انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 52024" data-attributes="member: 123"><p>پارت 145</p><p></p><p> </p><p></p><p>بعد از اینکه پدر نیز آمد همه چیز درست شد . یعنی تقریبا درست شد چون پدر معتقد بود اگر اَرشان را رد خواهم کرد باید سام را انتخاب کنم و نمیشود هردو را بازی دهم. اما خب جالب این بود که او قبول نمیکرد اَرشان عاشقم نیست و فراموشم کرده است. چون طاقت شنیدن کلمات سنگین را نداشتم راهی خانه شدم و البته که ژویین و اَرشان نیز همراهم آمدند. روی صندلیای که در تراس گذاشته بودم، نشستم. شهر از دور آرام اما از نزدیک پر بود با هیاهوهای مختلف. به ماشینهای درگیر ترافیک در خیابانی تنگ نگاه میکردم و پوزخند میزدم یا حتی خانههای بلند به هم چسبیده نیز برایم مسخره بودند. شهر چقدر زشت شده بود. چقدر بی روح و سنگی به نظر میرسید. البته به گفته یکی از دوستانم ما همه چیز را آنطور که ذهنمان میبیند، میبینیم. یعنی شاید دیدگاه شخص دیگری با من فرق کند و شهر را بهشتی ببیند. شاید مغز او این ساختمانهای بلند و سنگی را یا حتی خیابانهای تنگ را جور دیگری ببیند.</p><p></p><p>صدای قدمهایی باعث شد از افکارم دست بردارم و به اَرشانی که کنارم ایستاده بود، خیره شوم. میخواستم شخصیت جدیدش را بشناسم، شخصیتی که دوستم نداشت و تحرک را ترجیح میداد.</p><p></p><p>- اَرشان وقتی به هوش اومدی چی تو ذهنت بود؟</p><p></p><p>- سوال.</p><p></p><p>- الان چی تو ذهنته؟</p><p></p><p>- هیچی. گیجم کمی... انگار از هیچی شناخت ندارم و نمیدونم قراره چی کار کنم.</p><p></p><p>- خب قراره برگردی ایرانو شاد زندگیتو بکنی!</p><p></p><p>زمانی که پاسخی نشنیدم، برگشتم و به نیمرخ ناواضح اَرشان، خیره شدم. پلکهایش میلرزید و چشمانش درگیر جای نامعلومی شده بودند. موهایش با هرنسیم کوچک تکان میخوردند و به سر و صورتش چنگ میانداختند. <span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">دستم را روی شانهاش گذاشتم</span> و گفتم.</p><p></p><p>- غیر اینه؟</p><p></p><p>- آره و شایدم نه. حس میکنم وقتی تکه گم شده ذهنم برگرده شاد بشم حتی اگر اون خاطرات تلخ و بد باشن میخوام برگردن. میدونی چرا؟</p><p></p><p>- چرا؟</p><p></p><p>- چون هرکدوم یک تجربه بودن، یک چیزی یادم دادن و من رو ، شخصیتم رو، تکمیل کردن. حالا که گمشون کردم ناقص شدم.</p><p></p><p>- میتونی چیزای بهتری به جاشون جای گزین کنی.</p><p></p><p>- شکم تو همینه. که بهتر از اون خاطرات هست؟ باز تکرار میشه؟</p><p></p><p>اَرشان سمت من برگشت و به من خیره شد. سرش را پایینتر آورد و قبل از اینکه چیزی بگویم سریع از کنارم عبور کرد. به دنبال چه میگشت واقعا؟ آن خاطرات چیزی جز درد نبودند، مگر قرار بود چه چیزی به اَرشان بیاموزند؟ اصلا چیز درست و حسابی بودند که بخواهند درسی به او بدهند؟ من میخواستم همه چیز را فراموش کنم و حتی شده برای یک صدم ثانیه، ذهنم خالی باشد. اینکه به هیچ چیز فکر نکنم شده بود رویایی دور از دسترس. به راستی ژویین چگونه راحت بود؟</p><p></p><p>با سرد شدن هوا، نگاه کوتاهی به منظره تاریک مقابلم انداختم و وارد خانه شدم. یک روز دیگر گذشت یا بهتر بگویم دو روز از وقتی که اَرشان گفت قرار است یک هفته بعد به ایران برگردد، گذشت. فردا سه شنبه بود و من روز جمعه قراربود اَرشان را برای همیشه از دست بدهم. اما بهتر بود بگوییم من او را شش سال پیش از دست دادم. جمعه باید اَرشان را بدرقه میکردم یا پیش سام میرفتم؟ شاید هم باید میمردم و فکر نمیکردم.</p><p></p><p>***</p><p></p><p>این صبحهایی که میگذرد و من بلند میشوم، دیگر طمع صبحهای قبل را نمیدهند. قبلاًها اَرشان مرا بیدار میکرد و <span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">روی شانههایش میگذاشت</span> و هردو راهی آشپزخانه میشدیم. سارن مرا نوازش میداد و یواشکی نسکافهها را میریخت در حلقم. اصلا زندگی قبلا یک جور دیگر بود، ساده بود دور از پیچیدگیها. مانند گلیم دست بافتی که درون یک چادر ساده و دور از آلایش، ساخته میشود و دیگر دم و دستگاه مختلف و هزاران کارگر بالای سر گلیم نمیایستادند. آری قبلا سادهتر بود.</p><p></p><p>از روی تخت پایین پریدم و درحالی که ناخنم را روی زمین میکشیدم، راهی پذیرایی شدم. مارالیا گوشهایش را گرفته بود و با خشم نگاهم میکرد، اَرشان نیز روی مبل نشسته بود و به ناخنم نگاه میکرد. هرچند من نام آنها را چنگالهای آتشین گذاشته بودم. وارد حمام شدم و روی وان پریدم. بدون آب نیز میتوان حمام کرد اما خب گویا من نمیتوانم.</p><p></p><p>سرم را بالا گرفتم و به اَرشانی که شیر آب را باز کرده بود، چشم دوختم.</p><p></p><p>- چرا باز کردی؟</p><p></p><p>- فکر نمیکردم بخوای با وان خالی حموم کنی!</p><p></p><p>***</p><p></p><p>کار اشتباهی قرار نبود انجام بدهم فقط میخواستم در این چندهفته کمی بیشتر با اَرشان وقت بگذرانم حداقل به عنوان یک خداحافظی. اما با چه روشی سمتش بروم؟ چه سخنی بگوییم که اصلا ربطی به چندسال قبل یا فراموشیش نداشته باشد؟</p><p></p><p>تخم مرغ را به نان مالیدم و همانطور که صبحانه میخوردم، زیرچشمی مشغول تماشای اَرشان شدم که با نیشی باز از حمام خارج شد. صدای جیغ و داد ژویین را میتوانستم از همین فاصله نیز، بشنوم. اَرشان حوله سفید و کوچک را روی موهایش انداخت و سمت من آمد.</p><p></p><p>- چی شد رفتی ژویین رو بشوری یا خودتو؟</p><p></p><p>اَرشان با شنیدن این سخنم، بیشتر خندید. تخم مرغ را از مقابلم برداشت و با نگاهی به من و صبحانه، گفت.</p><p></p><p>- تک خوری؟ کار خیلی بدیه تنها تنها خوردن!</p><p></p><p>هردو ابرویش را بالا داد و زیر زیرکی به نانی که در دست داشتم چشم دوخت، البته دیگر در دست من نبود. اَرشان نان را در دهانش چپاند و همانطور که مشغول جویدن بود، یک لیوان چای برای خودش ریخت و بی تعارف کنارم نشست و مشغول صرف صبحانه شد. تازه فهمیده بودم وقتی میخندید در گوشه بالایی لبانش چاله گونه کوچکی ایجاد میشد. اصلا من تا به حال به او دقت کرده بودم؟ یا حتی به سام! به هیچکدام دقیق نگاه نکرده بودم، نکند آنها با دقت تماشایم میکردند؟ هرچند که اَرشان هیچ چیز به یاد ندارد. چایش را نوشید و محکم روی میز کوبید.</p><p></p><p>- اگر میدونستم چاله گونم انقدر جذابه همیشه میخندیدم.</p><p></p><p>سرخ نشدم، یا حتی خجالت نکشیدم. شاید انتظار داشت شرمنده نگاه خیرهام شوم و سرم را پایین بگیرم. شاید هم میخواست با این طعنه به من بگوید چقدر دختر بی جنبه و داغانی هستم اما، خب اینها برای من اهمیتی نداشتند. چون میدانستم اشتباهی نکردم. فقط به یک دوست قدیمی خیره نگاه کردم، و با نگاه کردن به این دوست قدیمی تازه فهمیدم هیچگاه قبلا نگاهش نکرده بودم. چانهام را روی دستانم گذاشتم و به موهای خیسش که از حوله آویزان شده بودند، خیره شدم.</p><p></p><p>- آره همیشه بخند.</p><p></p><p>اَرشان تعجب کرد و پریدگی رنگش را به وضوح دیدم. اما خب زیاد نگذشت که پوزخند زیبایی لبانش را آرایش کرد. چشم چرخاند و به ته مانده چای خیره شد. به نظرم میخواست جواب دندانشکن و بدمزهای را حوالهام کند. حتما علاقه زیادی به مسخره کردن و طعنه زدن به من را داشت، و خب طبیعی بود! انسان وقتی از کسی بدش میآید، بی شک دوست دارد مدام به قلب و روحش سیخونک بزند و بخندد.</p><p></p><p>- چطوره شما به خنده سام خیره بشی؟ این یکم درستتره.</p><p></p><p>و بله درست حدس زده بودم. از پشت میز بلند شدم و قبل از اینکه به اتاقم بروم ، به لبخند پیروزمندانهاش خیره شدم و لبخند زدم. اگر او با آزار دادن من خوشحال میشد ، مشکلی نداشتم. اتاقم زیادی درهم و برهم بود. روتختی گوشهای از تخت مچاله شده بود و بادی که از پنجره میوزید، کل ورق و کاغذها را در اتاق پخش کرده بود. سمت قفسه کتابهایم که هجم فشردهای از کتاب را تحمل کرده بود، رفتم و یکی از کتابهای قدیمی را برداشتم. درحالی که خاک روی کتاب را پاک میکردم، سمت پذیرایی رفتم. نشستن روی مبل را زیاد دوست نداشتم، شاید چون خمار خوابم میکرد و یا شاید تکراری شده بود. یک جای باز را برای کتاب خواندن، ترجیح میدادم.</p><p></p><p>وارد تراس شدم و نفس عمیقی کشیدم که بویی جز بوی دود به مشامم نرسید. چشم چرخاندم و اَرشان را دیدم که مشغول باد زدن بود.</p><p></p><p>- چه خبره؟</p><p></p><p>- دارم برای تفریح اینو آماده میکنم تا کباب بپزیم بخوریم.</p><p></p><p>- تفریح... چه تفریحهای زیبایی داری!</p><p></p><p>اَرشان بی حوصله پاهایش را دراز کرد و دیگر جوابی نداد. با اینکه بوی دود عجیب روی ذوقم را خط خطی میکرد، کنارش نشستم و مشغول مطالعه شدم.</p><p></p><p>- همیشه انقدر آرومی؟</p><p></p><p>صدایش باعث شد از میان کلمات بیرون بیایم. راستش جدیدا آرامم. قبلا اینطور نبودم و من شاید در این چندسال تغییر کردم. جدیدا درونم شده لانه آرامش و بیرون از آن را دوست ندارم. همیشه در درون خود به سر میبرم و در ظاهر میشوم مارالیایی آرام و ساکت. کتاب را بستم و به چشمان اَرشان خیره شدم.</p><p></p><p>- جدیدا آره.</p><p></p><p>- قبلا چطور بودی؟ وقتی که عاشقت بودم.</p><p></p><p>- شش سال پیش... لوس بودم، شلوغ و شیطون.</p><p></p><p>- پس خیلی عوض شدی!</p><p></p><p>- توهم عوض شدی. تو مغرور بودی، بچه تخصی بودی... و البته معمولا لوس.</p><p></p><p>- مغرور و لوس! به هم نمیان.</p><p></p><p>- با من مغرور نبودی.</p><p></p><p>پاهایم را از نرده آویزان کردم و پیشانیم را روی نرده آهنی چسباندم. هوا نه سرد بود و نه گرم، اما نور با شدت تراس را دربرگرفته بود. اَرشان به من نزدیکتر شد و کنارم نشست. سرش را کمی سمت من کج کرد و به گونهام خیره شد.</p><p></p><p>- اون پسره سام... قراره باهاش ازدواج کنی؟</p><p></p><p>سوالش را آنقدر آرام پرسید که به زور توانستم بشنوم. اما خب اینکه او از ازدواجم با سام ناراحت شود، صددرصد غیرممکن بود. گردنم را کج کردم و به صورتش نزدیکتر شدم. با فوتی که کردم، تارموها از مقابل چشمانش کنار رفتند.</p><p></p><p>- پسر خیلی خوبیه... اون خیلی دوستم داره و خیلیم برام عزیز و مهمه.</p><p></p><p>اهم آرامی زیرلب گفت و مانند من به مقابلش خیره شد. میخواستم بدانم واقعا حسادت کرده بود یانه، برای همین بیشتر از سام تعریف کردم، هرچند حرفهایی که میزدم دروغ نبودند ، فقط حقیقتهایی بودند که من سعی داشتم انکارشان کنم و آنها را نبینم.</p><p></p><p>- سام باهوشترین شاگرد من بود، تو این مدت خیلی کمکم کرد و باعث شد از افسردگی دربیام و شاد بشم، چشمای سبزش همیشه مسخ کننده بودن. همیشه وقتی به چشماش نگاه میکردم شیطنتو شادیو میدیدم اما این اوایل، جز غم چیزی توشون نبود.</p><p></p><p>اَرشان هردو ابرویش را با تعجب بالا انداخت و با لحنی کنجکاو و خندان، گفت.</p><p></p><p>- نکنه داری برام تبلیغش میکنی که برم خواستگاریش؟</p><p></p><p>با گیجی نگاهش کردم که قهقههکنان، از تراس خارج شد. پس فقط خیالات بودند و او واقعا حسادت نکرده بود. با پوزخندی که به خود و باور مزخرفم زدم، چشم از منظره مقابلم گرفتم و دوباره کتاب را باز کردم.</p><p></p><p>***</p><p></p><p>چندبار دیگر شلیک کردم و این بار تفنگ در وسط سینهاش نشسته بود. دیوانهوار میخندیدم و همراه با خنده، اشک میریختم. تفنگ را روی زمین انداختم و سرم را میان دستانم گرفتم. واقعا قرار بود او را بکشم؟ آری قرار بود. روی لبه سقف ایستادم و دستانم را درون جیبم فرو بردم. نسیم باتندخویی میوزید و زمین دهان باز کرده بود تا مرا ببلعد. اما برای مرگ من هنوز زود بود. از روی لبه سقف پایین آمدم و سمت در آهنی رفتم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 52024, member: 123"] پارت 145 بعد از اینکه پدر نیز آمد همه چیز درست شد . یعنی تقریبا درست شد چون پدر معتقد بود اگر اَرشان را رد خواهم کرد باید سام را انتخاب کنم و نمیشود هردو را بازی دهم. اما خب جالب این بود که او قبول نمیکرد اَرشان عاشقم نیست و فراموشم کرده است. چون طاقت شنیدن کلمات سنگین را نداشتم راهی خانه شدم و البته که ژویین و اَرشان نیز همراهم آمدند. روی صندلیای که در تراس گذاشته بودم، نشستم. شهر از دور آرام اما از نزدیک پر بود با هیاهوهای مختلف. به ماشینهای درگیر ترافیک در خیابانی تنگ نگاه میکردم و پوزخند میزدم یا حتی خانههای بلند به هم چسبیده نیز برایم مسخره بودند. شهر چقدر زشت شده بود. چقدر بی روح و سنگی به نظر میرسید. البته به گفته یکی از دوستانم ما همه چیز را آنطور که ذهنمان میبیند، میبینیم. یعنی شاید دیدگاه شخص دیگری با من فرق کند و شهر را بهشتی ببیند. شاید مغز او این ساختمانهای بلند و سنگی را یا حتی خیابانهای تنگ را جور دیگری ببیند. صدای قدمهایی باعث شد از افکارم دست بردارم و به اَرشانی که کنارم ایستاده بود، خیره شوم. میخواستم شخصیت جدیدش را بشناسم، شخصیتی که دوستم نداشت و تحرک را ترجیح میداد. - اَرشان وقتی به هوش اومدی چی تو ذهنت بود؟ - سوال. - الان چی تو ذهنته؟ - هیچی. گیجم کمی... انگار از هیچی شناخت ندارم و نمیدونم قراره چی کار کنم. - خب قراره برگردی ایرانو شاد زندگیتو بکنی! زمانی که پاسخی نشنیدم، برگشتم و به نیمرخ ناواضح اَرشان، خیره شدم. پلکهایش میلرزید و چشمانش درگیر جای نامعلومی شده بودند. موهایش با هرنسیم کوچک تکان میخوردند و به سر و صورتش چنگ میانداختند. [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]دستم را روی شانهاش گذاشتم[/BGCOLOR] و گفتم. - غیر اینه؟ - آره و شایدم نه. حس میکنم وقتی تکه گم شده ذهنم برگرده شاد بشم حتی اگر اون خاطرات تلخ و بد باشن میخوام برگردن. میدونی چرا؟ - چرا؟ - چون هرکدوم یک تجربه بودن، یک چیزی یادم دادن و من رو ، شخصیتم رو، تکمیل کردن. حالا که گمشون کردم ناقص شدم. - میتونی چیزای بهتری به جاشون جای گزین کنی. - شکم تو همینه. که بهتر از اون خاطرات هست؟ باز تکرار میشه؟ اَرشان سمت من برگشت و به من خیره شد. سرش را پایینتر آورد و قبل از اینکه چیزی بگویم سریع از کنارم عبور کرد. به دنبال چه میگشت واقعا؟ آن خاطرات چیزی جز درد نبودند، مگر قرار بود چه چیزی به اَرشان بیاموزند؟ اصلا چیز درست و حسابی بودند که بخواهند درسی به او بدهند؟ من میخواستم همه چیز را فراموش کنم و حتی شده برای یک صدم ثانیه، ذهنم خالی باشد. اینکه به هیچ چیز فکر نکنم شده بود رویایی دور از دسترس. به راستی ژویین چگونه راحت بود؟ با سرد شدن هوا، نگاه کوتاهی به منظره تاریک مقابلم انداختم و وارد خانه شدم. یک روز دیگر گذشت یا بهتر بگویم دو روز از وقتی که اَرشان گفت قرار است یک هفته بعد به ایران برگردد، گذشت. فردا سه شنبه بود و من روز جمعه قراربود اَرشان را برای همیشه از دست بدهم. اما بهتر بود بگوییم من او را شش سال پیش از دست دادم. جمعه باید اَرشان را بدرقه میکردم یا پیش سام میرفتم؟ شاید هم باید میمردم و فکر نمیکردم. *** این صبحهایی که میگذرد و من بلند میشوم، دیگر طمع صبحهای قبل را نمیدهند. قبلاًها اَرشان مرا بیدار میکرد و [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]روی شانههایش میگذاشت[/BGCOLOR] و هردو راهی آشپزخانه میشدیم. سارن مرا نوازش میداد و یواشکی نسکافهها را میریخت در حلقم. اصلا زندگی قبلا یک جور دیگر بود، ساده بود دور از پیچیدگیها. مانند گلیم دست بافتی که درون یک چادر ساده و دور از آلایش، ساخته میشود و دیگر دم و دستگاه مختلف و هزاران کارگر بالای سر گلیم نمیایستادند. آری قبلا سادهتر بود. از روی تخت پایین پریدم و درحالی که ناخنم را روی زمین میکشیدم، راهی پذیرایی شدم. مارالیا گوشهایش را گرفته بود و با خشم نگاهم میکرد، اَرشان نیز روی مبل نشسته بود و به ناخنم نگاه میکرد. هرچند من نام آنها را چنگالهای آتشین گذاشته بودم. وارد حمام شدم و روی وان پریدم. بدون آب نیز میتوان حمام کرد اما خب گویا من نمیتوانم. سرم را بالا گرفتم و به اَرشانی که شیر آب را باز کرده بود، چشم دوختم. - چرا باز کردی؟ - فکر نمیکردم بخوای با وان خالی حموم کنی! *** کار اشتباهی قرار نبود انجام بدهم فقط میخواستم در این چندهفته کمی بیشتر با اَرشان وقت بگذرانم حداقل به عنوان یک خداحافظی. اما با چه روشی سمتش بروم؟ چه سخنی بگوییم که اصلا ربطی به چندسال قبل یا فراموشیش نداشته باشد؟ تخم مرغ را به نان مالیدم و همانطور که صبحانه میخوردم، زیرچشمی مشغول تماشای اَرشان شدم که با نیشی باز از حمام خارج شد. صدای جیغ و داد ژویین را میتوانستم از همین فاصله نیز، بشنوم. اَرشان حوله سفید و کوچک را روی موهایش انداخت و سمت من آمد. - چی شد رفتی ژویین رو بشوری یا خودتو؟ اَرشان با شنیدن این سخنم، بیشتر خندید. تخم مرغ را از مقابلم برداشت و با نگاهی به من و صبحانه، گفت. - تک خوری؟ کار خیلی بدیه تنها تنها خوردن! هردو ابرویش را بالا داد و زیر زیرکی به نانی که در دست داشتم چشم دوخت، البته دیگر در دست من نبود. اَرشان نان را در دهانش چپاند و همانطور که مشغول جویدن بود، یک لیوان چای برای خودش ریخت و بی تعارف کنارم نشست و مشغول صرف صبحانه شد. تازه فهمیده بودم وقتی میخندید در گوشه بالایی لبانش چاله گونه کوچکی ایجاد میشد. اصلا من تا به حال به او دقت کرده بودم؟ یا حتی به سام! به هیچکدام دقیق نگاه نکرده بودم، نکند آنها با دقت تماشایم میکردند؟ هرچند که اَرشان هیچ چیز به یاد ندارد. چایش را نوشید و محکم روی میز کوبید. - اگر میدونستم چاله گونم انقدر جذابه همیشه میخندیدم. سرخ نشدم، یا حتی خجالت نکشیدم. شاید انتظار داشت شرمنده نگاه خیرهام شوم و سرم را پایین بگیرم. شاید هم میخواست با این طعنه به من بگوید چقدر دختر بی جنبه و داغانی هستم اما، خب اینها برای من اهمیتی نداشتند. چون میدانستم اشتباهی نکردم. فقط به یک دوست قدیمی خیره نگاه کردم، و با نگاه کردن به این دوست قدیمی تازه فهمیدم هیچگاه قبلا نگاهش نکرده بودم. چانهام را روی دستانم گذاشتم و به موهای خیسش که از حوله آویزان شده بودند، خیره شدم. - آره همیشه بخند. اَرشان تعجب کرد و پریدگی رنگش را به وضوح دیدم. اما خب زیاد نگذشت که پوزخند زیبایی لبانش را آرایش کرد. چشم چرخاند و به ته مانده چای خیره شد. به نظرم میخواست جواب دندانشکن و بدمزهای را حوالهام کند. حتما علاقه زیادی به مسخره کردن و طعنه زدن به من را داشت، و خب طبیعی بود! انسان وقتی از کسی بدش میآید، بی شک دوست دارد مدام به قلب و روحش سیخونک بزند و بخندد. - چطوره شما به خنده سام خیره بشی؟ این یکم درستتره. و بله درست حدس زده بودم. از پشت میز بلند شدم و قبل از اینکه به اتاقم بروم ، به لبخند پیروزمندانهاش خیره شدم و لبخند زدم. اگر او با آزار دادن من خوشحال میشد ، مشکلی نداشتم. اتاقم زیادی درهم و برهم بود. روتختی گوشهای از تخت مچاله شده بود و بادی که از پنجره میوزید، کل ورق و کاغذها را در اتاق پخش کرده بود. سمت قفسه کتابهایم که هجم فشردهای از کتاب را تحمل کرده بود، رفتم و یکی از کتابهای قدیمی را برداشتم. درحالی که خاک روی کتاب را پاک میکردم، سمت پذیرایی رفتم. نشستن روی مبل را زیاد دوست نداشتم، شاید چون خمار خوابم میکرد و یا شاید تکراری شده بود. یک جای باز را برای کتاب خواندن، ترجیح میدادم. وارد تراس شدم و نفس عمیقی کشیدم که بویی جز بوی دود به مشامم نرسید. چشم چرخاندم و اَرشان را دیدم که مشغول باد زدن بود. - چه خبره؟ - دارم برای تفریح اینو آماده میکنم تا کباب بپزیم بخوریم. - تفریح... چه تفریحهای زیبایی داری! اَرشان بی حوصله پاهایش را دراز کرد و دیگر جوابی نداد. با اینکه بوی دود عجیب روی ذوقم را خط خطی میکرد، کنارش نشستم و مشغول مطالعه شدم. - همیشه انقدر آرومی؟ صدایش باعث شد از میان کلمات بیرون بیایم. راستش جدیدا آرامم. قبلا اینطور نبودم و من شاید در این چندسال تغییر کردم. جدیدا درونم شده لانه آرامش و بیرون از آن را دوست ندارم. همیشه در درون خود به سر میبرم و در ظاهر میشوم مارالیایی آرام و ساکت. کتاب را بستم و به چشمان اَرشان خیره شدم. - جدیدا آره. - قبلا چطور بودی؟ وقتی که عاشقت بودم. - شش سال پیش... لوس بودم، شلوغ و شیطون. - پس خیلی عوض شدی! - توهم عوض شدی. تو مغرور بودی، بچه تخصی بودی... و البته معمولا لوس. - مغرور و لوس! به هم نمیان. - با من مغرور نبودی. پاهایم را از نرده آویزان کردم و پیشانیم را روی نرده آهنی چسباندم. هوا نه سرد بود و نه گرم، اما نور با شدت تراس را دربرگرفته بود. اَرشان به من نزدیکتر شد و کنارم نشست. سرش را کمی سمت من کج کرد و به گونهام خیره شد. - اون پسره سام... قراره باهاش ازدواج کنی؟ سوالش را آنقدر آرام پرسید که به زور توانستم بشنوم. اما خب اینکه او از ازدواجم با سام ناراحت شود، صددرصد غیرممکن بود. گردنم را کج کردم و به صورتش نزدیکتر شدم. با فوتی که کردم، تارموها از مقابل چشمانش کنار رفتند. - پسر خیلی خوبیه... اون خیلی دوستم داره و خیلیم برام عزیز و مهمه. اهم آرامی زیرلب گفت و مانند من به مقابلش خیره شد. میخواستم بدانم واقعا حسادت کرده بود یانه، برای همین بیشتر از سام تعریف کردم، هرچند حرفهایی که میزدم دروغ نبودند ، فقط حقیقتهایی بودند که من سعی داشتم انکارشان کنم و آنها را نبینم. - سام باهوشترین شاگرد من بود، تو این مدت خیلی کمکم کرد و باعث شد از افسردگی دربیام و شاد بشم، چشمای سبزش همیشه مسخ کننده بودن. همیشه وقتی به چشماش نگاه میکردم شیطنتو شادیو میدیدم اما این اوایل، جز غم چیزی توشون نبود. اَرشان هردو ابرویش را با تعجب بالا انداخت و با لحنی کنجکاو و خندان، گفت. - نکنه داری برام تبلیغش میکنی که برم خواستگاریش؟ با گیجی نگاهش کردم که قهقههکنان، از تراس خارج شد. پس فقط خیالات بودند و او واقعا حسادت نکرده بود. با پوزخندی که به خود و باور مزخرفم زدم، چشم از منظره مقابلم گرفتم و دوباره کتاب را باز کردم. *** چندبار دیگر شلیک کردم و این بار تفنگ در وسط سینهاش نشسته بود. دیوانهوار میخندیدم و همراه با خنده، اشک میریختم. تفنگ را روی زمین انداختم و سرم را میان دستانم گرفتم. واقعا قرار بود او را بکشم؟ آری قرار بود. روی لبه سقف ایستادم و دستانم را درون جیبم فرو بردم. نسیم باتندخویی میوزید و زمین دهان باز کرده بود تا مرا ببلعد. اما برای مرگ من هنوز زود بود. از روی لبه سقف پایین آمدم و سمت در آهنی رفتم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین