انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 51421" data-attributes="member: 123"><p>پارت 144</p><p></p><p>- چی میخوام؟ ماری رو میشناسی؟ اون قراره زن من بشه! اون مال منه... نکنه میخوای بگی حق دیدنش رو ندارم و باید از شما اجازه بگیرم؟</p><p></p><p>اَرشان ژویین را روی زمین گذاشت و صاف مقابل سام ایستاد.</p><p></p><p>- واقعا؟ اگر انقدر میخوایش چرا اینطوری نگاهش میکنی؟ لحنت، نگاهت، مشت دستت، اینا نشون نمیدن که تو عاشقی! نکنه عشق و نفرت رو قاطی کردی؟ عشق با زور به دست نمیاد، زور میشه نفرت، با نفرت نمیشه عشق خرید.</p><p></p><p>- یعنی میگی اون با تو بگرده و بخنده... من با نگاه عاشقانه تشویقش کنم؟</p><p></p><p>حدسم درست بود. مادر با چادر سفیدی که شلخته روی سرش انداخته بود، مقابل در ایستاده و این دو دیوانه را تماشا میکرد. رژین از پشت مادر بیرون آمد و به من خیره شد. نگاهش سخن میگفت اما چه میگفت؟ نمیدانم. اَرشان به دیوار تکیه داد و با لحن ملایم و ریلکسی گفت.</p><p></p><p>- یعنی آره. همینو میگم. اگر عاشقشی مهم خندیدنشه، حالا با هرکی که هست. اینم بگم که من یک هفته بعد میرم ایران ... اون با من نیست.</p><p></p><p>اَرشان بعد از مکثی، آخرین سخنش را نیز به زبان آورد.</p><p></p><p>- منم عاشقش نیستم که بابتش بمونم و با تو بجنگم.</p><p></p><p>سام آرام شد. شاید فقط میخواست رفتن اَرشان را بشنود. آتشش خوابید و رنگش دوباره به سفیدی برگشت. مشت دستهایش را شلتر کرد و با تردید به من خیره شد. نگاهش خشمگین نبود، غمگین بود و پر از حسرت. شاید هم خسته بود از جنگیدن برای من یا به دست آوردنم. دیگر نماند و هیچ سخنی نگفت. با سرعت سمت ماشین رفت و من در همان حالت باقی ماندم. حتی بعد از رفتن اَرشان و ژویین به داخل، بعد از نگاههای تلخ مادر، یا بعد از فرو رفتنم در آغوش رژین. من باز هم در همان مکان باقی ماندم. مشکل من نامعلوم بود. مشکلم زورگویی و رفتار بد سام بود؟ مشکلم شنیدن "عاشقش نیستم"، اَرشان بود؟ یا مشکل من، خودم بودم. از رژین جدا شدم و دستی به بازویش کشیدم.</p><p></p><p>- خوبم.</p><p></p><p>- ناراحت شدی؟</p><p></p><p>- آم... بریم تو</p><p></p><p>و این چنین فرار کردم. وارد خانه که شدم روی مبل نشستم و تلاش کردم کلا با مادر ارتباطی برقرار نکنم. او هنوز از دست من خشمگین بود ، خود نیز خشمگین بودم. هم از دست اَرشان، هم سام و هم... خودم. مسخره بود. یک بازی احساسی مثلثی شکل داده بودم و داشت زیادی شورش در میآمد. باید خطوط این عشق را ببرم و از این بازی خلاص شوم. ته تهش که چه؟ دو روز زندگی را صرف فکر کردن به سام و اَرشان بکنم؟ اصلا بهتر بود مثل ژویین میشدم، همه چیز را میزدم به هم و خراب میکردم، فارغ از همه بدبختیها. لیوان روی میز را برداشتم و آبش را نوشیدم. ژویین روی مبل دراز کشیده بود و تلوزیون را نگاه میکرد. اَرشان بی دلیل اعصبانی بود. با محمد حرف میزد و الکی سری تکان میداد ولی خب این حالتهایش را حفظ بودم. محمد نقاشیای که کشیده بود را مقابلمان گذاشت و پارچه سفید را از رویش کنار کشید. رژین با عشق به تابلو خیره شده بود و کل اعضای صورتش شبیه قلب شده بودند. مادر با همان اخم وارد پذیرایی شد و چاییها را روی میز گذاشت.</p><p></p><p>رژین سمت محمد دوید و <span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">درحالی که او را میبوسید</span>، گفت</p><p></p><p>- وای تابلو خیلی خوشگل شده.</p><p></p><p>دستم را متفکر زیرچانهام بردم و گفتم.</p><p></p><p>- ولی فکر نکنم بچتون به این خوشگلی بشه.</p><p></p><p>مادر بیشتر اخم کرد و گفت.</p><p></p><p>- حداقل خوشگلتر از تو میشه.</p><p></p><p>نگاهم را به تابلویی دوختم که در آن همه بودند. پدر و مادر گوشهای ایستاده بودند و محمد دست روی شانه رژین گذاشته بود و خود رژین کودک در آغوشش را تماشا میکرد. کودکی با موهای سیاه کم پشت و چشمانی بادامی و درشت. البته من به دلایل عجیبی دور از خانواده با اخم ایستاده بودم گویی اعصا قورت داده باشم. اَرشان روی تابلو دقیقتر شد و گفت.</p><p></p><p>- ماری چقدر خوب کشیده شدی.</p><p></p><p>- چطور؟</p><p></p><p>- چون همیشه همینطوری.</p><p></p><p>دهانش را کج کردم و زیرلب "همیشه همینطوری را " ، تکرار کردم. اما خب بحث تابلو از وسط برداشته شد و مادر وارد موضوع اصلی شد. میدانستم دیر یا زود حملاتش را آغاز خواهد کرد. باز قرار بود از سام و اَرشان بپرسد. باز سرزنش کند و مرا به دیوانگی برساند. احتمالا میخواست بگوید با سام ازدواج کن و آبروی ما را نبر. به مبل تکیه دادم و چشمانم را بستم. حداقل بگذار فقط گوشهایم اذیت شوند و چشمانم در آرامش بمانند. اما خب با چشمان بسته نیز میتوانستم کارهایش را حدس بزنم. مثلا الان محمد کلافه دستی به موهایش میکشید و رژین دوباره با چهرهای نگران تماشایم میکرد. ژویین بی خیال دستی به شکمش میکشید و دوباره نگاهش را به تلوزیون میدوخت. مادر با چشمانی گشاد و ترسناک و لبانی به بزرگی غار علیصدر، شروع میکرد به پراندن جملات مختلف و نشاندن تیر در هدف. یک... دو... سه.</p><p></p><p>- مارالیا از این همه مسخره بازی خسته نشدی؟ کل مردمو به بازی گرفتی بس نیست؟ مارو که گول زدی به کنار. مگه تو بچهای؟ اصلا تو اون کلاس کوفتی چی به بقیه یاد میدی ها؟ امشب خانواده سامو دعوت میکنم این بی آبرویی درست بشه توهم بری سر خونه زندگیت. اَرشانم که داره برمیگرده ایران.</p><p></p><p>و حالا احتمالا اَرشان بی خیال مشغول نوازش دادن ژویین است اما ظاهرا بی خیال. مادر هم منتظر به من چشم دوخته و رژین از خجالت و ترس ذوب شده است... محمد خشمگین مادر را نگاه میکند و چندی بعد به بحث خاتمه میدهد. سریع چشمانم را باز کردم و کارهای دیگران را از نظر گذراندم. به جز اَرشانی که با افسوس به مادر نگاه میکرد و ژویینی که چنگالش را برای کشتن مادرم آماده کرده بود، همه را درست حدس زده بودم. و آفرین مارالیا. به جای پاسخ دادن به مادرت، حرکات دیگران را از نظر میگذرانی، واقعا آفرین. سرم را به سمت مادر برگرداندم.</p><p></p><p>- خانواده سام رو دعوت نمیکنی چون من به زور زن کسی نمیشم این یک. دوما به قول آقای کرای داره سی سالم میشه بچه نیستم که برام تعیین تکلیف میکنی گلم. و سوماً... بحثی نباشه.</p><p></p><p>و صدالبته که مادر قرار نبود به سخنانم بگوید چشم دختر عزیزم. پس فرار را به قرار ترجیح میدادم. بلند شدم و قبل از شنیدن هر سخنی، سمت در رفتم اما با باز کردنش، پدر نمایان شد. لبخند گشادی زدم و خواستم از کنارش عبور کنم که تازه فهمیدم گیر افتادهام.</p><p></p><p>- کجا دخترکم؟</p><p></p><p>- خونه آقا شجاع.</p><p></p><p>***</p><p></p><p><em>مارالیا بابت همه اتفاقات ازت معذرت میخوام، لطفا جمعه ساعت شش به باغی بیا که پشت هتل وحشت بود. هتلو که یادته؟ میخوام باز خاطراتی جدید بسازیم. میبینمت عزیزم.</em></p><p></p><p>پیام را ارسال کردم و گوشی را روی میز انداختم. خب مارالیا باید بگویم اَرشان گاهی زیادی باهوش میشود. من به تو گفتم عشق و نفرت به اندازه یک تارمو فاصله دارند، عشق میتواند فردی را بسیار مهربان یا شیطانی کند. خب باید دید تو کدام یک را به وجود آوردی. سمت میز رفتم و با درآوردن کتم، پشت میز نشستم. مادر با لبخند پرمحبتی، ظرفم را پر از غذا کرد و مقابلم گذاشت. پدر با لبخند به ما ملحق شد و ب<span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">ا کش موهای بلند و فر مادر را از پشت بست.</span> درحالی که کراواتش را شل میکرد، کنارم نشست و دستش را روی شانهام گذاشت.</p><p></p><p>- خب پسرم ببینم با ماری چه کردی؟</p><p></p><p>مادر ظرف را روی میز کوبید و با لبخندی که شباهت زیادی به میکشمت داشت، به پدر خیره شد. ابروهای پدر بالا پرید و ظرف را سمت خود کشید.</p><p></p><p>- اوه چه غذای خوبی.</p><p></p><p>- مامان این کارا نیاز نیست. فکر نکن اگر اسمشو نیارین فراموشش میکنم و دنیا گل و بلبل میشه... در اصل یک نقشههایی دارم.</p><p></p><p>پدر دیگر چیزی نگفت و مشغول خوردن شد اما مادر کمی مشکوک به چشمانم زل زد و گفت.</p><p></p><p>- بگو که کار غلطی نمیکنی.</p><p></p><p>- غلط یا درست بودنشو نمیدونم ولی... میکنم.</p><p></p><p>- سام تو خوبم میدونی چی درسته و چی غلطه! البته اگر احساسات کورت نکنن.</p><p></p><p>- پس احتمالا کور شدم.</p><p></p><p>غذا را با بی رحمی میان دندانهایم له کردم و قورت دادم. هرچه حرص داشتم روی غذا خالی کردم اما هنوز مقدار زیادی از آن باقی مانده بود. خوب میدانستم مادر همه چیز را از نگاهم میخواند. هرچه تارموهایم را مقابل چشمانم میریختم باز میفهمید چه در سر دارم و این اندکی آزار دهنده بود.</p><p></p><p>- کی میخوای ماری رو ببینی؟</p><p></p><p>چنگال را رها کردم و نگاهم را از سالاد گرفتم.</p><p></p><p>- جمعه.</p><p></p><p>- ساعته؟</p><p></p><p>- کاری داری؟</p><p></p><p>- دوست دارم کوفته خام آماده کنم... میخوام درست کنم با خودت ببری پیشش.</p><p></p><p>- ساعت شش. در اصل داریم یک جایی نزدیکی همون هتل وحشت میریم.</p><p></p><p>- امیدوارم توش نرین.</p><p></p><p>پدر سرش را بالا گرفت و گفت.</p><p></p><p>- این بار بره زنده برنمیگرده.</p><p></p><p>معترض به پدر چشم دوختم که از پشت میز بلند شد و سمت اتاقش رفت. مادر نگاهش را از من دزدید و مشغول خوردن ادامه غذایش شد اما من دیگر سیر شده بودم، البته از سوالهای بی مورد مادر ، نه از غذا . بلند شدم و سمت اتاقم رفتم که صدای گوشی بلند شد. نگاهم را به صفحه گوشی دوختم و لبخندی میان لبانم شکل گرفت.</p><p></p><p><em>باشه سام... میبینمت</em></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 51421, member: 123"] پارت 144 - چی میخوام؟ ماری رو میشناسی؟ اون قراره زن من بشه! اون مال منه... نکنه میخوای بگی حق دیدنش رو ندارم و باید از شما اجازه بگیرم؟ اَرشان ژویین را روی زمین گذاشت و صاف مقابل سام ایستاد. - واقعا؟ اگر انقدر میخوایش چرا اینطوری نگاهش میکنی؟ لحنت، نگاهت، مشت دستت، اینا نشون نمیدن که تو عاشقی! نکنه عشق و نفرت رو قاطی کردی؟ عشق با زور به دست نمیاد، زور میشه نفرت، با نفرت نمیشه عشق خرید. - یعنی میگی اون با تو بگرده و بخنده... من با نگاه عاشقانه تشویقش کنم؟ حدسم درست بود. مادر با چادر سفیدی که شلخته روی سرش انداخته بود، مقابل در ایستاده و این دو دیوانه را تماشا میکرد. رژین از پشت مادر بیرون آمد و به من خیره شد. نگاهش سخن میگفت اما چه میگفت؟ نمیدانم. اَرشان به دیوار تکیه داد و با لحن ملایم و ریلکسی گفت. - یعنی آره. همینو میگم. اگر عاشقشی مهم خندیدنشه، حالا با هرکی که هست. اینم بگم که من یک هفته بعد میرم ایران ... اون با من نیست. اَرشان بعد از مکثی، آخرین سخنش را نیز به زبان آورد. - منم عاشقش نیستم که بابتش بمونم و با تو بجنگم. سام آرام شد. شاید فقط میخواست رفتن اَرشان را بشنود. آتشش خوابید و رنگش دوباره به سفیدی برگشت. مشت دستهایش را شلتر کرد و با تردید به من خیره شد. نگاهش خشمگین نبود، غمگین بود و پر از حسرت. شاید هم خسته بود از جنگیدن برای من یا به دست آوردنم. دیگر نماند و هیچ سخنی نگفت. با سرعت سمت ماشین رفت و من در همان حالت باقی ماندم. حتی بعد از رفتن اَرشان و ژویین به داخل، بعد از نگاههای تلخ مادر، یا بعد از فرو رفتنم در آغوش رژین. من باز هم در همان مکان باقی ماندم. مشکل من نامعلوم بود. مشکلم زورگویی و رفتار بد سام بود؟ مشکلم شنیدن "عاشقش نیستم"، اَرشان بود؟ یا مشکل من، خودم بودم. از رژین جدا شدم و دستی به بازویش کشیدم. - خوبم. - ناراحت شدی؟ - آم... بریم تو و این چنین فرار کردم. وارد خانه که شدم روی مبل نشستم و تلاش کردم کلا با مادر ارتباطی برقرار نکنم. او هنوز از دست من خشمگین بود ، خود نیز خشمگین بودم. هم از دست اَرشان، هم سام و هم... خودم. مسخره بود. یک بازی احساسی مثلثی شکل داده بودم و داشت زیادی شورش در میآمد. باید خطوط این عشق را ببرم و از این بازی خلاص شوم. ته تهش که چه؟ دو روز زندگی را صرف فکر کردن به سام و اَرشان بکنم؟ اصلا بهتر بود مثل ژویین میشدم، همه چیز را میزدم به هم و خراب میکردم، فارغ از همه بدبختیها. لیوان روی میز را برداشتم و آبش را نوشیدم. ژویین روی مبل دراز کشیده بود و تلوزیون را نگاه میکرد. اَرشان بی دلیل اعصبانی بود. با محمد حرف میزد و الکی سری تکان میداد ولی خب این حالتهایش را حفظ بودم. محمد نقاشیای که کشیده بود را مقابلمان گذاشت و پارچه سفید را از رویش کنار کشید. رژین با عشق به تابلو خیره شده بود و کل اعضای صورتش شبیه قلب شده بودند. مادر با همان اخم وارد پذیرایی شد و چاییها را روی میز گذاشت. رژین سمت محمد دوید و [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]درحالی که او را میبوسید[/BGCOLOR]، گفت - وای تابلو خیلی خوشگل شده. دستم را متفکر زیرچانهام بردم و گفتم. - ولی فکر نکنم بچتون به این خوشگلی بشه. مادر بیشتر اخم کرد و گفت. - حداقل خوشگلتر از تو میشه. نگاهم را به تابلویی دوختم که در آن همه بودند. پدر و مادر گوشهای ایستاده بودند و محمد دست روی شانه رژین گذاشته بود و خود رژین کودک در آغوشش را تماشا میکرد. کودکی با موهای سیاه کم پشت و چشمانی بادامی و درشت. البته من به دلایل عجیبی دور از خانواده با اخم ایستاده بودم گویی اعصا قورت داده باشم. اَرشان روی تابلو دقیقتر شد و گفت. - ماری چقدر خوب کشیده شدی. - چطور؟ - چون همیشه همینطوری. دهانش را کج کردم و زیرلب "همیشه همینطوری را " ، تکرار کردم. اما خب بحث تابلو از وسط برداشته شد و مادر وارد موضوع اصلی شد. میدانستم دیر یا زود حملاتش را آغاز خواهد کرد. باز قرار بود از سام و اَرشان بپرسد. باز سرزنش کند و مرا به دیوانگی برساند. احتمالا میخواست بگوید با سام ازدواج کن و آبروی ما را نبر. به مبل تکیه دادم و چشمانم را بستم. حداقل بگذار فقط گوشهایم اذیت شوند و چشمانم در آرامش بمانند. اما خب با چشمان بسته نیز میتوانستم کارهایش را حدس بزنم. مثلا الان محمد کلافه دستی به موهایش میکشید و رژین دوباره با چهرهای نگران تماشایم میکرد. ژویین بی خیال دستی به شکمش میکشید و دوباره نگاهش را به تلوزیون میدوخت. مادر با چشمانی گشاد و ترسناک و لبانی به بزرگی غار علیصدر، شروع میکرد به پراندن جملات مختلف و نشاندن تیر در هدف. یک... دو... سه. - مارالیا از این همه مسخره بازی خسته نشدی؟ کل مردمو به بازی گرفتی بس نیست؟ مارو که گول زدی به کنار. مگه تو بچهای؟ اصلا تو اون کلاس کوفتی چی به بقیه یاد میدی ها؟ امشب خانواده سامو دعوت میکنم این بی آبرویی درست بشه توهم بری سر خونه زندگیت. اَرشانم که داره برمیگرده ایران. و حالا احتمالا اَرشان بی خیال مشغول نوازش دادن ژویین است اما ظاهرا بی خیال. مادر هم منتظر به من چشم دوخته و رژین از خجالت و ترس ذوب شده است... محمد خشمگین مادر را نگاه میکند و چندی بعد به بحث خاتمه میدهد. سریع چشمانم را باز کردم و کارهای دیگران را از نظر گذراندم. به جز اَرشانی که با افسوس به مادر نگاه میکرد و ژویینی که چنگالش را برای کشتن مادرم آماده کرده بود، همه را درست حدس زده بودم. و آفرین مارالیا. به جای پاسخ دادن به مادرت، حرکات دیگران را از نظر میگذرانی، واقعا آفرین. سرم را به سمت مادر برگرداندم. - خانواده سام رو دعوت نمیکنی چون من به زور زن کسی نمیشم این یک. دوما به قول آقای کرای داره سی سالم میشه بچه نیستم که برام تعیین تکلیف میکنی گلم. و سوماً... بحثی نباشه. و صدالبته که مادر قرار نبود به سخنانم بگوید چشم دختر عزیزم. پس فرار را به قرار ترجیح میدادم. بلند شدم و قبل از شنیدن هر سخنی، سمت در رفتم اما با باز کردنش، پدر نمایان شد. لبخند گشادی زدم و خواستم از کنارش عبور کنم که تازه فهمیدم گیر افتادهام. - کجا دخترکم؟ - خونه آقا شجاع. *** [I]مارالیا بابت همه اتفاقات ازت معذرت میخوام، لطفا جمعه ساعت شش به باغی بیا که پشت هتل وحشت بود. هتلو که یادته؟ میخوام باز خاطراتی جدید بسازیم. میبینمت عزیزم.[/I] پیام را ارسال کردم و گوشی را روی میز انداختم. خب مارالیا باید بگویم اَرشان گاهی زیادی باهوش میشود. من به تو گفتم عشق و نفرت به اندازه یک تارمو فاصله دارند، عشق میتواند فردی را بسیار مهربان یا شیطانی کند. خب باید دید تو کدام یک را به وجود آوردی. سمت میز رفتم و با درآوردن کتم، پشت میز نشستم. مادر با لبخند پرمحبتی، ظرفم را پر از غذا کرد و مقابلم گذاشت. پدر با لبخند به ما ملحق شد و ب[BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]ا کش موهای بلند و فر مادر را از پشت بست.[/BGCOLOR] درحالی که کراواتش را شل میکرد، کنارم نشست و دستش را روی شانهام گذاشت. - خب پسرم ببینم با ماری چه کردی؟ مادر ظرف را روی میز کوبید و با لبخندی که شباهت زیادی به میکشمت داشت، به پدر خیره شد. ابروهای پدر بالا پرید و ظرف را سمت خود کشید. - اوه چه غذای خوبی. - مامان این کارا نیاز نیست. فکر نکن اگر اسمشو نیارین فراموشش میکنم و دنیا گل و بلبل میشه... در اصل یک نقشههایی دارم. پدر دیگر چیزی نگفت و مشغول خوردن شد اما مادر کمی مشکوک به چشمانم زل زد و گفت. - بگو که کار غلطی نمیکنی. - غلط یا درست بودنشو نمیدونم ولی... میکنم. - سام تو خوبم میدونی چی درسته و چی غلطه! البته اگر احساسات کورت نکنن. - پس احتمالا کور شدم. غذا را با بی رحمی میان دندانهایم له کردم و قورت دادم. هرچه حرص داشتم روی غذا خالی کردم اما هنوز مقدار زیادی از آن باقی مانده بود. خوب میدانستم مادر همه چیز را از نگاهم میخواند. هرچه تارموهایم را مقابل چشمانم میریختم باز میفهمید چه در سر دارم و این اندکی آزار دهنده بود. - کی میخوای ماری رو ببینی؟ چنگال را رها کردم و نگاهم را از سالاد گرفتم. - جمعه. - ساعته؟ - کاری داری؟ - دوست دارم کوفته خام آماده کنم... میخوام درست کنم با خودت ببری پیشش. - ساعت شش. در اصل داریم یک جایی نزدیکی همون هتل وحشت میریم. - امیدوارم توش نرین. پدر سرش را بالا گرفت و گفت. - این بار بره زنده برنمیگرده. معترض به پدر چشم دوختم که از پشت میز بلند شد و سمت اتاقش رفت. مادر نگاهش را از من دزدید و مشغول خوردن ادامه غذایش شد اما من دیگر سیر شده بودم، البته از سوالهای بی مورد مادر ، نه از غذا . بلند شدم و سمت اتاقم رفتم که صدای گوشی بلند شد. نگاهم را به صفحه گوشی دوختم و لبخندی میان لبانم شکل گرفت. [I]باشه سام... میبینمت[/I] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین