انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان گرداب خاطرات | محیا
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="فائزه میرانی" data-source="post: 73994" data-attributes="member: 1576"><p>پارت نهم:</p><p>- که تضاد خیلی قشنگی رو با پوست سفیدش ایجاد میکرد همین جوری مشغول انالیز کرد و به قولی دید زدنش بودم که اومد نزدیکم و با صدای رسایی گفت: - چیزی شده جناب؟!</p><p>بازم نگاش کردم و یک لحظه از تو ذهنم رد شد این دختره جلوی همه این جوری لباس میپوشه؟! اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم: - هه فکر نمی کردم بخاطر اینکه به چشمم بیای اینجوری لباس تنت کنی </p><p>بعدم یک پوزخند زدم بهش و از کنارش رد شدم، رفتم که صبحانه ام رو بخورم ، سر میز صبحانه ام باز کنار هم افتادیم! رو به روی هم، لباس هایش رو عوض کرده بود اما؛ این دلیل نمیشد که یادم بره کارش رو، امکان بوده که جلوی همه اونجوری لباس پوشیده باشه برای همین هرازگاهی با یک پوزخند نگاه اش میکردم بار آخری که نگاهاش کردم یک لبخند دندون نما زد! بی توجه به اون دختره قهوهام رو به لبم نزدیک کردم چون سرد شده بود راحت تر میتونستم بخورمش! همین جور داشتم میخوردم که حالم بهم خورد، تند از جام بلند شدم و دویدم سمت دست شویی، جوری عق میزدم که انگار حاملم از استدلال خودم خندم گرفت قهوه ام کوفتم شده بود معلوم نیست کی وقت کرده بود این همه نمک بریزه داخلش، بزار واست دارم دختره چشم سفید بعد از خوردن صبحانه همه رفتیم داخل اتاقمون، ظهر بعد از ناهار تکلیف ازدواجم روشن میشد هرچهار تا دختر خوشگل بودن ولی این دختره یک چیز دیگه بود اونا چسپ بودن، و هرازگاهی میدیدم که بهم ایما و اشاره میکردند ویو چیزایی میگفتن که نگم بهتره والا اما؛ این دختره کلا لجباز و یک دندست از شخصیتی که داره خوشم میاد! فکر کنم از همه شون بزرگ تر بوداما؛ از لحاظ قد و هیکل یکی بودن البته این دختره اوف مردم از بس گفتم این دختره خداکنه زودتر اسمش رو بدونم مُردَم از بس که گفتم این دختره خداکنه زودتر اسمش رو بدونم! تو همین فکرا بودم که اقاخان اومد داخل با خوشرویی به سمتش رفتم رو کرد بهم و گفت: - بعد از رفتن پدر و مادرت تو تنها کسی هستی که پیشم موندی اگه این ازدواج به نفعت نبود، باور کن هیچ وقت اجبارت نمیکردم ! هرچهار تا دختر خوب و خانوم هستند اما از نظر سنی خیلی باهم اختلاف سنی دارید تو بیست و شیش سالته و اونا هنوز نوجوان هستند پس نمی تونم مجبورت کنم که با آنها وارد ر* ا* ب* ط* ه بشی میمونه نوه بزرگ خان جون، که اسمش نیلسااست</p><p>- اوه پس اسمش نیلساست چه قشنگ! من به نظر اقاخان خیلی اهمیت میدادم اما؛ بازم ازش پرسیدم چرا حالا؟ چرا اینجا؟ چرا این خانواده؟!</p><p>این بار فقط کمی نگاه ام کرد و گفت: - سهیل ما قبلاً هم با هم در موردش صحبت کردیم، شاید یک روزی دلیلش رو بهت گفتم! پس دیگه ازم نپرس</p><p>- سرم رو انداختم پایین و ناخن هام رو کف دستم فرو کردم و آروم گفتم: - چشم هرچی شما بگید اقاخان که به خواستهاش رسیده بود لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت و در اتاق رو بست بعد از گذشت پنج مین صدامون کردند و رفتیم پایین نیلسام اومده بود، هنوزم همون لباس های صبح تنش بود رفتم و رو به روش نشستم که اقا خان شروع کرد به صحبت کردن و نیلسا رو از خانواده اش خواستگاری کرد.</p><p></p><p>از زبان نیلسا: - همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد توی دو روز کل زندگیم دود شد و رفت هوا ! اخه این هرکول از کجا پیدا شد؟! هه هرچی هم که میگم، نمی خوامش هیچ کسی به حرفم گوش نمیده!</p><p>- دیروز که اقاخان داشت ازم خواستگاری میکرد این سهیل گودزیلا یک سر بهم چشم غره می رفت و هعی پوزخند می زد فکر کنم اگه کنارش بودم تیکه تیکه ام میکرد! می دونستم که به هر حال باید به سهیل جواب مثبت بدم اما؛ سه روز ازشون وقت گرفتم! قرار شد فرداشب جواب رو بگم، دل تو دلم نیست همش شور می زنه</p><p>- هه از خداتم باشه پسر به اون نازی به اون خوشگلی</p><p>- هوف تو دیگه لطفا ساکت شو اگه چیزی نگی، نمیگن لالی ها</p><p>- تقصیر منه که میام پیش تو</p><p>- من نخوام صدای ندای درونم رو بشنوم کی رو باید ببینم؟!</p><p>این سه روز هم با جنگ های پی در پی من و وجدان جان همون ندای درون اعصاب خورد کن گذشت خب امشب چه شبی است؟!</p><p>- شب مراد است امشب!</p><p>- اه م* ر* د* ه شورت رو ببرند برو گ* م* ش* و دیگه اه</p><p>- باشه بابا نخور منو رفتم</p><p>نشستم جلوی آیینه یک آرایش ساده اما؛ شیک نشوندم روی صورتم، حالا که قراره این ازدواج زوری انجام بشه چرا این گوریل رو کمی اذیتش نکنیم هوم؟!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="فائزه میرانی, post: 73994, member: 1576"] پارت نهم: - که تضاد خیلی قشنگی رو با پوست سفیدش ایجاد میکرد همین جوری مشغول انالیز کرد و به قولی دید زدنش بودم که اومد نزدیکم و با صدای رسایی گفت: - چیزی شده جناب؟! بازم نگاش کردم و یک لحظه از تو ذهنم رد شد این دختره جلوی همه این جوری لباس میپوشه؟! اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم: - هه فکر نمی کردم بخاطر اینکه به چشمم بیای اینجوری لباس تنت کنی بعدم یک پوزخند زدم بهش و از کنارش رد شدم، رفتم که صبحانه ام رو بخورم ، سر میز صبحانه ام باز کنار هم افتادیم! رو به روی هم، لباس هایش رو عوض کرده بود اما؛ این دلیل نمیشد که یادم بره کارش رو، امکان بوده که جلوی همه اونجوری لباس پوشیده باشه برای همین هرازگاهی با یک پوزخند نگاه اش میکردم بار آخری که نگاهاش کردم یک لبخند دندون نما زد! بی توجه به اون دختره قهوهام رو به لبم نزدیک کردم چون سرد شده بود راحت تر میتونستم بخورمش! همین جور داشتم میخوردم که حالم بهم خورد، تند از جام بلند شدم و دویدم سمت دست شویی، جوری عق میزدم که انگار حاملم از استدلال خودم خندم گرفت قهوه ام کوفتم شده بود معلوم نیست کی وقت کرده بود این همه نمک بریزه داخلش، بزار واست دارم دختره چشم سفید بعد از خوردن صبحانه همه رفتیم داخل اتاقمون، ظهر بعد از ناهار تکلیف ازدواجم روشن میشد هرچهار تا دختر خوشگل بودن ولی این دختره یک چیز دیگه بود اونا چسپ بودن، و هرازگاهی میدیدم که بهم ایما و اشاره میکردند ویو چیزایی میگفتن که نگم بهتره والا اما؛ این دختره کلا لجباز و یک دندست از شخصیتی که داره خوشم میاد! فکر کنم از همه شون بزرگ تر بوداما؛ از لحاظ قد و هیکل یکی بودن البته این دختره اوف مردم از بس گفتم این دختره خداکنه زودتر اسمش رو بدونم مُردَم از بس که گفتم این دختره خداکنه زودتر اسمش رو بدونم! تو همین فکرا بودم که اقاخان اومد داخل با خوشرویی به سمتش رفتم رو کرد بهم و گفت: - بعد از رفتن پدر و مادرت تو تنها کسی هستی که پیشم موندی اگه این ازدواج به نفعت نبود، باور کن هیچ وقت اجبارت نمیکردم ! هرچهار تا دختر خوب و خانوم هستند اما از نظر سنی خیلی باهم اختلاف سنی دارید تو بیست و شیش سالته و اونا هنوز نوجوان هستند پس نمی تونم مجبورت کنم که با آنها وارد ر* ا* ب* ط* ه بشی میمونه نوه بزرگ خان جون، که اسمش نیلسااست - اوه پس اسمش نیلساست چه قشنگ! من به نظر اقاخان خیلی اهمیت میدادم اما؛ بازم ازش پرسیدم چرا حالا؟ چرا اینجا؟ چرا این خانواده؟! این بار فقط کمی نگاه ام کرد و گفت: - سهیل ما قبلاً هم با هم در موردش صحبت کردیم، شاید یک روزی دلیلش رو بهت گفتم! پس دیگه ازم نپرس - سرم رو انداختم پایین و ناخن هام رو کف دستم فرو کردم و آروم گفتم: - چشم هرچی شما بگید اقاخان که به خواستهاش رسیده بود لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت و در اتاق رو بست بعد از گذشت پنج مین صدامون کردند و رفتیم پایین نیلسام اومده بود، هنوزم همون لباس های صبح تنش بود رفتم و رو به روش نشستم که اقا خان شروع کرد به صحبت کردن و نیلسا رو از خانواده اش خواستگاری کرد. از زبان نیلسا: - همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد توی دو روز کل زندگیم دود شد و رفت هوا ! اخه این هرکول از کجا پیدا شد؟! هه هرچی هم که میگم، نمی خوامش هیچ کسی به حرفم گوش نمیده! - دیروز که اقاخان داشت ازم خواستگاری میکرد این سهیل گودزیلا یک سر بهم چشم غره می رفت و هعی پوزخند می زد فکر کنم اگه کنارش بودم تیکه تیکه ام میکرد! می دونستم که به هر حال باید به سهیل جواب مثبت بدم اما؛ سه روز ازشون وقت گرفتم! قرار شد فرداشب جواب رو بگم، دل تو دلم نیست همش شور می زنه - هه از خداتم باشه پسر به اون نازی به اون خوشگلی - هوف تو دیگه لطفا ساکت شو اگه چیزی نگی، نمیگن لالی ها - تقصیر منه که میام پیش تو - من نخوام صدای ندای درونم رو بشنوم کی رو باید ببینم؟! این سه روز هم با جنگ های پی در پی من و وجدان جان همون ندای درون اعصاب خورد کن گذشت خب امشب چه شبی است؟! - شب مراد است امشب! - اه م* ر* د* ه شورت رو ببرند برو گ* م* ش* و دیگه اه - باشه بابا نخور منو رفتم نشستم جلوی آیینه یک آرایش ساده اما؛ شیک نشوندم روی صورتم، حالا که قراره این ازدواج زوری انجام بشه چرا این گوریل رو کمی اذیتش نکنیم هوم؟! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان گرداب خاطرات | محیا
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین