انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان یارگیلاما(قضاوت شده)| لبخند زمستان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="لبخند زمستان" data-source="post: 112188" data-attributes="member: 4822"><p>پنجاه و پنج</p><p></p><p>ساسان خندید چهقدر با خنده جذابتر میشد این پسر مغرور برای هر کسی لبخند نمیزد اما شنیدن این حرفها از دهان فاطمه برایش شیرین بود.</p><p>- شما نگران چیزی نباشید من مثل یه مرد پای عواقب کارم میایستم، فقط کافیه بگین که شما هم من رو میخواین بعد از اون حتی جونم رو هم میدم.</p><p>فاطمه دیگر چارهی جزء بودن با این پسر را نداشت هر چند از او خجالت میکشید اما حرفش را باید مثل خود او صریح میگفت.</p><p>- بهنظرتون اعتصاب غذا کردنم، اینقدر سلامتی خودم رو به خطر انداختن و الان اینجا با شما بودنم براتون کافی نیست؟</p><p>این دختر برخلاف ذهنیت ساسان زرنگ و باهوش بود. ساسان در مقابلش کم آورد سرش را با خندهی بلند بالا و پایین کرد و گفت: به زندگیام خوش اومدی فقط خودتون رو برا هر چیزی آماده کنید.</p><p>ریموت را زد و در کنار رفت ماشین را در پارکینگ برد و سریع پیاده شد و در را برای فاطمه باز کرد.</p><p>فاطمه پیاده شد شال سفید و چادرش را مرتب کرد، ساسان نگاهش که به صورت و شال او افتاد با شیطنت خاصی گفت: الان مامانم تو رو با این سر و شکل ببینه به چه چیزهایی که فکر نمیکنه!</p><p>فاطمه با خجالت سرش را پایین انداخت، پاک یادش رفته بود که صورتش آرایش دارد.</p><p>ساسان که شرایط او را دید جلو افتاد و فاطمه یک قدم دورتر از او ایستاد با همدیگر وارد خانه شدند.</p><p>یک خانهی بزرگ شبیه به عمارت خانهای دوبلکس و زیبا که با تابلو فرشها و مبلمان قیمتی نقرهای فیروزهای دیزاین شده بود.</p><p>ساسان صدایش را بلند کرد.</p><p>- والده سلطان بیا ببین برات سورپرایز دارم.</p><p>خدمتکار جلویش ایستاد.</p><p>- سلام آقا کوچیک خوش اومدین.</p><p>- سلام زهره خانوم مادرم کجاست؟</p><p>پروین در حالی که از پلهها پایین میاومد گفت: زهره کی اومده من سرم درد میکنه این پسر دیوونه دیشب با دیوونه بازیهاش الانهم معلوم نیست کجا غیبش زده!</p><p>زهره تا خواست حرفی بزند پروین نگاهش سمت ساسان و بعد سمت دختری با چادر مشکی کشیده شد. آنقدر سر دختر پایین بود که پروین نمیتوانست چهرهاش را ببیند اما این دختر با این استایلش پیش پسرش با اون استایل، بد جوری توی چشم بود. روی پلهها خشکش زده بود.</p><p>محمد که از آن همه انتظار خسته شده بود غرید.</p><p>- کیمیا میگم فاطمه کجاست؟</p><p>کیمیا دستانش را در هم میتنید و به اطرافش نگاه میکرد.</p><p>- بهخدا نمیدونم محمد.،گفت که مریم دم در صداش میکنه اومد بیرون.</p><p>محمد موهایش را چنگ میزد و با قدمهای بلند به این طرف و آن طرف میرفت.</p><p>- خوب پس کو؟ دیدی که مریم گفت خبر نداره.</p><p> کمیا که شانههایش را بالا انداخت، فریادی کشید و دستش را محکم به کاپوت ماشینش کوبید.</p><p>- لعنتی، لعنتی، لعنتی.</p><p>حسابی دیر شده بود و همه در محضر منتظر او نشسته بودند. همهچیز آماده بود، سفرهی عقد برق میزد و بوی قلابیههای تازه در سالن پیچیده بود، آقای هجرتی چشم از پسرش که با آن کت و شلوار شیری مدام به ساعتش نگاه میکرد بر نمیداشت.</p><p>منصور موبایلش را برداشت و برای چندمین بار شمارهی محمد را گرفت.</p><p>محمد با ترس گوشی را کنار گوشش گذاشت.</p><p>- محمد پس کجا موندین؟ همه منتظر شما هستند.</p><p>محمد لبش را به دندان گرفت و عصبی گفت: بابا فاطمه نیست!</p><p>منصور اخم در هم کشید.</p><p>- محمد بازیات گرفته.</p><p>- نه بابا بهخدا فاطمه نیست من نمیدونم چیکار کنم.</p><p>گوشی از دست منصور که افتاد رنگ چهرهی نرگس پرید. آنها نباید این ریسک را میکردند زندگی مگر بازی بود که زندگی این دختر را به بازی گرفته بودند.</p><p>ساسان خوشحال بود و لبخند از لبش کنار نمیرفت.</p><p>- پروین جون چرا خشکت زده بیا ببین کی اومده.</p><p>پروین با دو چند پله را یکی کرد و خودش را به آنها رساند.</p><p>دستی به موهای رنگ کردهاش کشید و گفت: ساسان مهمونمون رو معرفی نمیکنی؟</p><p>ساسان دستش را برد و پیشانیاش را خواراند.</p><p>- خوب... راستش... چهطور بگم... ایشون خانوم ایرانی هستند.</p><p>پروین از سر تا پای او را نگاهی انداخت و گفت: نگو که هم دانشگاهیات هست که باور نمیکنم.</p><p>ساسان وا رفت و ریز نگاهش کرد.</p><p>- اگه چیز دیگهای بگم چی؟</p><p>پروین با تعجب و سوالی نگاهش میکرد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="لبخند زمستان, post: 112188, member: 4822"] پنجاه و پنج ساسان خندید چهقدر با خنده جذابتر میشد این پسر مغرور برای هر کسی لبخند نمیزد اما شنیدن این حرفها از دهان فاطمه برایش شیرین بود. - شما نگران چیزی نباشید من مثل یه مرد پای عواقب کارم میایستم، فقط کافیه بگین که شما هم من رو میخواین بعد از اون حتی جونم رو هم میدم. فاطمه دیگر چارهی جزء بودن با این پسر را نداشت هر چند از او خجالت میکشید اما حرفش را باید مثل خود او صریح میگفت. - بهنظرتون اعتصاب غذا کردنم، اینقدر سلامتی خودم رو به خطر انداختن و الان اینجا با شما بودنم براتون کافی نیست؟ این دختر برخلاف ذهنیت ساسان زرنگ و باهوش بود. ساسان در مقابلش کم آورد سرش را با خندهی بلند بالا و پایین کرد و گفت: به زندگیام خوش اومدی فقط خودتون رو برا هر چیزی آماده کنید. ریموت را زد و در کنار رفت ماشین را در پارکینگ برد و سریع پیاده شد و در را برای فاطمه باز کرد. فاطمه پیاده شد شال سفید و چادرش را مرتب کرد، ساسان نگاهش که به صورت و شال او افتاد با شیطنت خاصی گفت: الان مامانم تو رو با این سر و شکل ببینه به چه چیزهایی که فکر نمیکنه! فاطمه با خجالت سرش را پایین انداخت، پاک یادش رفته بود که صورتش آرایش دارد. ساسان که شرایط او را دید جلو افتاد و فاطمه یک قدم دورتر از او ایستاد با همدیگر وارد خانه شدند. یک خانهی بزرگ شبیه به عمارت خانهای دوبلکس و زیبا که با تابلو فرشها و مبلمان قیمتی نقرهای فیروزهای دیزاین شده بود. ساسان صدایش را بلند کرد. - والده سلطان بیا ببین برات سورپرایز دارم. خدمتکار جلویش ایستاد. - سلام آقا کوچیک خوش اومدین. - سلام زهره خانوم مادرم کجاست؟ پروین در حالی که از پلهها پایین میاومد گفت: زهره کی اومده من سرم درد میکنه این پسر دیوونه دیشب با دیوونه بازیهاش الانهم معلوم نیست کجا غیبش زده! زهره تا خواست حرفی بزند پروین نگاهش سمت ساسان و بعد سمت دختری با چادر مشکی کشیده شد. آنقدر سر دختر پایین بود که پروین نمیتوانست چهرهاش را ببیند اما این دختر با این استایلش پیش پسرش با اون استایل، بد جوری توی چشم بود. روی پلهها خشکش زده بود. محمد که از آن همه انتظار خسته شده بود غرید. - کیمیا میگم فاطمه کجاست؟ کیمیا دستانش را در هم میتنید و به اطرافش نگاه میکرد. - بهخدا نمیدونم محمد.،گفت که مریم دم در صداش میکنه اومد بیرون. محمد موهایش را چنگ میزد و با قدمهای بلند به این طرف و آن طرف میرفت. - خوب پس کو؟ دیدی که مریم گفت خبر نداره. کمیا که شانههایش را بالا انداخت، فریادی کشید و دستش را محکم به کاپوت ماشینش کوبید. - لعنتی، لعنتی، لعنتی. حسابی دیر شده بود و همه در محضر منتظر او نشسته بودند. همهچیز آماده بود، سفرهی عقد برق میزد و بوی قلابیههای تازه در سالن پیچیده بود، آقای هجرتی چشم از پسرش که با آن کت و شلوار شیری مدام به ساعتش نگاه میکرد بر نمیداشت. منصور موبایلش را برداشت و برای چندمین بار شمارهی محمد را گرفت. محمد با ترس گوشی را کنار گوشش گذاشت. - محمد پس کجا موندین؟ همه منتظر شما هستند. محمد لبش را به دندان گرفت و عصبی گفت: بابا فاطمه نیست! منصور اخم در هم کشید. - محمد بازیات گرفته. - نه بابا بهخدا فاطمه نیست من نمیدونم چیکار کنم. گوشی از دست منصور که افتاد رنگ چهرهی نرگس پرید. آنها نباید این ریسک را میکردند زندگی مگر بازی بود که زندگی این دختر را به بازی گرفته بودند. ساسان خوشحال بود و لبخند از لبش کنار نمیرفت. - پروین جون چرا خشکت زده بیا ببین کی اومده. پروین با دو چند پله را یکی کرد و خودش را به آنها رساند. دستی به موهای رنگ کردهاش کشید و گفت: ساسان مهمونمون رو معرفی نمیکنی؟ ساسان دستش را برد و پیشانیاش را خواراند. - خوب... راستش... چهطور بگم... ایشون خانوم ایرانی هستند. پروین از سر تا پای او را نگاهی انداخت و گفت: نگو که هم دانشگاهیات هست که باور نمیکنم. ساسان وا رفت و ریز نگاهش کرد. - اگه چیز دیگهای بگم چی؟ پروین با تعجب و سوالی نگاهش میکرد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان یارگیلاما(قضاوت شده)| لبخند زمستان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین