انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان یارگیلاما(قضاوت شده)| لبخند زمستان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="لبخند زمستان" data-source="post: 111868" data-attributes="member: 4822"><p>پنجاه و یک</p><p></p><p>آرام و با صدای تحلیل رفتهای گفت: باشه خان داداش.</p><p>فاطمه از همه چیز خسته سمت حمام رفت و بعد از نیم ساعت جلوی آیینه نشست، صدای مادرش به گوشش میرسید که داشت با تلفن حرف میزد این روز ها مادرش زیاد در خودش بود و فاطمه این را خوب فهمیده بود اما چیزی نمیپرسید تا مادرش بگوید.</p><p>شانه را برداشت و در موهایش به رقص در آورد. موهای خرمایی رنگش را هم چون موجی به روی هر شانهاش انداخت. قبلاً فکر میکرد اگر او را ببیند دلش آرام میشود اما الان دلتنگتر از همیشه شده بود!</p><p>چهره و استایل دیروز ساسان از جلوی چشمش کنار نمیرفت او این پسر را میخواست آن هم عاشقانه و خالصانه میخواست و کاش عمویش این را درک میکرد.</p><p>دفتر خاطراتش را همراه خودکار مشکیاش برداشت. به خاطره نوشتن علاقهای نداشت اما این یک سال فقط میخواست بنویسد، دستی به گلهای خشک سرخ که روی دفترش چسبانده شده بود کشید و دفترش را باز کرد و شروع کرد به نوشتن.</p><p>((دلا ای دل نمیخواهی بس کنی؟ مرا توان مقابله با تو دگر نیست!</p><p> دلا ای دل دلتنگی تا کی؟ آبروی مرا بردن تا کی؟</p><p>دیروز دوباره دیدمش ، از دور دیدم اما خودش بود. جالب اینجاست که غیر از چشمان رنگ دریایاش هیچ یک از اجزای صورتش را ندیدم اما عاشقش شدم. او یک مرد واقعیاست؛ من عاشق ظاهر او که نه اما عاشق باطن او شدم او خاص است ولی به سبک خودش!))</p><p>صدای گوشی باعث شد خودکار را روی دفترش بگذارد و آن را دوباره ببندد. گوشی را برداشت و دکمهی اتصال را کنار زد.</p><p>- سلام آبجی خوبی چه عجب؟</p><p>کیمیا با شنیدن صدای او لبش را به دندان گرفت باید به او چه میگفت؟ نگاهی به مادرش ناهید انداخت؛ ناهید هم دست کمی از او نداشت، اینبار سمت پدرش برگشت، منصور خصمانه نگاهش میکرد.</p><p>- الو کیمیا رفتی؟</p><p>صدایش لرز داشت</p><p>- سلام فاطمه جون خوبی؟</p><p>فاطمه لبهی تخت نشست و جدی پرسید: چیزی شده دختر عمو چرا گرفته حرف میزنی؟</p><p>کیمیا آهی کشید و با لبخند مصنوعی گفت: نه بابا چیزی نشده، میگم دلمون تو خونه پوسید بهتره بیرون بریم.</p><p>فاطمه از لیوان کنار تخت جرعهای نوشید و آن را سر جایش برگرداند.</p><p>- خوب حالا کجا بریم؟</p><p>کیمیا از گفتن اون کلمه آن هم کنار منصور شرم میکرد اما منصور خودش خواسته بود.</p><p>- چیزه شب ما مهمون داریم بریم آرایشگاه کمی دخترانه خرج خودمون بکنیم.</p><p>فاطمه دهانش باز ماند، مانده بود که چه بگوید.</p><p>- کیمیا تو مطمئنی خوبی؟</p><p>- آره آره خوبم میگم چیزه اصلاً امروز نریم بابا میگه فردا قراره بریم...</p><p>مکثی کرد و با ناراحتی گفت: عروسی یکی از آشناها. فردا صبح حاظر شو که بریم آرایشگاه از اونجا هم محمد ما رو میبره محضر.</p><p>به محض گفتن این کلمه دستش را روی دهانش گذاشت، خون جلوی چشمهای منصور را گرفت و کیمیا لحظهای لرزید.</p><p>- محضر! چه محضری؟</p><p>- نه بابا منم حواسم جمع نیست میخواستم عروسی بگم.</p><p>فاطمه از این مکالمه بیسر و ته خسته شد.</p><p>- باشه فردا صبح بیا من رو هم بردا بریم فعلاً خدا حافظ.</p><p>به فکر فرو رفت، اولین بارش بود که کیمیا را اینطوری میدید. کیمیا دختری بود که رک حرف میزد و هیچ وقت موقع حرف زدن صدایش نمیلرزید اما امروز فرق میکرد.</p><p>توی هر خانهی یه جور ماجرا بود در خانهی یکی مادرش کت و شلوارش را برای فردا آماده میکرد و پسر سر تا پایش را نمیشناخت. در آن یکی خانه دختری بیخبر کتاب میخواند و مادری تنها برایش آرزوی خوشبختی میکرد اما در یکی از خانهها غوغا به پا بود دل پسری که چندین بار شکسته بودند و باز مشق دوست داشتن مینوشت! پنجمین نخ سیگارش را هم روشن کرد پکی زد و دودش را به هوا داد.</p><p>- تو مطمئنی؟</p><p>لحن سرد این پسر، موهای بلندی که روی پیشانیاش ریخته شده بود و صدای عصبی و در حین حال خشکش حتی فرد آن طرف خط را هم ترساند.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="لبخند زمستان, post: 111868, member: 4822"] پنجاه و یک آرام و با صدای تحلیل رفتهای گفت: باشه خان داداش. فاطمه از همه چیز خسته سمت حمام رفت و بعد از نیم ساعت جلوی آیینه نشست، صدای مادرش به گوشش میرسید که داشت با تلفن حرف میزد این روز ها مادرش زیاد در خودش بود و فاطمه این را خوب فهمیده بود اما چیزی نمیپرسید تا مادرش بگوید. شانه را برداشت و در موهایش به رقص در آورد. موهای خرمایی رنگش را هم چون موجی به روی هر شانهاش انداخت. قبلاً فکر میکرد اگر او را ببیند دلش آرام میشود اما الان دلتنگتر از همیشه شده بود! چهره و استایل دیروز ساسان از جلوی چشمش کنار نمیرفت او این پسر را میخواست آن هم عاشقانه و خالصانه میخواست و کاش عمویش این را درک میکرد. دفتر خاطراتش را همراه خودکار مشکیاش برداشت. به خاطره نوشتن علاقهای نداشت اما این یک سال فقط میخواست بنویسد، دستی به گلهای خشک سرخ که روی دفترش چسبانده شده بود کشید و دفترش را باز کرد و شروع کرد به نوشتن. ((دلا ای دل نمیخواهی بس کنی؟ مرا توان مقابله با تو دگر نیست! دلا ای دل دلتنگی تا کی؟ آبروی مرا بردن تا کی؟ دیروز دوباره دیدمش ، از دور دیدم اما خودش بود. جالب اینجاست که غیر از چشمان رنگ دریایاش هیچ یک از اجزای صورتش را ندیدم اما عاشقش شدم. او یک مرد واقعیاست؛ من عاشق ظاهر او که نه اما عاشق باطن او شدم او خاص است ولی به سبک خودش!)) صدای گوشی باعث شد خودکار را روی دفترش بگذارد و آن را دوباره ببندد. گوشی را برداشت و دکمهی اتصال را کنار زد. - سلام آبجی خوبی چه عجب؟ کیمیا با شنیدن صدای او لبش را به دندان گرفت باید به او چه میگفت؟ نگاهی به مادرش ناهید انداخت؛ ناهید هم دست کمی از او نداشت، اینبار سمت پدرش برگشت، منصور خصمانه نگاهش میکرد. - الو کیمیا رفتی؟ صدایش لرز داشت - سلام فاطمه جون خوبی؟ فاطمه لبهی تخت نشست و جدی پرسید: چیزی شده دختر عمو چرا گرفته حرف میزنی؟ کیمیا آهی کشید و با لبخند مصنوعی گفت: نه بابا چیزی نشده، میگم دلمون تو خونه پوسید بهتره بیرون بریم. فاطمه از لیوان کنار تخت جرعهای نوشید و آن را سر جایش برگرداند. - خوب حالا کجا بریم؟ کیمیا از گفتن اون کلمه آن هم کنار منصور شرم میکرد اما منصور خودش خواسته بود. - چیزه شب ما مهمون داریم بریم آرایشگاه کمی دخترانه خرج خودمون بکنیم. فاطمه دهانش باز ماند، مانده بود که چه بگوید. - کیمیا تو مطمئنی خوبی؟ - آره آره خوبم میگم چیزه اصلاً امروز نریم بابا میگه فردا قراره بریم... مکثی کرد و با ناراحتی گفت: عروسی یکی از آشناها. فردا صبح حاظر شو که بریم آرایشگاه از اونجا هم محمد ما رو میبره محضر. به محض گفتن این کلمه دستش را روی دهانش گذاشت، خون جلوی چشمهای منصور را گرفت و کیمیا لحظهای لرزید. - محضر! چه محضری؟ - نه بابا منم حواسم جمع نیست میخواستم عروسی بگم. فاطمه از این مکالمه بیسر و ته خسته شد. - باشه فردا صبح بیا من رو هم بردا بریم فعلاً خدا حافظ. به فکر فرو رفت، اولین بارش بود که کیمیا را اینطوری میدید. کیمیا دختری بود که رک حرف میزد و هیچ وقت موقع حرف زدن صدایش نمیلرزید اما امروز فرق میکرد. توی هر خانهی یه جور ماجرا بود در خانهی یکی مادرش کت و شلوارش را برای فردا آماده میکرد و پسر سر تا پایش را نمیشناخت. در آن یکی خانه دختری بیخبر کتاب میخواند و مادری تنها برایش آرزوی خوشبختی میکرد اما در یکی از خانهها غوغا به پا بود دل پسری که چندین بار شکسته بودند و باز مشق دوست داشتن مینوشت! پنجمین نخ سیگارش را هم روشن کرد پکی زد و دودش را به هوا داد. - تو مطمئنی؟ لحن سرد این پسر، موهای بلندی که روی پیشانیاش ریخته شده بود و صدای عصبی و در حین حال خشکش حتی فرد آن طرف خط را هم ترساند. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان یارگیلاما(قضاوت شده)| لبخند زمستان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین