انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان کوچکهای بزرگ، بزرگهای کوچک| ملینا نامور
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="توت فرنگی" data-source="post: 113109" data-attributes="member: 5298"><p>بعد از ریختن قهوه اومدم کنارش و نشستم برگهاش رو گرفتم و نگاه کردم.</p><p>- اوه چه قشنگ هست، اینا چی هستن؟</p><p>- اون مامانم و بابامه.</p><p>- او چه قشنگ هستن مادر و پدرت. ولی اون چیه؟</p><p>- قبر، اونم چندتا روحه و اون یکی عزرائیله.</p><p>با خشم، ناراحتی و حتی تعجب بهش خیره شدم.</p><p>- چی؟ لیدیا! اینا چیه؟</p><p>- قشنگ نشده؟</p><p>- کی اینا رو بهت یاد داده؟</p><p>- خودم، وقتی مامان و بابا مردن مامان بزرگ گفت که روح اونا رفته پیش خدا ولی دختر خاله بهم گفت که عزرائیل اونارو گرفته.</p><p>- چی نه! اون... اون فقط... به نظرم ولش کن.</p><p>- جولیا!</p><p>- بله.</p><p>-میگم تو هم مامان و بابات مردن؟</p><p>- خب... بله.</p><p>- بچت چی؟</p><p>خشک زده به این بچه نگاه کردم ای خدا.</p><p>- من بچهای ندارم لیدیا!</p><p>- اما اون زن بهم گفت تو یه دختر داری.</p><p>- کدوم زن؟</p><p>- همونی که اومده بود تا خونمون رو تمیز بکنه.</p><p>- قشنگم من هیچ دختری ندارم.</p><p>- هیچوقت دوست نداری بچه داشته باشی؟</p><p>- نه خیلی خیلی دوست دارم اشتباه نکن.</p><p>- پس چرا نداری!</p><p>- عزیزم میخوای باهم بریم بیرون.</p><p>- نه!</p><p>بعدم بلند شد و با قان قان رفت سمت میز. این دختر بدجوری رو مغزم راه میرفت.</p><p>- لیدیا، مادر بزرگت اومده.</p><p>- واقعا.</p><p>- خب اره دیگه!</p><p>- اما خب اون همیشه دیر میاد.</p><p>- نمیدونم این دفعه زود اومده.</p><p>- باشه پس خداحافظ جولی.</p><p>- خداحافظ عزیزم.</p><p>درو بستم و تکیه دادم به در. اون دختر در عین عجیبی یه کم هم ناراحت به نظر میرسید.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="توت فرنگی, post: 113109, member: 5298"] بعد از ریختن قهوه اومدم کنارش و نشستم برگهاش رو گرفتم و نگاه کردم. - اوه چه قشنگ هست، اینا چی هستن؟ - اون مامانم و بابامه. - او چه قشنگ هستن مادر و پدرت. ولی اون چیه؟ - قبر، اونم چندتا روحه و اون یکی عزرائیله. با خشم، ناراحتی و حتی تعجب بهش خیره شدم. - چی؟ لیدیا! اینا چیه؟ - قشنگ نشده؟ - کی اینا رو بهت یاد داده؟ - خودم، وقتی مامان و بابا مردن مامان بزرگ گفت که روح اونا رفته پیش خدا ولی دختر خاله بهم گفت که عزرائیل اونارو گرفته. - چی نه! اون... اون فقط... به نظرم ولش کن. - جولیا! - بله. -میگم تو هم مامان و بابات مردن؟ - خب... بله. - بچت چی؟ خشک زده به این بچه نگاه کردم ای خدا. - من بچهای ندارم لیدیا! - اما اون زن بهم گفت تو یه دختر داری. - کدوم زن؟ - همونی که اومده بود تا خونمون رو تمیز بکنه. - قشنگم من هیچ دختری ندارم. - هیچوقت دوست نداری بچه داشته باشی؟ - نه خیلی خیلی دوست دارم اشتباه نکن. - پس چرا نداری! - عزیزم میخوای باهم بریم بیرون. - نه! بعدم بلند شد و با قان قان رفت سمت میز. این دختر بدجوری رو مغزم راه میرفت. - لیدیا، مادر بزرگت اومده. - واقعا. - خب اره دیگه! - اما خب اون همیشه دیر میاد. - نمیدونم این دفعه زود اومده. - باشه پس خداحافظ جولی. - خداحافظ عزیزم. درو بستم و تکیه دادم به در. اون دختر در عین عجیبی یه کم هم ناراحت به نظر میرسید. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان کوچکهای بزرگ، بزرگهای کوچک| ملینا نامور
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین