انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان یارگیلاما(قضاوت شده)| لبخند زمستان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="لبخند زمستان" data-source="post: 108084" data-attributes="member: 4822"><p>پارت سوم</p><p></p><p>سرش را که بلند کرد فرهاد پیروزمندانه خندید که توانسته توجه او را جلب کند ولی او که نمیدانست این دختر دست پروردهی چه پدر و مادری است.</p><p>فاطمه بدون توجه به او دنبال امیدی میگشت تا شاید راه نجاتش باشد اما در آن اطراف جزء یک خیابان خلوت با چراغ برقهایی که آنجا را روشن کرده بودند و درختهای سر به فلک کشیده در کنار عابر پیاده رو که بر وحشت آنجا افزوده بود چیزی وجود نداشت.</p><p>دستش را بلند کرد و چادرش را تا روی ابروهایش پایین کشید. سرش را تا آخرین حد ممکن در گریبانش فرو برد. دریغ از اینکه نمیدانست این کارش پسر مقابلش را عصبیتر میکند. فرهاد که پیش رفیقانش قلدری میکرد. مشتش را محکم فشرد و نفسی گرفت. دوباره قدمی به او نزدیک شد که باعث شد فاطمه چند قدم عقب برود. دستش را در جیب شلوار شیش جیبش برد و زنجیری بیرون کشید در همان حالی که اخمهایش در هم بود زنجیر را دور انگشت اشارهاش میچرخاند و دوباره باز میکرد.</p><p>- چادر چهقدر بهت میاد عزیزم!</p><p>لبهایش میلرزید با خودش فکر میکرد که کی ناموس پرستی را خاک کرده بودند که او خبر نداشت؟</p><p>- ولی حیف که...</p><p>دیگر حرفش را ادامه نداد. فاطمه در دلش خدایش را صدا میکرد. همچون برهای که در کلهی گرگها اسیر شده باشد دور خودش میچرخید. چادرش را محکم در مشتش گرفته بود و نای حرف زدن نداشت.</p><p>فرهاد لبخند شیطانی بر لبش نشاند و سرش را خم کرد تا صورت او را ببیند اما فاطمه اینبار رو بر گرداند و پسر مقابلش دندان قلوچهای کرد و در یک لحظه دستش را دراز کرد و گوشه چادر را گرفت و محکم کشید. فاطمه که انتظار این حرکت را نداشت جیغی کشید و چون چادر در مشتش بود از سرش نیفتاد. بیمهابا گریه میکرد! آیا التماس برای این ناجوان مردان اثری دارد؟</p><p>- خ...خ ... خواهش میکنم بزارید من برم. التماستون میکنم!</p><p>فرهاد که همدم شیطان شده بود. زجههای دختر بیپناه را نمیشنید، سمت دوستانش برگشت.</p><p>- هه هه شنیدین چی میگه؟ میخواد بره!</p><p>کلمهی بره را کشیده و با تمسخر ادا کرد و اینبار فاطمه را مخاطب قرار داد.</p><p>- خیلی زرنگی دختر خانوم.</p><p>هر چند خیابان خلوت بود اما باز هم افراد کمی در حال عبور و مرور بودند در این میان یکی دلش خیلی گرفته بود. دوست و همراهش چند ماهی میشد که او را تنها گذاشته و به خارج از کشور مهاجرت کرده بود و حالا ساسان دلش برای او که از کودکیاش نازش را کشیده بود دلتنگش بود. دستانش را در جیبش گذاشته و با شانههای خمیده و سر به پایین در دنیای خودش قدم میزد. صداهایی هر از گاهی به گوشش میرسید اما برایش مهم نبود او این محله را میشناخت. کاملاً واقف بود که اینجا مکان سرگرمی هم سن و سالهایش بود و او خودش هم گاهی با دوستانش به اینجا میآمد.</p><p>در آن سکوت و به ظاهر آرام شب، صدای پر التماس دختری به گوشش رسید. موهای بلندش که جلوی پیشانیاش افتاده بود را کنار زد و با نگاهش اطراف را از زیر نظر گذراند. خیابان خلوت بود و جزء چند تن آن طرف خیابان، کسی را نمی دید. نگاهش را تیز کرد. در میان سه چهار پسر، دختر چادری را دید که زیر درخت بزرگ سرو، مقابل آنها ایستاده بود. تکیهاش را به دیوار زد و یک پایش را روی دیوار گذاشت و پای دیگرش را ستون بدنش کرد. صحنهی مقابلش را به نظاره نشست بعد از چند دقیقه سیگارش را از جیبش بیرون کشید. درست است زیاد نمیکشید ولی وقتی خیلی آشفته بود به سیگار پناه میبرد.</p><p>فاطمه با دلی به درد آمده و تنی لرزان، مانده بود که چگونه از این مخمصه خلاصی بیابد. خشم و کینه تمام وجودش را فرا گرفته بود. خواست تمام ناجوانمردیهای روزگار را سیلی کند و بر صورت این پسر بیغیرت بکوبد اما جرات که نه، حیاء مانعش شد.</p><p>تمام قوایش را جمع کرد در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود هق هق کنان صدایش را کمی بالا برد.</p><p>- شما بویی از غیرت نبردین، لعنت به شماها که من رو اینجا تنها گیر آوردید. تف به همچنین بیناموسی که شماها دارین، از جون من چی میخواین؟ مادر تنهام، منتظر من نشسته! بهخدا که خدا رو خوش نمییاد!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="لبخند زمستان, post: 108084, member: 4822"] پارت سوم سرش را که بلند کرد فرهاد پیروزمندانه خندید که توانسته توجه او را جلب کند ولی او که نمیدانست این دختر دست پروردهی چه پدر و مادری است. فاطمه بدون توجه به او دنبال امیدی میگشت تا شاید راه نجاتش باشد اما در آن اطراف جزء یک خیابان خلوت با چراغ برقهایی که آنجا را روشن کرده بودند و درختهای سر به فلک کشیده در کنار عابر پیاده رو که بر وحشت آنجا افزوده بود چیزی وجود نداشت. دستش را بلند کرد و چادرش را تا روی ابروهایش پایین کشید. سرش را تا آخرین حد ممکن در گریبانش فرو برد. دریغ از اینکه نمیدانست این کارش پسر مقابلش را عصبیتر میکند. فرهاد که پیش رفیقانش قلدری میکرد. مشتش را محکم فشرد و نفسی گرفت. دوباره قدمی به او نزدیک شد که باعث شد فاطمه چند قدم عقب برود. دستش را در جیب شلوار شیش جیبش برد و زنجیری بیرون کشید در همان حالی که اخمهایش در هم بود زنجیر را دور انگشت اشارهاش میچرخاند و دوباره باز میکرد. - چادر چهقدر بهت میاد عزیزم! لبهایش میلرزید با خودش فکر میکرد که کی ناموس پرستی را خاک کرده بودند که او خبر نداشت؟ - ولی حیف که... دیگر حرفش را ادامه نداد. فاطمه در دلش خدایش را صدا میکرد. همچون برهای که در کلهی گرگها اسیر شده باشد دور خودش میچرخید. چادرش را محکم در مشتش گرفته بود و نای حرف زدن نداشت. فرهاد لبخند شیطانی بر لبش نشاند و سرش را خم کرد تا صورت او را ببیند اما فاطمه اینبار رو بر گرداند و پسر مقابلش دندان قلوچهای کرد و در یک لحظه دستش را دراز کرد و گوشه چادر را گرفت و محکم کشید. فاطمه که انتظار این حرکت را نداشت جیغی کشید و چون چادر در مشتش بود از سرش نیفتاد. بیمهابا گریه میکرد! آیا التماس برای این ناجوان مردان اثری دارد؟ - خ...خ ... خواهش میکنم بزارید من برم. التماستون میکنم! فرهاد که همدم شیطان شده بود. زجههای دختر بیپناه را نمیشنید، سمت دوستانش برگشت. - هه هه شنیدین چی میگه؟ میخواد بره! کلمهی بره را کشیده و با تمسخر ادا کرد و اینبار فاطمه را مخاطب قرار داد. - خیلی زرنگی دختر خانوم. هر چند خیابان خلوت بود اما باز هم افراد کمی در حال عبور و مرور بودند در این میان یکی دلش خیلی گرفته بود. دوست و همراهش چند ماهی میشد که او را تنها گذاشته و به خارج از کشور مهاجرت کرده بود و حالا ساسان دلش برای او که از کودکیاش نازش را کشیده بود دلتنگش بود. دستانش را در جیبش گذاشته و با شانههای خمیده و سر به پایین در دنیای خودش قدم میزد. صداهایی هر از گاهی به گوشش میرسید اما برایش مهم نبود او این محله را میشناخت. کاملاً واقف بود که اینجا مکان سرگرمی هم سن و سالهایش بود و او خودش هم گاهی با دوستانش به اینجا میآمد. در آن سکوت و به ظاهر آرام شب، صدای پر التماس دختری به گوشش رسید. موهای بلندش که جلوی پیشانیاش افتاده بود را کنار زد و با نگاهش اطراف را از زیر نظر گذراند. خیابان خلوت بود و جزء چند تن آن طرف خیابان، کسی را نمی دید. نگاهش را تیز کرد. در میان سه چهار پسر، دختر چادری را دید که زیر درخت بزرگ سرو، مقابل آنها ایستاده بود. تکیهاش را به دیوار زد و یک پایش را روی دیوار گذاشت و پای دیگرش را ستون بدنش کرد. صحنهی مقابلش را به نظاره نشست بعد از چند دقیقه سیگارش را از جیبش بیرون کشید. درست است زیاد نمیکشید ولی وقتی خیلی آشفته بود به سیگار پناه میبرد. فاطمه با دلی به درد آمده و تنی لرزان، مانده بود که چگونه از این مخمصه خلاصی بیابد. خشم و کینه تمام وجودش را فرا گرفته بود. خواست تمام ناجوانمردیهای روزگار را سیلی کند و بر صورت این پسر بیغیرت بکوبد اما جرات که نه، حیاء مانعش شد. تمام قوایش را جمع کرد در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود هق هق کنان صدایش را کمی بالا برد. - شما بویی از غیرت نبردین، لعنت به شماها که من رو اینجا تنها گیر آوردید. تف به همچنین بیناموسی که شماها دارین، از جون من چی میخواین؟ مادر تنهام، منتظر من نشسته! بهخدا که خدا رو خوش نمییاد! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان یارگیلاما(قضاوت شده)| لبخند زمستان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین