انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 50245" data-attributes="member: 123"><p>پارت 141</p><p></p><p>زمانی که از ماشین پایین آمدیم، توانستم غولهای خاکی را ببینم. چنان باقدرت در دل آسمان آبی فرو رفته بودند که از تماشایشان هراس داشتم. واقعا انسانها چگونه میتوانستند پاهای خود را درون قفسی به نام کفش زندانی کنند؟ به پاهایم که توسط کفش زنجیر شده بودند، نگاهی انداختم و چندبار پایم را به زمین کوبیدم. اصلا نمیتوانستم طبیعت و زمین را احساس کنم. مار دستانش را باز کرده بود و عمیق نفس میکشید. اَرشان سرش را بالا برد و به کوه چشم دوخت و من، به جان بندکفشهایم افتادم. این بندهای ماری بد صفت، حاضر نبودند به هیچ وجه کفش را رها کنند و این مرا بدتر خشمگین میکرد.</p><p>ناچار با همان قفسهای سنگین که پایم را احاطه کرده بودند، پشت سر مار و اَرشان، سمت دامنه کوه حرکت کردم. چند اسب سفید و سیاه، کنار دامنه کوه ایستاده بودند و دومرد نیز، کنارشان بودند. اَرشان با ذوق سمت اسبها رفت اما مار فس فس کنان خود را پشت سر اَرشان میکشید. در همین نگاه اول اصلا از این دو اسب خوشم نیامده بود. اسب سیاه جوری باغرور نگاه میکرد گویی تک بود و همتایی نداشت. اسب زیادی سیاه به نظر میرسید و موهای بلند و سیاه رنگش، از کنار شانه سمت چپش آویزان شده بود. به چشمان کشیده و قهوهای رنگش نگاهی انداختم که صدایش طنین انداز گوشم شد.</p><p>- این مردک نکنه فکر کرده میتونه سوارم بشه؟</p><p>به قد و قامت بلندش خیره شدم و درحالی که سیبیلم را بالا میدادم، گفتم.</p><p>- زیادی مغرور شدی زغال.</p><p>اسب سیاه نگاهش را به پایین دوخت و گفت.</p><p>- تو به من گفتی زغال؟ چطور جرئت میکنی گربه؟</p><p>- اسمم ژویینه... خب هرکس لقبی داره و شما شدی زغال.</p><p>به اسب سفید کناریش که گویی رنگش پریده بود، چشم دوختم. رنگش سفید و شفاف نبود، یک حالتی مثل رنگ پریدگی داشت و شاید هم به رنگ شیر بود. موهایش بافته شده بود و درهم برهم به شانهاش افتاده بود. این اسب حداقل بوی غرور و خودپسندی نمیداد و ساده و آرام به نظر میرسید.</p><p>- اسم شما چیه بانوی سفید؟</p><p>اسب سفید نگاهش را به پایین دوخت و گفت.</p><p>- مارا هستم.</p><p>- خوشبخت شدم منم شاهزاده ژویینم.</p><p>- اوه شما شاهزادهای؟</p><p>- معلوم نیست؟</p><p>اسب سیاه رنگ با پایش خاکها را به پرواز در آورد و سمت من پرتاب کرد.</p><p>- از زن من فاصله بگیر.</p><p>- چی؟ این ملکه سفید زن توئه ؟ واقعا به چیه این زغال رفتی؟</p><p>مارا سکوت کرد و باز آرام گوشهای باقی ماند. چقدر آرام بود، و چقدر این اسب سیاه رنگ روی مخ من بازی میکرد.اَرشان تناب دور گردن زغال را کشید و سوارش شد. میدانید کجای داستان جالب است؟ آنجایی که زغال خیلی رام اَرشان را به هرجا که میخواست میبرد. چه شد آن همه غرور و خودبزرگ بینی؟ مار با تردید به اسب سفید نزدیک شد و دستش را لابهلای موهای اسب کشید و سپس سوار شد. اما گویی بسیار ناآرام و ترسیده بود. سیبیلهایم را چرخی دادم و گفتم.</p><p> -خجالت بکش یک اسب سواریم بلند نیستی بیا پایین مهارتهای چندگانه ژویین رو نشونت بدم.</p><p>مار پوزخندی زد اما به گمانم فراموش کرده بود من بسیار تیزبینم. از عمد به پای ملکه سفید چنگی زدم که باعث وحشی شدنش شد. درحالی که اسب به بالا و پایین میپرید مار به گردن اسب چسبیده بود و از ترس فریاد میکشید.</p><p>***</p><p>با ترس به اسب چسبیده بودم و با خشم به ژویین نگاه میکردم. این گربه واقعا یک دیوانه کامل بود! دستم را نوازشگر روی اسب میکشیدم اما انگار نه انگار، واقعا باید به خاطر یک چنگ انقدر دیوانه بازی در بیاورد؟ انقدر نازکنارنجی ندیده بودم. صاف ایستادم و خواستم آرامش کنم اما با پرشی که کرد، از روی اسب به بالا پرواز کردم و روی زمین افتادم. اَرشان با سرعت از اسب پایین پرید و به سمتم دوید. دستم را روی خاک کشیدم و خود را بلند کردم. ژویین با بی خیالترین حالتی که تا به حال از او سراغ داشتم، به من خیره نگاه میکرد. اَرشان نگاهی به من، سپس به ژویین انداخت .</p><p>- شما دوتا کی میخواین بزرگ بشین؟ با دوتا بی عقل اومدم کوه.</p><p>سریع گرد و خاک لباسم را پاک کردم و با خشم رو به اَرشان، گفتم.</p><p>- واقعا؟ الان من مقصرم؟</p><p>اَرشان بی توجه به من راهی کوه شد و من نیز بی توجه به ژویین حرکت کردم. گویی هرچه بالاتر میرفتیم به خورشید بیشتر نزدیک میشدیم و خورشید با بی رحمی تمام، قصد داشت لباسهایمان را نیز پاره کند و وجودمان را به آتش بکشد. دستی به پیشانیم کشیدم و کمی بالاتر روی سنگی بزرگ نشستم. اَرشان همچنان بالا میرفت و خستگی برایش معنایی نداشت اما من قصد داشتم اندکی استراحت کنم. ژویین بالاتر آمد و با نگاهی به من، چنگالش را به رخم کشید و دوباره به راهش ادامه داد. دامنه کوه سرسبز بود و سنگهای ریز و درشت به کوه، جلوه خاصی داده بود. نمیدانم چرا وقتی پایین هستم نمیتوانم این همه زیبایی را خوب درک کنم و بفهمم، فقط یک جلوه محوی را تماشا میکنم اما از این بالا، همه چیز بهتر دیده میشود. البته شاید اگر بالاتر بروم پایین نیز محو شود. دوباره بلند شدم و تصمیم گرفتم از آن دو کوهنورد زرنگ، عقب نیفتم. چوب کلفتی از روی زمین برداشتم و با تکیه بر چوب، از کوه بالا رفتم. زمانی که پیش ژویین و اَرشان رسیدم، مانند آنها توقف کردم. اَرشان گفت.</p><p>- میبینین؟ چقدر زیباست.</p><p>- آره .</p><p>- از ارتفاع پایین نمیشه چیزایی که بالاست رو دقیق دید، و از بالاترین نقطه هم نمیشه پایین رو خیلی کامل و واضح دید. به نظرتون پس چه زمانی میتونیم همه جارو واضح ببینیم؟</p><p>ژویین روی زمین افتاد و سرش را خم کرد و درحالی که پایین را تماشا میکرد، گفت.</p><p>- برای بهتر دیدن و درک کردن جایی، باید بری اونجا. راهش همینه. نباید انتظار داشته باشی با دور شدن از چیزی خیلی خوب و دقیق اونو درک کنی و ببینی. این بالا پایین فراموش میشه اَرشان، واون پایین... بالا فراموش میشه. پس تنها زمانی میتونی جایی رو دقیق درک کنی که اونجا قرار بگیری. فقط هرجا که هستی اونجا نباید فراموش بشه و گاهی باید بهش سر بزنی.</p><p>کنار ژویین دراز کشیدم و درحالی که ابرهای سفید را تماشا میکردم، دستم را روی موهایش به حرکت در آوردم.</p><p>- چطور انقدر بلدی ژویین؟</p><p>- از خود آدما یادگرفتم ... فقط من از چیزایی که یادگرفتم استفاده میکنم ولی آدما یک جایی از ذهنشون ذخیره میکنن و بعد فراموش میشه.</p><p>اَرشان چوبی بلند و کلفت را کشان کشان سمتمان آورد و با لبخند ژکوندی برایمان ابرو بالا انداخت. تنه درخت را مقابلمان گذاشت و به پایین چشم دوخت. برای لحظهای به آن موهای خوشحالتش که روی گونه سمت چپش ریخته بودند، خیره شدم اما با صدایش، تلنگری به افکارم وارد شد.</p><p>- فیلسوفای عزیز... سوار شین.</p><p>چشمانم گرد شدند و با دقت نگاهی به تنه و اَرشان دوختم.</p><p>- چی؟</p><p>- سوار شین ... نکنه میخواین بقیه راهو پیاده بریم تا پایین؟</p><p>ژویین با ذوق روی تنه پرید و به کنارش اشاره کرد.</p><p>- بیا ترسو .</p><p>باور کنید اگر ترسوی آخر جملهاش را نمیگفت واقعا مانند ترسوها پیاده راهی میشدم. از روی زمین بلند شدم و کنار ژویین جای گرفتم . اَرشان نیز مقابلمان نشست و با تکان دادن تنه، هرسه، از دامنه کوه سر خوردیم.</p><p>***</p><p>این روزها هیچ خبری از مارالیا نداشتم و نمیخواستم داشته باشم. از خبرهایی که قرار بود به گوشم برسد ، میترسیدم. قرار نبود دست روی دست بگذارم و زندگی شیرین مارالیا را بدون خودم، تماشا کنم. دقیقا برای همین نقشهای داشتم که از فکر کردن به آن، تمام سلولهای تنم یخ میبستند و احساس میکردم محیط اطرافم یخبدانی بیش نیست. این سرمای ترسناک البته برای من لذت بخش بود چون شاید بعد سرما گرمای وصف نشدنی را به دست میآوردم. هرچه سر و ته نقشه را میخواندم به وحشتناک بودنش بیشتر پی میبردم اما با این حال اصلا منصرف نمیشدم. میدانستم نباید هیچ کس از نقشه باخبر میشد حداقل تا زمانی که واقعا رخ بدهد.</p><p>از روی تخت بلند شدم و سمت کشو رفتم و به تفنگ سیاه و کوچکی که درون کشو نگاهم میکرد، لبخندی زدم. اما شک دارم شبیه یک لبخند عاقلانه شده باشد بیشتر شبیه خندههای شیطانی بود. با دستم آرام تفنگ را لمس کردم و دوباره کشو را بستم و قفلش کردم.</p><p>***</p><p>- اَرشان توی مریض باعث شدی ما گیر بیفتیم.</p><p>- از پرواز لذت ببر.</p><p>آنقدر از ترس فریاد کشیده بودم که دیگر گلویی برایم باقی نمانده بود. ژویین تمام موهایش سیخ شده بود و تکه سنگی به نظر میرسید که آماده شکستن باشد. اَرشان مانند دیوانهها شادی میکرد اما من میترسیدم به درختی سنگی، یا هرچیز دیگری برخورد کنیم و بمیریم. دستانم را از لبه چوب گرفته بودم و دندانهایم را با تمام قدرت درهم قفل کرده بودم. دوباره چوب به پرواز در آمد و نفس من در سنیهام حبس شد. این کوه چرا تمام نمیشد؟ بلاخره آخرین فریادم برابر شد با سقوط تنه روی سنگ و شکستن تنه درخت. درحالی که در آسمان به پرواز در آمده بودم، با چانه روی زمین افتادم. چشمانم از درد بسته شده بود و دقیق احساس میکردم چانهام شکسته باشد. ژویین درحالی که به چپ و راست تاب میخورد، خود را سمت ماشین کشید و دوباره روی زمین افتاد.</p><p>گونهام را روی خاک گذاشتم و چشمانم را بستم اما با برخورد لگدی به پهلویم، سریع چشمانم باز شد.</p><p>- پاشو ترسو.</p><p>- ترسو؟ اَرشان متوجه شدی که تنه درخت شکستو ما متلاشی شدیم؟</p><p>- تو که زندهای هنوز</p><p>- ای کاش میمردم.</p><p>چشمانم را با درد بستم و از روی زمین بلند شدم. با همان لباس خاکی و چروک سوار ماشین شدم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم. اَرشان سرحال مشغول به رانندگی شد و روی فرمان ضرب گرفت. باید با دکترش سخن میگفتم و متوجه میشدم اَرشان فقط حافظهاش را از دست داده یا دیوانه شده بود؟ دیگر زبانم از بیان دیوانهبازیهای اَرشان خسته شده بود.</p><p>آن روز وحشتناک بلاخره سپری شد و توانستیم به خانه برسیم و حداقل شبمان را خوب بگذرانیم. ژویین خسته روی مبل دراز کشیده بود و اَرشان به تابلویی که روی دیوار آویزان شده بود، نگاه میکرد. نزدیکتر رفتم و چشم به تابلو دوختم. بی شک اَرشان این مکان را فراموش کرده بود. این عکس از همان درخت جادوییای بود که ما همیشه آنجا میرفتیم و کلی خاطره در آنجا داشتیم. لبخند تلخی زدم و خواستم سمت اتاق بروم که صدایش مرا متوقف کرد.</p><p>- این مکان چرا برام آشناست؟</p><p>- چون آشناست.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 50245, member: 123"] پارت 141 زمانی که از ماشین پایین آمدیم، توانستم غولهای خاکی را ببینم. چنان باقدرت در دل آسمان آبی فرو رفته بودند که از تماشایشان هراس داشتم. واقعا انسانها چگونه میتوانستند پاهای خود را درون قفسی به نام کفش زندانی کنند؟ به پاهایم که توسط کفش زنجیر شده بودند، نگاهی انداختم و چندبار پایم را به زمین کوبیدم. اصلا نمیتوانستم طبیعت و زمین را احساس کنم. مار دستانش را باز کرده بود و عمیق نفس میکشید. اَرشان سرش را بالا برد و به کوه چشم دوخت و من، به جان بندکفشهایم افتادم. این بندهای ماری بد صفت، حاضر نبودند به هیچ وجه کفش را رها کنند و این مرا بدتر خشمگین میکرد. ناچار با همان قفسهای سنگین که پایم را احاطه کرده بودند، پشت سر مار و اَرشان، سمت دامنه کوه حرکت کردم. چند اسب سفید و سیاه، کنار دامنه کوه ایستاده بودند و دومرد نیز، کنارشان بودند. اَرشان با ذوق سمت اسبها رفت اما مار فس فس کنان خود را پشت سر اَرشان میکشید. در همین نگاه اول اصلا از این دو اسب خوشم نیامده بود. اسب سیاه جوری باغرور نگاه میکرد گویی تک بود و همتایی نداشت. اسب زیادی سیاه به نظر میرسید و موهای بلند و سیاه رنگش، از کنار شانه سمت چپش آویزان شده بود. به چشمان کشیده و قهوهای رنگش نگاهی انداختم که صدایش طنین انداز گوشم شد. - این مردک نکنه فکر کرده میتونه سوارم بشه؟ به قد و قامت بلندش خیره شدم و درحالی که سیبیلم را بالا میدادم، گفتم. - زیادی مغرور شدی زغال. اسب سیاه نگاهش را به پایین دوخت و گفت. - تو به من گفتی زغال؟ چطور جرئت میکنی گربه؟ - اسمم ژویینه... خب هرکس لقبی داره و شما شدی زغال. به اسب سفید کناریش که گویی رنگش پریده بود، چشم دوختم. رنگش سفید و شفاف نبود، یک حالتی مثل رنگ پریدگی داشت و شاید هم به رنگ شیر بود. موهایش بافته شده بود و درهم برهم به شانهاش افتاده بود. این اسب حداقل بوی غرور و خودپسندی نمیداد و ساده و آرام به نظر میرسید. - اسم شما چیه بانوی سفید؟ اسب سفید نگاهش را به پایین دوخت و گفت. - مارا هستم. - خوشبخت شدم منم شاهزاده ژویینم. - اوه شما شاهزادهای؟ - معلوم نیست؟ اسب سیاه رنگ با پایش خاکها را به پرواز در آورد و سمت من پرتاب کرد. - از زن من فاصله بگیر. - چی؟ این ملکه سفید زن توئه ؟ واقعا به چیه این زغال رفتی؟ مارا سکوت کرد و باز آرام گوشهای باقی ماند. چقدر آرام بود، و چقدر این اسب سیاه رنگ روی مخ من بازی میکرد.اَرشان تناب دور گردن زغال را کشید و سوارش شد. میدانید کجای داستان جالب است؟ آنجایی که زغال خیلی رام اَرشان را به هرجا که میخواست میبرد. چه شد آن همه غرور و خودبزرگ بینی؟ مار با تردید به اسب سفید نزدیک شد و دستش را لابهلای موهای اسب کشید و سپس سوار شد. اما گویی بسیار ناآرام و ترسیده بود. سیبیلهایم را چرخی دادم و گفتم. -خجالت بکش یک اسب سواریم بلند نیستی بیا پایین مهارتهای چندگانه ژویین رو نشونت بدم. مار پوزخندی زد اما به گمانم فراموش کرده بود من بسیار تیزبینم. از عمد به پای ملکه سفید چنگی زدم که باعث وحشی شدنش شد. درحالی که اسب به بالا و پایین میپرید مار به گردن اسب چسبیده بود و از ترس فریاد میکشید. *** با ترس به اسب چسبیده بودم و با خشم به ژویین نگاه میکردم. این گربه واقعا یک دیوانه کامل بود! دستم را نوازشگر روی اسب میکشیدم اما انگار نه انگار، واقعا باید به خاطر یک چنگ انقدر دیوانه بازی در بیاورد؟ انقدر نازکنارنجی ندیده بودم. صاف ایستادم و خواستم آرامش کنم اما با پرشی که کرد، از روی اسب به بالا پرواز کردم و روی زمین افتادم. اَرشان با سرعت از اسب پایین پرید و به سمتم دوید. دستم را روی خاک کشیدم و خود را بلند کردم. ژویین با بی خیالترین حالتی که تا به حال از او سراغ داشتم، به من خیره نگاه میکرد. اَرشان نگاهی به من، سپس به ژویین انداخت . - شما دوتا کی میخواین بزرگ بشین؟ با دوتا بی عقل اومدم کوه. سریع گرد و خاک لباسم را پاک کردم و با خشم رو به اَرشان، گفتم. - واقعا؟ الان من مقصرم؟ اَرشان بی توجه به من راهی کوه شد و من نیز بی توجه به ژویین حرکت کردم. گویی هرچه بالاتر میرفتیم به خورشید بیشتر نزدیک میشدیم و خورشید با بی رحمی تمام، قصد داشت لباسهایمان را نیز پاره کند و وجودمان را به آتش بکشد. دستی به پیشانیم کشیدم و کمی بالاتر روی سنگی بزرگ نشستم. اَرشان همچنان بالا میرفت و خستگی برایش معنایی نداشت اما من قصد داشتم اندکی استراحت کنم. ژویین بالاتر آمد و با نگاهی به من، چنگالش را به رخم کشید و دوباره به راهش ادامه داد. دامنه کوه سرسبز بود و سنگهای ریز و درشت به کوه، جلوه خاصی داده بود. نمیدانم چرا وقتی پایین هستم نمیتوانم این همه زیبایی را خوب درک کنم و بفهمم، فقط یک جلوه محوی را تماشا میکنم اما از این بالا، همه چیز بهتر دیده میشود. البته شاید اگر بالاتر بروم پایین نیز محو شود. دوباره بلند شدم و تصمیم گرفتم از آن دو کوهنورد زرنگ، عقب نیفتم. چوب کلفتی از روی زمین برداشتم و با تکیه بر چوب، از کوه بالا رفتم. زمانی که پیش ژویین و اَرشان رسیدم، مانند آنها توقف کردم. اَرشان گفت. - میبینین؟ چقدر زیباست. - آره . - از ارتفاع پایین نمیشه چیزایی که بالاست رو دقیق دید، و از بالاترین نقطه هم نمیشه پایین رو خیلی کامل و واضح دید. به نظرتون پس چه زمانی میتونیم همه جارو واضح ببینیم؟ ژویین روی زمین افتاد و سرش را خم کرد و درحالی که پایین را تماشا میکرد، گفت. - برای بهتر دیدن و درک کردن جایی، باید بری اونجا. راهش همینه. نباید انتظار داشته باشی با دور شدن از چیزی خیلی خوب و دقیق اونو درک کنی و ببینی. این بالا پایین فراموش میشه اَرشان، واون پایین... بالا فراموش میشه. پس تنها زمانی میتونی جایی رو دقیق درک کنی که اونجا قرار بگیری. فقط هرجا که هستی اونجا نباید فراموش بشه و گاهی باید بهش سر بزنی. کنار ژویین دراز کشیدم و درحالی که ابرهای سفید را تماشا میکردم، دستم را روی موهایش به حرکت در آوردم. - چطور انقدر بلدی ژویین؟ - از خود آدما یادگرفتم ... فقط من از چیزایی که یادگرفتم استفاده میکنم ولی آدما یک جایی از ذهنشون ذخیره میکنن و بعد فراموش میشه. اَرشان چوبی بلند و کلفت را کشان کشان سمتمان آورد و با لبخند ژکوندی برایمان ابرو بالا انداخت. تنه درخت را مقابلمان گذاشت و به پایین چشم دوخت. برای لحظهای به آن موهای خوشحالتش که روی گونه سمت چپش ریخته بودند، خیره شدم اما با صدایش، تلنگری به افکارم وارد شد. - فیلسوفای عزیز... سوار شین. چشمانم گرد شدند و با دقت نگاهی به تنه و اَرشان دوختم. - چی؟ - سوار شین ... نکنه میخواین بقیه راهو پیاده بریم تا پایین؟ ژویین با ذوق روی تنه پرید و به کنارش اشاره کرد. - بیا ترسو . باور کنید اگر ترسوی آخر جملهاش را نمیگفت واقعا مانند ترسوها پیاده راهی میشدم. از روی زمین بلند شدم و کنار ژویین جای گرفتم . اَرشان نیز مقابلمان نشست و با تکان دادن تنه، هرسه، از دامنه کوه سر خوردیم. *** این روزها هیچ خبری از مارالیا نداشتم و نمیخواستم داشته باشم. از خبرهایی که قرار بود به گوشم برسد ، میترسیدم. قرار نبود دست روی دست بگذارم و زندگی شیرین مارالیا را بدون خودم، تماشا کنم. دقیقا برای همین نقشهای داشتم که از فکر کردن به آن، تمام سلولهای تنم یخ میبستند و احساس میکردم محیط اطرافم یخبدانی بیش نیست. این سرمای ترسناک البته برای من لذت بخش بود چون شاید بعد سرما گرمای وصف نشدنی را به دست میآوردم. هرچه سر و ته نقشه را میخواندم به وحشتناک بودنش بیشتر پی میبردم اما با این حال اصلا منصرف نمیشدم. میدانستم نباید هیچ کس از نقشه باخبر میشد حداقل تا زمانی که واقعا رخ بدهد. از روی تخت بلند شدم و سمت کشو رفتم و به تفنگ سیاه و کوچکی که درون کشو نگاهم میکرد، لبخندی زدم. اما شک دارم شبیه یک لبخند عاقلانه شده باشد بیشتر شبیه خندههای شیطانی بود. با دستم آرام تفنگ را لمس کردم و دوباره کشو را بستم و قفلش کردم. *** - اَرشان توی مریض باعث شدی ما گیر بیفتیم. - از پرواز لذت ببر. آنقدر از ترس فریاد کشیده بودم که دیگر گلویی برایم باقی نمانده بود. ژویین تمام موهایش سیخ شده بود و تکه سنگی به نظر میرسید که آماده شکستن باشد. اَرشان مانند دیوانهها شادی میکرد اما من میترسیدم به درختی سنگی، یا هرچیز دیگری برخورد کنیم و بمیریم. دستانم را از لبه چوب گرفته بودم و دندانهایم را با تمام قدرت درهم قفل کرده بودم. دوباره چوب به پرواز در آمد و نفس من در سنیهام حبس شد. این کوه چرا تمام نمیشد؟ بلاخره آخرین فریادم برابر شد با سقوط تنه روی سنگ و شکستن تنه درخت. درحالی که در آسمان به پرواز در آمده بودم، با چانه روی زمین افتادم. چشمانم از درد بسته شده بود و دقیق احساس میکردم چانهام شکسته باشد. ژویین درحالی که به چپ و راست تاب میخورد، خود را سمت ماشین کشید و دوباره روی زمین افتاد. گونهام را روی خاک گذاشتم و چشمانم را بستم اما با برخورد لگدی به پهلویم، سریع چشمانم باز شد. - پاشو ترسو. - ترسو؟ اَرشان متوجه شدی که تنه درخت شکستو ما متلاشی شدیم؟ - تو که زندهای هنوز - ای کاش میمردم. چشمانم را با درد بستم و از روی زمین بلند شدم. با همان لباس خاکی و چروک سوار ماشین شدم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم. اَرشان سرحال مشغول به رانندگی شد و روی فرمان ضرب گرفت. باید با دکترش سخن میگفتم و متوجه میشدم اَرشان فقط حافظهاش را از دست داده یا دیوانه شده بود؟ دیگر زبانم از بیان دیوانهبازیهای اَرشان خسته شده بود. آن روز وحشتناک بلاخره سپری شد و توانستیم به خانه برسیم و حداقل شبمان را خوب بگذرانیم. ژویین خسته روی مبل دراز کشیده بود و اَرشان به تابلویی که روی دیوار آویزان شده بود، نگاه میکرد. نزدیکتر رفتم و چشم به تابلو دوختم. بی شک اَرشان این مکان را فراموش کرده بود. این عکس از همان درخت جادوییای بود که ما همیشه آنجا میرفتیم و کلی خاطره در آنجا داشتیم. لبخند تلخی زدم و خواستم سمت اتاق بروم که صدایش مرا متوقف کرد. - این مکان چرا برام آشناست؟ - چون آشناست. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین