انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 50568" data-attributes="member: 123"><p>[SPOILER="142 .. بیاید بدانیم... که اگر بدانیم چه میشود؟"]</p><p>پارت 142</p><p></p><p>--</p><p></p><p>راهی اتاق شدم و روی تختم نشستم. دوست داشتم تمام وقتم را کنار اَرشان سپری کنم چون میدانستم او تا همیشه اینجا نیست، اما با چه بهانهای باید پیشش میرفتم؟ بعد از اینکه مطمئن شدم ساعت به یک شب رسیده و همه آرام در خواب گیر افتادهاند، راهی اتاق اَرشان شدم. ژویین که روی مبل خوابیده بود و اَرشان... نمیدانم. آرام در را باز کردم و وارد شدم. گمان میکردم با چشمان بسته و خواب آلودش قرار است رو به رو شوم اما روی تخت نشسته بود و به تاریکی اتاق نگاه میکرد. ساکت گوشهای ایستادم و به دیواری که رویش نور مهتابی حک شده بود، چشم دوختم. اما دوباره نگاهم را به اَرشان دوختم. پاهایش را جمع کرده بود و هردو دستش را دور پاهایش قفل کرده بود. چانهاش را روی زانویش گذاشته بود و به دیوار نگاه میکرد، سرد و بی روح. نگاهش آنقدر خالی و بی احساس بود که باعث تعجبم شد. این اَرشان با اَرشان پر انرژی صبح بسیار فرق داشت. یعنی او تنها تظاهر میکرد که شاد است؟</p><p></p><p>چند قدم جلوتر رفتم که نگاهش را به چشمانم دوخت. دستپاچه نگاهی به او و اتاق انداختم و خواستم از اتاق خارج شوم که صدایش مانعم شد.</p><p></p><p>- اینجا چی کار میکردی؟</p><p></p><p>مردد ایستادم و فکر کردم. اکنون باید پیشش میرفتم و حالش را جویا میشدم یا با یک بهانه فرار میکردم؟ به نظرم مورد اول درستتر بود. راهم را سمت تختش کج کردم و روی تخت نشستم.</p><p></p><p>- اومدم سر بزنم ببینم خوابی یا نه.</p><p></p><p>- چرا باید سر بزنی؟</p><p></p><p>- نمیدونم.</p><p></p><p>اَرشان سرش را به تاج تخت تکیه داد و گفت.</p><p></p><p>- خیلی بده که هیچی یادم نیست. همش احساس میکنم بخش مهمی از هویتم رو از دست دادم.</p><p></p><p>- شاید خیلیم مهم نباشه. میتونی دوباره خاطره بسازی مگه نه؟</p><p></p><p>- واقعا مهم نیست؟ برات مهم نیست که چیزی از تو یادم نمیاد؟</p><p></p><p>- میخوای همه چیو دقیق بدونی؟</p><p></p><p>- فکر کنم آره.</p><p></p><p>- پس گوش بده. منو تو همدیگه رو زیر اون درختی که تو عکس دیدی، شناختیم. بعد دوتا دوست صمیمی شدیم که توی همه کارها باهم بودیم. دقیقا زیر همون درخت اعتراف کردی که ازم خوشت اومده و بعد همه چی عوض شد. ژویین به بودنم حسودی میکرد و کلی نقشه کشید تا ما از هم جدا بشیم حتی با یک عکس، بهم تهمت زد. چندتا پسر جلوم وایساده بودن بعد تیکه مینداختن، درست همون لحظه ژویین عکس گرفت... اصلا یک گربه چطور میتونه عکس بگیره و کار با دوربینو بلد باشه؟ اون دیگه نوبر بود. خلاصه تو حرفشو باور کردیو منم دلم شکست و داشتیم کم کم جدا میشدیم.</p><p></p><p>اَرشان در سکوت نگاهم میکرد و منتظر ادامه سخنم بود. کمی شیطنت به صدایم اضافه کردم و گفتم.</p><p></p><p>- ولی خب من سریع باهات آشتی کردمو خر شدم... چون خیلی دوست داشتم. بعد ژویینم دیگه داشت باهام کنار میومد، خلاصه همه چی خوب بود تا اینکه بابام منو فرستاد ترکیه و من ازت دور موندم، تو خیلی از دستم اعصبانی بودی چون بی خبر رفتم. انگاری سر ژویینم داد زدی اونم ولت کرد رفت. شش سال هممون از هم جدا بودیم ولی ژویین برگشت. البته راجب زنتو ازدواج اجباری و اینکه چی شد، خبر ندارم. فقط میدونم سام باهات تصادف کرد و کارمون به اینجا کشید.</p><p></p><p>- با سام چطور آشنا شدی؟</p><p></p><p>به حالت صورتش که دقیق و خشن به نظر میرسید، خیره شدم و ادامه دادم.</p><p></p><p>- شاگردم بود تو مدرسه که کم کم بهم نزدیک شد.</p><p></p><p>- چه زود منو فراموش کردی پس.</p><p></p><p>- تو که زودتر فراموش کردی! من تو رو یادم بود فقط فکر کردم داری ازدواج میکنی.</p><p></p><p>اَرشان روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست. برای لحظهای گمان کردم خوابش برده اما دوباره چشم باز کرد و به سقف خیره شد. احساس میکردم در ذهنش به دنبال پیدا کردن پاسخهای مختلفی است اما هرچه فکر میکند ذهنش کمتر یاری میکند. از روی تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم. حتی سعی نکرد مرا متوقف کند، هرچند که دیگر اهمیت چندانی نداشت. او فراموشم کرده بود پس چرا باید توقعی داشته باشم؟</p><p></p><p>صبح بی دلیل پرانرژی بودم . یک نوع شادی عجیبی وجودم را دربرگرفته بود هرچند که دلیلش را نمیدانستم. برای همین با نشاط سمت پذیرایی رفتم و ژویین را بیدار کردم و او بعد از کلی غلت زدن، دوباره خوابید. اَرشان که خود بیدار شده بود پس زحمت چندانی نکشیدم. بعد از اینکه صبحانهام را خوردم از خانه خارج شدم و سمت مدرسه رفتم. دوست داشتم کل انرژیم را بگذارم روی درس دادن و با دانشآموزان شاد باشم. شاید هم به خاطر مدرسه شاد بودم، یا به خاطر حضور اَرشان؟ اصلا نمیدانستم اما این شادی را دوست داشتم.</p><p></p><p>خیابان شلوغ را بالاخره طی کردم و مقابل مدرسه متوقف شدم. آقای مدیر مقابل درب مدرسه گویا منتظر شخصی بود. با قدمهایی آهسته سمت آقای مدیر رفتم که مثل همیشه خوش تیپ با کت و شلوار سورمهای رنگی، نگاهم میکرد. حتی لبخندش تغییری نکرده بود. کنارش ایستادم و تمام احساس خوشم را در صدایم ریختم.</p><p></p><p>- سلام آقای مدیر... منتظر شخصی هستین؟</p><p></p><p>اما برعکس من گویا مدیر تظاهر میکرد که مثل روزهای قبل بود چون فقط به یک لبخند کوتاه و سر تکان دادن، اکتفا کرد. مانند بادکنکی که بادش خوابیده، راهی کلاس شدم و کسلتر از قبل، در را باز کردم و وارد شدم. نگاهم قفل کفشهای سیاه و پاشنهدارم بود اما افکارم در هرسویی چرخ میخوردند. برگشتم و کلاس را از نظر گذراندم. همه منظم روی صندلی خود نشسته بودند و حتی جیک نمیزدند اما بی شک قبل از بلند کردن سرم، وضعیت کلاس به این شکل نبود. کیفم را روی میز گذاشتم و با خوش رویی سلامی کردم که همه همزمان پاسخم را دادند. لبخندهایی از جنس شیطنت روی لبهای برخی از بچهها نقش بسته بود و برخی دیگر با بی حوصلگی اخم کرده بودند. خب مشخص بود کلاس درس برای همه جالب نیست و تعداد زیادی فقط به لبهای تکان خورده من نگاه میکنند و لحظه شماری میکنند برای فرار از کلاس. اما نمیخواستم چنین احساسی در کلاس من داشته باشند.</p><p></p><p>دستانم را پشت سرم قفل کردم و با قدمهایی محکم که صدای تلق تلوقش عجیب حالم را خوب میکرد، میان دانشآموزان حرکت میکردم.</p><p></p><p>- اون روز بهتون گفتم درس جدید رو بخونید و برای خودتون معنی کنین. کی تونست مفهوم واقعی شعر رو بفهمه؟ فقط تو یک جمله بیاد توضیح بده.</p><p></p><p>همه نگاهها سردرگم مشغول چرخش شد. احتمالا سخنم را فراموش کرده بودند و این دلیل بزرگی برای پررنگ شدن اخمم و از بین رفتن لبخند بود.</p><p></p><p>- یادتون نبود؟</p><p></p><p>دختر لاغر اندام و قد بلندی که ته کلاس نشسته بود، بلند شد و با لبخند و البته اندکی ترس، به کلاس و من نگاهی انداخت. دست به سینه منتظر ماندم که شروع کرد به سخن گفتن.</p><p></p><p>- مفهوم کلیش بیشتر شبیه این بود که خالی نفس نکش، با عشق نفس بکش، بو بکش و احساس کن.</p><p></p><p>متوجه نگاه تلخ برخی دانشآموزان شدم. بی شک این تازه وارد را دوست نداشتند و در ذهن خود برای قتلعام کردنش نقشه میکشیدند، اما من چنین اجازهای نمیدهم. سمت میزم برگشتم و گفتم.</p><p></p><p>- عالی بود. خب نظرتون چیه شعر رو واقعا احساس کنین؟</p><p></p><p>پسر شلختهای که معمولا کلاس را به مسخره میگرفت و جزو بی نظمترینها بود، دوباره وارد ماجرا شد. البته چندان بیراه نمیگفت. نگاه گذرایی به موهای سیاه و درهم برهمش انداختم و دوباره سر موضوع اصلی برگشتم.</p><p></p><p>- مگه تو کلاسم میشه حس کرد؟</p><p></p><p>- خب دوستتون راست میگه تو کلاس نمیشه اینارو حس کرد! پس میریم حیاط.</p><p></p><p>- حیاط چی داره مثلا؟</p><p></p><p>- عشق رو هرجا بخوای پیدا میکنی ولی تو طبیعت بیشتر حس میشه! حیاط شماهم باغ خوبی داره.</p><p></p><p>با این سخنم دیگر نتوانست مخالفتی بکند و همه با صفی منظم راهی حیاط شدند.</p><p></p><p>***</p><p></p><p>- ژویین... باز گند زدی ممنونم ازت.</p><p></p><p>- خب منو ولش... چی کار بکنیم که نفهمه گند زدیم؟</p><p></p><p>- زدیم؟ واقعا زدیم؟</p><p></p><p>- زدی.</p><p></p><p>- آه ژویین</p><p>[/SPOILER]</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 50568, member: 123"] [SPOILER="142 .. بیاید بدانیم... که اگر بدانیم چه میشود؟"] پارت 142 -- راهی اتاق شدم و روی تختم نشستم. دوست داشتم تمام وقتم را کنار اَرشان سپری کنم چون میدانستم او تا همیشه اینجا نیست، اما با چه بهانهای باید پیشش میرفتم؟ بعد از اینکه مطمئن شدم ساعت به یک شب رسیده و همه آرام در خواب گیر افتادهاند، راهی اتاق اَرشان شدم. ژویین که روی مبل خوابیده بود و اَرشان... نمیدانم. آرام در را باز کردم و وارد شدم. گمان میکردم با چشمان بسته و خواب آلودش قرار است رو به رو شوم اما روی تخت نشسته بود و به تاریکی اتاق نگاه میکرد. ساکت گوشهای ایستادم و به دیواری که رویش نور مهتابی حک شده بود، چشم دوختم. اما دوباره نگاهم را به اَرشان دوختم. پاهایش را جمع کرده بود و هردو دستش را دور پاهایش قفل کرده بود. چانهاش را روی زانویش گذاشته بود و به دیوار نگاه میکرد، سرد و بی روح. نگاهش آنقدر خالی و بی احساس بود که باعث تعجبم شد. این اَرشان با اَرشان پر انرژی صبح بسیار فرق داشت. یعنی او تنها تظاهر میکرد که شاد است؟ چند قدم جلوتر رفتم که نگاهش را به چشمانم دوخت. دستپاچه نگاهی به او و اتاق انداختم و خواستم از اتاق خارج شوم که صدایش مانعم شد. - اینجا چی کار میکردی؟ مردد ایستادم و فکر کردم. اکنون باید پیشش میرفتم و حالش را جویا میشدم یا با یک بهانه فرار میکردم؟ به نظرم مورد اول درستتر بود. راهم را سمت تختش کج کردم و روی تخت نشستم. - اومدم سر بزنم ببینم خوابی یا نه. - چرا باید سر بزنی؟ - نمیدونم. اَرشان سرش را به تاج تخت تکیه داد و گفت. - خیلی بده که هیچی یادم نیست. همش احساس میکنم بخش مهمی از هویتم رو از دست دادم. - شاید خیلیم مهم نباشه. میتونی دوباره خاطره بسازی مگه نه؟ - واقعا مهم نیست؟ برات مهم نیست که چیزی از تو یادم نمیاد؟ - میخوای همه چیو دقیق بدونی؟ - فکر کنم آره. - پس گوش بده. منو تو همدیگه رو زیر اون درختی که تو عکس دیدی، شناختیم. بعد دوتا دوست صمیمی شدیم که توی همه کارها باهم بودیم. دقیقا زیر همون درخت اعتراف کردی که ازم خوشت اومده و بعد همه چی عوض شد. ژویین به بودنم حسودی میکرد و کلی نقشه کشید تا ما از هم جدا بشیم حتی با یک عکس، بهم تهمت زد. چندتا پسر جلوم وایساده بودن بعد تیکه مینداختن، درست همون لحظه ژویین عکس گرفت... اصلا یک گربه چطور میتونه عکس بگیره و کار با دوربینو بلد باشه؟ اون دیگه نوبر بود. خلاصه تو حرفشو باور کردیو منم دلم شکست و داشتیم کم کم جدا میشدیم. اَرشان در سکوت نگاهم میکرد و منتظر ادامه سخنم بود. کمی شیطنت به صدایم اضافه کردم و گفتم. - ولی خب من سریع باهات آشتی کردمو خر شدم... چون خیلی دوست داشتم. بعد ژویینم دیگه داشت باهام کنار میومد، خلاصه همه چی خوب بود تا اینکه بابام منو فرستاد ترکیه و من ازت دور موندم، تو خیلی از دستم اعصبانی بودی چون بی خبر رفتم. انگاری سر ژویینم داد زدی اونم ولت کرد رفت. شش سال هممون از هم جدا بودیم ولی ژویین برگشت. البته راجب زنتو ازدواج اجباری و اینکه چی شد، خبر ندارم. فقط میدونم سام باهات تصادف کرد و کارمون به اینجا کشید. - با سام چطور آشنا شدی؟ به حالت صورتش که دقیق و خشن به نظر میرسید، خیره شدم و ادامه دادم. - شاگردم بود تو مدرسه که کم کم بهم نزدیک شد. - چه زود منو فراموش کردی پس. - تو که زودتر فراموش کردی! من تو رو یادم بود فقط فکر کردم داری ازدواج میکنی. اَرشان روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست. برای لحظهای گمان کردم خوابش برده اما دوباره چشم باز کرد و به سقف خیره شد. احساس میکردم در ذهنش به دنبال پیدا کردن پاسخهای مختلفی است اما هرچه فکر میکند ذهنش کمتر یاری میکند. از روی تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم. حتی سعی نکرد مرا متوقف کند، هرچند که دیگر اهمیت چندانی نداشت. او فراموشم کرده بود پس چرا باید توقعی داشته باشم؟ صبح بی دلیل پرانرژی بودم . یک نوع شادی عجیبی وجودم را دربرگرفته بود هرچند که دلیلش را نمیدانستم. برای همین با نشاط سمت پذیرایی رفتم و ژویین را بیدار کردم و او بعد از کلی غلت زدن، دوباره خوابید. اَرشان که خود بیدار شده بود پس زحمت چندانی نکشیدم. بعد از اینکه صبحانهام را خوردم از خانه خارج شدم و سمت مدرسه رفتم. دوست داشتم کل انرژیم را بگذارم روی درس دادن و با دانشآموزان شاد باشم. شاید هم به خاطر مدرسه شاد بودم، یا به خاطر حضور اَرشان؟ اصلا نمیدانستم اما این شادی را دوست داشتم. خیابان شلوغ را بالاخره طی کردم و مقابل مدرسه متوقف شدم. آقای مدیر مقابل درب مدرسه گویا منتظر شخصی بود. با قدمهایی آهسته سمت آقای مدیر رفتم که مثل همیشه خوش تیپ با کت و شلوار سورمهای رنگی، نگاهم میکرد. حتی لبخندش تغییری نکرده بود. کنارش ایستادم و تمام احساس خوشم را در صدایم ریختم. - سلام آقای مدیر... منتظر شخصی هستین؟ اما برعکس من گویا مدیر تظاهر میکرد که مثل روزهای قبل بود چون فقط به یک لبخند کوتاه و سر تکان دادن، اکتفا کرد. مانند بادکنکی که بادش خوابیده، راهی کلاس شدم و کسلتر از قبل، در را باز کردم و وارد شدم. نگاهم قفل کفشهای سیاه و پاشنهدارم بود اما افکارم در هرسویی چرخ میخوردند. برگشتم و کلاس را از نظر گذراندم. همه منظم روی صندلی خود نشسته بودند و حتی جیک نمیزدند اما بی شک قبل از بلند کردن سرم، وضعیت کلاس به این شکل نبود. کیفم را روی میز گذاشتم و با خوش رویی سلامی کردم که همه همزمان پاسخم را دادند. لبخندهایی از جنس شیطنت روی لبهای برخی از بچهها نقش بسته بود و برخی دیگر با بی حوصلگی اخم کرده بودند. خب مشخص بود کلاس درس برای همه جالب نیست و تعداد زیادی فقط به لبهای تکان خورده من نگاه میکنند و لحظه شماری میکنند برای فرار از کلاس. اما نمیخواستم چنین احساسی در کلاس من داشته باشند. دستانم را پشت سرم قفل کردم و با قدمهایی محکم که صدای تلق تلوقش عجیب حالم را خوب میکرد، میان دانشآموزان حرکت میکردم. - اون روز بهتون گفتم درس جدید رو بخونید و برای خودتون معنی کنین. کی تونست مفهوم واقعی شعر رو بفهمه؟ فقط تو یک جمله بیاد توضیح بده. همه نگاهها سردرگم مشغول چرخش شد. احتمالا سخنم را فراموش کرده بودند و این دلیل بزرگی برای پررنگ شدن اخمم و از بین رفتن لبخند بود. - یادتون نبود؟ دختر لاغر اندام و قد بلندی که ته کلاس نشسته بود، بلند شد و با لبخند و البته اندکی ترس، به کلاس و من نگاهی انداخت. دست به سینه منتظر ماندم که شروع کرد به سخن گفتن. - مفهوم کلیش بیشتر شبیه این بود که خالی نفس نکش، با عشق نفس بکش، بو بکش و احساس کن. متوجه نگاه تلخ برخی دانشآموزان شدم. بی شک این تازه وارد را دوست نداشتند و در ذهن خود برای قتلعام کردنش نقشه میکشیدند، اما من چنین اجازهای نمیدهم. سمت میزم برگشتم و گفتم. - عالی بود. خب نظرتون چیه شعر رو واقعا احساس کنین؟ پسر شلختهای که معمولا کلاس را به مسخره میگرفت و جزو بی نظمترینها بود، دوباره وارد ماجرا شد. البته چندان بیراه نمیگفت. نگاه گذرایی به موهای سیاه و درهم برهمش انداختم و دوباره سر موضوع اصلی برگشتم. - مگه تو کلاسم میشه حس کرد؟ - خب دوستتون راست میگه تو کلاس نمیشه اینارو حس کرد! پس میریم حیاط. - حیاط چی داره مثلا؟ - عشق رو هرجا بخوای پیدا میکنی ولی تو طبیعت بیشتر حس میشه! حیاط شماهم باغ خوبی داره. با این سخنم دیگر نتوانست مخالفتی بکند و همه با صفی منظم راهی حیاط شدند. *** - ژویین... باز گند زدی ممنونم ازت. - خب منو ولش... چی کار بکنیم که نفهمه گند زدیم؟ - زدیم؟ واقعا زدیم؟ - زدی. - آه ژویین [/SPOILER] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین