انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان یارگیلاما(قضاوت شده)| لبخند زمستان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="لبخند زمستان" data-source="post: 108119" data-attributes="member: 4822"><p>پارت ششم</p><p></p><p>در تربیت او تعبیه نشده بود که با نامحرمها هم صحبت بشود. با نوک انگشتش نم چشمهایش را گرفت تا رنگ قرمز بر چهرهاش روشنایی داد بیتوجه به دست فروشانی که روانهی خیابان شدند به تندی عرض خیابان را پیمود.</p><p>ساسان مضطربتر از هر زمان، نفهمید که کجا اشتباه کرد که دوباره اشک این فرشته را در آورد به سنگ ریزهها لگد میزد کلافه که شد لگد محکمتری زد و سنگ نسبتاً درشت کمی جلوتر از پای فاطمه ایستاد. نفسی کشید و گفت: تو رو به خدا این همه گریه نکن که دارم دیوونه میشم. منه احمق امشب باید اونجا بودم.</p><p>فاطمه چشمانش را پاک کرد. دلش نمیخواست مردی که او را نجات داده بود این همه عذاب بکشد. آرام و با صدای گرفتهای گفت: شما مقصر نیستین پس خودتون رو عذاب ندین. من زندگیام رو مدیون شمام!</p><p>صدای پوزخند ساسان را شنید که پشت بند آن گفت: هه فکر میکردم صحبت کردنتون با من موجب کسر شان شما بشه!</p><p>در یک کلمه خلاصه کرد.</p><p>- نه، نیست.</p><p>لحنش آنقدر تند بود که ساسان فهمید این دختر با تمام دخترهای که تا به حال دیده بود فرق میکند.</p><p>داخل کوچهای پیچید و ساسان هم پشت سرش پیچید. مردی که چند پاکت غذای آماده در دست داشت با عجله از کنارش رد شد. پسر بچهای هم که بالاتر از توانش دو عدد نوشابهی خانواده را حمل میکرد پشت سر او می دوید.</p><p>عجیب بود که غریبه هم دیگر سکوت کرده بود عجیبتر از آن این بود که فاطمه گریه را فراموش کرده بود و این پسر همه چیزدان خوب توانسته بود فکر او را از اتفاقات دور کند.</p><p>وقتی صدای قدمی را پشت سرش نشنید ایستاد و برگشت. غریبه دور و اطرافش را که زیر نظرش می گذراند پرسید: ببخشید، میتونم بپرسم کجا میریم؟</p><p>اشکالی نداشت که جواب این حرف محترمانهی او را بدهد.</p><p>- کوچهی شهید ایرانی.</p><p>ساسان این بار سرش را خاراند و چشمش که روی تابلویی ثابت ماند با دستش اشاره کرد.</p><p>- آهان فکر کنم راه زیادی نمونده.</p><p>با گیجی به دور و اطرافش نگاهی کرد. فکرش آنقدر مشغول بود که حرفهای او را درک نمیکرد.</p><p>ساسان لبخندی زد و دوباره گفت: ببخشید، میگم که رسیدیم فکر کنم اونجا محلهی شماست.</p><p>با چشم دست او را دنبال کرد و وقتی تابلو را دید با خجالت سرش را پایین انداخت دیگر وقت خداحافظی رسیده بود. لبهایش را تر کرد و باصدای خستهاش گفت: خیلی ممنون آقا...</p><p>ساسان حرفش را قطع کرد.</p><p>- حشمتی هستم، ساسان حشمتی!</p><p>فاطمه که لزومی نمیدید اسم او را بداند جملهاش را تکمیل کرد.</p><p>- آقای حشمتی، اجرتون با خدا باشه و این رو هم بدونین یکی هست که همیشه مدیون شماست!</p><p>ساسان ابرو در هم کشید.</p><p>- تو رو خدا اینطوری نفرمایین. امیدوارم من و دوستم رو بخشیده باشین.</p><p>- من همون موقع که شما کمکم کردین بخشیدم.</p><p>ساسان که خیالش راحت شده بود لبخند رضایت بخشیدی صورتش را پوشاند.</p><p>نرگس دلش شور میزد فاطمه نیامده بود و از همه بدتر موبایلش خاموش بود و نمیتوانست به او دسترسی پیدا کند. چشمش به ساعت افتاد؛ عقربهها ده شب را نشان میدادند. چادرش را برای چندمین بار بر سرش انداخت و دوباره دمدر رفت اما توی کوچه کسی نبود. دستش را روی دستش زد و با نگرانی لبش را زیر دندان گرفت.</p><p>- آخه تو کجا موندی دخترم؟ حالا من چه خاکی به سرم بریزم؟ خدایا چیکار کنم؟</p><p>با تمام نگرانی دوباره به خانه برگشت و اینبار موبایلش را در دستش گرفت و برای هزارمین بار شمارهی فاطمه را گرفت و باز هم صدای نحس آن خانم در گوشش پیچید.</p><p>- مشترک مورد نظر شما خاموش...</p><p>نگذاشت ادامه بدهد گوشی را با حرص روی مبل انداخت و به آشپزخانه رفت شاید لیوان آبی آرامش میکرد.</p><p>از وقتی رضا رفته بود به فاطمه تنها یادگار عشقش عادت کرده بود و از آن زمان هیچ وقت شبها را تنها نبود و امشب اولین شب و بدترین شبش بود!</p><p>لیوان آب سرد را که با یک نفس بالا کشید دوباره به پذیرایی برگشت دو دل بود که به محمد خبر بدهد یا ندهد!</p><p>فاطمه چادرش را که روی سرش مرتب کرد. دلش ساز ناسازگاری برداشت و خودش هم میخواست چهرهی این ناجی را به خاطرش بسپارد. چشمانش با عقلش سر جنگ برداشته بودند که در آخر قلب و چشم بر عقل چیره شدند. اول به اطرافش نگاه کرد، کوچه تقریباً خلوت بود جزء چند مغازه از جمله سوپر مارکت و قصابی کسی در محله نبود. سرش که تا این زمان پایین بود را بلند کرد. عمویش گفته بود یک نگاه حلال است و این جمله اینجا چهقدر به کارش میآمد!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="لبخند زمستان, post: 108119, member: 4822"] پارت ششم در تربیت او تعبیه نشده بود که با نامحرمها هم صحبت بشود. با نوک انگشتش نم چشمهایش را گرفت تا رنگ قرمز بر چهرهاش روشنایی داد بیتوجه به دست فروشانی که روانهی خیابان شدند به تندی عرض خیابان را پیمود. ساسان مضطربتر از هر زمان، نفهمید که کجا اشتباه کرد که دوباره اشک این فرشته را در آورد به سنگ ریزهها لگد میزد کلافه که شد لگد محکمتری زد و سنگ نسبتاً درشت کمی جلوتر از پای فاطمه ایستاد. نفسی کشید و گفت: تو رو به خدا این همه گریه نکن که دارم دیوونه میشم. منه احمق امشب باید اونجا بودم. فاطمه چشمانش را پاک کرد. دلش نمیخواست مردی که او را نجات داده بود این همه عذاب بکشد. آرام و با صدای گرفتهای گفت: شما مقصر نیستین پس خودتون رو عذاب ندین. من زندگیام رو مدیون شمام! صدای پوزخند ساسان را شنید که پشت بند آن گفت: هه فکر میکردم صحبت کردنتون با من موجب کسر شان شما بشه! در یک کلمه خلاصه کرد. - نه، نیست. لحنش آنقدر تند بود که ساسان فهمید این دختر با تمام دخترهای که تا به حال دیده بود فرق میکند. داخل کوچهای پیچید و ساسان هم پشت سرش پیچید. مردی که چند پاکت غذای آماده در دست داشت با عجله از کنارش رد شد. پسر بچهای هم که بالاتر از توانش دو عدد نوشابهی خانواده را حمل میکرد پشت سر او می دوید. عجیب بود که غریبه هم دیگر سکوت کرده بود عجیبتر از آن این بود که فاطمه گریه را فراموش کرده بود و این پسر همه چیزدان خوب توانسته بود فکر او را از اتفاقات دور کند. وقتی صدای قدمی را پشت سرش نشنید ایستاد و برگشت. غریبه دور و اطرافش را که زیر نظرش می گذراند پرسید: ببخشید، میتونم بپرسم کجا میریم؟ اشکالی نداشت که جواب این حرف محترمانهی او را بدهد. - کوچهی شهید ایرانی. ساسان این بار سرش را خاراند و چشمش که روی تابلویی ثابت ماند با دستش اشاره کرد. - آهان فکر کنم راه زیادی نمونده. با گیجی به دور و اطرافش نگاهی کرد. فکرش آنقدر مشغول بود که حرفهای او را درک نمیکرد. ساسان لبخندی زد و دوباره گفت: ببخشید، میگم که رسیدیم فکر کنم اونجا محلهی شماست. با چشم دست او را دنبال کرد و وقتی تابلو را دید با خجالت سرش را پایین انداخت دیگر وقت خداحافظی رسیده بود. لبهایش را تر کرد و باصدای خستهاش گفت: خیلی ممنون آقا... ساسان حرفش را قطع کرد. - حشمتی هستم، ساسان حشمتی! فاطمه که لزومی نمیدید اسم او را بداند جملهاش را تکمیل کرد. - آقای حشمتی، اجرتون با خدا باشه و این رو هم بدونین یکی هست که همیشه مدیون شماست! ساسان ابرو در هم کشید. - تو رو خدا اینطوری نفرمایین. امیدوارم من و دوستم رو بخشیده باشین. - من همون موقع که شما کمکم کردین بخشیدم. ساسان که خیالش راحت شده بود لبخند رضایت بخشیدی صورتش را پوشاند. نرگس دلش شور میزد فاطمه نیامده بود و از همه بدتر موبایلش خاموش بود و نمیتوانست به او دسترسی پیدا کند. چشمش به ساعت افتاد؛ عقربهها ده شب را نشان میدادند. چادرش را برای چندمین بار بر سرش انداخت و دوباره دمدر رفت اما توی کوچه کسی نبود. دستش را روی دستش زد و با نگرانی لبش را زیر دندان گرفت. - آخه تو کجا موندی دخترم؟ حالا من چه خاکی به سرم بریزم؟ خدایا چیکار کنم؟ با تمام نگرانی دوباره به خانه برگشت و اینبار موبایلش را در دستش گرفت و برای هزارمین بار شمارهی فاطمه را گرفت و باز هم صدای نحس آن خانم در گوشش پیچید. - مشترک مورد نظر شما خاموش... نگذاشت ادامه بدهد گوشی را با حرص روی مبل انداخت و به آشپزخانه رفت شاید لیوان آبی آرامش میکرد. از وقتی رضا رفته بود به فاطمه تنها یادگار عشقش عادت کرده بود و از آن زمان هیچ وقت شبها را تنها نبود و امشب اولین شب و بدترین شبش بود! لیوان آب سرد را که با یک نفس بالا کشید دوباره به پذیرایی برگشت دو دل بود که به محمد خبر بدهد یا ندهد! فاطمه چادرش را که روی سرش مرتب کرد. دلش ساز ناسازگاری برداشت و خودش هم میخواست چهرهی این ناجی را به خاطرش بسپارد. چشمانش با عقلش سر جنگ برداشته بودند که در آخر قلب و چشم بر عقل چیره شدند. اول به اطرافش نگاه کرد، کوچه تقریباً خلوت بود جزء چند مغازه از جمله سوپر مارکت و قصابی کسی در محله نبود. سرش که تا این زمان پایین بود را بلند کرد. عمویش گفته بود یک نگاه حلال است و این جمله اینجا چهقدر به کارش میآمد! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان یارگیلاما(قضاوت شده)| لبخند زمستان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین