انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان کولادا | معصومه فخیری
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="معصومه فخیری" data-source="post: 130980" data-attributes="member: 8077"><p>در اتاقم را باز کردم و روی صندلی چوبیام نشستم. چهقدر جالب، انبار اسلحه رو خالی کرده بودن. شاید میشد تهش اونجا موشی چیزی پیدا کرد، لبخندی روی لبام جا خشک کرد .</p><p>شاید کسی که این کار رو کرده یک قاتل سریالی باشه یا مثلاً یک ادم روانی، حتی میتونه یک پلیس باشه. حس هیجان وارد بدنم شده بود و کنترل کردنش کار سختی بود. یعنی چندتا ادم و تا حالا کشته؟!</p><p>با صدای در از فکر و خیال اومدم بیرون و به فردی که اومد تو، خیره شدم.</p><p>میترا بود، یکی از سنگدلترین و کسلکنندهترین ادمای سازمان. مو و چشمهای مشکی داشت و پوستی برنزه.</p><p> نمیدونم چرا، چون فکر میکنه دستور مرگ خانوادش رو دادم، میتونه یک ادم ع×و×ض×ی باشه و حسی مثل نفرت به منرو داشته باشه. </p><p>نگاه کردن بهش فرقی با نگاه کردن به یک مرده نداشت.</p><p> همون اندازه سرد، همون اندازه زشت.</p><p>- ادمهای هاکان اومدن.</p><p>- خب اومده باشن.</p><p>نفسش و بیرون فرستاد.</p><p>- میخوان شما رو ببینن.</p><p>- خب ببینن.</p><p>اخماش رفت توهم.</p><p>- میخوان باهاتون حرف بزنن.</p><p>- خب حرف بزنن.</p><p>انگار کلافه شده ولی مگه مهمه؟!</p><p>- بهتره که برین پایین چون منتظرتونن.</p><p>ابروهام و انداختم بالا و با حالت متفکری گفتم:</p><p>-چه جالب!</p><p> خب وقتی میترا الان انقدر از دستم عصبانیه، چرا بهم چیزی نمیگه؟! میترسه؟! اخی طفلی!</p><p>از روی صندلی بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.</p><p>دستام و توی جیبام کردم و همینطور که از پلهها پایین میاومدم سوت میزدم.</p><p>صدای پاهای میترا هم از پشت سرم میاومد.</p><p>به اخرین پله که رسیدم، نگاهم به چند مرد که کت و شلوار مشکی پوشیده بودن خورد. همشون پوستی سیاه داشتند و کچل بودن و چشمهایی به رنگ قهوهای داشتند.</p><p> چه باکلاس؛ من که عاشق تتوی تفنگ روی دستشون شدم. به قد و قوارهی هاکان نمیخوره بخواد علامتی برای زیر دستاش بزاره.</p><p>دستم رو براشون تکون دادم و داد زدم:</p><p>- سلام بر مردان گنگستر.</p><p>نگاهشون که به من خورد، توی یک خط صاف ایستادن. خندیدم و براشون دست زدم.</p><p>- واو چه پادگان نظامی شده اینجا.</p><p>یکی از اون مردا قدمی جلو اومد و با کمی دستپاچگی گفت:</p><p>- رئیس میخواد شمارو ببینه. میخواد کدورتا رو برطرف کنه.</p><p>نیشخندی زدم و در حالی که به شونش ضربه میزدم گفتم:</p><p> - داداش برو به اون کسی که میگی رئیس بگو موقعی که از سازمان من زدی بیرون و یک سازمان برای خودت زدی فکر اینجاها رو که نمیتونی از پسش بر بیای رو هم باید میکردی. از ادمایی که تا موقعی که کارش بهت گیر کرده چسبیده بهت و بعدش حاجی حاجی مکه خوشم نمیاد. بهش بگو اگه تا الان زندس بهخاطر کارایی بوده که کرده وگرنه الان توی قبرستون خوابیده بود.</p><p>با من من گفت:</p><p>- ولی آخه خانم... .</p><p>دستم و روی شونش انداختم و گفتم:</p><p>- ولی دیگه نداریم. بدو برو به رئیست بگو دیگه زر اضافی نزنه، وگرنه با چشماش شیطونک درست میکنما!</p><p>ترس و وحشت و میشد توی چشماش خوند.</p><p>- ببخشید پس به رییس میگم نمیخواین ببینیدش ما هم گورمون و گم میکنیم.</p><p>و پشت بندش با اون چندتای دیگه دمشون و گذاشتن روی کولشون و رفتن بیرون.</p><p>میترا درحالی که به رفتنشون نگاه میکرد گفت:</p><p>- خیلی بهش لطف کردی و زنده نگهش داشتی. اون حقش بود بمیره. اگه من جات بودم حتما میکشتمش.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="معصومه فخیری, post: 130980, member: 8077"] در اتاقم را باز کردم و روی صندلی چوبیام نشستم. چهقدر جالب، انبار اسلحه رو خالی کرده بودن. شاید میشد تهش اونجا موشی چیزی پیدا کرد، لبخندی روی لبام جا خشک کرد . شاید کسی که این کار رو کرده یک قاتل سریالی باشه یا مثلاً یک ادم روانی، حتی میتونه یک پلیس باشه. حس هیجان وارد بدنم شده بود و کنترل کردنش کار سختی بود. یعنی چندتا ادم و تا حالا کشته؟! با صدای در از فکر و خیال اومدم بیرون و به فردی که اومد تو، خیره شدم. میترا بود، یکی از سنگدلترین و کسلکنندهترین ادمای سازمان. مو و چشمهای مشکی داشت و پوستی برنزه. نمیدونم چرا، چون فکر میکنه دستور مرگ خانوادش رو دادم، میتونه یک ادم ع×و×ض×ی باشه و حسی مثل نفرت به منرو داشته باشه. نگاه کردن بهش فرقی با نگاه کردن به یک مرده نداشت. همون اندازه سرد، همون اندازه زشت. - ادمهای هاکان اومدن. - خب اومده باشن. نفسش و بیرون فرستاد. - میخوان شما رو ببینن. - خب ببینن. اخماش رفت توهم. - میخوان باهاتون حرف بزنن. - خب حرف بزنن. انگار کلافه شده ولی مگه مهمه؟! - بهتره که برین پایین چون منتظرتونن. ابروهام و انداختم بالا و با حالت متفکری گفتم: -چه جالب! خب وقتی میترا الان انقدر از دستم عصبانیه، چرا بهم چیزی نمیگه؟! میترسه؟! اخی طفلی! از روی صندلی بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. دستام و توی جیبام کردم و همینطور که از پلهها پایین میاومدم سوت میزدم. صدای پاهای میترا هم از پشت سرم میاومد. به اخرین پله که رسیدم، نگاهم به چند مرد که کت و شلوار مشکی پوشیده بودن خورد. همشون پوستی سیاه داشتند و کچل بودن و چشمهایی به رنگ قهوهای داشتند. چه باکلاس؛ من که عاشق تتوی تفنگ روی دستشون شدم. به قد و قوارهی هاکان نمیخوره بخواد علامتی برای زیر دستاش بزاره. دستم رو براشون تکون دادم و داد زدم: - سلام بر مردان گنگستر. نگاهشون که به من خورد، توی یک خط صاف ایستادن. خندیدم و براشون دست زدم. - واو چه پادگان نظامی شده اینجا. یکی از اون مردا قدمی جلو اومد و با کمی دستپاچگی گفت: - رئیس میخواد شمارو ببینه. میخواد کدورتا رو برطرف کنه. نیشخندی زدم و در حالی که به شونش ضربه میزدم گفتم: - داداش برو به اون کسی که میگی رئیس بگو موقعی که از سازمان من زدی بیرون و یک سازمان برای خودت زدی فکر اینجاها رو که نمیتونی از پسش بر بیای رو هم باید میکردی. از ادمایی که تا موقعی که کارش بهت گیر کرده چسبیده بهت و بعدش حاجی حاجی مکه خوشم نمیاد. بهش بگو اگه تا الان زندس بهخاطر کارایی بوده که کرده وگرنه الان توی قبرستون خوابیده بود. با من من گفت: - ولی آخه خانم... . دستم و روی شونش انداختم و گفتم: - ولی دیگه نداریم. بدو برو به رئیست بگو دیگه زر اضافی نزنه، وگرنه با چشماش شیطونک درست میکنما! ترس و وحشت و میشد توی چشماش خوند. - ببخشید پس به رییس میگم نمیخواین ببینیدش ما هم گورمون و گم میکنیم. و پشت بندش با اون چندتای دیگه دمشون و گذاشتن روی کولشون و رفتن بیرون. میترا درحالی که به رفتنشون نگاه میکرد گفت: - خیلی بهش لطف کردی و زنده نگهش داشتی. اون حقش بود بمیره. اگه من جات بودم حتما میکشتمش. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان کولادا | معصومه فخیری
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین