انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 48305" data-attributes="member: 123"><p>[SPOILER="137 ژویین گربه خاص"]</p><p>پارت 137</p><p></p><p></p><p></p><p>وارد بیمارستان شدیم. پدر به سرعت سمت اتاق اَرشان رفت و وارد شد، ما نیز آرام پشت سرش وارد شدیم. نمیدانستم پدر انقدر او را دوست دارد و نگرانش میشود، اما این احساسش واقعی بود یا فقط به فکر سرپوش گذاشتن روی اشتباهم بود؟ یا از همکارش میترسید؟ بی سر و صدا وارد اتاقی تاریک شدیم که اندکی با نور آبی روشن مانده بود. چشمان اَرشان بسته بود و گویی در خواب آرامی به سر میبرد. پدر کنار تخت اَرشان نشست و دستش را روی موهای اَرشان کشید و لبخندی زد. هنوز نسکافه موهایش به همان رنگ بود، هنوز موهایش نسکافهای رنگ بود، رنگی که در ذهنم او را برایم ساخته بود. مادر به در تکیه داده بود و داشت اشک میریخت اما برای چه کسی؟ آه باورم نمیشود که همه این اتفاقات به خاطر من است. ژویین را که روی صندلی خوابیده بود، برداشتم و به آغوش کشیدم. بی شک سردش بود و آن صندلی، منبع یخ بود. واقعا این روزها ژویین را زیادی اذیت کرده بودم و او بسیار خسته بود، میترسیدم مریض شده باشد. صورتم را به ژویین نزدیکتر کردم و عمیق بوییدمش . چقدر بوی خوبی میداد و چقدر نرم و خواستنی بود، میترسیدم میان هیاهو نابود شود مخصوصا که حال اَرشان را به گمان خود از دست داده بود.</p><p></p><p>- هی اون ژویینه؟</p><p></p><p>با این صدا توجه همه سمت اَرشان جلب شد. اَرشان صاف روی تخت نشست و با ذوق دستانش را برای گرفتن ژویین دراز کرد اما گویی ژویین بیدار بود، چون دست اَرشان را پس زد و خود را به من نزدیکتر کرد. او فقط خود را به خواب زده بود.</p><p></p><p>- ژویین من حتی توی این مدت خیلی کمم... میخوامت. با اینکه انگار تازه باهات آشنا شدم ولی خیلی دوست دارم.</p><p></p><p>ژویین نگاهش را سمت اَرشان چرخاند و روی تخت پرید. اَرشان با ذوق او را در آغوش گرفت و ژویین خود را به پیراهن اَرشان چسباند. پدر لبخندی زد و دست اَرشان را گرفت و گفت.</p><p></p><p>- بعد مرخص شدنت تو خونه ما میمونی، امیدوارم پیش ما حافظتو به دست بیاری اگر نیاریم مشکلی نیست کمک میکنم به ایران برگردی.</p><p></p><p>- ممنون ولی شما؟</p><p></p><p>- پدر مارالیام، درواقع دوست و همکار پدرتم هستم.</p><p></p><p>- خانم مارالیا.</p><p></p><p>زمانی که اَرشان صدایم زد، قلبم از جایش کنده شد. هم خوشحال بودم که نامم را از زبانش شنیدم، هم بابت خانم گفتنش، بغض گلویم را گرفته بود. لبخند تصنعی زدم و کمی جلوتر رفتم.</p><p></p><p>- بله.</p><p></p><p>- شما به من دروغ گفتین مگه نه؟</p><p></p><p>- چیو؟</p><p></p><p>- رفیق سادم نبودین، سام گفت عشقم بودین.</p><p></p><p>با شنیدن این سخن، بی اختیار قطرات اشک از چشمانم جاری شدند. سرم را پایین انداختم و لب خیس از اشکم را ، به دندان گرفتم. طعم شوری میداد، و بعد مزه خون نیز اضافه شد. مثل آهن بود، ترش و بدمزه. نمیدانستم در جواب سخن اَرشان واقعا چه بگویم، اصلا چه داشتم برای گفتن؟ با صدای پدر، سرم را بالا بردم و نگاه بارانیم را به نگاه متعجب اَرشان و چهره خشمگین پدر، دوختم. پدر از من میخواست سخن بگویم و سکوت نکنم اما واقعا حرفی برای گفتن نداشتم. باید از این اتاق فرار میکردم، باید مثل همیشه... فرار میکردم چون من ترسویی بیش نبودم. سمت در اتاق رفتم اما صدایش مرا نگه داشت.</p><p></p><p>- اشکالی نداره که نگفتی، شاید دلایل خودت رو داشتی. متاسفم که هیچ خاطرهای از تو به یادم نمیاد. خب هرچند فکر نکنم برات مهم باشه چون نامزد داری.</p><p></p><p>- قصد ندارم باهاش ازدواج کنم، چون وقتی دیدمت فهمیدم واقعا عاشقش نبودم... و لازم نیست متاسف باشی من بابت این همه بدیای که بهت کردم متاسفم. فکر کن فقط یک غریبم همین.</p><p></p><p>بلاخره توانستم از اتاق خارج شوم. هیچ هوایی درون اتاق نبود، فقط گرما بود، گرمای دیوانه کننده که داشت تمام وجودم را ذوب میکرد. از بیمارستان سریع خارج شدم و هوا را چنگ زدم. هرچقدر نفس عمیقتری میکشیدم بیشتر احساس پوچی میکردم. من جدیدا پوچ خالیای شده بودم... پوچ خالی. شاید این پوچی به خاطر نبود اَرشان بود، من در تمام این مدت فقط با توهم و دروغ و انکار پرش کرده بودم. گمان میکردم فراموشش کردم و همه چیز تمام شده اما به نظر میرسید اینطور نشده باشد، اما درهرحال مسیر ما به پایان رسیده بود. نمیخواستم دست سام را بگیرم اما... رها کردنش نامردی نبود؟ سرم را روی شیشه ماشین گذاشتم و سعی کردم بیشتر نفس بکشم و همه چیز را رها کنم، حتی خودم را.</p><p></p><p>***</p><p></p><p>ژویین زودتر از ما وارد خانه شد و با شادی روی مبل پرید. به گمانم شادتر شده بود، باید زودتر از اینها میفهمیدم که او عادی نیست و تمام رفتار یک انسان را و احساساتش را دارد. وارد خانه که شدم تازه توانستم همه جا را خوب ببینم. خانه روشن و دلبازی داشتند و نورگیری بسیار خوبی در خانه وجود داشت. یک پسر و یک دختر، با تعجب سمتم آمدند و ب<span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">ا من دست دادند</span>. چهره پسر برایم خیلی آشنا بود اما طبق معمول چیزی یادم نبود. دستش را فشردم و با لبخند نگاهش کردم و او نیز متقابلا لبخند زد. چشم و ابروی سیاهی داشت که او را جذابتر نشان میداد اما در عین حال خشن نیز به نظر میرسید. خانم خجالتی کنارش نیز به زمین خیره بود و کم حرف به نظر میرسید. تار موی طلاییش را با دستش بازی میداد و بسیار مضطرب بود. سعی کردم بیشتر از این به افراد خیره نشوم و سمت مبل رفتم و کنار ژویین نشستم. پدر مارالیا مقابلم نشست و با لبخند به من خیره شد.</p><p></p><p>- بهتری؟</p><p></p><p>- بله... من با چه اسمی صداتون بزنم؟</p><p></p><p>- بهم بگو بابا.</p><p></p><p>- ولی اسم واقعیتون چیه؟</p><p></p><p>- مهرانم.</p><p></p><p>- آها. ممنونم آقای...</p><p></p><p>- بابا بگو</p><p></p><p>- ممنونم پدر.</p><p></p><p>آقای مهران باز از همان لبخندها را زد و بلند شد و سمت دیگری رفت. راستش زیاد در اینجا راحت نبودم اما گویی ژویین در همه جا راحت بود و هیچ مشکلی نداشت. همان پسری که کمی اخمو به نظر میرسید سمتم آمد و مرا به سوی اتاقم راهنمایی کرد. راستش در اتاق راحتتر بودم و ترجیح میدادم فعلا کسی را نبینم چون هیچ کس را نمیشناختم احساس معذب بودن به من دست میداد. پسر قبل از رفتن برگشت و گفت.</p><p></p><p>- منم یادت نیست؟</p><p></p><p>دستپاچه شدم و سریع جواب دادم.</p><p></p><p>- نه.</p><p></p><p>- خب منم محمدمو اون خانمی که پیشم بود همسرم رژینه... اینام پدر و مادر من یعنی مهران و مینا هستن.</p><p></p><p>- آها.</p><p></p><p>- میدونم اوضاع خوبی نیست و همه چیز قاطی شده الان تو ذهنت. به خودت فشار نیار فقط استراحت کن... راستی</p><p></p><p>کمی مکث کرد . گویی از گفتن سخنش تردید داشت اما بلاخره گفت.</p><p></p><p>- میخوای از سام شکایت کنی؟</p><p></p><p>- نه... به نظرم مهم نیست.</p><p></p><p>- مهمه... ولی انتخاب به دست توئه.</p><p></p><p>محمد در را بست و بلاخره مرا تنها گذاشت البته اگر ژویین را حساب نکنیم. ژویین روی تخت دراز کشید و نفس را بیرون داد. کنارش روی تخت دراز کشیدم و آرام دست بردم سمت ژویین. نوازش کردنش را دوست داشتم و این یک حس غیرعادی بود، بی آنکه بدانم چگونه، به سمتش جذب میشدم. به پنجره بزرگی که گوشه تخت قرار داشت و شهر را نشان میداد، نگاه کوتاهی انداختم و لبخند زدم. واقعا زیبا و دلباز بود، احساسی همچو آزادی را القا میکرد. اما واقعا چه شد که من از این کشور سر در آوردم؟ و حال درون یک اتاق سرتاسر سفید، با نمایه عالی، روی تخت دراز کشیدهام. از کجا به کجا رسیدهام؟ خیلی دوست داشتم بفهمم چه شد که به اینجا رسیدم اما کسی نبود توضیح کاملی بدهد و من نیز نمیتوانستم چیزی را به یاد بیاورم، فکر زیاد فقط باعث سردرد میشد برای همین ترجیح دادم چشمانم را ببندم و به هیچ چیز فکر نکنم. راستش موقعیت جدید مرا مضطرب و نگران کرده بود، هیچ کس را نمیشناختم و هیچ چیز نمیدانستم و این مرا آزار میداد. گویی که تمام سال در خواب بودم و حال بیدار شدم و فهمیدم آن پسر کوچک حال بزرگ شده و بیست و چهار سالش شده و در ترکیه است. آه مگر میشد؟ نگاهم را به لباسم و سپس کمد دوختم. یعنی درون کمدی به این بزرگی لباسی برایم بود؟ یا صرفا فقط گذاشته بودند تا دکور سفید اتاق تکمیل شود؟</p><p></p><p>***</p><p></p><p>در این جدال انگاری تنها بازنده میدان من بودم. قلبم سقوط کرد و روی زمین افتاد، خون را میبینی؟ زمین را از خشونت سیراب کرده است اما این خون ... هر خونی نیست، خون قلبی شکسته و خسته است. قلبم روی زمین افتاده است و دست و پنجه میزند برای زنده ماندن. مغز آن بالا روی تخت خود نشسته و با ترحم به قلب نگاه میکند، راستش را بخواهید این ترحم صرفا برای مسخره کردن قلب است پس قرار نیست از تخت غرورش پایین بیاید و به قلب کمکی کند. آخ که صدای فریاد و ناله قلب، چقدر گوش خراش و دردآور است، حتی زمین ترک برداشته ، حتی سنگ نمیتواند مقابل این ظلم سقوط کند و حتی خورشید خون گریه میکند و ابر، مینالد. غرش آسمانو باد و طوفان، چقدر قلب را یاری میکنند. در این میدان تنها مغز است که بی تفاوت نشسته آن بالا و خاک شنلش را پاک میکند.</p><p></p><p>قلب زخمیست و نالان، اما حاضر نیست از تخت بالا برود و به مغز التماس کند، میشناسد او را، قرار است دلایل منطقی و چرت مقابلش ورق ورق بگذارد و قلب باز ناتوان باقی خواهد ماند آخر هیچ سخن منطقی و درستی ندارد، فقط با احساس سخن میگوید، پس در برابر مغز بازندهای بیش نیست. میدانید بازیگر اصلی این میدان کیست؟ خب منم! اگر به سخن قلب گوش دهم او روی تخت مینشیند و مغز روی زمین زخمی میافتد و دقایق آخرش را میگذارند و برعکس . حال من به سخن مغز گوش دادم، قلب... دیگر نمیتپد. بی جان روی زمین افتاده و تمام موجودات هستی فقط با اندوه تماشایش میکنند اما من و مغز، چه بی تفاوت او را به قتل رساندیم و حتی... توجهی نکردیم به جنازه خونین قلب.</p><p></p><p>صدای گوشی، تمام خوابم را از هم گسست. روی تخت کمی جابهجا شدم و دستی به صورتم کشیدم و خمار به صفحه گوشی خیره شدم. نام پدر رویش حک شده بود و من ترجیح میدادم باز بخوابم و مرگ قلب را ترسیم کنم اما گویی باید پاسخ میدادم چون دست بردار نبود. روی تخت نیم خیز شدم و به تاج تخت تکیه دادم.</p><p></p><p>- سلام بابا.</p><p></p><p>- سلام... ماری میدونی که از دستت اعصبانیم ولی یک راه هست تا بتونی بخشیده شی.</p><p></p><p>هردو ابرویم را بالا انداختم و با کنجکاوی بیشتری پرسیدم.</p><p></p><p>- چه راهی؟</p><p></p><p>- باید بیای خونه ما و از اَرشان مراقبت کنی... تو مقصر همه چی بودی.</p><p></p><p>- بابا من کلاس دارم بی خیال.</p><p></p><p>- بعد کلاس بیا.</p><p></p><p>- ببینم چی میشه.</p><p></p><p>- من پیشنهاد ندادم... دادم؟</p><p></p><p>- قبول میکنم بابا ، باشه.</p><p></p><p>گوشی را روی تخت انداختم و دوباره دراز کشیدم. فکرش را نمیکردم اَرشان انقدر برای پدر مهم باشد، اما مثلا او به چه کمکی نیاز داشت؟ نکند قرار بود دستش را بگیرم و به دست شویی ببرمش یا برایش غذا بپزم و کارهایی از این نظیر؟ حتی نمیخواهم فکرش را بکنم. اما عجب خواب و تخیل، وحشتناکی بود.</p><p>[/SPOILER]</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 48305, member: 123"] [SPOILER="137 ژویین گربه خاص"] پارت 137 وارد بیمارستان شدیم. پدر به سرعت سمت اتاق اَرشان رفت و وارد شد، ما نیز آرام پشت سرش وارد شدیم. نمیدانستم پدر انقدر او را دوست دارد و نگرانش میشود، اما این احساسش واقعی بود یا فقط به فکر سرپوش گذاشتن روی اشتباهم بود؟ یا از همکارش میترسید؟ بی سر و صدا وارد اتاقی تاریک شدیم که اندکی با نور آبی روشن مانده بود. چشمان اَرشان بسته بود و گویی در خواب آرامی به سر میبرد. پدر کنار تخت اَرشان نشست و دستش را روی موهای اَرشان کشید و لبخندی زد. هنوز نسکافه موهایش به همان رنگ بود، هنوز موهایش نسکافهای رنگ بود، رنگی که در ذهنم او را برایم ساخته بود. مادر به در تکیه داده بود و داشت اشک میریخت اما برای چه کسی؟ آه باورم نمیشود که همه این اتفاقات به خاطر من است. ژویین را که روی صندلی خوابیده بود، برداشتم و به آغوش کشیدم. بی شک سردش بود و آن صندلی، منبع یخ بود. واقعا این روزها ژویین را زیادی اذیت کرده بودم و او بسیار خسته بود، میترسیدم مریض شده باشد. صورتم را به ژویین نزدیکتر کردم و عمیق بوییدمش . چقدر بوی خوبی میداد و چقدر نرم و خواستنی بود، میترسیدم میان هیاهو نابود شود مخصوصا که حال اَرشان را به گمان خود از دست داده بود. - هی اون ژویینه؟ با این صدا توجه همه سمت اَرشان جلب شد. اَرشان صاف روی تخت نشست و با ذوق دستانش را برای گرفتن ژویین دراز کرد اما گویی ژویین بیدار بود، چون دست اَرشان را پس زد و خود را به من نزدیکتر کرد. او فقط خود را به خواب زده بود. - ژویین من حتی توی این مدت خیلی کمم... میخوامت. با اینکه انگار تازه باهات آشنا شدم ولی خیلی دوست دارم. ژویین نگاهش را سمت اَرشان چرخاند و روی تخت پرید. اَرشان با ذوق او را در آغوش گرفت و ژویین خود را به پیراهن اَرشان چسباند. پدر لبخندی زد و دست اَرشان را گرفت و گفت. - بعد مرخص شدنت تو خونه ما میمونی، امیدوارم پیش ما حافظتو به دست بیاری اگر نیاریم مشکلی نیست کمک میکنم به ایران برگردی. - ممنون ولی شما؟ - پدر مارالیام، درواقع دوست و همکار پدرتم هستم. - خانم مارالیا. زمانی که اَرشان صدایم زد، قلبم از جایش کنده شد. هم خوشحال بودم که نامم را از زبانش شنیدم، هم بابت خانم گفتنش، بغض گلویم را گرفته بود. لبخند تصنعی زدم و کمی جلوتر رفتم. - بله. - شما به من دروغ گفتین مگه نه؟ - چیو؟ - رفیق سادم نبودین، سام گفت عشقم بودین. با شنیدن این سخن، بی اختیار قطرات اشک از چشمانم جاری شدند. سرم را پایین انداختم و لب خیس از اشکم را ، به دندان گرفتم. طعم شوری میداد، و بعد مزه خون نیز اضافه شد. مثل آهن بود، ترش و بدمزه. نمیدانستم در جواب سخن اَرشان واقعا چه بگویم، اصلا چه داشتم برای گفتن؟ با صدای پدر، سرم را بالا بردم و نگاه بارانیم را به نگاه متعجب اَرشان و چهره خشمگین پدر، دوختم. پدر از من میخواست سخن بگویم و سکوت نکنم اما واقعا حرفی برای گفتن نداشتم. باید از این اتاق فرار میکردم، باید مثل همیشه... فرار میکردم چون من ترسویی بیش نبودم. سمت در اتاق رفتم اما صدایش مرا نگه داشت. - اشکالی نداره که نگفتی، شاید دلایل خودت رو داشتی. متاسفم که هیچ خاطرهای از تو به یادم نمیاد. خب هرچند فکر نکنم برات مهم باشه چون نامزد داری. - قصد ندارم باهاش ازدواج کنم، چون وقتی دیدمت فهمیدم واقعا عاشقش نبودم... و لازم نیست متاسف باشی من بابت این همه بدیای که بهت کردم متاسفم. فکر کن فقط یک غریبم همین. بلاخره توانستم از اتاق خارج شوم. هیچ هوایی درون اتاق نبود، فقط گرما بود، گرمای دیوانه کننده که داشت تمام وجودم را ذوب میکرد. از بیمارستان سریع خارج شدم و هوا را چنگ زدم. هرچقدر نفس عمیقتری میکشیدم بیشتر احساس پوچی میکردم. من جدیدا پوچ خالیای شده بودم... پوچ خالی. شاید این پوچی به خاطر نبود اَرشان بود، من در تمام این مدت فقط با توهم و دروغ و انکار پرش کرده بودم. گمان میکردم فراموشش کردم و همه چیز تمام شده اما به نظر میرسید اینطور نشده باشد، اما درهرحال مسیر ما به پایان رسیده بود. نمیخواستم دست سام را بگیرم اما... رها کردنش نامردی نبود؟ سرم را روی شیشه ماشین گذاشتم و سعی کردم بیشتر نفس بکشم و همه چیز را رها کنم، حتی خودم را. *** ژویین زودتر از ما وارد خانه شد و با شادی روی مبل پرید. به گمانم شادتر شده بود، باید زودتر از اینها میفهمیدم که او عادی نیست و تمام رفتار یک انسان را و احساساتش را دارد. وارد خانه که شدم تازه توانستم همه جا را خوب ببینم. خانه روشن و دلبازی داشتند و نورگیری بسیار خوبی در خانه وجود داشت. یک پسر و یک دختر، با تعجب سمتم آمدند و ب[BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]ا من دست دادند[/BGCOLOR]. چهره پسر برایم خیلی آشنا بود اما طبق معمول چیزی یادم نبود. دستش را فشردم و با لبخند نگاهش کردم و او نیز متقابلا لبخند زد. چشم و ابروی سیاهی داشت که او را جذابتر نشان میداد اما در عین حال خشن نیز به نظر میرسید. خانم خجالتی کنارش نیز به زمین خیره بود و کم حرف به نظر میرسید. تار موی طلاییش را با دستش بازی میداد و بسیار مضطرب بود. سعی کردم بیشتر از این به افراد خیره نشوم و سمت مبل رفتم و کنار ژویین نشستم. پدر مارالیا مقابلم نشست و با لبخند به من خیره شد. - بهتری؟ - بله... من با چه اسمی صداتون بزنم؟ - بهم بگو بابا. - ولی اسم واقعیتون چیه؟ - مهرانم. - آها. ممنونم آقای... - بابا بگو - ممنونم پدر. آقای مهران باز از همان لبخندها را زد و بلند شد و سمت دیگری رفت. راستش زیاد در اینجا راحت نبودم اما گویی ژویین در همه جا راحت بود و هیچ مشکلی نداشت. همان پسری که کمی اخمو به نظر میرسید سمتم آمد و مرا به سوی اتاقم راهنمایی کرد. راستش در اتاق راحتتر بودم و ترجیح میدادم فعلا کسی را نبینم چون هیچ کس را نمیشناختم احساس معذب بودن به من دست میداد. پسر قبل از رفتن برگشت و گفت. - منم یادت نیست؟ دستپاچه شدم و سریع جواب دادم. - نه. - خب منم محمدمو اون خانمی که پیشم بود همسرم رژینه... اینام پدر و مادر من یعنی مهران و مینا هستن. - آها. - میدونم اوضاع خوبی نیست و همه چیز قاطی شده الان تو ذهنت. به خودت فشار نیار فقط استراحت کن... راستی کمی مکث کرد . گویی از گفتن سخنش تردید داشت اما بلاخره گفت. - میخوای از سام شکایت کنی؟ - نه... به نظرم مهم نیست. - مهمه... ولی انتخاب به دست توئه. محمد در را بست و بلاخره مرا تنها گذاشت البته اگر ژویین را حساب نکنیم. ژویین روی تخت دراز کشید و نفس را بیرون داد. کنارش روی تخت دراز کشیدم و آرام دست بردم سمت ژویین. نوازش کردنش را دوست داشتم و این یک حس غیرعادی بود، بی آنکه بدانم چگونه، به سمتش جذب میشدم. به پنجره بزرگی که گوشه تخت قرار داشت و شهر را نشان میداد، نگاه کوتاهی انداختم و لبخند زدم. واقعا زیبا و دلباز بود، احساسی همچو آزادی را القا میکرد. اما واقعا چه شد که من از این کشور سر در آوردم؟ و حال درون یک اتاق سرتاسر سفید، با نمایه عالی، روی تخت دراز کشیدهام. از کجا به کجا رسیدهام؟ خیلی دوست داشتم بفهمم چه شد که به اینجا رسیدم اما کسی نبود توضیح کاملی بدهد و من نیز نمیتوانستم چیزی را به یاد بیاورم، فکر زیاد فقط باعث سردرد میشد برای همین ترجیح دادم چشمانم را ببندم و به هیچ چیز فکر نکنم. راستش موقعیت جدید مرا مضطرب و نگران کرده بود، هیچ کس را نمیشناختم و هیچ چیز نمیدانستم و این مرا آزار میداد. گویی که تمام سال در خواب بودم و حال بیدار شدم و فهمیدم آن پسر کوچک حال بزرگ شده و بیست و چهار سالش شده و در ترکیه است. آه مگر میشد؟ نگاهم را به لباسم و سپس کمد دوختم. یعنی درون کمدی به این بزرگی لباسی برایم بود؟ یا صرفا فقط گذاشته بودند تا دکور سفید اتاق تکمیل شود؟ *** در این جدال انگاری تنها بازنده میدان من بودم. قلبم سقوط کرد و روی زمین افتاد، خون را میبینی؟ زمین را از خشونت سیراب کرده است اما این خون ... هر خونی نیست، خون قلبی شکسته و خسته است. قلبم روی زمین افتاده است و دست و پنجه میزند برای زنده ماندن. مغز آن بالا روی تخت خود نشسته و با ترحم به قلب نگاه میکند، راستش را بخواهید این ترحم صرفا برای مسخره کردن قلب است پس قرار نیست از تخت غرورش پایین بیاید و به قلب کمکی کند. آخ که صدای فریاد و ناله قلب، چقدر گوش خراش و دردآور است، حتی زمین ترک برداشته ، حتی سنگ نمیتواند مقابل این ظلم سقوط کند و حتی خورشید خون گریه میکند و ابر، مینالد. غرش آسمانو باد و طوفان، چقدر قلب را یاری میکنند. در این میدان تنها مغز است که بی تفاوت نشسته آن بالا و خاک شنلش را پاک میکند. قلب زخمیست و نالان، اما حاضر نیست از تخت بالا برود و به مغز التماس کند، میشناسد او را، قرار است دلایل منطقی و چرت مقابلش ورق ورق بگذارد و قلب باز ناتوان باقی خواهد ماند آخر هیچ سخن منطقی و درستی ندارد، فقط با احساس سخن میگوید، پس در برابر مغز بازندهای بیش نیست. میدانید بازیگر اصلی این میدان کیست؟ خب منم! اگر به سخن قلب گوش دهم او روی تخت مینشیند و مغز روی زمین زخمی میافتد و دقایق آخرش را میگذارند و برعکس . حال من به سخن مغز گوش دادم، قلب... دیگر نمیتپد. بی جان روی زمین افتاده و تمام موجودات هستی فقط با اندوه تماشایش میکنند اما من و مغز، چه بی تفاوت او را به قتل رساندیم و حتی... توجهی نکردیم به جنازه خونین قلب. صدای گوشی، تمام خوابم را از هم گسست. روی تخت کمی جابهجا شدم و دستی به صورتم کشیدم و خمار به صفحه گوشی خیره شدم. نام پدر رویش حک شده بود و من ترجیح میدادم باز بخوابم و مرگ قلب را ترسیم کنم اما گویی باید پاسخ میدادم چون دست بردار نبود. روی تخت نیم خیز شدم و به تاج تخت تکیه دادم. - سلام بابا. - سلام... ماری میدونی که از دستت اعصبانیم ولی یک راه هست تا بتونی بخشیده شی. هردو ابرویم را بالا انداختم و با کنجکاوی بیشتری پرسیدم. - چه راهی؟ - باید بیای خونه ما و از اَرشان مراقبت کنی... تو مقصر همه چی بودی. - بابا من کلاس دارم بی خیال. - بعد کلاس بیا. - ببینم چی میشه. - من پیشنهاد ندادم... دادم؟ - قبول میکنم بابا ، باشه. گوشی را روی تخت انداختم و دوباره دراز کشیدم. فکرش را نمیکردم اَرشان انقدر برای پدر مهم باشد، اما مثلا او به چه کمکی نیاز داشت؟ نکند قرار بود دستش را بگیرم و به دست شویی ببرمش یا برایش غذا بپزم و کارهایی از این نظیر؟ حتی نمیخواهم فکرش را بکنم. اما عجب خواب و تخیل، وحشتناکی بود. [/SPOILER] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین