ببرند اما گفته باشم این بچه بازی نیست که بعد از یه مدت خسته بشی و بگی نمیخوایش؛ از اونجا که نمیتونیم بدون اجازهی سر پرست عقد کنید پس باید صیغه خونده بشه و یه کاغذی باشه تا بتونیم نشون بقیه بدیم. فقط قبل از هر چیزی تو باید با دختره رو راست باشی.</p><p>ساسان به فکر فرو رفته بود.</p><p>- می تونم کمی فکر کنم.</p><p>سعید سرش را تکان داد.</p><p>- البتّه پسرم راحت باش.</p><p>ساسان سمت حیاط رفت و وارد باغ حیاط شد. زیر سایهی درخت بزرگ سیب نشست. همه چیز را از نظر گذراند او تا آخر این دختر را میخواست و به او وفادار میماند.</p><p>بعد از یک ساعت بلند شد تا به خانه برود که سمانه را دید.</p><p>سمانه مانتوی شیری کوتاه و تنگ همراه با شلوار لی آبی آسمانی گلوله تفنگی با روسری کوچک که فقط قسمت کمی از موهای دکلره شده اش را پوشانده بود، همراه با آرایش غلیظش جلوی ساسان سبز شد.</p><p>- سلام خان داداش چه شده که گرفتهای؟</p><p>ساسان که سر تا پای او را زیر نگاهش گذراند گفت: سر به سرم نزار حوصله ندارم.</p><p>سمانه با شادی در حالی که هوا میپرید گفت: باشه.</p><p>خواست داخل خانه شود که ساسان صدایش زد.</p><p>- سمانه!</p><p>سمت برادرش برگشت.</p><p>- جانم خان داداش.</p><p>ساسان دستی دور دهانش کشید و گفت: خوب گوش کن ببین چی میگم. کاری که میگم رو بدون هیچ سوالی انجام میدی، فهمیدی؟</p><p>سمانه قدمی جلو آمد.</p><p>- بگو خان داداش.</p><p>- میری اتاق مهمون، یه مهمون عزیزی دارم، بدون حتی کلمهای حرف، گوشی موبایلت رو میدی بهش و میایی بیرون.</p><p>ساسان آنقدر با تحکم حرفش را گفت که سمانهی شیطون مثل بررهای سر به زیر فقط سرش را تکان داد و داخل رفت.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="لبخند زمستان, post: 112516, member: 4822"] پنجاه و هفت - خواهش میکنم نمیخوام مزاحمتون بشم شما به کارتون برسید. پروین از اتاق بیرون رفت و در را بست. فاطمه بلا تکلیف نشسته بود از آمدنش به اینجا دو سه ساعتی میگذشت. ساسان و سعید و پروین هنوز داشتند حرف میزدند و به نتیجهای نرسیده بودند. - خوب سعید میگی الان چیکار کنیم؟ سعید به مبل تکیه داد و با بیخیالی گفت: هیچی دیگه این طور که خبر دادند منصور رفته از ساسان شکایت کرده اگه تا چند ساعت دیگه از فاطمه خبر نگیرند ساسان رو دستگیر میکنند. ساسان عین خیالش هم نبود. - من از کسی یا چیزی ترس ندارم؛ خوب دستگیر کنند مگه چی میشه؟ - هیچی نمیشه پسرم فقط دیگه نمیزارند روی دختره رو ببینی! ساسان وا رفت. - اگه من رو دستگیر کنند حرفی ندارم اما فاطمه رو به اونها نمیدم. سعید عاقل اندر سفیهی نگاهش کرد. حرف فاطمه که میشد پسرش بیپروا همچون شیری درنده میغرید. ساسان که متوجه نگاه پدرش شد تازه یادش آمد چه گفته است. پروین با خنده گفت: سعید ساسان حق داره نمیدونی دختره چه فرشتهای است. چهرهی معصومی داره و صورتش از پاکی میدرخشه. اصلاً دلم نمیخواد غیر اون کس دیگهای عروسم بشه. سعید اینبار جدی شد ابروهایش را بالا انداخت و به فکر فرو رفت. بعد از چند دقیقه که خانه در سکوت گذشت سعید لب باز کرد. - مفهوم شد که یه چاره بیشتر نداریم. پروین حواسش را به او داد و ساسان سر از پا گوش شد. - ببین پسرم حرفهایی که میزنم برای یه عمر تو میزنم الان دیگه بیست و پنج سال داری میتونی خودت تصمیم بگیری به حرفهام خوب فکر کن و بعد نظرت رو بگو. ساسان در حالی که ابروهایش در هم گره خورده بود، صاف نشست. - بفرمایید بابا گوشم با شماست. سعید به چشمان پسرش نگاه کرد. - ببین پسرم شماها یا بلید عقد همدیگه باشین یا محرم یک دیگه باشین تا اونها نتونند کاری از پیش ببرند اما گفته باشم این بچه بازی نیست که بعد از یه مدت خسته بشی و بگی نمیخوایش؛ از اونجا که نمیتونیم بدون اجازهی سر پرست عقد کنید پس باید صیغه خونده بشه و یه کاغذی باشه تا بتونیم نشون بقیه بدیم. فقط قبل از هر چیزی تو باید با دختره رو راست باشی. ساسان به فکر فرو رفته بود. - می تونم کمی فکر کنم. سعید سرش را تکان داد. - البتّه پسرم راحت باش. ساسان سمت حیاط رفت و وارد باغ حیاط شد. زیر سایهی درخت بزرگ سیب نشست. همه چیز را از نظر گذراند او تا آخر این دختر را میخواست و به او وفادار میماند. بعد از یک ساعت بلند شد تا به خانه برود که سمانه را دید. سمانه مانتوی شیری کوتاه و تنگ همراه با شلوار لی آبی آسمانی گلوله تفنگی با روسری کوچک که فقط قسمت کمی از موهای دکلره شده اش را پوشانده بود، همراه با آرایش غلیظش جلوی ساسان سبز شد. - سلام خان داداش چه شده که گرفتهای؟ ساسان که سر تا پای او را زیر نگاهش گذراند گفت: سر به سرم نزار حوصله ندارم. سمانه با شادی در حالی که هوا میپرید گفت: باشه. خواست داخل خانه شود که ساسان صدایش زد. - سمانه! سمت برادرش برگشت. - جانم خان داداش. ساسان دستی دور دهانش کشید و گفت: خوب گوش کن ببین چی میگم. کاری که میگم رو بدون هیچ سوالی انجام میدی، فهمیدی؟ سمانه قدمی جلو آمد. - بگو خان داداش. - میری اتاق مهمون، یه مهمون عزیزی دارم، بدون حتی کلمهای حرف، گوشی موبایلت رو میدی بهش و میایی بیرون. ساسان آنقدر با تحکم حرفش را گفت که سمانهی شیطون مثل بررهای سر به زیر فقط سرش را تکان داد و داخل رفت. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان یارگیلاما(قضاوت شده)| لبخند زمستان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین