انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 51205" data-attributes="member: 123"><p>[ISPOILER]143 . بازی ای که آغاز شده باشد فقط با باخت یک نفر به پایان می رسد</p><p>پارت 143</p><p></p><p></p><p></p><p>گاهی حسادت میکنم به طبیعت، به گل، به درخت. میدانی برای چه؟ لبخندی که داری در لحظه تماشایشان، نگرانم میکند. تو زیادی با نوازش باد شاد میشوی، زیادی طبیعت را به آغوش میکشی و قصه درخت پیر را گوش میدهی . شاید زیادی عاشقانه طبیعت را نگاه میکنی. و تو چه میدانی که من، زیادی حسادت میکنم و... زیادی میخواهم خود طبیعت باشم. شاید اگر نسیم شدم، به خاطر دیدن لبخندهایت بود، یا شاید اگر گونههایم شکوفه دادند، به خاطره چشیدن طعم دستانت بود! ساده و کودکانه است اما، میشود طبیعت شما باشم؟</p><p></p><p>همه دانشآموزان درحالی که روی چمن نشسته بودند، با لبخند عمیقی تماشایم میکردند. دستم را روی درخت کهنسالی کشیدم و گونهام را روی پوست سفتش گذاشتم. نگران حرکت مورچه روی گونهام، یا هرچیز دیگری نبودم. بیشتر شبیه آرامشی بود، آرامشی که در آغوش یک پدر مهربان داری. چرا این درخت عجیب شبیه دستان یک پدر مهربان بود؟ بچهها هرکدام سعی میکردند سخنی مانند سخن من بگویند و با حس و حال طبیعت یکی شوند، و من این تلاششان را زیادی دوست داشتم. همه آنها بدون استثنا، عاشق نوشتههای من بودند و هیچ کدام این هنر زیبا و پراحساس را طرد نمیکردند. شاید به خاطر این بود که ما انسانها همه در درون خود احساسی داریم، احساسی ناب که وقتی آن را به دست بیاوریم و در دست بگیریم، طعم شیرینش را تا عمر داریم رها نمیکنیم. آن کلاس نیز با درک و تجزیه و تحلیل شعر، گذشت. کیفم را از کلاس برداشتم و سمت ماشین رفتم. مدام نفس میکشیدم اما هوا آنقدر داغ بود که از نفس کشیدن پشیمان میشدم. و این هوا احساس سبکی و راحتی را از من میگرفت. پاییز بود اما گویی هوا نیز میان گرم و سرد بودنش سردرگم شده بود. نکند عاشق بود و نمیتوانست از تبش جلوگیری کند؟</p><p></p><p>سرخوش از فکر عاشق شدن باد، سریعتر سمت ماشین حرکت کردم که اَرشان را دست در جیب و منتظر، مقابل ماشین دیدم.</p><p></p><p>-سلام معلم خسته نباشی.</p><p></p><p>چنان این سخن با شیطنت بیان شد که باعث ایجاد تعجب در چهرهام شد. لبخندی زدم و سوار ماشین شدم. ژویین در آغوش اَرشان نشست و راهی خانه شدیم.</p><p></p><p>-ماری به نظرم امروز تو رستوران غذا بخوریم.</p><p></p><p>- هرطور مایلین.</p><p></p><p>ماشین را مقابل رستوران نگه داشتم و همه پایین آمدند. البته بیشتر سعی داشتم به دنبال دلیل غذا خوردن در بیرون، بگردم. بی شک یا اَرشان یا ژویین کار عجیبی با خانهام کرده بودند که نگذاشتند به خانه بروم. وارد رستوران که شدیم بوی کباب پخش شده در فضا، باعث شد احساس گرسنگی بیشتری بکنم و فعلا به دنبال حل خرابکاری این دو نباشم. ژویین سریع سمت میزی رفت و درحالی که سعی داشت روی میز بپرد، شروع کرد به غرغر کردن. اَرشان ژویین را برداشت و روی میز گذاشت. نگاه کوتاهی به رستوران بزرگی که میز و صندلی شکلاتی رنگی داشتند، انداختم. پشت میز نشستم. ژویین کمی خود را روی شیشه کشید و به پنجره پشت سرش تکیه زد اما سریعا از این کار پشیمان شد. بی شک شیشه به دلیل گرمای زیاد نور خورشید، داغ کرده بود. اَرشان زیرچشمی نگاهی به ژویین انداخت و با لبخندی مصنوئی، مشغول دید زدن رستوران شد. چانهام را روی دستانم گذاشتم و پرسیدم.</p><p></p><p>-خب ببینم مناسبت رستوران چی بود؟</p><p></p><p>اَرشان دستپاچه شد اما سریع پاسخ داد.</p><p></p><p>-بی مناسبته فقط حوصله آشپزی برای خانم معلم رو نداشتم.</p><p></p><p>آهانی زیرلب گفتم اما بی شک دلیل تنها این نبود. ژویین درحالی که دمش را درهوا تاب میداد، با چشمان درشت شده و مظلومی به من خیره شد.</p><p></p><p>-راستش ماری حالا که فکرشو میکنم میخوام بریم خونه مامانت خیلی وقته ندیدمشون.</p><p></p><p>- خوب شد گفتی یادم اومد... اتفاقا بابام گفت ظهر میان خونمون.</p><p></p><p>اَرشان چپ چپ به ژویین خیره شد و محو شدن لبخند ژویین کاملا واضح دیده شد. منو را مقابل صورتم گرفتم و درحالی که کارهای آنها را بررسی میکردم، گفتم.</p><p></p><p>-چی میخورین؟</p><p></p><p>اَرشان به صندلی تکیه زد و گفت.</p><p></p><p>-هرچی که باشه.</p><p></p><p>- خب امم ... استیک چطوره؟</p><p></p><p>ژویین سریع پاسخ داد.</p><p></p><p>-عالیه.</p><p></p><p>- خونه چطوره؟</p><p></p><p>- داغو... .</p><p></p><p>اَرشان دستش را مقابل دهان ژویین گذاشت و با لبخند تصنعی به منو اشاره کرد.</p><p></p><p>-نمیخوای سفارش بدی؟</p><p></p><p>- چه بلایی سر خونم اومده؟</p><p></p><p>اَرشان ژویین را رها کرد و کلافه دستی به موهای بلندش کشید و آنها را مقابل صورتش ریخت. خب این روش خوبی برای مخفی شدن نبود! با دستش به ژویین اشاره کرد و گفت.</p><p></p><p>-از ایشون بپرس.</p><p></p><p>ژویین نگاهش را در رستوران چرخاند و گفت.</p><p></p><p>-اول استیک.</p><p></p><p>- واقعا؟ زدی خونمو محو کردی استیکم میخوای؟</p><p></p><p>- من؟ خب باید بگم که قصدم خیر بود.</p><p></p><p>چشمانم را ریز کردم و با دقت به دست ژویین که داشت سیبیلش را میکند، خیره شدم.</p><p></p><p>-خودم درستش میکنم نگران نباش.</p><p></p><p>- کدوم قسمت خونم خراب شده؟</p><p></p><p>- آشپزخونه! خرابم نشده... یکم ریزهکاری نیازه.</p><p></p><p>اَرشان پوزخندی زد و بخش ریزهکاری را چندبار تکرار کرد. راستش اصلا خانه برایم اهمیتی نداشت اما اگر اینطور پیش میرفت ژویین خرابی و خرج زیادی قرار بود به بار بیاورد البته فقط تا یک هفته. شروع کردیم به خوردن، که البته خوردن من بیشتر شبیه خوردن بود. ژویین استیک را چنان به دندان میکشید که احساس میکردم شیریی درون این گربه خوابیده باشد. اَرشان هم اصلا چیزی نخورد، فقط چنگالش را فرو کرد و بیرون آورد. مشخص بود ذهنش درگیر شده است، این حالتهایش را میشناختم. خلاصه بعد از خوردن استیک، سوار ماشین شدیم. ژویین هرچهار پنجره را باز کرده بود و اصلا باور نمیکرد که ممکن است باد او را همچو بادکنکی با خود ببلعد و ببرد. باز هم اَرشان ساکت بود و من فقط با آخرین سرعت سمت خانه خودمان حرکت میکردم. جاده شلوغ بود اما چون تحمل سکوت مزخرف درون ماشین را نداشتم، از میان دیگر ماشینها سریع عبور میکردم تا به خانه برسیم. ولی خب مشخص بود اگر میدانستم آن ماشین پارک شده مقابل خانهی ما، ماشین سام است، با کمترین سرعتی که از خود سراغ داشتم، حرکت میکردم. یا هم نه! شاید اصلا حرکت نمیکردم.</p><p></p><p>ماشین را مقابل ماشین سام، پارک کردم. ژویین با خشم از پنجره پایین پرید و قبل از اینکه صورت سام را نقاشی کند، اَرشان او را محکم گرفت و با اخمهایی درهم، مقابل سام ایستاد. از ماشین پایین آمدم و به سام نزدیکتر شدم. درخشش موهای طلاییش زیر نور خورشید، باعث شد اندکی از افکار مختلف دور شوم و به زیباییش خیره شوم. چشمان سبزش، چای سبزی شده بودند و با تلخی تمام تماشایم میکردند. به تارهموهای طلایی که روی چشمانش خط انداخته بودند، خیره شدم. دستانم سعی داشتند این نخلهای طلایی را کنار بکشند اما تردید آنها را ثابت نگه داشت. وقتی دستان سام مشت شده بود، چگونه میتوانستم سمت موهایش دست ببرم؟ اَرشان دست به سینه و ژویین با خشم، نظارهگر ما بودند. صدایش را لابهلای افکارم شنیدم! صدایی که تغییر کرده بود، شاید هم تغییری نکرده بود اما گوشهای من به شنیدن بغض درون صدایش، عادت نداشتند.</p><p></p><p>-میبینم حالت خوبه ماری.</p><p></p><p>نگاهی به خودم و اَرشان و ژویین انداختم.</p><p></p><p>-میگن به نگاهها اعتماد نکنید.</p><p></p><p>سام پوزخندی زد و سرش را پایین انداخت.</p><p></p><p>-اون گوش نبود اخیرا؟</p><p></p><p>- با گوش نمیشه همه حقایق رو فهمید، با چشم نمیشه همه حقایق رو دید.</p><p></p><p>- حقیقت چیزیه که عیانه!</p><p></p><p>- حقیقت معمولا مخفی میشه و دروغ نمایان میشه! تو دنیای ما آدما حقیقتها مخفی شدن و فقط دروغ و نقش بازی کردنا تو میدون هستن.</p><p></p><p>اینبار صدای پوزخندش بلندتر از حد معمول شد. سرش را بالا گرفت و مستقیم به چشمانم خیره شد. حالت صورتش سرختر از حد معمول شده بود و باز تیله چشمانش ، میلرزید. با دندانش چنان به جان لبش افتاده بود که من احساس میکردم به جای لبانش، زیردندان ریز ریز میشوم. اَرشان وارد بحث شد و مداخله کرد.</p><p></p><p>-چی میخوای سام؟</p><p></p><p>فریاد سام بلند بود، زیادی بلند. بی شک مادر یا هرکسی که در خانه بود، متوجه میشد.</p><p> [/ISPOILER]</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 51205, member: 123"] [ISPOILER]143 . بازی ای که آغاز شده باشد فقط با باخت یک نفر به پایان می رسد پارت 143 گاهی حسادت میکنم به طبیعت، به گل، به درخت. میدانی برای چه؟ لبخندی که داری در لحظه تماشایشان، نگرانم میکند. تو زیادی با نوازش باد شاد میشوی، زیادی طبیعت را به آغوش میکشی و قصه درخت پیر را گوش میدهی . شاید زیادی عاشقانه طبیعت را نگاه میکنی. و تو چه میدانی که من، زیادی حسادت میکنم و... زیادی میخواهم خود طبیعت باشم. شاید اگر نسیم شدم، به خاطر دیدن لبخندهایت بود، یا شاید اگر گونههایم شکوفه دادند، به خاطره چشیدن طعم دستانت بود! ساده و کودکانه است اما، میشود طبیعت شما باشم؟ همه دانشآموزان درحالی که روی چمن نشسته بودند، با لبخند عمیقی تماشایم میکردند. دستم را روی درخت کهنسالی کشیدم و گونهام را روی پوست سفتش گذاشتم. نگران حرکت مورچه روی گونهام، یا هرچیز دیگری نبودم. بیشتر شبیه آرامشی بود، آرامشی که در آغوش یک پدر مهربان داری. چرا این درخت عجیب شبیه دستان یک پدر مهربان بود؟ بچهها هرکدام سعی میکردند سخنی مانند سخن من بگویند و با حس و حال طبیعت یکی شوند، و من این تلاششان را زیادی دوست داشتم. همه آنها بدون استثنا، عاشق نوشتههای من بودند و هیچ کدام این هنر زیبا و پراحساس را طرد نمیکردند. شاید به خاطر این بود که ما انسانها همه در درون خود احساسی داریم، احساسی ناب که وقتی آن را به دست بیاوریم و در دست بگیریم، طعم شیرینش را تا عمر داریم رها نمیکنیم. آن کلاس نیز با درک و تجزیه و تحلیل شعر، گذشت. کیفم را از کلاس برداشتم و سمت ماشین رفتم. مدام نفس میکشیدم اما هوا آنقدر داغ بود که از نفس کشیدن پشیمان میشدم. و این هوا احساس سبکی و راحتی را از من میگرفت. پاییز بود اما گویی هوا نیز میان گرم و سرد بودنش سردرگم شده بود. نکند عاشق بود و نمیتوانست از تبش جلوگیری کند؟ سرخوش از فکر عاشق شدن باد، سریعتر سمت ماشین حرکت کردم که اَرشان را دست در جیب و منتظر، مقابل ماشین دیدم. -سلام معلم خسته نباشی. چنان این سخن با شیطنت بیان شد که باعث ایجاد تعجب در چهرهام شد. لبخندی زدم و سوار ماشین شدم. ژویین در آغوش اَرشان نشست و راهی خانه شدیم. -ماری به نظرم امروز تو رستوران غذا بخوریم. - هرطور مایلین. ماشین را مقابل رستوران نگه داشتم و همه پایین آمدند. البته بیشتر سعی داشتم به دنبال دلیل غذا خوردن در بیرون، بگردم. بی شک یا اَرشان یا ژویین کار عجیبی با خانهام کرده بودند که نگذاشتند به خانه بروم. وارد رستوران که شدیم بوی کباب پخش شده در فضا، باعث شد احساس گرسنگی بیشتری بکنم و فعلا به دنبال حل خرابکاری این دو نباشم. ژویین سریع سمت میزی رفت و درحالی که سعی داشت روی میز بپرد، شروع کرد به غرغر کردن. اَرشان ژویین را برداشت و روی میز گذاشت. نگاه کوتاهی به رستوران بزرگی که میز و صندلی شکلاتی رنگی داشتند، انداختم. پشت میز نشستم. ژویین کمی خود را روی شیشه کشید و به پنجره پشت سرش تکیه زد اما سریعا از این کار پشیمان شد. بی شک شیشه به دلیل گرمای زیاد نور خورشید، داغ کرده بود. اَرشان زیرچشمی نگاهی به ژویین انداخت و با لبخندی مصنوئی، مشغول دید زدن رستوران شد. چانهام را روی دستانم گذاشتم و پرسیدم. -خب ببینم مناسبت رستوران چی بود؟ اَرشان دستپاچه شد اما سریع پاسخ داد. -بی مناسبته فقط حوصله آشپزی برای خانم معلم رو نداشتم. آهانی زیرلب گفتم اما بی شک دلیل تنها این نبود. ژویین درحالی که دمش را درهوا تاب میداد، با چشمان درشت شده و مظلومی به من خیره شد. -راستش ماری حالا که فکرشو میکنم میخوام بریم خونه مامانت خیلی وقته ندیدمشون. - خوب شد گفتی یادم اومد... اتفاقا بابام گفت ظهر میان خونمون. اَرشان چپ چپ به ژویین خیره شد و محو شدن لبخند ژویین کاملا واضح دیده شد. منو را مقابل صورتم گرفتم و درحالی که کارهای آنها را بررسی میکردم، گفتم. -چی میخورین؟ اَرشان به صندلی تکیه زد و گفت. -هرچی که باشه. - خب امم ... استیک چطوره؟ ژویین سریع پاسخ داد. -عالیه. - خونه چطوره؟ - داغو... . اَرشان دستش را مقابل دهان ژویین گذاشت و با لبخند تصنعی به منو اشاره کرد. -نمیخوای سفارش بدی؟ - چه بلایی سر خونم اومده؟ اَرشان ژویین را رها کرد و کلافه دستی به موهای بلندش کشید و آنها را مقابل صورتش ریخت. خب این روش خوبی برای مخفی شدن نبود! با دستش به ژویین اشاره کرد و گفت. -از ایشون بپرس. ژویین نگاهش را در رستوران چرخاند و گفت. -اول استیک. - واقعا؟ زدی خونمو محو کردی استیکم میخوای؟ - من؟ خب باید بگم که قصدم خیر بود. چشمانم را ریز کردم و با دقت به دست ژویین که داشت سیبیلش را میکند، خیره شدم. -خودم درستش میکنم نگران نباش. - کدوم قسمت خونم خراب شده؟ - آشپزخونه! خرابم نشده... یکم ریزهکاری نیازه. اَرشان پوزخندی زد و بخش ریزهکاری را چندبار تکرار کرد. راستش اصلا خانه برایم اهمیتی نداشت اما اگر اینطور پیش میرفت ژویین خرابی و خرج زیادی قرار بود به بار بیاورد البته فقط تا یک هفته. شروع کردیم به خوردن، که البته خوردن من بیشتر شبیه خوردن بود. ژویین استیک را چنان به دندان میکشید که احساس میکردم شیریی درون این گربه خوابیده باشد. اَرشان هم اصلا چیزی نخورد، فقط چنگالش را فرو کرد و بیرون آورد. مشخص بود ذهنش درگیر شده است، این حالتهایش را میشناختم. خلاصه بعد از خوردن استیک، سوار ماشین شدیم. ژویین هرچهار پنجره را باز کرده بود و اصلا باور نمیکرد که ممکن است باد او را همچو بادکنکی با خود ببلعد و ببرد. باز هم اَرشان ساکت بود و من فقط با آخرین سرعت سمت خانه خودمان حرکت میکردم. جاده شلوغ بود اما چون تحمل سکوت مزخرف درون ماشین را نداشتم، از میان دیگر ماشینها سریع عبور میکردم تا به خانه برسیم. ولی خب مشخص بود اگر میدانستم آن ماشین پارک شده مقابل خانهی ما، ماشین سام است، با کمترین سرعتی که از خود سراغ داشتم، حرکت میکردم. یا هم نه! شاید اصلا حرکت نمیکردم. ماشین را مقابل ماشین سام، پارک کردم. ژویین با خشم از پنجره پایین پرید و قبل از اینکه صورت سام را نقاشی کند، اَرشان او را محکم گرفت و با اخمهایی درهم، مقابل سام ایستاد. از ماشین پایین آمدم و به سام نزدیکتر شدم. درخشش موهای طلاییش زیر نور خورشید، باعث شد اندکی از افکار مختلف دور شوم و به زیباییش خیره شوم. چشمان سبزش، چای سبزی شده بودند و با تلخی تمام تماشایم میکردند. به تارهموهای طلایی که روی چشمانش خط انداخته بودند، خیره شدم. دستانم سعی داشتند این نخلهای طلایی را کنار بکشند اما تردید آنها را ثابت نگه داشت. وقتی دستان سام مشت شده بود، چگونه میتوانستم سمت موهایش دست ببرم؟ اَرشان دست به سینه و ژویین با خشم، نظارهگر ما بودند. صدایش را لابهلای افکارم شنیدم! صدایی که تغییر کرده بود، شاید هم تغییری نکرده بود اما گوشهای من به شنیدن بغض درون صدایش، عادت نداشتند. -میبینم حالت خوبه ماری. نگاهی به خودم و اَرشان و ژویین انداختم. -میگن به نگاهها اعتماد نکنید. سام پوزخندی زد و سرش را پایین انداخت. -اون گوش نبود اخیرا؟ - با گوش نمیشه همه حقایق رو فهمید، با چشم نمیشه همه حقایق رو دید. - حقیقت چیزیه که عیانه! - حقیقت معمولا مخفی میشه و دروغ نمایان میشه! تو دنیای ما آدما حقیقتها مخفی شدن و فقط دروغ و نقش بازی کردنا تو میدون هستن. اینبار صدای پوزخندش بلندتر از حد معمول شد. سرش را بالا گرفت و مستقیم به چشمانم خیره شد. حالت صورتش سرختر از حد معمول شده بود و باز تیله چشمانش ، میلرزید. با دندانش چنان به جان لبش افتاده بود که من احساس میکردم به جای لبانش، زیردندان ریز ریز میشوم. اَرشان وارد بحث شد و مداخله کرد. -چی میخوای سام؟ فریاد سام بلند بود، زیادی بلند. بی شک مادر یا هرکسی که در خانه بود، متوجه میشد. [/ISPOILER] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین