انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان کولادا | معصومه فخیری
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="معصومه فخیری" data-source="post: 131143" data-attributes="member: 8077"><p>چقدر بی حس و سرد بود. چشمهای آبی با صورتی نه سفید و نه سبزه، یک چیزی میون این دو با ابروهایی مشکی و لبی ساده!</p><p>دختر روبروم با تمام بیروح بودنش جذاب بود.</p><p>ولی نمیدونم چرا از اون چشمهای ابی میترسیدم. بیروح بودنش به قدری زیاد بود که میدونم آدم هم میتونه بکشه؛ البته اگه تا به الان کسی رو نکشته باشه.</p><p>این دختر چرا این جوریه؟!</p><p>چرا انگار از همه کینه داره؟! یا بهتر میشه گفت تمام ریشههای درد و سختی که انگار قرنها در قلبش به درختی پیر خشکیده تبدیل شده بود رو به اعماق چشمهایش ریخته بود.</p><p>نگاهش مانند همون درخت، استوار و با تجربه بود. انگار تمام دردهای این دایره سیاه رنگ «زمین» رو تجربه کرده.</p><p>این دختر چرا انقدر خطرناک به نظر میرسه؟! این دختر کیه؟!</p><p>به چشمهام داخل آینه نگاه کردم.</p><p>چقدر برام رقتانگیز به نظر میرسیدند .</p><p>آه از دهانم بیرون رفت و بیخیال با خودم گفتم: «مهم نیست، من وقت نگاه کردن به خودم رو ندارم. فعلا باید امروز برای یک چیز خیلی مهم آماده بشم»</p><p>امروز روز عادی نیست. روزیه که قراره کله گندههای خلاف یک جا جمع بشن اونم بعد سالها!</p><p>چقدر زود گذشت!</p><p>به سمت گوشیم رفتم و شمارهی سپیده رو گرفتم.</p><p>سریع جواب داد:</p><p>- بله خانم</p><p>- همه چیو سریع اماده کن. همهی دخترا باید آماده باشن و تا ساعت 7 شب به آدرسی که برات میفرستم جمع بشین و راستی ... .</p><p>پس از چند دقیقه صحبت کردن گوشیو قطع کردم.</p><p>همهی آدمهام دختر بودن.</p><p>و فقط یکیشون اونم هاکان بود که با همه فرق داشت و تنها عضو پسر بود.</p><p>دلیل خیلی محکمی برای وجودش داشتم.</p><p>ولی از همون روزی که دیده بودمش فهمیدم هدفش زدنه یک سازمان جدیدِه. اون برای این کار حاضر بود جلوی همه تحقیر بشه. آخرم به هدفش رسید؛ ولی مطمئنم خیلی زود سازمان کوچیکش مثل آب خوردن از بین میره چون اون توانایی کنترل کردن وضعیت رو نداره. ولی برای فرد دوم خیلی بدرد میخوره؛ کلا برای پیروی از دستورات دیگران به دنیا اومده و توانایی رئیس بودن رو نداره؛ ولی خیلی خوب میتونه کارهای رئیس رو بدون عیب و نقص انجام بده. یکی از بهترینهای سازمان یعنی یاقوت قرمز بود.</p><p>یاقوت قرمز بزرگترین سازمان خلاف بعد یک نفر!</p><p>که از آدمهای زیادی تشکیل شده. آدمهایی که همه جا هستن.</p><p>یاقوت قرمز که به همه جا نفوذ داره و خیلی از پلیسها به دنبالشن ولی دستشون بهش نمیرسه. دلم برای اون پلیسه میسوزه. در هر حال حتی این خونه که کمی از کاخ نداره هم چیزی جز یک توهم نیست. کاخی که الان اگه اینجا باشه اگه فردا یا چند روز دیگه بیای دیگه اینجا نیست.</p><p>خیلی جالبه نه؟ هیچکس اینها رو نمیفهمه ! برای همین شدم بزرگترین باند خلاف بعد یک نفر!</p><p>لباسم رو پوشیدم. یک سرهمی اسپرت بود با نیم بوت! رنگ لباسم سیاه بود و لباس آدمهای سازمان شبیه لباس من ولی طلایی. همیشه یک فرقی بین اصل کاری با بقیه هست.</p><p>جلوتر از بقیه راه افتادم و بقیه هم پشت سرم شروع به حرکت کردن. به ماشینم رسیدم خودم در رو باز کردم و نشستم. بقیه هم سوار بقیهی ماشینها شدن. ماشینهایی که همه بجز ماشین من طلایی بودند و فقط ماشین من مشکی بود. نه این که به رنگ مشکی علاقه داشته باشم. نه! فقط از ست کردن رنگها خوشم میاد. با این کار توجه خیلیها بهم جلب میشد ولی برای من پشیزی هم مهم نبود. واقعا نمیتونم جلوی خندم رو بگیرم. بلاخره روزش رسید؛ روزی که براش کلی صبر کردم!</p><p>امشب شب جالبی میشه. مطمئنم مثل بمب امروز پخش میشه وقتی کله گندههای خلاف یکجا جمع میشن.</p><p>ماشینو روشن کردم و به سمت مقصد حرکت کردم .</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="معصومه فخیری, post: 131143, member: 8077"] چقدر بی حس و سرد بود. چشمهای آبی با صورتی نه سفید و نه سبزه، یک چیزی میون این دو با ابروهایی مشکی و لبی ساده! دختر روبروم با تمام بیروح بودنش جذاب بود. ولی نمیدونم چرا از اون چشمهای ابی میترسیدم. بیروح بودنش به قدری زیاد بود که میدونم آدم هم میتونه بکشه؛ البته اگه تا به الان کسی رو نکشته باشه. این دختر چرا این جوریه؟! چرا انگار از همه کینه داره؟! یا بهتر میشه گفت تمام ریشههای درد و سختی که انگار قرنها در قلبش به درختی پیر خشکیده تبدیل شده بود رو به اعماق چشمهایش ریخته بود. نگاهش مانند همون درخت، استوار و با تجربه بود. انگار تمام دردهای این دایره سیاه رنگ «زمین» رو تجربه کرده. این دختر چرا انقدر خطرناک به نظر میرسه؟! این دختر کیه؟! به چشمهام داخل آینه نگاه کردم. چقدر برام رقتانگیز به نظر میرسیدند . آه از دهانم بیرون رفت و بیخیال با خودم گفتم: «مهم نیست، من وقت نگاه کردن به خودم رو ندارم. فعلا باید امروز برای یک چیز خیلی مهم آماده بشم» امروز روز عادی نیست. روزیه که قراره کله گندههای خلاف یک جا جمع بشن اونم بعد سالها! چقدر زود گذشت! به سمت گوشیم رفتم و شمارهی سپیده رو گرفتم. سریع جواب داد: - بله خانم - همه چیو سریع اماده کن. همهی دخترا باید آماده باشن و تا ساعت 7 شب به آدرسی که برات میفرستم جمع بشین و راستی ... . پس از چند دقیقه صحبت کردن گوشیو قطع کردم. همهی آدمهام دختر بودن. و فقط یکیشون اونم هاکان بود که با همه فرق داشت و تنها عضو پسر بود. دلیل خیلی محکمی برای وجودش داشتم. ولی از همون روزی که دیده بودمش فهمیدم هدفش زدنه یک سازمان جدیدِه. اون برای این کار حاضر بود جلوی همه تحقیر بشه. آخرم به هدفش رسید؛ ولی مطمئنم خیلی زود سازمان کوچیکش مثل آب خوردن از بین میره چون اون توانایی کنترل کردن وضعیت رو نداره. ولی برای فرد دوم خیلی بدرد میخوره؛ کلا برای پیروی از دستورات دیگران به دنیا اومده و توانایی رئیس بودن رو نداره؛ ولی خیلی خوب میتونه کارهای رئیس رو بدون عیب و نقص انجام بده. یکی از بهترینهای سازمان یعنی یاقوت قرمز بود. یاقوت قرمز بزرگترین سازمان خلاف بعد یک نفر! که از آدمهای زیادی تشکیل شده. آدمهایی که همه جا هستن. یاقوت قرمز که به همه جا نفوذ داره و خیلی از پلیسها به دنبالشن ولی دستشون بهش نمیرسه. دلم برای اون پلیسه میسوزه. در هر حال حتی این خونه که کمی از کاخ نداره هم چیزی جز یک توهم نیست. کاخی که الان اگه اینجا باشه اگه فردا یا چند روز دیگه بیای دیگه اینجا نیست. خیلی جالبه نه؟ هیچکس اینها رو نمیفهمه ! برای همین شدم بزرگترین باند خلاف بعد یک نفر! لباسم رو پوشیدم. یک سرهمی اسپرت بود با نیم بوت! رنگ لباسم سیاه بود و لباس آدمهای سازمان شبیه لباس من ولی طلایی. همیشه یک فرقی بین اصل کاری با بقیه هست. جلوتر از بقیه راه افتادم و بقیه هم پشت سرم شروع به حرکت کردن. به ماشینم رسیدم خودم در رو باز کردم و نشستم. بقیه هم سوار بقیهی ماشینها شدن. ماشینهایی که همه بجز ماشین من طلایی بودند و فقط ماشین من مشکی بود. نه این که به رنگ مشکی علاقه داشته باشم. نه! فقط از ست کردن رنگها خوشم میاد. با این کار توجه خیلیها بهم جلب میشد ولی برای من پشیزی هم مهم نبود. واقعا نمیتونم جلوی خندم رو بگیرم. بلاخره روزش رسید؛ روزی که براش کلی صبر کردم! امشب شب جالبی میشه. مطمئنم مثل بمب امروز پخش میشه وقتی کله گندههای خلاف یکجا جمع میشن. ماشینو روشن کردم و به سمت مقصد حرکت کردم . [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان کولادا | معصومه فخیری
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین