انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 48573" data-attributes="member: 123"><p>[SPOILER="پارت 138 ژویین گربه خاص"]</p><p>پارت 138</p><p></p><p></p><p></p><p>خب چه باورتان بشود و چه نه، اتاق اَرشان را نابود کرده بودم. خانواده ماری به گمانم دوساعت قرار بود اَرشان را در شهر بگردانند کلا ساعتش را نتوانستم خوب بفهمم، اما چون خسته بودم در خانه تنها ماندم و وقتی حوصلهام سر رفت تصمیم گرفتم با خانه بازی کنم ولی بازی خوبی نشد. بالای کمد پریدم و یکی یکی لباسها را بررسی کردم اما نمیدانم چه شد و پایم به کجا گیر کرد که کمد با آن عظمت روی تخت افتاد. فنرهای تخت بیرون زد و زمین پر شد از پرهای سفید که داشتند دهن کجی میکردند. بعد هم با ترس سمت میز پریدم و به آیینه خوردم و در نتیجه آیینه روی سرم خورد شد و بعد هم خونین کف اتاق افتادم. اما همهاش فقط کمی نگاه کردن و بررسی اتاق بود، اصلا نفهمیدم برای چه اتاق این شکلی شد؟ درکل من الان سعی داشتم خودم را از زیر شیشهها نجات دهم و سمت پنجره بروم و پرت شوم مقابل ماشین و تصادف کنم و بعد فراموشی بگیرم، چون اگر فراموشی نمیگرفتم هیچ گونه نمیتوانستم از دست عذاب وجدان نابود کردن اتاق، خلاص شوم. با تمام سعی و تلاش دویدم اما نه سمت پنجره، خب از جانم سیر نشده بودم ، پس سمت پذیرایی دویدم و زیر مبل قایم شدم.</p><p></p><p>صدای چرخیدن کلید درون قفل در، توجهم را جلب کرد و من همچنان زیر مبل باقی ماندم. مارالیا همراه با اَرشان وارد خانه شد و گویی کس دیگری جز آنها در راهرو نبود. مارالیا سمت اتاق اَرشان رفت و فریادی کشید که باعث شد اَرشان نیز به آن سمت بدود و همزمان یک نام را صدا زدند.</p><p></p><p>- ژویین!</p><p></p><p>و من همچنان زیر مبل مخفی ماندم چون میدانستم اگر بیرون بیایم یک لقمه چپ میشوم و آنها مرا خام خام میخورند و املت ژویین را درست میکنند.</p><p> صدای پاهای تندشان باعث شد قلب هراسانم بیشتر بلرزد، احساس کردم قلبم از طریق دمم سر خورد و روی زمین افتاد، باور نمیکنید؟ خب نکنید آدم نباید هر دروغی را باور کند. اَرشان و مارالیا مدام نامم را صدا میزدند و به دنبالم بودند اما همه اینها مشتی تلاش بیهوده بود چون من در مسابقه قایم شو ، از همه بیشتر مخفی ماندم و در آخر چون گرسنه بودم خودم را نشان دادم. الان هم چنان بود . اینکه انقدر ژویین ژویین میکردند به من اقتدار میبخشید مانند آن بازیکن معروفی شده بودم که همه بلند نامش را صدا میزدند، البته لحن خشمگین را نادیده بگیریم بهتر است. اَرشان مقابل مبل ایستاد و با صدای بلندی مرا تهدید کرد که اگر پیدایم کند مرا دست سگ میدهد، جدیدا از وقتی فراموشی گرفته بی رحم نیز شده است. اصلا مرا چه به سگ؟ سگ را چه به من؟ سگ گم شود خودش را بخورد مگر من غذائم؟</p><p>در طول عمرم حتی یک بار هم موجود زنده نخوردهام، جز دو سه باری که یک موش خوردم آن هم فقط چون پریسیما یعنی همان زنبور مجبورم کرد، به من چه که انسانها از موش میترسند؟ اما خب خوش مزه بود.</p><p>ماری خم شد و یکی یکی زیر مبلها را دید اما به مبل من نرسیده بود که زنگ در خورد و هردو با وحشت سمت در رفتند. اَرشان مدام با خود تکرار میکرد که بدبخت شده است و اگر خانواده ماری اتاق را ببینند بی شک او را در خیابان پرت خواهند کرد و ماری نیز این پا و اون پا میکرد تا یک نقشهای به سرش برسد اما درنتیجه در را باز کردند. مادر ماری نایلونها را با خود آورد و روی میز گذاشت و رژین نیز همراهش وارد شد و به اَرشان سلام گرم و صمیمیای داد. بلاخره از لانهام بیرون آمدم و روی مبل نشستم. ماری و اَرشان جوری نگاهم میکردند که گویی با خود میگویند، میخورمت ژویین... به وقتش فقط منتظر باش. یعنی اول مرا میپزند و میخورند یا خام خام میخورند؟ اصلا در دهانشان جا میشوم؟ خب وقتی گاوی با آن ابهت در دهانشان جا میشود من نشوم؟</p><p></p><p>رژین بلند شد و سمت راهرو رفت که اَرشان برای مارالیا چشم و ابرو بالا داد و ماری سریع جلوی رژین را گرفت و با سوالهای چرت او را درگیر کرد. اما تا کی میخواستند خرابکاریشان را مخفی کنند؟ خب معلوم است که میگویم خرابکاری آنها، مگر من چه کردم؟ فقط لباسها را دیدم، خب باشد کمد با من لج بود و روی زمین افتاد، تخت هم نازک نارنجی بود و شکست، خب آیینه هم زیادی شلوغش کرده بود فقط یک طعنه ساده زدم. اصلا وسایل انسانها مانند خودشان لوس بودند. اَرشان درحالی که پوست لبش را میکند، سخنان مادر ماری را تایید میکرد و اصلا نمیدانست او چه میگوید. باید جیم میشدم، قدیمها نمیدانستم جیم چیست اما از وقتی در گروه گربهها بودم فهمیدم به معنای فرار کردن است، این نیز یکی از زبانهای لات و لوت محله ما بود. من نیز عضو لاتهای قدیم بودم. زمانی که مادر مارالیا سمت آشپزخانه رفت ، اَرشان به سویم هجوم آورد و مرا میان دستانش گرفت. دهانش را باز کرد ، و من مطمئن شدم میخواهد مرا بخورد، عاقلانه نبود اما تنها چیزی که از دهان بازش به ذهنم رسید همین بود، و عقل درستیم نداشت که امیدوار باشم مرا نخواهد خورد.</p><p></p><p>- ژویین چطوری در عرض نیم ساعت اون بلارو سر اتاق آوردی؟</p><p></p><p>- نیم ساعت بود؟</p><p></p><p>- چطوری اخه؟</p><p></p><p>- لوس بودنه وسایل به من مربوطه؟</p><p></p><p>- شوخی میکنی؟</p><p></p><p>- شما شوخی میکنی؟ دستتو از یقه لباسم بکش</p><p></p><p>- تو که لباس نداری.</p><p></p><p>- خب پس از یقه گلوم بکش، هی با من شاخ به شاخ نشوها من گنده لاتم.</p><p></p><p>- وای خدایا.</p><p></p><p>اَرشان مرا روی مبل انداخت و دستی به موهایش کشید و سپس با خشم سمت اتاق رفت. به نظرم میخواست کارهای فنی و کارشناسی انجام بدهد و اتاق را درست کند اما نمیتوانست. میدانید مخفی کاری اصلا رفتار خوبی نیست، نمیدانم این انسانها چرا همه چیز را مخفی میکردند؟ خوب بروید اعتراف کنید اتاق را خراب کردهاید و بعد فوق فوقش از خانه پرت میشدید بیرون... غیر این است؟ ولی نه فکر کنم میزان دیوانگی من بیشتر از اَرشان شده... خب میدانم اتاق را به گند کشیدهام، معذرت خواهی نکردهام، لجباز و بی ادب و یک دنده بودم، همه چیز را میدانم اما... کاری از دستم برنمیآید با این حال باز میگویم مقصر وسایل بودند نه من.</p><p></p><p>***</p><p></p><p>با سرعت سمت اَرشان دویدم و وارد اتاق شدم. اتاق نبود، میدان جنگ بود. یک گربه کوچک با نیم کیلو وزن چگونه توانست چنین اتاقی بسازد؟ و اصلا چه توضیحی برای این کارش داشت؟ باورم نمیشد که باید تمام وقت با ارزشم را صرف درست کردن اتاق بکنم. آه ژویین تو دیگر چه موجودی بودی که نازل شدی؟ از کدام سیاره آمدهای واقعا؟ من خود به اندازه کافی درگیر موضوع سام و اَرشان شده بودم دیگر این بدبختی را نمیخواستم.</p><p>اَرشان در را قفل کرد تا با خیال راحت کارمان را بکنیم. اول با کمک اَرشان کمد را برگردانیم سر جایش، سپس من مثل بدبختها خم شدم پرهای ریز و درشت را یکی یکی درون نایلون ریختم. اَرشان فنر بیرون زده تخت را مثلا درست کرد و رویش را پوشاند، کارش مثل کار بچهای بود که کیکی خورده باشد و روی زمین ریخته باشد بعد برای تمیز کردن خانه، کیک را زیر مبل مخفی کرده باشد. دستی به کمر شکستهام کشیدم و بلاخره بلند شدم . اَرشان شیشههای شکسته را جمع کرد و قاب شیشه را روی میز گذاشت. اوضاع را ظاهرا بهتر کرده بودیم اما بی شک اَرشان نمیتوانست روی تخت شکسته بنشیند و در اتاقی بماند که شیشههای ریز و درشت در اطرافش مخفی شده بود. خب ما کاملا تمیزکاری نکردیم فقط خراب کاری را ماست مالی دادیم. حال تکلیف چه بود؟ اَرشان نفس عمیقی کشید و خواست روی تخت بنشیند که <span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">دستش را کشیدم</span> و گفتم.</p><p></p><p>- یادت رفته تخت شکسته؟</p><p></p><p>- آها... والا انقدر خوب درستش کردیم فکر کردم سالمه.</p><p></p><p>- خب دیگه بزن بریم تا کسی شک نکرده.</p><p></p><p>- یک جور میترسیم انگار ما اتاقو به آتیش کشیدیم.</p><p></p><p>- خب کی باور میکنه گربه نیم کیلویی این بلارو سرمون آورده باشه؟</p><p></p><p>اَرشان تک خندهای کرد که باعث شد من نیز لبخند بزنم. با اینکه بسیار سختی کشیدم برای جمع کردن پرهای رو مخ و فراری، اما کنار او بودن را دوست داشتم. البته برخی پرها نیز با سماجت به فرش چسبیده بودند و کنده نمیشدند. خلاصه الان تنها ماموریت سالم بیرون بردن نایلون از اتاق، بدون دیده شدن بود. اَرشان در را باز کرد و هردو از اتاق خارج شدیم، با احتیاط نایلون را پشت سرمان مخفی کردیم و سمت کوچه دویدم و بلاخره آنها را توی سطل آشغال پرت کردیم. اَرشان دستش را جلویم دراز کرد و گفت.</p><p></p><p>- هم تیمی خوبی شدیم... بزن قدش.</p><p></p><p>- آها آره.</p><p></p><p><span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">دستم را محکم در دست اَرشان کوبیدم</span> که لبخندش ماسید. به نظرم زیادی محکم زده بودم . هردو وارد خانه شدیم . همه خانواده دور هم جمع شده بودند و گویی همه خوشحال بودند به جز محمد. باید او را با خود سمتی میبردم و مینشستیم و سخن میگفتیم. <span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">دست محمد را کشیدم</span> و او را با خود به اتاق بردم. محمد چشمان سیاهش را به زمین دوخت و دستی در موهایش کشید ، مطمئن بودم که نمیخواست با من سخن بگوید. <span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">دستم را روی شانهاش گذاشتم</span> و گفتم.</p><p></p><p>- از چی ناراحتی؟</p><p></p><p>- حوصله حرف زدن ندارم.</p><p></p><p>- محمد</p><p></p><p>- من داداشت بودم یا نه؟ چرا هیچی بهم نگفتی و همه چیزو مخفی کردی؟ الان واقعا میخوای چی کار کنی؟ سام یا اَرشان؟</p><p></p><p>- هنوزم عاشق اَرشانم اما... ته نامردیه سامو ول کنم.</p><p></p><p>- خب؟</p><p></p><p>- همین دیگه... همینو میدونم. دو راه هست، یکی اینکه کمک کنم حافظه اَرشان برگرده و عاشقم بشه... و کنار اونی باشم که شش ساله منتظرشم... دومی اینکه فراموشش کنم و دل سام رو نشکنم و برم سمتش.</p><p></p><p>- کدوم راه؟</p><p></p><p>- به نظرت میدونم؟ اولی باعث شادیم میشه و به خاطر خودمه، دومی باعث شادی سامه میشه و به خاطر اونه.</p><p></p><p><span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">محمد محکم مرا در آغوشت گرفت و موهایم را نوازش داد</span>. دستانم را دورش حلقه کردم و <span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">آغوش برادرانهاش</span> را با تمام وجود خریدم. من به این آغوش نیاز داشتم. هردو باهم وارد پذیرایی شدیم و محمد با دلگرمی تماشایم کرد. روی مبل کنار پدرم نشستم و او دستش را بلند کرد و مرا سمت خود کشید. ژویین به سرعت دوید و در آغوش رژین جای گرفت، خوب میدانست چگونه از دست ما فرار کند. <span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">سرم را روی شانه پدر گذاشتم</span> و درهمان حالت اعضا را از نظر گذراندم. اَرشان با لبخند و البته کمی اضطراب با محمد سخن میگفت و محمد بسیار مهربان و سرحالتر اَرشان را برای بازی شطرنج ترغیب میکرد. مادر چایها را روی میز گذاشت و روی مبل نشست و او نیز مشغول بگو و بخند با اَرشان شد. تنها عضو ساکت رژین و من بودیم. پدر دستش را بلند کرد و مرا از خود جدا کرد و گفت.</p><p></p><p>- دخترم ببین من با هرتصمیمی که بگیری موافقم... مخصوصا با اَرشان خیلی موافقم پسر خوبیه.</p><p></p><p>- مرسی بابا... اما اون منو یادش نیست و از طرفی من نمیدونم چه تصمیمی باید بگیرم.</p><p></p><p>- خودتو خسته نکن پس.</p><p></p><p><span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">آرام موهایم را بوسید</span> و به بحث نسبتا داغ دیگران پیوست.</p><p></p><p>محمد:« مشخص شد اَرشان میترسه ببازه»</p><p></p><p>اَرشان:« کی ؟ من؟ بساط شطرنجو بیار»</p><p></p><p>مهران:« خب بچینین ببینم کی میبازه»</p><p></p><p>ژویین:« منم بلدم»</p><p></p><p>اَرشان:« تو یکی مطمئنم به هم ریختن مهرهها رو و شکستنشونو خوب بلد باشی»</p><p></p><p>ژویین کاملا متوجه طعنه اَرشان شد و کاملا سکوت کرد. سریع بلند شدم و سمت اتاق رفتم و شطرنج را روی میز کوچک، مقابل اَرشان و محمد گذاشتم. مادر درحالی که چایش را هم میزد، گفت.</p><p></p><p> -محمد که معمولا از باباش میباخت این بارم ببازه که هیچی.</p><p></p><p>- مامانم پسرتو کم خراب کن، تازه اون باباس این اَرشانه.</p><p></p><p>اَرشان بعد از چیدن مهرههای سفید، گفت.</p><p></p><p>- رقیبتو دست کم گرفتیا.</p><p></p><p>من نیز طبق معمول دور از معرکه، روی اپن نشستم و مشغول خوردن شکلات شدم. ژویین با مظلومیت نگاهم میکرد ولی من دلم برایش نسوخت، کباب شد. اصلا مگر داشتیم انقدر مظلومیت؟ چشمانش را گشاد میکرد و تیلههای عسلیش را میلرزاند. البته با این همه مظلومیت اتاق را ویران کرده بود و مشخص نبود با گول زدن ملت، چند لشکر را حاضر بود زیر چنگالش له کند و بکشد. با خباثت، نگاهش کردم و گاز محکمی به شکلات زدم، آنقدر محکم که حس کردم صدایش را همه شنیدند. محمد دستش را زیرچانهاش گذاشته بود و به صفحه شطرنج نگاه میکرد ، اما اَرشان کاملا ریلکس به بالشت پشت سرش تکیه زده بود و منتظر حرکت محمد بود. مادر مدام به محمد تیکه میانداخت و پدر درحالی که تخمه میشکاند، تلوزیون تماشا میکرد. رژین و ژویین را که کلا نگویم، ژویین روی پای رژین دراز کشیده بود و از ماساژ مجانی لذت میبرد. واقعا الان به جای تنیبه شدن حتی ماشاژ نیز میشد اما من با جمع کردن آن اتاق و پرها، کمرم شکسته بود.</p><p></p><p>- چجوری شد؟</p><p></p><p>- اینجوری شد.</p><p></p><p>- الان کیش و مات شدم؟</p><p></p><p>- فکر کنم.</p><p></p><p>محمد نگاه دقیقی به صفحه انداخت و سپس شاهش را شوت کرد گوشهای. همه خندیدند و اَرشان با بی خیالی دوباره به بالشت تکیه زد. اما چهره محمد واقعا دیدنی بود. اَرشان بلند شد و گفت.</p><p></p><p> - ببخشید من خستم کمی.</p><p></p><p>مینا:« وای ببخشید توروخدا اصلا نفهمیدیم ساعت کی دوازده شد»</p><p></p><p>اَرشان:« نه بابا این چه حرفیه ... شما اتاقی دارین که توش بخوابم؟ اون اتاقو ژویین داغون کرد، کمدو انداخت رو تختو شیشم انداخت رو زمین البته جمع و جورش کردیم ولی هنوز تخت شکسته. درکل شرمنده»</p><p></p><p>مهران:« دشمنت شرمنده بابا گربس دیگه. والا ما که اتاق نداریم ... ولی میتونی بری خونه مارالیا خیلیم خالیه راحت»</p><p></p><p>باورم نمیشد که پدرم چنین پیشنهادی داد . البته اَرشان نیز کاملا قبول کرد و با در آغوش گرفتن ژویین، سمت در رفت. با خشم نگاهی به پدر انداختم که با حرف آخرش بیشتر آتشم زد.</p><p></p><p>- فقط وقتی میخوابی در اتاقتو قفل کن.</p><p></p><p>- آه بابا آه!</p><p></p><p>- بلاخره به کسی اعتباری نیست.</p><p></p><p>با خشم از خانه خارج شدم و اَرشان را سمت خانهام بردم. در ابتدا مقابل در ایستاد و با تعجب به خانهام و دکرش خیره شد. خب خانه عجیب و کلاسیکی داشتم، خودم که بسیار دوستش داشتم، احساس گرما و آرامش عمیقی داشت . ژویین با ترس به ما نگاهی انداخت و عقب گرد کرد. اَرشان در خانه را بست و مقابل ژویین زانو زد.</p><p></p><p>- خب رسیدیم به هم.</p><p></p><p>- یک اتاق که این حرفا رو نداره.</p><p></p><p>- اگر خدایی نکرده این خونه هم بلایی سرش بیاد کلاهمون میره توهم.</p><p></p><p>- این خونه؟ توش آتیشم روشن کردم ماری عین خیالش نبود.</p><p></p><p>- چطور؟</p><p></p><p>- خب وقتی بیهوش بودی من ژویینو نگه میداشتم.</p><p></p><p>- آهان، ممنونم. کدوم اتاق میتونم برم؟</p><p></p><p>- الان نشونت میدم.</p><p>[/SPOILER]</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 48573, member: 123"] [SPOILER="پارت 138 ژویین گربه خاص"] پارت 138 خب چه باورتان بشود و چه نه، اتاق اَرشان را نابود کرده بودم. خانواده ماری به گمانم دوساعت قرار بود اَرشان را در شهر بگردانند کلا ساعتش را نتوانستم خوب بفهمم، اما چون خسته بودم در خانه تنها ماندم و وقتی حوصلهام سر رفت تصمیم گرفتم با خانه بازی کنم ولی بازی خوبی نشد. بالای کمد پریدم و یکی یکی لباسها را بررسی کردم اما نمیدانم چه شد و پایم به کجا گیر کرد که کمد با آن عظمت روی تخت افتاد. فنرهای تخت بیرون زد و زمین پر شد از پرهای سفید که داشتند دهن کجی میکردند. بعد هم با ترس سمت میز پریدم و به آیینه خوردم و در نتیجه آیینه روی سرم خورد شد و بعد هم خونین کف اتاق افتادم. اما همهاش فقط کمی نگاه کردن و بررسی اتاق بود، اصلا نفهمیدم برای چه اتاق این شکلی شد؟ درکل من الان سعی داشتم خودم را از زیر شیشهها نجات دهم و سمت پنجره بروم و پرت شوم مقابل ماشین و تصادف کنم و بعد فراموشی بگیرم، چون اگر فراموشی نمیگرفتم هیچ گونه نمیتوانستم از دست عذاب وجدان نابود کردن اتاق، خلاص شوم. با تمام سعی و تلاش دویدم اما نه سمت پنجره، خب از جانم سیر نشده بودم ، پس سمت پذیرایی دویدم و زیر مبل قایم شدم. صدای چرخیدن کلید درون قفل در، توجهم را جلب کرد و من همچنان زیر مبل باقی ماندم. مارالیا همراه با اَرشان وارد خانه شد و گویی کس دیگری جز آنها در راهرو نبود. مارالیا سمت اتاق اَرشان رفت و فریادی کشید که باعث شد اَرشان نیز به آن سمت بدود و همزمان یک نام را صدا زدند. - ژویین! و من همچنان زیر مبل مخفی ماندم چون میدانستم اگر بیرون بیایم یک لقمه چپ میشوم و آنها مرا خام خام میخورند و املت ژویین را درست میکنند. صدای پاهای تندشان باعث شد قلب هراسانم بیشتر بلرزد، احساس کردم قلبم از طریق دمم سر خورد و روی زمین افتاد، باور نمیکنید؟ خب نکنید آدم نباید هر دروغی را باور کند. اَرشان و مارالیا مدام نامم را صدا میزدند و به دنبالم بودند اما همه اینها مشتی تلاش بیهوده بود چون من در مسابقه قایم شو ، از همه بیشتر مخفی ماندم و در آخر چون گرسنه بودم خودم را نشان دادم. الان هم چنان بود . اینکه انقدر ژویین ژویین میکردند به من اقتدار میبخشید مانند آن بازیکن معروفی شده بودم که همه بلند نامش را صدا میزدند، البته لحن خشمگین را نادیده بگیریم بهتر است. اَرشان مقابل مبل ایستاد و با صدای بلندی مرا تهدید کرد که اگر پیدایم کند مرا دست سگ میدهد، جدیدا از وقتی فراموشی گرفته بی رحم نیز شده است. اصلا مرا چه به سگ؟ سگ را چه به من؟ سگ گم شود خودش را بخورد مگر من غذائم؟ در طول عمرم حتی یک بار هم موجود زنده نخوردهام، جز دو سه باری که یک موش خوردم آن هم فقط چون پریسیما یعنی همان زنبور مجبورم کرد، به من چه که انسانها از موش میترسند؟ اما خب خوش مزه بود. ماری خم شد و یکی یکی زیر مبلها را دید اما به مبل من نرسیده بود که زنگ در خورد و هردو با وحشت سمت در رفتند. اَرشان مدام با خود تکرار میکرد که بدبخت شده است و اگر خانواده ماری اتاق را ببینند بی شک او را در خیابان پرت خواهند کرد و ماری نیز این پا و اون پا میکرد تا یک نقشهای به سرش برسد اما درنتیجه در را باز کردند. مادر ماری نایلونها را با خود آورد و روی میز گذاشت و رژین نیز همراهش وارد شد و به اَرشان سلام گرم و صمیمیای داد. بلاخره از لانهام بیرون آمدم و روی مبل نشستم. ماری و اَرشان جوری نگاهم میکردند که گویی با خود میگویند، میخورمت ژویین... به وقتش فقط منتظر باش. یعنی اول مرا میپزند و میخورند یا خام خام میخورند؟ اصلا در دهانشان جا میشوم؟ خب وقتی گاوی با آن ابهت در دهانشان جا میشود من نشوم؟ رژین بلند شد و سمت راهرو رفت که اَرشان برای مارالیا چشم و ابرو بالا داد و ماری سریع جلوی رژین را گرفت و با سوالهای چرت او را درگیر کرد. اما تا کی میخواستند خرابکاریشان را مخفی کنند؟ خب معلوم است که میگویم خرابکاری آنها، مگر من چه کردم؟ فقط لباسها را دیدم، خب باشد کمد با من لج بود و روی زمین افتاد، تخت هم نازک نارنجی بود و شکست، خب آیینه هم زیادی شلوغش کرده بود فقط یک طعنه ساده زدم. اصلا وسایل انسانها مانند خودشان لوس بودند. اَرشان درحالی که پوست لبش را میکند، سخنان مادر ماری را تایید میکرد و اصلا نمیدانست او چه میگوید. باید جیم میشدم، قدیمها نمیدانستم جیم چیست اما از وقتی در گروه گربهها بودم فهمیدم به معنای فرار کردن است، این نیز یکی از زبانهای لات و لوت محله ما بود. من نیز عضو لاتهای قدیم بودم. زمانی که مادر مارالیا سمت آشپزخانه رفت ، اَرشان به سویم هجوم آورد و مرا میان دستانش گرفت. دهانش را باز کرد ، و من مطمئن شدم میخواهد مرا بخورد، عاقلانه نبود اما تنها چیزی که از دهان بازش به ذهنم رسید همین بود، و عقل درستیم نداشت که امیدوار باشم مرا نخواهد خورد. - ژویین چطوری در عرض نیم ساعت اون بلارو سر اتاق آوردی؟ - نیم ساعت بود؟ - چطوری اخه؟ - لوس بودنه وسایل به من مربوطه؟ - شوخی میکنی؟ - شما شوخی میکنی؟ دستتو از یقه لباسم بکش - تو که لباس نداری. - خب پس از یقه گلوم بکش، هی با من شاخ به شاخ نشوها من گنده لاتم. - وای خدایا. اَرشان مرا روی مبل انداخت و دستی به موهایش کشید و سپس با خشم سمت اتاق رفت. به نظرم میخواست کارهای فنی و کارشناسی انجام بدهد و اتاق را درست کند اما نمیتوانست. میدانید مخفی کاری اصلا رفتار خوبی نیست، نمیدانم این انسانها چرا همه چیز را مخفی میکردند؟ خوب بروید اعتراف کنید اتاق را خراب کردهاید و بعد فوق فوقش از خانه پرت میشدید بیرون... غیر این است؟ ولی نه فکر کنم میزان دیوانگی من بیشتر از اَرشان شده... خب میدانم اتاق را به گند کشیدهام، معذرت خواهی نکردهام، لجباز و بی ادب و یک دنده بودم، همه چیز را میدانم اما... کاری از دستم برنمیآید با این حال باز میگویم مقصر وسایل بودند نه من. *** با سرعت سمت اَرشان دویدم و وارد اتاق شدم. اتاق نبود، میدان جنگ بود. یک گربه کوچک با نیم کیلو وزن چگونه توانست چنین اتاقی بسازد؟ و اصلا چه توضیحی برای این کارش داشت؟ باورم نمیشد که باید تمام وقت با ارزشم را صرف درست کردن اتاق بکنم. آه ژویین تو دیگر چه موجودی بودی که نازل شدی؟ از کدام سیاره آمدهای واقعا؟ من خود به اندازه کافی درگیر موضوع سام و اَرشان شده بودم دیگر این بدبختی را نمیخواستم. اَرشان در را قفل کرد تا با خیال راحت کارمان را بکنیم. اول با کمک اَرشان کمد را برگردانیم سر جایش، سپس من مثل بدبختها خم شدم پرهای ریز و درشت را یکی یکی درون نایلون ریختم. اَرشان فنر بیرون زده تخت را مثلا درست کرد و رویش را پوشاند، کارش مثل کار بچهای بود که کیکی خورده باشد و روی زمین ریخته باشد بعد برای تمیز کردن خانه، کیک را زیر مبل مخفی کرده باشد. دستی به کمر شکستهام کشیدم و بلاخره بلند شدم . اَرشان شیشههای شکسته را جمع کرد و قاب شیشه را روی میز گذاشت. اوضاع را ظاهرا بهتر کرده بودیم اما بی شک اَرشان نمیتوانست روی تخت شکسته بنشیند و در اتاقی بماند که شیشههای ریز و درشت در اطرافش مخفی شده بود. خب ما کاملا تمیزکاری نکردیم فقط خراب کاری را ماست مالی دادیم. حال تکلیف چه بود؟ اَرشان نفس عمیقی کشید و خواست روی تخت بنشیند که [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]دستش را کشیدم[/BGCOLOR] و گفتم. - یادت رفته تخت شکسته؟ - آها... والا انقدر خوب درستش کردیم فکر کردم سالمه. - خب دیگه بزن بریم تا کسی شک نکرده. - یک جور میترسیم انگار ما اتاقو به آتیش کشیدیم. - خب کی باور میکنه گربه نیم کیلویی این بلارو سرمون آورده باشه؟ اَرشان تک خندهای کرد که باعث شد من نیز لبخند بزنم. با اینکه بسیار سختی کشیدم برای جمع کردن پرهای رو مخ و فراری، اما کنار او بودن را دوست داشتم. البته برخی پرها نیز با سماجت به فرش چسبیده بودند و کنده نمیشدند. خلاصه الان تنها ماموریت سالم بیرون بردن نایلون از اتاق، بدون دیده شدن بود. اَرشان در را باز کرد و هردو از اتاق خارج شدیم، با احتیاط نایلون را پشت سرمان مخفی کردیم و سمت کوچه دویدم و بلاخره آنها را توی سطل آشغال پرت کردیم. اَرشان دستش را جلویم دراز کرد و گفت. - هم تیمی خوبی شدیم... بزن قدش. - آها آره. [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]دستم را محکم در دست اَرشان کوبیدم[/BGCOLOR] که لبخندش ماسید. به نظرم زیادی محکم زده بودم . هردو وارد خانه شدیم . همه خانواده دور هم جمع شده بودند و گویی همه خوشحال بودند به جز محمد. باید او را با خود سمتی میبردم و مینشستیم و سخن میگفتیم. [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]دست محمد را کشیدم[/BGCOLOR] و او را با خود به اتاق بردم. محمد چشمان سیاهش را به زمین دوخت و دستی در موهایش کشید ، مطمئن بودم که نمیخواست با من سخن بگوید. [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]دستم را روی شانهاش گذاشتم[/BGCOLOR] و گفتم. - از چی ناراحتی؟ - حوصله حرف زدن ندارم. - محمد - من داداشت بودم یا نه؟ چرا هیچی بهم نگفتی و همه چیزو مخفی کردی؟ الان واقعا میخوای چی کار کنی؟ سام یا اَرشان؟ - هنوزم عاشق اَرشانم اما... ته نامردیه سامو ول کنم. - خب؟ - همین دیگه... همینو میدونم. دو راه هست، یکی اینکه کمک کنم حافظه اَرشان برگرده و عاشقم بشه... و کنار اونی باشم که شش ساله منتظرشم... دومی اینکه فراموشش کنم و دل سام رو نشکنم و برم سمتش. - کدوم راه؟ - به نظرت میدونم؟ اولی باعث شادیم میشه و به خاطر خودمه، دومی باعث شادی سامه میشه و به خاطر اونه. [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]محمد محکم مرا در آغوشت گرفت و موهایم را نوازش داد[/BGCOLOR]. دستانم را دورش حلقه کردم و [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]آغوش برادرانهاش[/BGCOLOR] را با تمام وجود خریدم. من به این آغوش نیاز داشتم. هردو باهم وارد پذیرایی شدیم و محمد با دلگرمی تماشایم کرد. روی مبل کنار پدرم نشستم و او دستش را بلند کرد و مرا سمت خود کشید. ژویین به سرعت دوید و در آغوش رژین جای گرفت، خوب میدانست چگونه از دست ما فرار کند. [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]سرم را روی شانه پدر گذاشتم[/BGCOLOR] و درهمان حالت اعضا را از نظر گذراندم. اَرشان با لبخند و البته کمی اضطراب با محمد سخن میگفت و محمد بسیار مهربان و سرحالتر اَرشان را برای بازی شطرنج ترغیب میکرد. مادر چایها را روی میز گذاشت و روی مبل نشست و او نیز مشغول بگو و بخند با اَرشان شد. تنها عضو ساکت رژین و من بودیم. پدر دستش را بلند کرد و مرا از خود جدا کرد و گفت. - دخترم ببین من با هرتصمیمی که بگیری موافقم... مخصوصا با اَرشان خیلی موافقم پسر خوبیه. - مرسی بابا... اما اون منو یادش نیست و از طرفی من نمیدونم چه تصمیمی باید بگیرم. - خودتو خسته نکن پس. [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]آرام موهایم را بوسید[/BGCOLOR] و به بحث نسبتا داغ دیگران پیوست. محمد:« مشخص شد اَرشان میترسه ببازه» اَرشان:« کی ؟ من؟ بساط شطرنجو بیار» مهران:« خب بچینین ببینم کی میبازه» ژویین:« منم بلدم» اَرشان:« تو یکی مطمئنم به هم ریختن مهرهها رو و شکستنشونو خوب بلد باشی» ژویین کاملا متوجه طعنه اَرشان شد و کاملا سکوت کرد. سریع بلند شدم و سمت اتاق رفتم و شطرنج را روی میز کوچک، مقابل اَرشان و محمد گذاشتم. مادر درحالی که چایش را هم میزد، گفت. -محمد که معمولا از باباش میباخت این بارم ببازه که هیچی. - مامانم پسرتو کم خراب کن، تازه اون باباس این اَرشانه. اَرشان بعد از چیدن مهرههای سفید، گفت. - رقیبتو دست کم گرفتیا. من نیز طبق معمول دور از معرکه، روی اپن نشستم و مشغول خوردن شکلات شدم. ژویین با مظلومیت نگاهم میکرد ولی من دلم برایش نسوخت، کباب شد. اصلا مگر داشتیم انقدر مظلومیت؟ چشمانش را گشاد میکرد و تیلههای عسلیش را میلرزاند. البته با این همه مظلومیت اتاق را ویران کرده بود و مشخص نبود با گول زدن ملت، چند لشکر را حاضر بود زیر چنگالش له کند و بکشد. با خباثت، نگاهش کردم و گاز محکمی به شکلات زدم، آنقدر محکم که حس کردم صدایش را همه شنیدند. محمد دستش را زیرچانهاش گذاشته بود و به صفحه شطرنج نگاه میکرد ، اما اَرشان کاملا ریلکس به بالشت پشت سرش تکیه زده بود و منتظر حرکت محمد بود. مادر مدام به محمد تیکه میانداخت و پدر درحالی که تخمه میشکاند، تلوزیون تماشا میکرد. رژین و ژویین را که کلا نگویم، ژویین روی پای رژین دراز کشیده بود و از ماساژ مجانی لذت میبرد. واقعا الان به جای تنیبه شدن حتی ماشاژ نیز میشد اما من با جمع کردن آن اتاق و پرها، کمرم شکسته بود. - چجوری شد؟ - اینجوری شد. - الان کیش و مات شدم؟ - فکر کنم. محمد نگاه دقیقی به صفحه انداخت و سپس شاهش را شوت کرد گوشهای. همه خندیدند و اَرشان با بی خیالی دوباره به بالشت تکیه زد. اما چهره محمد واقعا دیدنی بود. اَرشان بلند شد و گفت. - ببخشید من خستم کمی. مینا:« وای ببخشید توروخدا اصلا نفهمیدیم ساعت کی دوازده شد» اَرشان:« نه بابا این چه حرفیه ... شما اتاقی دارین که توش بخوابم؟ اون اتاقو ژویین داغون کرد، کمدو انداخت رو تختو شیشم انداخت رو زمین البته جمع و جورش کردیم ولی هنوز تخت شکسته. درکل شرمنده» مهران:« دشمنت شرمنده بابا گربس دیگه. والا ما که اتاق نداریم ... ولی میتونی بری خونه مارالیا خیلیم خالیه راحت» باورم نمیشد که پدرم چنین پیشنهادی داد . البته اَرشان نیز کاملا قبول کرد و با در آغوش گرفتن ژویین، سمت در رفت. با خشم نگاهی به پدر انداختم که با حرف آخرش بیشتر آتشم زد. - فقط وقتی میخوابی در اتاقتو قفل کن. - آه بابا آه! - بلاخره به کسی اعتباری نیست. با خشم از خانه خارج شدم و اَرشان را سمت خانهام بردم. در ابتدا مقابل در ایستاد و با تعجب به خانهام و دکرش خیره شد. خب خانه عجیب و کلاسیکی داشتم، خودم که بسیار دوستش داشتم، احساس گرما و آرامش عمیقی داشت . ژویین با ترس به ما نگاهی انداخت و عقب گرد کرد. اَرشان در خانه را بست و مقابل ژویین زانو زد. - خب رسیدیم به هم. - یک اتاق که این حرفا رو نداره. - اگر خدایی نکرده این خونه هم بلایی سرش بیاد کلاهمون میره توهم. - این خونه؟ توش آتیشم روشن کردم ماری عین خیالش نبود. - چطور؟ - خب وقتی بیهوش بودی من ژویینو نگه میداشتم. - آهان، ممنونم. کدوم اتاق میتونم برم؟ - الان نشونت میدم. [/SPOILER] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین