انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان یارگیلاما(قضاوت شده)| لبخند زمستان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="لبخند زمستان" data-source="post: 108270" data-attributes="member: 4822"><p>پارت هشتم</p><p></p><p>نرگس که با تمام دل نگرانیهایش مشغول چیدن سفره بود با دیدن فاطمه لبخند تصنعی زد، دیس برنج را روی میز گذاشت و یکی از صندلیها را برای او بیرون کشید.</p><p>- بیا دخترم؛ بیا بشین. حتماً گرسنهات هستش.</p><p>فاطمه پیش مادرش رفت و دست او را گرفت و او را روی صندلی نشاند و خودش هم روبه روی مادرش نشست. نگاهش را روی میز چرخاند.</p><p>مادرش مثل همیشه سنگ تمام گذاشته بود؛ بوی لوبیا پلو که مشامش را پر کرد بیخیال سالاد و دوغ و حتی چینیهای گل سرخ مادرش شد. بشقابی را در دستش گرفت و در حالی که آن را پر میکرد گفت: اوممم، چه کردی نرگس خاتون؟</p><p>نرگس که لبهای او را خندان دید دلش آرام گرفت. نمیخواست با پرسشهای بیجا او را ناراحت کند از طرفی خیالش راحت نبود. هزاران سوال در ذهنش را سر کوب کرد و لبخندی به روی دخترش پاشید.</p><p>- میدونستم این غذا رو دوست داری از وقتی تو بیرون رفتی مشغول آشپزی شدم.</p><p>فاطمه علارغم تمام ناراحتی و حسهای بدش، قاشق را برداشت و بعد از کشیدن غذا مشغول خوردن شد. انگار که هیچ کس در این دنیا وجود نداشت.</p><p>مادرش دستانش را ستون صورتش کرد و با عشق، دخترش را به نظاره نشست. فاطمه یادگار عشقش بود و تمام زندگی او!</p><p>- بابات هم مثل تو لوبیا پلو رو دوست داشت!</p><p>لقمهی در دهانش را با بغض قورت داد و کمی از دوغ را نوشید. آهی کشید و رو به مادرش گفت: وا! تو چرا برا خودت غذا نکشیدی؟</p><p>پشت بند حرفش، کف گیر را برداشت و برای او غذا کشید.</p><p>به خیالش میخواست مادرش خاطراتش را مرور نکند ولی نرگس خیال دست کشیدن نداشت.</p><p>- هفتهای سه بار غذامون لوبیا پلو بود.</p><p>فاطمه که این بار از تلاش ناامید شد تقریباً سیر شده بود که قاشقش را روی میز گذاشت و یک دستش را ستون فکش کرد و سرش را گج کرد تا مادرش خاطرات شیرینش را مرور کند.</p><p>نرگس که او را مشتاق دید ادامه داد.</p><p>- تازه عروسی کرده بودیم، اومد و کنارم نشست رو بهم گفت که خانوم من عاشقتم اما عشق اولم لوبیا پلوست! دروغ چرا با حرفش غم دنیا رو دلم نشست. تازه عروس بودم و من هم مثل بقیه میخواستم همسرم رو ناامید نکنم ولی از طرفی لوبیا پلو رو اصلاً بلد نبودم. چند روز بعد دست به دامن مادرشوهرم شدم، خدا رحمتش کنه حوصله کرد و یادم داد.</p><p>به این جای حرفش که رسید لبخند تلخی زد و گفت: روز اول که براش لوبیا پلو درست کردم رو یادم نمیره با اینکه غذام غیر قابل خوردن بود اما خم به ابرو نیاورد و بعد از تموم کردن غذاش با آب و تاب ازش تعریف کرد طوری که خودم هم باورم شده بود که خوشمزه پختم!</p><p>فاطمه به چشمهای پر حسرت مادرش چشم دوخته بود و نرگس حالش خوش نبود. قطره اشکی لجوجانه از گوشهی چشمش که سر خورد و او با لجاجت تمام سر برگرداند و با گوشه روسریاش آن را پاک کرد و گمان کرد که فاطمه ندید.</p><p>فاطمهای که با دیدن آن یک قطره دنیایش آتش گرفت او در اوج کودکیاش خوب میدانست که پدر و مادرش چهقدر عاشق بودند و بعد از آن تمام ثانیههای عمرش شاهد بود که مادر جوانش بدون معشوقش فقط عاشقی کرده بود.</p><p>بعد از شام وضو گرفت و سمت اتاقش رفت سجادهی سبز رنگش را روی زمین پهن کرد و با چادر سفیدی که گلهای ریز صورتی داشت به دیدار پرورگار شتافت.</p><p>دلش گرفته بود و چه کسی بهتر از معبودش که میتوانست با او درد و دل کند. سلام را که گفت به فکر رفت به اینکه اگر اون غریبه نبود چی میشد؟ اصلاً اگر نبود او الان اینجا بود؟ حتی از فکر بلاهای که قرار بود بر سرش بیاید لرز بر تنش افتاد.</p><p>دستانش را رو به آسمان بلند کرد مادرش همیشه میگفت خدا را با صدای بلند صدایش بزند تا حاجتش روا شود.</p><p>- خدایا بابت امروز شکرت! خدا جون حواست به اون بندهی بیریای خودت باشه، کمکش کن راه رو کج نره.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="لبخند زمستان, post: 108270, member: 4822"] پارت هشتم نرگس که با تمام دل نگرانیهایش مشغول چیدن سفره بود با دیدن فاطمه لبخند تصنعی زد، دیس برنج را روی میز گذاشت و یکی از صندلیها را برای او بیرون کشید. - بیا دخترم؛ بیا بشین. حتماً گرسنهات هستش. فاطمه پیش مادرش رفت و دست او را گرفت و او را روی صندلی نشاند و خودش هم روبه روی مادرش نشست. نگاهش را روی میز چرخاند. مادرش مثل همیشه سنگ تمام گذاشته بود؛ بوی لوبیا پلو که مشامش را پر کرد بیخیال سالاد و دوغ و حتی چینیهای گل سرخ مادرش شد. بشقابی را در دستش گرفت و در حالی که آن را پر میکرد گفت: اوممم، چه کردی نرگس خاتون؟ نرگس که لبهای او را خندان دید دلش آرام گرفت. نمیخواست با پرسشهای بیجا او را ناراحت کند از طرفی خیالش راحت نبود. هزاران سوال در ذهنش را سر کوب کرد و لبخندی به روی دخترش پاشید. - میدونستم این غذا رو دوست داری از وقتی تو بیرون رفتی مشغول آشپزی شدم. فاطمه علارغم تمام ناراحتی و حسهای بدش، قاشق را برداشت و بعد از کشیدن غذا مشغول خوردن شد. انگار که هیچ کس در این دنیا وجود نداشت. مادرش دستانش را ستون صورتش کرد و با عشق، دخترش را به نظاره نشست. فاطمه یادگار عشقش بود و تمام زندگی او! - بابات هم مثل تو لوبیا پلو رو دوست داشت! لقمهی در دهانش را با بغض قورت داد و کمی از دوغ را نوشید. آهی کشید و رو به مادرش گفت: وا! تو چرا برا خودت غذا نکشیدی؟ پشت بند حرفش، کف گیر را برداشت و برای او غذا کشید. به خیالش میخواست مادرش خاطراتش را مرور نکند ولی نرگس خیال دست کشیدن نداشت. - هفتهای سه بار غذامون لوبیا پلو بود. فاطمه که این بار از تلاش ناامید شد تقریباً سیر شده بود که قاشقش را روی میز گذاشت و یک دستش را ستون فکش کرد و سرش را گج کرد تا مادرش خاطرات شیرینش را مرور کند. نرگس که او را مشتاق دید ادامه داد. - تازه عروسی کرده بودیم، اومد و کنارم نشست رو بهم گفت که خانوم من عاشقتم اما عشق اولم لوبیا پلوست! دروغ چرا با حرفش غم دنیا رو دلم نشست. تازه عروس بودم و من هم مثل بقیه میخواستم همسرم رو ناامید نکنم ولی از طرفی لوبیا پلو رو اصلاً بلد نبودم. چند روز بعد دست به دامن مادرشوهرم شدم، خدا رحمتش کنه حوصله کرد و یادم داد. به این جای حرفش که رسید لبخند تلخی زد و گفت: روز اول که براش لوبیا پلو درست کردم رو یادم نمیره با اینکه غذام غیر قابل خوردن بود اما خم به ابرو نیاورد و بعد از تموم کردن غذاش با آب و تاب ازش تعریف کرد طوری که خودم هم باورم شده بود که خوشمزه پختم! فاطمه به چشمهای پر حسرت مادرش چشم دوخته بود و نرگس حالش خوش نبود. قطره اشکی لجوجانه از گوشهی چشمش که سر خورد و او با لجاجت تمام سر برگرداند و با گوشه روسریاش آن را پاک کرد و گمان کرد که فاطمه ندید. فاطمهای که با دیدن آن یک قطره دنیایش آتش گرفت او در اوج کودکیاش خوب میدانست که پدر و مادرش چهقدر عاشق بودند و بعد از آن تمام ثانیههای عمرش شاهد بود که مادر جوانش بدون معشوقش فقط عاشقی کرده بود. بعد از شام وضو گرفت و سمت اتاقش رفت سجادهی سبز رنگش را روی زمین پهن کرد و با چادر سفیدی که گلهای ریز صورتی داشت به دیدار پرورگار شتافت. دلش گرفته بود و چه کسی بهتر از معبودش که میتوانست با او درد و دل کند. سلام را که گفت به فکر رفت به اینکه اگر اون غریبه نبود چی میشد؟ اصلاً اگر نبود او الان اینجا بود؟ حتی از فکر بلاهای که قرار بود بر سرش بیاید لرز بر تنش افتاد. دستانش را رو به آسمان بلند کرد مادرش همیشه میگفت خدا را با صدای بلند صدایش بزند تا حاجتش روا شود. - خدایا بابت امروز شکرت! خدا جون حواست به اون بندهی بیریای خودت باشه، کمکش کن راه رو کج نره. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان یارگیلاما(قضاوت شده)| لبخند زمستان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین