انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان یارگیلاما(قضاوت شده)| لبخند زمستان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="لبخند زمستان" data-source="post: 108117" data-attributes="member: 4822"><p>پارت چهارم</p><p></p><p>چشمان ریز شده سیگار نیمه کنار لبش بود و همچنان به روبه رویش نگاه میکرد. با شنیدن صدای درماندهی دختری رفته رفته خشمش بیشتر میشد. سیگار را زیر پایش انداخت و با حرص آن را له کرد و طول خیابان را با عجله پیمود حتی دستش را مقابل ماشینی که نزدیک بود به او بزند را نگه داشت تا اتومبیل توقف کند.</p><p>فاطمه؛ بندهی خالص خدا اینبار امیدش را از خود خدا هم قطع کرده بود! دیگر حتی نای ایستادن نداشت چه برسد به مقاومت در برابر این بیناموسها! این بار فریاد کشید.</p><p>- شماها مرد نیستین؟ شما ها با اون افرادی که چادر از سر دخت پیغبر کشیدند چه فرقی دارین؟</p><p>در حالی که از درون دلش، ناله میزد در همان سرجایش چند دور چرخ زد.</p><p>- در میان شما کسی نیست بویی از جوانمردی و غیرت برده باشه؟ ای خدا!</p><p>فرهاد که دیگر طاقتش طاق شده بود دوباره دستش را بلند کرد. تمام وجود دختر بینوا در یک لحظه فرو ریخت و چشمانش سیاهی رفت. صدای قدمهای محکمی را از پشت سرش شنید ولی سرش را بر نگرداند.</p><p>ساسان که خشم کل وجودش را فرا گرفته بود. دست فرهاد رفیق دوران کودکیاش را نزدیک چادر فاطمه محکم در مشتش گرفت.</p><p>پشتش به فاطمه بود مثل شیر درندهای به چشمهای فرهاد زل زد بود اخمهایش در هم گره خورده بود. محکم و با حرص با چشمانی که به قرمزی میزد فاطمه را مخاطب خودش قرار داد.</p><p>- چرا هست! شاید جوانمرد نباشم اما میشکنم دستی که به ناموس مردم دست درازی کنه!</p><p>پشت بند حرفش دست رفیقش را پیچاند و مشت محکمی زیر چشم او زد.</p><p>- دست دراز کردن به ناموس مردم در مرام ما نیست. چند بار گفتم دیگه این کارهات رو نبینم؟ چند بار گفتم هر کاری اهل خودش رو داره؟ چند بار گفتم جلوی راه هر کسی رو نگیر...</p><p>یک دستش را به یقهی باز فرهاد گرفت و با دست دیگرش در حالی که انگشت اشارهاش را سمت فاطمه نشانه گرفته بود فریاد زد.</p><p>- ببین، خوب نگاه کن؛ این دختر اهل این کارهای کثیف تو هست یا نه؟</p><p>مدام فریاد میزد و پشت بند هر کلمهاش مشت و لگدی بود که نثار تن دوستش میکرد. آنقدر خشمگین بود که همچون ببر زخمی میغرید و کسی جلودارش نبود.</p><p>- فرهاد! میشکنم دستی که به ناموس وطنم دست درازی کنه حتی اون دست، برا رفیقم باشه!</p><p>فرهاد نفس زنان و له له کنان گفت: ساسان، تو رو خدا بس کن. غلط کردم، دیگه آخرین بارم بود، اشتباه کردم.</p><p>ساسان خیال رها کردن او را نداشت. فاطمه که از آزادی خودش خوشحال بود. دو جوان را جلوی چشمش میدید که سر و صورت یکی پر از خون بود از ترس چهرهاش به سفیدی میزد و روی دو زانو بر زمین نشست و فقط آرام و باصدای تحلیل رفته گفت: تو رو خدا بس کن! نمیخوام بهخاطر من بمیره.</p><p>فرهاد روی زمین افتاده بود و ساسان روی سینهاش نشسته بود و مشتهایش را نثار سر و صورت او میکرد. وقتی صدای دخترک را شنید مشت بعدیش در هوا ماند. بعد محکم فریادی زد و مشتش را کنار گوش فرهاد بر زمین کوبید. دست اشارهاش را جلوی چشم دوستش گرفت.</p><p>- برو گورت رو گم کن، یالا.</p><p>با گذشت چند دقیقه هنوز هم خشمش فرو کش نکرده بود. مشتش را چند بار محکم به دیوار زد و وقتی خسته شد مشتش را روی دیوار نگه داشت و پیشانیاش را روی آن گذاشت. برای لحظهای چشمانش را بست.</p><p>همه رفته بودند. فاطمه همچنان روی زمین بر روی زانوهایش خشک شده ونشسته بود. به ناجیاش فکر میکرد، پیش خودش میگفت این پسر حتماً از تبار رفیقانش نیست و با آنها فرق دارد. وقتی صدایی نشنید سرش را بلند کرد و ساسان را دید که بیحرکت ایستاده است. موهای پر پشت و آشفتهاش پیشانیاش را پوشانده و پیراهن آستین کوتاه قرمز رنگ با شلوار لی نود سانت تنگ و کتانیهای سفیدش تعجب فاطمه را بیشتر بر انگیخت! چرا که تیپ ساسان مثل دوستانش یا شاید بدتر از آنها بود!</p><p>ساسان چند نفس عمیق کشید و وقتی آرام شد، چند قدم نزدیک او رفت. دختری که مقابلش بود جوری خودش را پوشانده بود که حتی جسارت همکلام شدن با او را هم نداشت!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="لبخند زمستان, post: 108117, member: 4822"] پارت چهارم چشمان ریز شده سیگار نیمه کنار لبش بود و همچنان به روبه رویش نگاه میکرد. با شنیدن صدای درماندهی دختری رفته رفته خشمش بیشتر میشد. سیگار را زیر پایش انداخت و با حرص آن را له کرد و طول خیابان را با عجله پیمود حتی دستش را مقابل ماشینی که نزدیک بود به او بزند را نگه داشت تا اتومبیل توقف کند. فاطمه؛ بندهی خالص خدا اینبار امیدش را از خود خدا هم قطع کرده بود! دیگر حتی نای ایستادن نداشت چه برسد به مقاومت در برابر این بیناموسها! این بار فریاد کشید. - شماها مرد نیستین؟ شما ها با اون افرادی که چادر از سر دخت پیغبر کشیدند چه فرقی دارین؟ در حالی که از درون دلش، ناله میزد در همان سرجایش چند دور چرخ زد. - در میان شما کسی نیست بویی از جوانمردی و غیرت برده باشه؟ ای خدا! فرهاد که دیگر طاقتش طاق شده بود دوباره دستش را بلند کرد. تمام وجود دختر بینوا در یک لحظه فرو ریخت و چشمانش سیاهی رفت. صدای قدمهای محکمی را از پشت سرش شنید ولی سرش را بر نگرداند. ساسان که خشم کل وجودش را فرا گرفته بود. دست فرهاد رفیق دوران کودکیاش را نزدیک چادر فاطمه محکم در مشتش گرفت. پشتش به فاطمه بود مثل شیر درندهای به چشمهای فرهاد زل زد بود اخمهایش در هم گره خورده بود. محکم و با حرص با چشمانی که به قرمزی میزد فاطمه را مخاطب خودش قرار داد. - چرا هست! شاید جوانمرد نباشم اما میشکنم دستی که به ناموس مردم دست درازی کنه! پشت بند حرفش دست رفیقش را پیچاند و مشت محکمی زیر چشم او زد. - دست دراز کردن به ناموس مردم در مرام ما نیست. چند بار گفتم دیگه این کارهات رو نبینم؟ چند بار گفتم هر کاری اهل خودش رو داره؟ چند بار گفتم جلوی راه هر کسی رو نگیر... یک دستش را به یقهی باز فرهاد گرفت و با دست دیگرش در حالی که انگشت اشارهاش را سمت فاطمه نشانه گرفته بود فریاد زد. - ببین، خوب نگاه کن؛ این دختر اهل این کارهای کثیف تو هست یا نه؟ مدام فریاد میزد و پشت بند هر کلمهاش مشت و لگدی بود که نثار تن دوستش میکرد. آنقدر خشمگین بود که همچون ببر زخمی میغرید و کسی جلودارش نبود. - فرهاد! میشکنم دستی که به ناموس وطنم دست درازی کنه حتی اون دست، برا رفیقم باشه! فرهاد نفس زنان و له له کنان گفت: ساسان، تو رو خدا بس کن. غلط کردم، دیگه آخرین بارم بود، اشتباه کردم. ساسان خیال رها کردن او را نداشت. فاطمه که از آزادی خودش خوشحال بود. دو جوان را جلوی چشمش میدید که سر و صورت یکی پر از خون بود از ترس چهرهاش به سفیدی میزد و روی دو زانو بر زمین نشست و فقط آرام و باصدای تحلیل رفته گفت: تو رو خدا بس کن! نمیخوام بهخاطر من بمیره. فرهاد روی زمین افتاده بود و ساسان روی سینهاش نشسته بود و مشتهایش را نثار سر و صورت او میکرد. وقتی صدای دخترک را شنید مشت بعدیش در هوا ماند. بعد محکم فریادی زد و مشتش را کنار گوش فرهاد بر زمین کوبید. دست اشارهاش را جلوی چشم دوستش گرفت. - برو گورت رو گم کن، یالا. با گذشت چند دقیقه هنوز هم خشمش فرو کش نکرده بود. مشتش را چند بار محکم به دیوار زد و وقتی خسته شد مشتش را روی دیوار نگه داشت و پیشانیاش را روی آن گذاشت. برای لحظهای چشمانش را بست. همه رفته بودند. فاطمه همچنان روی زمین بر روی زانوهایش خشک شده ونشسته بود. به ناجیاش فکر میکرد، پیش خودش میگفت این پسر حتماً از تبار رفیقانش نیست و با آنها فرق دارد. وقتی صدایی نشنید سرش را بلند کرد و ساسان را دید که بیحرکت ایستاده است. موهای پر پشت و آشفتهاش پیشانیاش را پوشانده و پیراهن آستین کوتاه قرمز رنگ با شلوار لی نود سانت تنگ و کتانیهای سفیدش تعجب فاطمه را بیشتر بر انگیخت! چرا که تیپ ساسان مثل دوستانش یا شاید بدتر از آنها بود! ساسان چند نفس عمیق کشید و وقتی آرام شد، چند قدم نزدیک او رفت. دختری که مقابلش بود جوری خودش را پوشانده بود که حتی جسارت همکلام شدن با او را هم نداشت! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان یارگیلاما(قضاوت شده)| لبخند زمستان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین