انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان کولادا | معصومه فخیری
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="معصومه فخیری" data-source="post: 131144" data-attributes="member: 8077"><p>《 یاقوت قرمز 》</p><p>روبهروی در قرمز رنگ بودم. بعد از کد مخفی که دو تا بوق پشت سرهم و یک تک بوق بود در رو باز کردن. ماشینها رو داخل حیاط پارک کردیم و پیاده شدم. پشت سر من حرکت کردن. میترا نبود، تعجبی هم نداره. من هیچ وقت دست چپ یا دست راست نداشتم. چون به این چیزها هیچ وقت متکی نبودم و نیستم.</p><p>به میز بزرگی که همه اونجا جمع شده بودند و به من نگاه میکردند خیره شدم . پوزخندم در اومد اینا همون بچه های ده سالن؟ ولی جالب بود قیافههاشون اصلا تغییر نکرده. فقط بعضیهاشون ریشاشون در اومده .</p><p>به سمتشون رفتم و روی بلندترین صندلی نشستم.</p><p>آرش باخنده گفت :</p><p>- بعد از چند سال دوباره داریم همو میبینیم واقعا لحظهی به یاد موندنی هستش!</p><p>آرش قیافهای کاملا معمولی داشت؛ چشمهای قهوهای با موهای قهوهای، پوستش هم سبزه بود.</p><p>نیما با پوزخند همیشگیش به من نگاه کرد و گفت :</p><p>- درسته روز به یاد موندنی هست بعد از ده سال همتون تغییر کردین یکی از یکی دیگه خلافاش سنگین تر یکی از یکی دیگه قویتر یکی هم از یکی دیگه ع×و×ض×یتر. حالا هم یکی از هممون قویتر شده؛ کسی که همه یک روزی چنین انتظاری داشتن. از دیدنت خوشحالم یاقوت قرمز!</p><p>یاقوت قرمز رو با حالتی مسخره گفت! </p><p>نیما همیشه توی بچگی خودش رو از بقیه پسر ها بالاتر میدونست؛ فکر میکرد چون موهای بلوند و چشمهای آبی داره پدر و مادرش خارجی بودن و اشتباهی اونو گذاشتن توی اون لجنزار.</p><p>هر چند این برای بچگی بود و وقتی بزرگ شد فهمید پدر و مادرش معتاد بودن و ولش کردن. </p><p>میدونستم الان آرش برای اینکه بحث رو بخوابونه یک چیزی میگه برای همین سریع بهش نگاه کردم تا حرفی نزنه، از نگاهم فهمید و ساکت شد.</p><p>رو به نیما گفتم:</p><p>- درسته در اینکه قرار بود یک روز به همچین جایی برسم شکی نبود تو هم از این موضوع از اول خوشحال نبودی چون نمیتونستی مثل من باشی.</p><p>بعد رو به سحر کردم گفتم :</p><p>- مگه نه سحر؟</p><p>جالب بود سحر هم موهای بلوند و چشمهای آبی داشت؛ هر کی نیما و سحر رو میدید فکر میکرد خواهر و برادرن، هر چند من فکر میکنم واقعا هست.</p><p>اخمهای نیما و سحر باهم رفت توهم.</p><p>نیما رو به من گفت :</p><p>- منظورت از این حرفها چیه ؟</p><p>تک خندهای کردم و گفتم :</p><p>- قبلا انقدر خنگ نبودی نیما ،سحر فهمید و سکوت کرد ولی تو داری خودتو لو میدی هیچ وقت آدمی نبودی که بخوای جلوی کسی گاف بدی!</p><p>و بعد به سرتاپاش نگاه کردم و گفتم:</p><p>- اوه البته این شامل من نمیشه چون هرکی که بخواد به من ضربهای بزنه باید هم بترسه و بخواد جلوم گاف بده.</p><p>قشنگ برق ترس رو تو اعماق چشمهاش خوندم!</p><p>خواست چیزی بگه که زودتر از اون گفتم:</p><p>- البته این شامل کسایی میشه که بخوان بهم خیانت کنن و بخوان نابودم کنن نه کسایی مثل تو و امثال تو که هیچوقت دل و جرئت انجام همچین کارهایی رو ندارن .</p><p>پوزخندم غلیظتر شد و</p><p>ادامه دادم.</p><p>- مگه نه؟</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="معصومه فخیری, post: 131144, member: 8077"] 《 یاقوت قرمز 》 روبهروی در قرمز رنگ بودم. بعد از کد مخفی که دو تا بوق پشت سرهم و یک تک بوق بود در رو باز کردن. ماشینها رو داخل حیاط پارک کردیم و پیاده شدم. پشت سر من حرکت کردن. میترا نبود، تعجبی هم نداره. من هیچ وقت دست چپ یا دست راست نداشتم. چون به این چیزها هیچ وقت متکی نبودم و نیستم. به میز بزرگی که همه اونجا جمع شده بودند و به من نگاه میکردند خیره شدم . پوزخندم در اومد اینا همون بچه های ده سالن؟ ولی جالب بود قیافههاشون اصلا تغییر نکرده. فقط بعضیهاشون ریشاشون در اومده . به سمتشون رفتم و روی بلندترین صندلی نشستم. آرش باخنده گفت : - بعد از چند سال دوباره داریم همو میبینیم واقعا لحظهی به یاد موندنی هستش! آرش قیافهای کاملا معمولی داشت؛ چشمهای قهوهای با موهای قهوهای، پوستش هم سبزه بود. نیما با پوزخند همیشگیش به من نگاه کرد و گفت : - درسته روز به یاد موندنی هست بعد از ده سال همتون تغییر کردین یکی از یکی دیگه خلافاش سنگین تر یکی از یکی دیگه قویتر یکی هم از یکی دیگه ع×و×ض×یتر. حالا هم یکی از هممون قویتر شده؛ کسی که همه یک روزی چنین انتظاری داشتن. از دیدنت خوشحالم یاقوت قرمز! یاقوت قرمز رو با حالتی مسخره گفت! نیما همیشه توی بچگی خودش رو از بقیه پسر ها بالاتر میدونست؛ فکر میکرد چون موهای بلوند و چشمهای آبی داره پدر و مادرش خارجی بودن و اشتباهی اونو گذاشتن توی اون لجنزار. هر چند این برای بچگی بود و وقتی بزرگ شد فهمید پدر و مادرش معتاد بودن و ولش کردن. میدونستم الان آرش برای اینکه بحث رو بخوابونه یک چیزی میگه برای همین سریع بهش نگاه کردم تا حرفی نزنه، از نگاهم فهمید و ساکت شد. رو به نیما گفتم: - درسته در اینکه قرار بود یک روز به همچین جایی برسم شکی نبود تو هم از این موضوع از اول خوشحال نبودی چون نمیتونستی مثل من باشی. بعد رو به سحر کردم گفتم : - مگه نه سحر؟ جالب بود سحر هم موهای بلوند و چشمهای آبی داشت؛ هر کی نیما و سحر رو میدید فکر میکرد خواهر و برادرن، هر چند من فکر میکنم واقعا هست. اخمهای نیما و سحر باهم رفت توهم. نیما رو به من گفت : - منظورت از این حرفها چیه ؟ تک خندهای کردم و گفتم : - قبلا انقدر خنگ نبودی نیما ،سحر فهمید و سکوت کرد ولی تو داری خودتو لو میدی هیچ وقت آدمی نبودی که بخوای جلوی کسی گاف بدی! و بعد به سرتاپاش نگاه کردم و گفتم: - اوه البته این شامل من نمیشه چون هرکی که بخواد به من ضربهای بزنه باید هم بترسه و بخواد جلوم گاف بده. قشنگ برق ترس رو تو اعماق چشمهاش خوندم! خواست چیزی بگه که زودتر از اون گفتم: - البته این شامل کسایی میشه که بخوان بهم خیانت کنن و بخوان نابودم کنن نه کسایی مثل تو و امثال تو که هیچوقت دل و جرئت انجام همچین کارهایی رو ندارن . پوزخندم غلیظتر شد و ادامه دادم. - مگه نه؟ [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان کولادا | معصومه فخیری
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین