انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان یارگیلاما(قضاوت شده)| لبخند زمستان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="لبخند زمستان" data-source="post: 108082" data-attributes="member: 4822"><p>پارت اول</p><p></p><p>کنار پنجرهی بزرگ اتاقش ایستاده بود و به باغچهی کوچک مادرش چشم دوخته بود. باغچهای که پیاده رو سنگ فرش باریکی داشت که به کوچه منتهی میشد دو طرف پیاده رو را درختان میوه و گلهای رنگارنگ احاطه کرده بودند و پای درختها هم سبزیجات مختلف کاشته شده با دیدن در کوچک آهنی آبی رنگ حیاط، باز هم مثل خیلی از روزهای زندگیاش دلش گرفت، خاطرات جلوی چشمانش جان گرفتند.</p><p>رضا، پدر مهربانش باز هم آمادهی رفتن شده بود همیشه از آمدنش خوشحال و از رفتنش ناراحت میشد. کنار دیوار آشپزخانه با همسرش وداع میکرد. نرگس دیگر به این خداحافظیهای سخت و طاقت فرسا عادت کرده بود ولی باز هم عاشق سینه چاک همسرش بود و او را با اشکهای چشمش بدرقه میکرد.</p><p>رضا چشم چرخاند، کنار ستون پذیرایی دخترش فاطمه را دید. لبخند مردانهای زد و جلوی او ایستاد. غم در چهرهی دخترکش هویدا بود و رضا خوب میدانست که سرخی چشمانش حاصل خلوت دخترانهی دخترش بود! فاطمه سعی کرد خوددار باشد و بیشتر از این پدرش را ناراحت نکند. لبخندی که بر لبش نشست جزء تلخی چیزی را نشان نداد.</p><p>رضا دست کوچکش را در دستش گرفت.</p><p>- دخترم بازم میرم که دوباره برگردم پس ناراحت نباش.</p><p>در جواب پدرش سرش را تکان داد و پایین انداخت. رضا آهی کشید و گفت: فاطمه تو عمر بابایی! نگات رو از بابا نگیر به من نگاه کن!</p><p>فاطمه اینبار چشمان نمدار خودش را به چشمان عسلی پدرش دوخت. چهقدر این چشمها به همدیگر شبیه بودند! رضا دستش را برد و موهای خرمایی خودش را به پشت گوشش راند و گفت: باید بهم یه قول بدی!</p><p>فاطمه با کنجکاوی پرسید: چه قولی بابا جون؟</p><p>رضا تک خندهای کرد و نگاهی به نرگس انداخت و دوباره به دختر معصومش چشم دوخت.</p><p>- میدونی اگه نرم، مدیون امام حسین و حضرت زینب میشم؟</p><p>فاطمه سرش را تکان داد و رضا حرفش را ادامه داد.</p><p>- باید به من قول بدی که تو هم در راه حضرت زینب مجادله کنی؛ تو هم با حفظ حجاب و با پیش گیری راه حضرت زینب میتونی در این راه پیروز باشی.</p><p>فاطمه با اطمینان چشم روی هم گذاشت و لب باز کرد.</p><p>- خیالت راحت بابا جون تا پای جونم میجنگم.</p><p>رضا این بار ب×و×س×های بر سر دخترش نشاند و بدون هیچ حرفی از در خارج شد. فاطمه صدایش را از حیاط شنید.</p><p>- میرم که برگردم دخترم منتظرم باش.</p><p>حالا بعد از سالها به آن حیاط و به همان در آبی چشم دوخته بود و هنوز منتظر بابایی بود که به او قول آمدن داده بود او خوب میدانست که پدرش هیچ وقت بد قولی نمیکند.</p><p>نفسش که به تنگ آمد؛ طی یک تصمیم ناگهانی از کمد مانتو و چادرش را چنگ زد و از اتاقش بیرون رفت. این خانه برایش حکم زندان را داشت برعکس مادرش که عاشق این خانه و خاطرههایش بود. زمانی این خانه برایش بهشت میشد که بابایش میآمد.</p><p>در وسط پذیرایی ایستاد و در حین اینکه چادرش را بر سر میکرد، تنها رفیق این روزهایش را صدا زد.</p><p>- مامان!</p><p>نرگس با شنیدن صدای یادگاری باارزشش لبخندی به لبش نشست و جوابش را داد.</p><p>- جان مامان! چیزی شده؟</p><p>فاطمه که صدای مادرش را از آشپزخانه شنید گفت: من میرم بیرون کمی قدم بزنم، چیزی لازم نداری؟</p><p>لوبیاها را بر روی روغن داغ شده حاوی پیاز داغ ریخت و از پنجره به بیرون نگاه کرد. هوا رو به تاریکی بود و او دلش نمیخواست دخترش این موقع بیرون باشد اما باز هم نتوانست دلش را بشکند.</p><p>- نه دخترم، فقط قبل از تاریکی هوا برگرد.</p><p> میدانست که مادرش در تمام این سالها مثل گنج با ارزشی او را از خودش دور نمیکرد و همیشه از او مراقبت میکرد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="لبخند زمستان, post: 108082, member: 4822"] پارت اول کنار پنجرهی بزرگ اتاقش ایستاده بود و به باغچهی کوچک مادرش چشم دوخته بود. باغچهای که پیاده رو سنگ فرش باریکی داشت که به کوچه منتهی میشد دو طرف پیاده رو را درختان میوه و گلهای رنگارنگ احاطه کرده بودند و پای درختها هم سبزیجات مختلف کاشته شده با دیدن در کوچک آهنی آبی رنگ حیاط، باز هم مثل خیلی از روزهای زندگیاش دلش گرفت، خاطرات جلوی چشمانش جان گرفتند. رضا، پدر مهربانش باز هم آمادهی رفتن شده بود همیشه از آمدنش خوشحال و از رفتنش ناراحت میشد. کنار دیوار آشپزخانه با همسرش وداع میکرد. نرگس دیگر به این خداحافظیهای سخت و طاقت فرسا عادت کرده بود ولی باز هم عاشق سینه چاک همسرش بود و او را با اشکهای چشمش بدرقه میکرد. رضا چشم چرخاند، کنار ستون پذیرایی دخترش فاطمه را دید. لبخند مردانهای زد و جلوی او ایستاد. غم در چهرهی دخترکش هویدا بود و رضا خوب میدانست که سرخی چشمانش حاصل خلوت دخترانهی دخترش بود! فاطمه سعی کرد خوددار باشد و بیشتر از این پدرش را ناراحت نکند. لبخندی که بر لبش نشست جزء تلخی چیزی را نشان نداد. رضا دست کوچکش را در دستش گرفت. - دخترم بازم میرم که دوباره برگردم پس ناراحت نباش. در جواب پدرش سرش را تکان داد و پایین انداخت. رضا آهی کشید و گفت: فاطمه تو عمر بابایی! نگات رو از بابا نگیر به من نگاه کن! فاطمه اینبار چشمان نمدار خودش را به چشمان عسلی پدرش دوخت. چهقدر این چشمها به همدیگر شبیه بودند! رضا دستش را برد و موهای خرمایی خودش را به پشت گوشش راند و گفت: باید بهم یه قول بدی! فاطمه با کنجکاوی پرسید: چه قولی بابا جون؟ رضا تک خندهای کرد و نگاهی به نرگس انداخت و دوباره به دختر معصومش چشم دوخت. - میدونی اگه نرم، مدیون امام حسین و حضرت زینب میشم؟ فاطمه سرش را تکان داد و رضا حرفش را ادامه داد. - باید به من قول بدی که تو هم در راه حضرت زینب مجادله کنی؛ تو هم با حفظ حجاب و با پیش گیری راه حضرت زینب میتونی در این راه پیروز باشی. فاطمه با اطمینان چشم روی هم گذاشت و لب باز کرد. - خیالت راحت بابا جون تا پای جونم میجنگم. رضا این بار ب×و×س×های بر سر دخترش نشاند و بدون هیچ حرفی از در خارج شد. فاطمه صدایش را از حیاط شنید. - میرم که برگردم دخترم منتظرم باش. حالا بعد از سالها به آن حیاط و به همان در آبی چشم دوخته بود و هنوز منتظر بابایی بود که به او قول آمدن داده بود او خوب میدانست که پدرش هیچ وقت بد قولی نمیکند. نفسش که به تنگ آمد؛ طی یک تصمیم ناگهانی از کمد مانتو و چادرش را چنگ زد و از اتاقش بیرون رفت. این خانه برایش حکم زندان را داشت برعکس مادرش که عاشق این خانه و خاطرههایش بود. زمانی این خانه برایش بهشت میشد که بابایش میآمد. در وسط پذیرایی ایستاد و در حین اینکه چادرش را بر سر میکرد، تنها رفیق این روزهایش را صدا زد. - مامان! نرگس با شنیدن صدای یادگاری باارزشش لبخندی به لبش نشست و جوابش را داد. - جان مامان! چیزی شده؟ فاطمه که صدای مادرش را از آشپزخانه شنید گفت: من میرم بیرون کمی قدم بزنم، چیزی لازم نداری؟ لوبیاها را بر روی روغن داغ شده حاوی پیاز داغ ریخت و از پنجره به بیرون نگاه کرد. هوا رو به تاریکی بود و او دلش نمیخواست دخترش این موقع بیرون باشد اما باز هم نتوانست دلش را بشکند. - نه دخترم، فقط قبل از تاریکی هوا برگرد. میدانست که مادرش در تمام این سالها مثل گنج با ارزشی او را از خودش دور نمیکرد و همیشه از او مراقبت میکرد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان یارگیلاما(قضاوت شده)| لبخند زمستان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین