انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان یارگیلاما(قضاوت شده)| لبخند زمستان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="لبخند زمستان" data-source="post: 112054" data-attributes="member: 4822"><p>پنجاه و چهار</p><p></p><p>نه فاطمه به او نگاه میکرد و نه ساسان به فاطمه!</p><p>عصبی بود هم از خودش هم از این دختری که بیشتر از یک سال دلش را بی قرار کرده بود و حالا در این وضعیت افتاده بودند.</p><p>- میتوتم بپرسم اینجا چیکار میکنین؟</p><p>فاطمه که با آن قیافه و لباسهایش معذب بود از طرفی نگران حرفهایی بود که از طرف صالحترین فرد در زندگیاش میخواست بشنود.</p><p>- خوب با دختر عموم اومدیم برا جشن حاظر بشیم!</p><p>تلخ خندی زد فاطمه از چه جشنی میگفت و او به چه جشنی فکر میکرد.</p><p>- هه من فکر میکردم منی که بیشتر از یک سال منتظر یه نگاهتون هستم براتون مهمم.</p><p>رفته رفته عصبیتر میشد و کلماتش را با حرص ادا میکرد.</p><p>- نگو هیچ ارزشی برا شما نداشتم. این همه مدت فقط میخواستم من رو هم ببینید بفهمید چهقدر عاشقتون هستم؛ فکر میکردم شما رو به زور مجبور به این کار کردند اما وقتی دیدم با رضایت خودتون اومدین اینجا و الان هم حاظر و آماده منتظر نشستین دروغ چرا، دلم شکست! حالا که دارین ازدواج میکنین این رو بدونید که من هیچ وقت شما رو فراموش نخواهم کرد و تا آخر عمر فقط عاشقی میکنم.</p><p>صدای گرفته و دو رگه شدهاش با بغض در گلویش را قطره اشکی که از کنار چشمش سرا زیر شد او را رسوا کرد. نفس عمیقی کشید و با پشت دستش چند بار صورت و چشمهایش را پاک کرد.</p><p>فاطمه با دیدن این صحنه دلش به درد آمد چشمهایش پر اشک شد، این غریبه از چه حرف میزد؟ با گریه و هق هق گفت: از چه ازدواجی ازچه رضایتی حرف میزنید؟ چیزی که زبونتون میگه رو گوشتون میشنوه؟ به من گفتن عروسی یکی از آشناهای عموست برا همین کیمیا من رو همراه خودش آورد تا تنها نباشه، ازدواج من؟ اون وقت با کی؟ تو رو خدا حرف بزنین!</p><p>ساسان باورش نمیشد که او از همه چیز بیخبر است در همان حال که نشسته بود به عقب برگشت او تاب دیدن چشمهای اشکی عشقش را نداشت او فقط خوشبختی فاطمه را میخواست دستش را کمی پیش برد و در نیمهی را انگشتانش را مشت کرد و دستش را انداخت دوباره نگاهش را پایین کشید.</p><p>- فقط گریه نکنید، یعنی چی شما مگه خبر ندارید؟ امروز تو محضر عقد کنون گرفتند برا شما و...</p><p>مکثی کرد دندان قروچه کرد و از بین دندانهایش گفت: نیما هجرتی!</p><p>فاطمه دستش را روی قلبش گذاشت او چه داشت میشنید. مادرش، عمویش، خانوادهاش با او چه کاری داشتند میکردند زیر لب گفت: ای خدا به دادم برس!</p><p>محمد کنار در آرایشگاه توقف کرد، حتماً دنبال دخترها آمده بود، با اینکه خیابان کم و بیش شلوغ بود اما ساسان خیلی زود با گوشه چشم ماشین او را دید.</p><p>- بهخدا من از هیچی خبر ندارم! حالا من چیکار کنم؟ کجا رو دارم که برم؟ من حریف عمو نمیشم.</p><p>ساسان که منتظر این حرف بود پرسید: هم میتونید پیاده بشید و به اون محضر برید و اگه راضی نیستید میتونید باز هم به من اعتماد کنید.</p><p>فاطمه یک نگاه به محمد که منتظر نشسته بود انداخت و یک نکاه به غریبهی آشنای این روزهایش محمد آنها را نمیدید چون ماشین را ساسان این طرف خیابان پارک کرده بود و شیشهی ماشینش هم دودی بود.</p><p>- تا دیر نشده تصمیمتون رو بگیرید این رو هم بدونید که من به تصمیم شما احترام می گذارم.</p><p>دوباره چشمهی اشکش جوشید. کیمیا از آرایشگاه بیرون آمد فاطمه از هر کسی انتظار نارو خوردن را داشت جزء کیمیا که مثل خواهر بزرگش دوستش داشت.</p><p>- بهتون اعتماد میکنم، چون در این مدت جزء صداقت چیزی ازتون ندیدم.</p><p>نگاهش را کمی فقط مختصری بالا کشید.</p><p>خانوم ایرانی خوب میدونید که اگه من الان حرکت کنم اسم این کارمون رو چی میگذارند! من به عواقبش فکر کردم اگه الان از اینجا بریم باید هر دو مثل کوه قوی باشیم. من مثل یک الماس ارزش تو رو نگه داشتم و نگه میدارم اما من و شما هیچ گناهی در این مورد نداریم فقط اطرافیان ما اجازه ندادن من و تو ما بشیم.</p><p>چشمهای هر دو نم دار بود ترس کل وجود فاطنه را فرا گرفته بود برای اولین بار داشت تصمیم میگرفت.</p><p>- من واقعاً نمیدونم چیکار کنم.</p><p>ساسان صدایش را صاف کرد و ابروهایش را بالا برد و چند چین به پیشانیاش افتاد.</p><p>- من و تو که بحثمون جداست اما مطمئن باشید پدرم کامل از ما حمایت میکنه.</p><p>فاطمه دلش به وجود پدر ساسان گرم شد، کمی دل و جرات پیدا کرد.</p><p>- حرکت کن!</p><p>ساسان انگار منتظر همین حرف بود که پا روی گاز ماشین گذاشت و لاستیکها به تندی از جایش گنده شد. آنها همین لحظه در کنار هم ماندن را میخواستند. هیچ چیزی برایشان مهم نبود، اینکه دیگران چه میگفتند اینکه منصور باز سر افکنده میشد اینکه خانوادهی حشمتی چه واکنشی نشان میدادند برای هیچ کدام مهم نبود.</p><p>ساسان با سرعت بالایی رانندگی میکرد و فاطمه با خونسردی تمام به یک نقطه زل زده بود از این به بعد اجازه نمیداد کسی در زنگیاش دخالت کند و برایش تصمینم بگیرد. نگاهش سرد و بی روح بود اما خیالش راحت بود او بارها به ایمن پسر اعتماد کرده بود و ساسان به بهترین نحو جواب اعتمادش را داده بود.</p><p>دنده را عوض کرد و حرفش را چند بار در دهانش مزمزه کرد.</p><p>- چند ماه فقط منتظرم به من بگین که برام یه فرصتی میدین.</p><p>فاطمه گفت: نتوتستم با عموم به تفاهم برسم چندین روز هست که حتی لب به غذا نزدم تا شاید دلشون به رحم بیاد اما به جای اینکه از من حمایت کنند داشتن برام جشن عقد آماده میکردند.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="لبخند زمستان, post: 112054, member: 4822"] پنجاه و چهار نه فاطمه به او نگاه میکرد و نه ساسان به فاطمه! عصبی بود هم از خودش هم از این دختری که بیشتر از یک سال دلش را بی قرار کرده بود و حالا در این وضعیت افتاده بودند. - میتوتم بپرسم اینجا چیکار میکنین؟ فاطمه که با آن قیافه و لباسهایش معذب بود از طرفی نگران حرفهایی بود که از طرف صالحترین فرد در زندگیاش میخواست بشنود. - خوب با دختر عموم اومدیم برا جشن حاظر بشیم! تلخ خندی زد فاطمه از چه جشنی میگفت و او به چه جشنی فکر میکرد. - هه من فکر میکردم منی که بیشتر از یک سال منتظر یه نگاهتون هستم براتون مهمم. رفته رفته عصبیتر میشد و کلماتش را با حرص ادا میکرد. - نگو هیچ ارزشی برا شما نداشتم. این همه مدت فقط میخواستم من رو هم ببینید بفهمید چهقدر عاشقتون هستم؛ فکر میکردم شما رو به زور مجبور به این کار کردند اما وقتی دیدم با رضایت خودتون اومدین اینجا و الان هم حاظر و آماده منتظر نشستین دروغ چرا، دلم شکست! حالا که دارین ازدواج میکنین این رو بدونید که من هیچ وقت شما رو فراموش نخواهم کرد و تا آخر عمر فقط عاشقی میکنم. صدای گرفته و دو رگه شدهاش با بغض در گلویش را قطره اشکی که از کنار چشمش سرا زیر شد او را رسوا کرد. نفس عمیقی کشید و با پشت دستش چند بار صورت و چشمهایش را پاک کرد. فاطمه با دیدن این صحنه دلش به درد آمد چشمهایش پر اشک شد، این غریبه از چه حرف میزد؟ با گریه و هق هق گفت: از چه ازدواجی ازچه رضایتی حرف میزنید؟ چیزی که زبونتون میگه رو گوشتون میشنوه؟ به من گفتن عروسی یکی از آشناهای عموست برا همین کیمیا من رو همراه خودش آورد تا تنها نباشه، ازدواج من؟ اون وقت با کی؟ تو رو خدا حرف بزنین! ساسان باورش نمیشد که او از همه چیز بیخبر است در همان حال که نشسته بود به عقب برگشت او تاب دیدن چشمهای اشکی عشقش را نداشت او فقط خوشبختی فاطمه را میخواست دستش را کمی پیش برد و در نیمهی را انگشتانش را مشت کرد و دستش را انداخت دوباره نگاهش را پایین کشید. - فقط گریه نکنید، یعنی چی شما مگه خبر ندارید؟ امروز تو محضر عقد کنون گرفتند برا شما و... مکثی کرد دندان قروچه کرد و از بین دندانهایش گفت: نیما هجرتی! فاطمه دستش را روی قلبش گذاشت او چه داشت میشنید. مادرش، عمویش، خانوادهاش با او چه کاری داشتند میکردند زیر لب گفت: ای خدا به دادم برس! محمد کنار در آرایشگاه توقف کرد، حتماً دنبال دخترها آمده بود، با اینکه خیابان کم و بیش شلوغ بود اما ساسان خیلی زود با گوشه چشم ماشین او را دید. - بهخدا من از هیچی خبر ندارم! حالا من چیکار کنم؟ کجا رو دارم که برم؟ من حریف عمو نمیشم. ساسان که منتظر این حرف بود پرسید: هم میتونید پیاده بشید و به اون محضر برید و اگه راضی نیستید میتونید باز هم به من اعتماد کنید. فاطمه یک نگاه به محمد که منتظر نشسته بود انداخت و یک نکاه به غریبهی آشنای این روزهایش محمد آنها را نمیدید چون ماشین را ساسان این طرف خیابان پارک کرده بود و شیشهی ماشینش هم دودی بود. - تا دیر نشده تصمیمتون رو بگیرید این رو هم بدونید که من به تصمیم شما احترام می گذارم. دوباره چشمهی اشکش جوشید. کیمیا از آرایشگاه بیرون آمد فاطمه از هر کسی انتظار نارو خوردن را داشت جزء کیمیا که مثل خواهر بزرگش دوستش داشت. - بهتون اعتماد میکنم، چون در این مدت جزء صداقت چیزی ازتون ندیدم. نگاهش را کمی فقط مختصری بالا کشید. خانوم ایرانی خوب میدونید که اگه من الان حرکت کنم اسم این کارمون رو چی میگذارند! من به عواقبش فکر کردم اگه الان از اینجا بریم باید هر دو مثل کوه قوی باشیم. من مثل یک الماس ارزش تو رو نگه داشتم و نگه میدارم اما من و شما هیچ گناهی در این مورد نداریم فقط اطرافیان ما اجازه ندادن من و تو ما بشیم. چشمهای هر دو نم دار بود ترس کل وجود فاطنه را فرا گرفته بود برای اولین بار داشت تصمیم میگرفت. - من واقعاً نمیدونم چیکار کنم. ساسان صدایش را صاف کرد و ابروهایش را بالا برد و چند چین به پیشانیاش افتاد. - من و تو که بحثمون جداست اما مطمئن باشید پدرم کامل از ما حمایت میکنه. فاطمه دلش به وجود پدر ساسان گرم شد، کمی دل و جرات پیدا کرد. - حرکت کن! ساسان انگار منتظر همین حرف بود که پا روی گاز ماشین گذاشت و لاستیکها به تندی از جایش گنده شد. آنها همین لحظه در کنار هم ماندن را میخواستند. هیچ چیزی برایشان مهم نبود، اینکه دیگران چه میگفتند اینکه منصور باز سر افکنده میشد اینکه خانوادهی حشمتی چه واکنشی نشان میدادند برای هیچ کدام مهم نبود. ساسان با سرعت بالایی رانندگی میکرد و فاطمه با خونسردی تمام به یک نقطه زل زده بود از این به بعد اجازه نمیداد کسی در زنگیاش دخالت کند و برایش تصمینم بگیرد. نگاهش سرد و بی روح بود اما خیالش راحت بود او بارها به ایمن پسر اعتماد کرده بود و ساسان به بهترین نحو جواب اعتمادش را داده بود. دنده را عوض کرد و حرفش را چند بار در دهانش مزمزه کرد. - چند ماه فقط منتظرم به من بگین که برام یه فرصتی میدین. فاطمه گفت: نتوتستم با عموم به تفاهم برسم چندین روز هست که حتی لب به غذا نزدم تا شاید دلشون به رحم بیاد اما به جای اینکه از من حمایت کنند داشتن برام جشن عقد آماده میکردند. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان یارگیلاما(قضاوت شده)| لبخند زمستان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین