انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان یارگیلاما(قضاوت شده)| لبخند زمستان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="لبخند زمستان" data-source="post: 112053" data-attributes="member: 4822"><p>پنجاه و سوم</p><p></p><p>نرگس با بیحوصلگی تمام جواب داد.</p><p>- از صبح داری سر یه لباس با من لج میکنی بسه دیگه!</p><p>فاطمه دیگر مخالفت نکرد اصلاً از نظر او همهی این کارها بیهوده بود او چرا باید برای عروسی کسی که حتی نمیشناخت آرایشگاه میرفت؟</p><p>کت بلند کمی بالاتر از زانوهایش با شلوار ست صورتی کم رنگ، رنگش را باز کرده بود شال سفیدی که نرگس برایش گذاشته بود را هم به سرش انداخت. </p><p>هر چیزی یک اولینی داشت و و برای فاطمه هم اولین بار بود که اینگونه لباس میپوشید و حسابی ذوق کرده بود. </p><p>نرگس باز هم راضی نشد سمت کمد رفت و کفش مجلسی طلایی رنگ پنج سانتی را از جعبه بیرون آورد و جلوی پای فاطمه گذاشت.</p><p>- مامان دیگه اینها رو نمیپوشم.</p><p>نرگس ملتسمانه نگاهش کرد.</p><p>- فاطمه بهخدا خستهام، تو دیگه اذیتم نکن، کیمیا دم در منتظرت هست.</p><p>فاطمه بدون هیچ حرفی کفشها را هم پوشید. این چند روز را همه عجیب رفتار میکردند و او این وسط در یک خلا بزرگی مانده بود.</p><p>کیمیا آن طرف با آرایشگر صحبت میکرد و فاطمه جلوی آیینه منتظر او نشسته بود. آرایشگر خوش چهره با آرایش غلیظی که به خودش میآمد پشتش ایستاد و مشغول شینیون موهایش شد بعد از یک ساعت صورتش را گریم کرد اما فاطمه حتی به خودش هم نگاهی نداخت.</p><p>- تموم شد عزیزم میتونی به آیینه نگاه کنی.</p><p>فاطمه بدون اینکه چیزی بگوید یا به آیینه نگاه کند رفت و کنار دیوار روی صندلی نشست اما کیمیا محو زیبایی دختر عمویش شده بود هنوز هم این سوال در ذهنش بود که چرا پدرش این کار را با یادگاری برادرش میکند.</p><p>فاطمه هم به اندازهی کیمیا ذهنش مشغول بود به رفتارهای مادرش فکر میکرد به چهرهی اخمآلود محمد و به گرفتگی کیمیا به این نتیجه رسیده بود که چیزی را از او پنهان میکنند به هر چیزی فکر کرده بود حتی به ازدواج دوبارهی مادرش!</p><p>کیمیا وقتی فاطمه را غرق فکر دید گفت: چه خوشگل شدی آبجی! اینجا باش من هم یه نیم ساعت دیگه حاظر میشم.</p><p>فاطمه در جوابش لبخندی زد و سرش را تکان داد.</p><p>ساسان با تمام استرسی که داشت مثل تازه دامادها قلبش بیقراری میکرد و خودش را به این طرف و آن طرف قفسهی سینهاش میکوبید در حالی که هنوز با خودش کنار نیامده بود کنار ورودی در ایستاد و با دستهای لرزانش آیفون را فشار داد بعد از چند ثانیه دختری با تمام عشوه و صدای نازکی گفت: بفرمایید با کی کار دارین؟</p><p>ساسان صدایش را صاف کرد.</p><p>- به خانوم فاطمه ایرانی بگین دوستش اینجا منتظره باید یه چیزی بهش بگم.</p><p>دختره ابروهایش را بالا انداخت و سمت فاطمه آمد.</p><p>- فاطمه جون دوستتون دم در با شما کار داره.</p><p>فاطمه بدون ذرهای فکر ذهنش سمت مریم کشیده شد. تند شال و چادرش را به سرش کرد و رو به کیمیا گفت: کیمیا مریم دمدر من رو صدا میکنه فکر کنم با پدرش اومده دنبالمون من میرم تو هم بیا.</p><p>کیمیا تا خواست حرفی بزند فاطمه بیرون رفت. سرش را چند دور اطراف کوچه چرخاند اما خبری از مریم نبود. ساسان در ماشین نشسته بود و وقتی فاطمه را دید بوقی زد تا حواس فاطمه را پی خودش بکشد. فاطمه سمت صدا برگشت ماشینی نا شناس از آن طرف خیابان چندین بوق زد این ماشین مال آقای صالحی یا عمویش نبود اما این ماشین زیادی برایش آشنا بود با بوق سوم از خیابان رد شد با شال صورتش را کامل پوشاند و چادرش را تا روی ابروهایش کشید از صورت آرایش شدهاش فقط چشمانش برق میزد. سمت ماشین رفت که ساسان خم شد و در عقب را باز کرد و هم زمان شیشه را هم پایین کشید.</p><p>- خانوم ایرانی شما رو به خدا قسمتون میدم یه پنج دقیقه به من حقیر وقت بدین اگه کار واجبی نداشتم تا اینجا نمیاومدم.</p><p>فاطمه ناباور فقط به داخل ماشین نگاه میکرد از خودش پرسید: چرا همه چیز قاطی شده؟ دارم دیوونه میشم.</p><p>ساسان نگاهش پایین بود.</p><p>- منهم دارم دیوونه میشم تا عموتون نیومده بشینید من حرفم رو بزنم بقیهاش به عهدهی خودتون میمونه.</p><p>- اما آخه من نمیتو...</p><p>ساسان وسط حرفش پرید.</p><p>- اگه به من اعتماد دارید میشینید اما اگه اعتماد ندارید به خدای احد و واحد امروز و در این لحظه آخرین دیدار من و شما میشه!</p><p>فاطمه در ذهنش گفتارهای او را حلاجی میکرد منظور ساسان از آخرین دیدار چه بود؟</p><p>با قدمهای لرزانش آرام چند قدم جلوتر رفت و در ماشین جای گرفت و در را بست.</p><p>لبخند محوی به صورتش نشست، همین که فاطمه به او اطمینان داشت برایش کافی بود.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="لبخند زمستان, post: 112053, member: 4822"] پنجاه و سوم نرگس با بیحوصلگی تمام جواب داد. - از صبح داری سر یه لباس با من لج میکنی بسه دیگه! فاطمه دیگر مخالفت نکرد اصلاً از نظر او همهی این کارها بیهوده بود او چرا باید برای عروسی کسی که حتی نمیشناخت آرایشگاه میرفت؟ کت بلند کمی بالاتر از زانوهایش با شلوار ست صورتی کم رنگ، رنگش را باز کرده بود شال سفیدی که نرگس برایش گذاشته بود را هم به سرش انداخت. هر چیزی یک اولینی داشت و و برای فاطمه هم اولین بار بود که اینگونه لباس میپوشید و حسابی ذوق کرده بود. نرگس باز هم راضی نشد سمت کمد رفت و کفش مجلسی طلایی رنگ پنج سانتی را از جعبه بیرون آورد و جلوی پای فاطمه گذاشت. - مامان دیگه اینها رو نمیپوشم. نرگس ملتسمانه نگاهش کرد. - فاطمه بهخدا خستهام، تو دیگه اذیتم نکن، کیمیا دم در منتظرت هست. فاطمه بدون هیچ حرفی کفشها را هم پوشید. این چند روز را همه عجیب رفتار میکردند و او این وسط در یک خلا بزرگی مانده بود. کیمیا آن طرف با آرایشگر صحبت میکرد و فاطمه جلوی آیینه منتظر او نشسته بود. آرایشگر خوش چهره با آرایش غلیظی که به خودش میآمد پشتش ایستاد و مشغول شینیون موهایش شد بعد از یک ساعت صورتش را گریم کرد اما فاطمه حتی به خودش هم نگاهی نداخت. - تموم شد عزیزم میتونی به آیینه نگاه کنی. فاطمه بدون اینکه چیزی بگوید یا به آیینه نگاه کند رفت و کنار دیوار روی صندلی نشست اما کیمیا محو زیبایی دختر عمویش شده بود هنوز هم این سوال در ذهنش بود که چرا پدرش این کار را با یادگاری برادرش میکند. فاطمه هم به اندازهی کیمیا ذهنش مشغول بود به رفتارهای مادرش فکر میکرد به چهرهی اخمآلود محمد و به گرفتگی کیمیا به این نتیجه رسیده بود که چیزی را از او پنهان میکنند به هر چیزی فکر کرده بود حتی به ازدواج دوبارهی مادرش! کیمیا وقتی فاطمه را غرق فکر دید گفت: چه خوشگل شدی آبجی! اینجا باش من هم یه نیم ساعت دیگه حاظر میشم. فاطمه در جوابش لبخندی زد و سرش را تکان داد. ساسان با تمام استرسی که داشت مثل تازه دامادها قلبش بیقراری میکرد و خودش را به این طرف و آن طرف قفسهی سینهاش میکوبید در حالی که هنوز با خودش کنار نیامده بود کنار ورودی در ایستاد و با دستهای لرزانش آیفون را فشار داد بعد از چند ثانیه دختری با تمام عشوه و صدای نازکی گفت: بفرمایید با کی کار دارین؟ ساسان صدایش را صاف کرد. - به خانوم فاطمه ایرانی بگین دوستش اینجا منتظره باید یه چیزی بهش بگم. دختره ابروهایش را بالا انداخت و سمت فاطمه آمد. - فاطمه جون دوستتون دم در با شما کار داره. فاطمه بدون ذرهای فکر ذهنش سمت مریم کشیده شد. تند شال و چادرش را به سرش کرد و رو به کیمیا گفت: کیمیا مریم دمدر من رو صدا میکنه فکر کنم با پدرش اومده دنبالمون من میرم تو هم بیا. کیمیا تا خواست حرفی بزند فاطمه بیرون رفت. سرش را چند دور اطراف کوچه چرخاند اما خبری از مریم نبود. ساسان در ماشین نشسته بود و وقتی فاطمه را دید بوقی زد تا حواس فاطمه را پی خودش بکشد. فاطمه سمت صدا برگشت ماشینی نا شناس از آن طرف خیابان چندین بوق زد این ماشین مال آقای صالحی یا عمویش نبود اما این ماشین زیادی برایش آشنا بود با بوق سوم از خیابان رد شد با شال صورتش را کامل پوشاند و چادرش را تا روی ابروهایش کشید از صورت آرایش شدهاش فقط چشمانش برق میزد. سمت ماشین رفت که ساسان خم شد و در عقب را باز کرد و هم زمان شیشه را هم پایین کشید. - خانوم ایرانی شما رو به خدا قسمتون میدم یه پنج دقیقه به من حقیر وقت بدین اگه کار واجبی نداشتم تا اینجا نمیاومدم. فاطمه ناباور فقط به داخل ماشین نگاه میکرد از خودش پرسید: چرا همه چیز قاطی شده؟ دارم دیوونه میشم. ساسان نگاهش پایین بود. - منهم دارم دیوونه میشم تا عموتون نیومده بشینید من حرفم رو بزنم بقیهاش به عهدهی خودتون میمونه. - اما آخه من نمیتو... ساسان وسط حرفش پرید. - اگه به من اعتماد دارید میشینید اما اگه اعتماد ندارید به خدای احد و واحد امروز و در این لحظه آخرین دیدار من و شما میشه! فاطمه در ذهنش گفتارهای او را حلاجی میکرد منظور ساسان از آخرین دیدار چه بود؟ با قدمهای لرزانش آرام چند قدم جلوتر رفت و در ماشین جای گرفت و در را بست. لبخند محوی به صورتش نشست، همین که فاطمه به او اطمینان داشت برایش کافی بود. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان یارگیلاما(قضاوت شده)| لبخند زمستان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین