انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان یارگیلاما(قضاوت شده)| لبخند زمستان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="لبخند زمستان" data-source="post: 111869" data-attributes="member: 4822"><p>پنجاه و دو</p><p></p><p>- ساسان هیچ کاری نکنیها.</p><p>دوباره پکی به سیگار زد و نیش خندی زد.</p><p>- هه هیچ کاری نمیکنم!</p><p>خطرناک شده بود، اختیارش دست خودش نبود این عشق او را دیوانه میکرد. تصمیم گرفت دنیا را به هم بزند.</p><p>سعید از اتاقش خارج شد و سمت راه پلهها رفت تصمیم گرفته بود با پسرش حرف بزند و یک تصمیمی که در شان خانواده بود بگیرند. به پلهی آخر که رسید دود سیگار به بینیاش زد. ناباورانه به در اتاق ساسان چشم دوخت با عصبانیت سمت اتاق رفت و در را به دیوار کوبید و به پسرش در میان انبوه دود چشم دوخت.</p><p>ساسان بدون هیچ ترسی مثل یک ربات یک دستش را ستون صورتش کرده بود و گردنش را کمی آن طرف خم کرده بود. ابروها و چشمانش را ریز کرده و با دست دیگرش سیگار میکشید و گاهی سرش را بلند میکرد و دودش را به هوا میداد.</p><p>سعید در یک لحظه کمرش خم شد، پسر دکترش که سیگاری نبود او که سیگار نمیکشید چهطور اینقدر ماهرانه دود سیگار را به ریههایش میفرستاد.</p><p>- ساسان!</p><p>با شنیدن صدای پدرش سرش را بلند کرد و تلخترین لبخند را به لبش نشاند.</p><p>- هه بابا اومدی دردم رو بشنوی!</p><p>سعید صدایش را با حرص بالا برد. </p><p>- خودت رو جمع کن پسرهی احمق این دود و دم برا چیه؟</p><p>ساسان بدون ذرهای توجه دوباره سیگار دیگری روشن کرد و با کام آن را به ریههایش فرستاد.</p><p>- عشقم رفت بابا، بهش گفتم دوسش دارمها، میدونم دوسم دارهها اما رفت!</p><p>از روی تخت سر خورد و روی زانوهایش به روی پارکت سرد افتاد اما مهم نبود.</p><p>- اون رو بهم نمیدن، میگن سنش کمه اما فردا عقدشه، میدونم که خودش نمیخواد.</p><p>سعید ناباورانه نزدیکش شد و روبه رویش نشست، دستش را پیش برد و روی صورت پسرش گذاشت.</p><p>- ساسان خوبی پسرم؟</p><p>ساسان اینبار سرش را خم کرد روی دست بابایش گذاشت.</p><p>- خوب نیستم، بهخدا که خوب نیستم.</p><p>این بار نعره زد: خوب نیستم بابا، دارن از من میگیرنش+</p><p>زار زار گریه میکرد، حتی سیگار هم دوای دردش نشد، سعید سرش را در بغلش گرفت.</p><p>- شیر پسر من تو که اینقدر ضعیف نبودی، تو که زود پا پس نمیکشید، پسری که من تربیتش کردم الان باید دنیا رو به آتیش میکشید نه که اینجا مثل بچهها بشینه و گریه کنه، هنوز دیر نشده!</p><p>ساسان با این حرف پدرش سرش را بلند کرد و با چشمان نمدارش به او چشم دوخت.</p><p>- همه جوره حمایتت میکنم.</p><p>سعید پیرو حرفش چشمهای نافذش را با اطمینان روی هم گذاشت و ساسان اینبار در میان غم خندید. چرا که کوهی همچون پدر پشت سرش بود که از او در مقابل هر طوفان و سیلی مراقبت میکرد</p><p>- ممنونم بابا!</p><p>سعید که رفت خودش را به حمام انداخت در تمام لحظهاش فکر میکرد عواقب همه چیز را به جان خرید و پیراهن سفید و شلوار طوسی روشنش را روی تخت انداخت. موهایش را سشوار زد و با واکس مو حالت داد. ته ریشش را نزده بود اما خطی که اطراف آن انداخته بود جذابترش کرده بود. پیراهن سفیدش را بر تن کرد آستینش را تا آرنج تا کرد و سه دکمهی اولش را باز گذاشت، سینهی ستبرش با چندین تار موی بلند به ابهتش میافزود. شلوار طوسیاش را که به تن کرد جلوی آیینه ایستاد از تیپش راضی بود اما کم و کاستیهایی داشت.</p><p>از روی کنسول زنجیر و دستبند و انگشتر نقرهاش را برداشت و ساعت استیل با صفحه سفید تیپش را کامل کرد. کمد کفشهایش را باز کرد و این بار کفشهای ورنی مجلسیاش را به پا کرد.</p><p>نگاهی به ساعتش انداخت تا صبح چیزی نمانده بود. سوییج و موبایلش را هم برداشت و بیرون زد.</p><p>- فاطمه خستهام کردی دیگه زود باش همین لباسهای صورتی که میگم رو بپوش.</p><p>فاطمه با تعجب گفت: مامان چرا اینطوری میکنی؟</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="لبخند زمستان, post: 111869, member: 4822"] پنجاه و دو - ساسان هیچ کاری نکنیها. دوباره پکی به سیگار زد و نیش خندی زد. - هه هیچ کاری نمیکنم! خطرناک شده بود، اختیارش دست خودش نبود این عشق او را دیوانه میکرد. تصمیم گرفت دنیا را به هم بزند. سعید از اتاقش خارج شد و سمت راه پلهها رفت تصمیم گرفته بود با پسرش حرف بزند و یک تصمیمی که در شان خانواده بود بگیرند. به پلهی آخر که رسید دود سیگار به بینیاش زد. ناباورانه به در اتاق ساسان چشم دوخت با عصبانیت سمت اتاق رفت و در را به دیوار کوبید و به پسرش در میان انبوه دود چشم دوخت. ساسان بدون هیچ ترسی مثل یک ربات یک دستش را ستون صورتش کرده بود و گردنش را کمی آن طرف خم کرده بود. ابروها و چشمانش را ریز کرده و با دست دیگرش سیگار میکشید و گاهی سرش را بلند میکرد و دودش را به هوا میداد. سعید در یک لحظه کمرش خم شد، پسر دکترش که سیگاری نبود او که سیگار نمیکشید چهطور اینقدر ماهرانه دود سیگار را به ریههایش میفرستاد. - ساسان! با شنیدن صدای پدرش سرش را بلند کرد و تلخترین لبخند را به لبش نشاند. - هه بابا اومدی دردم رو بشنوی! سعید صدایش را با حرص بالا برد. - خودت رو جمع کن پسرهی احمق این دود و دم برا چیه؟ ساسان بدون ذرهای توجه دوباره سیگار دیگری روشن کرد و با کام آن را به ریههایش فرستاد. - عشقم رفت بابا، بهش گفتم دوسش دارمها، میدونم دوسم دارهها اما رفت! از روی تخت سر خورد و روی زانوهایش به روی پارکت سرد افتاد اما مهم نبود. - اون رو بهم نمیدن، میگن سنش کمه اما فردا عقدشه، میدونم که خودش نمیخواد. سعید ناباورانه نزدیکش شد و روبه رویش نشست، دستش را پیش برد و روی صورت پسرش گذاشت. - ساسان خوبی پسرم؟ ساسان اینبار سرش را خم کرد روی دست بابایش گذاشت. - خوب نیستم، بهخدا که خوب نیستم. این بار نعره زد: خوب نیستم بابا، دارن از من میگیرنش+ زار زار گریه میکرد، حتی سیگار هم دوای دردش نشد، سعید سرش را در بغلش گرفت. - شیر پسر من تو که اینقدر ضعیف نبودی، تو که زود پا پس نمیکشید، پسری که من تربیتش کردم الان باید دنیا رو به آتیش میکشید نه که اینجا مثل بچهها بشینه و گریه کنه، هنوز دیر نشده! ساسان با این حرف پدرش سرش را بلند کرد و با چشمان نمدارش به او چشم دوخت. - همه جوره حمایتت میکنم. سعید پیرو حرفش چشمهای نافذش را با اطمینان روی هم گذاشت و ساسان اینبار در میان غم خندید. چرا که کوهی همچون پدر پشت سرش بود که از او در مقابل هر طوفان و سیلی مراقبت میکرد - ممنونم بابا! سعید که رفت خودش را به حمام انداخت در تمام لحظهاش فکر میکرد عواقب همه چیز را به جان خرید و پیراهن سفید و شلوار طوسی روشنش را روی تخت انداخت. موهایش را سشوار زد و با واکس مو حالت داد. ته ریشش را نزده بود اما خطی که اطراف آن انداخته بود جذابترش کرده بود. پیراهن سفیدش را بر تن کرد آستینش را تا آرنج تا کرد و سه دکمهی اولش را باز گذاشت، سینهی ستبرش با چندین تار موی بلند به ابهتش میافزود. شلوار طوسیاش را که به تن کرد جلوی آیینه ایستاد از تیپش راضی بود اما کم و کاستیهایی داشت. از روی کنسول زنجیر و دستبند و انگشتر نقرهاش را برداشت و ساعت استیل با صفحه سفید تیپش را کامل کرد. کمد کفشهایش را باز کرد و این بار کفشهای ورنی مجلسیاش را به پا کرد. نگاهی به ساعتش انداخت تا صبح چیزی نمانده بود. سوییج و موبایلش را هم برداشت و بیرون زد. - فاطمه خستهام کردی دیگه زود باش همین لباسهای صورتی که میگم رو بپوش. فاطمه با تعجب گفت: مامان چرا اینطوری میکنی؟ [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان یارگیلاما(قضاوت شده)| لبخند زمستان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین