انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 47869" data-attributes="member: 123"><p>[SPOILER="حقایق چشمک میزنند "]</p><p>پارت 136</p><p></p><p></p><p></p><p>***</p><p></p><p>لباس بلند و دامن دار بنفشم را پوشیدم و موهایم را پف کرده از بالا بستم و فقط چند تار مو آویزان کردم. به نظرم ظاهرم بهتر شده بود، اما درونم چه؟ ژویین کسل روی تخت دراز کشیده بود و سقف را تماشا میکرد و من میدانستم او چقدر غمگین است. من نمیتوانستم جای اَرشان را برایش بگیرم و این کاملا مشخص بود. کیف دستیم را از روی شانهام آویزان کردم و به ژویین نیز اشاره کردم تا همراهم بیاید. هوا بسیار خوب بود، گرم با بادی خنک. جاده نیز زیادی شلوغ نبود و میدان برای حرکت باز بود، آهنگ آرامی را پلی کردم و ژویین آرام دمش را همراه با آهنگ تکان داد. میخواستم حتی شده کمی او را خوشحال کنم. میدانستم اتفاقات عجیبی رخ داده بودند اما با همه اینها حالم خوب بود... هنوز خوب بودم. اما زمانی که به اَرشان و فراموشیش فکر میکردم، همه چیز را گم میکردم، حتی خودم را.</p><p> مقابل خانه مادر پارک کردم و همراه با ژویین وارد خانه شدیم. مادر همراه با رژین میز ناهار را میچید و من مطمئن بودم این همه تدارکات و ژله، فقط برای من نبود. محمد با کنترل تلوزیون مشغول بود و گویی داشت آن را درست میکرد و اما پدر خانه نبود. با صدای بلندی سلام کردم و همه با خوش رویی سلام کردند اما بعد از دیدن ژویین، چشمانشان گرد شد. مادر ظرف را روی میز گذاشت و به ژویینی که کنار پایم مخفی شده بود، خیره شد.</p><p></p><p>- دخترم این گربه کمی آشناس.</p><p></p><p>- گربه اَرشانه.</p><p></p><p>انتظار داشتم با آوردن نامش، سر محمد و رژین سمتم بچرخد. انقدر تعجب کرده بودند که چهرهشان مضحک به نظر میرسید ولی به گمانم الان زمان خوبی برای پاسخ دادن نبود. کیفم را آویزان کردم و سمت میز رفتم .</p><p></p><p>- خب ببینم مهمون ویژتون کیان؟</p><p></p><p>محمد:« اول تو بگو ببینم، گربه اَرشان پیش تو چی کار داره؟»</p><p></p><p>مادر:« این همون گربس که حرف میزد؟ اَرشان اینجا چی کار داره؟»</p><p></p><p>- به وقتش توضیح میدم باور کنین.</p><p></p><p>رژین سالاد را وسط میز گذاشت و سعی کرد به مسائل خانوادگیمان دخالت نکند برای همین در سکوت سمت در رفت و در را برای پدرم و طبق معمول، خانواده سام باز کرد. سام یک تیپ مجلسی زده بود و کت و شلوار مشکیای پوشیده بود. نگاهی به کراوات آبیش انداختم و سعی کردم جلوی خندهام را بگیرم. واقعا این همه تیپ زدن برای یک شام ساده؟ واقعا یک شام ساده بود؟ چرا آقای کرای انقدر تیپ زده بود یا حتی مادر سام دامن بلند و یقه گشادی پوشیده بود؟ مناسبت این شب نشینی چه بود که من نمیدانستم؟ ژویین با اخم نگاهی به جمع و مخصوصا سام انداخت. میدانستم که هنوز احساسی نسبت به اَرشان دارد و دوست ندارد من با این پسر بگردم اما دیگر نمیشد نه گفت، نمیشد سام را پس زد چون او زیادی جلو آمده بود و من زیادی بازیش داده بودم. همه پشت میز نشستیم و در سقوط به قاشق و چنگالها اجازه سخن گفتن را دادیم. ژویین درحالی که جوجه را به دندان میکشید، در همان حالت خشن، زیرچشمی به سام نگاه میکرد. سام خوشحال به نظر میرسید و مطمئن بودم... امشب قرار بود یک اتفاق خاصی بیفتد. بلاخره صبر به پایان رسید و آقای کرای گفت.</p><p></p><p>- خب بهتر نیست مراسم عروسی زودتر برگزار بشه؟</p><p></p><p>پدر:« آره دیگه زیادی طولش دادیم... شما نظرتون چیه؟»</p><p></p><p>پدر نگاهی به من و سام انداخت. راستش من انقدر مضطرب بودم که قاشق در میان دستانم میلرزید و مدام آب دهانم را قورت میدادم. ژویین نگاه تیزی به من انداخت و حالم را فهمید اما امیدوار بودم دیگران چیزی نفهمند. سام با خوشحالی به من خیره شد و گفت.</p><p></p><p>- آره وقتشه من منتظر همین لحظه بودم.</p><p></p><p>- امم خب من حس میکنم آمادگیشو نداشته باشم.</p><p></p><p>سام اخم کرد و آقای کرای خیلی مصمم ادامه داد.</p><p></p><p>- اما دیگه زمان زیادی گذشته شماهم کم کم داری میری به سی بچه هم نیستی دیگه.</p><p></p><p>کو تا سی؟ آقدر مرا بزرگ کرد که حالم از خودم و همه چیزم به هم خورد. لبخندی زدم که اصلا لبخند به حساب نمیآمد بیشتر شبیه دهن کجی بود. چنگال را درون ظرف کوبیدم که باعث خراش ظرف و ایجاد صدای بدی شد. سام با دقت نگاهم میکرد و منتظر پاسخم بود اما من مطمئن بودم با وجود این همه ماجرا نمیتوانستم هنوز با سام ازدواج کنم... باید کمی فکر میکردم ، هرچند فکرهایم به هیچ کجا نمیرسیدند و به دردی نمیخوردند.</p><p></p><p>- متاسفم... من به وقت نیاز دارم.</p><p></p><p>سام از پشت میز بلند شد و با خشم فریاد زد.</p><p></p><p>- بیشتر از این؟</p><p></p><p>انتظار این کار ناگهانی و مسخرهاش را نداشتم. چه دلیلی داشت او مقابل خانوادهام و بقیه این چنین فریاد بکشد؟ مادر با بهت به سام خیره بود و پدر با اخم به من نگاه میکرد گویی به سام حق میداد. اما حالت صورت محمد سرشار از افسوس بود، میدانستم میفهمید چه حالی دارم و به خاطر گربه و موضوع اَرشان حدسهایی زده بود. آقای کرای جدی بلند شد و دست سام را کشید و گفت.</p><p></p><p>- خجالت نمیکشی داد میزنی؟ ماری حق داره فکر کنه این چه رفتاریه؟</p><p></p><p>- زمان برای فکر کردن زیاد بود پدر... مشکل اینه ماری یکی دیگه رو میخواد نه منو.</p><p></p><p>سکوت آنقدر پررنگ شد که من ترسیدم. از افکاری که در ذهن همه نسبت به من نشانه رفته بود، ترسیدم. یعنی الان راجع بم چه فکر میکردند و قرار بود چه شود؟ راستش به گمانم تنها فرد خوشحال جمع که نمیتوانست نیشش را ببندد، ژویین بود. درحالی که سیبیلش را بازی میداد، میخندید و به صورت سرخ سام نگاه میکرد. از پشت میز بلند شدم و دستم را روی میز کوبیدم و صاف مقابل سام، درحالی که به اندازه یک میز با او فاصله داشتم، ایستادم. سام اما به من اجازه سخن گفتن را نداد و کتش را از روی صندلی برداشت و سریع سمت در رفت اما با فریادم ایستاد.</p><p></p><p>- من شش سال پیش عاشق اَرشان بودم. لحظاتی که باهاش بودم شاید طولانی نباشن اما خیلی خوشحالم کردن، شش سال پیش به گفته پدرم احترام گذاشتمو اَرشان رو ترک کردم و اومدم اینجا معلم بشم و آیندم رو بسازم. باهات آشنا شدم و بهت گفتم سام من ازت خیلی بزرگترم، من معلمتم و ملیت ما فرق داره، گفتم قراره همه چیز خیلی سخت بشه و به نفعت هست که بهم نزدیک نشی! گفتم یا نگفتم؟ گفتم برو پی زندگیت و یکی دیگه رو پیدا کن، با من برات خیلی سخت میشه، نمیتونم بدبختت کنم. اینارو در اصل به خاطر این گفتم چون کامل اَرشان رو فراموش نکرده بودم وگرنه سنو ملیت که چیزی نیست... وقتی بحث عشق باشه به قول خودت هیچی مهم نیست. ولی من یک اَرشان تو زندگی قبلیم داشتم که در حقش بد کردم... بی خداحافظی ترکش کردم... اون همه دخترا رو پس زد، از ازدواج با رویا فرار کرد و اومد ترکیه منو ببینه و منو پیدا کنه، حالا ته نامردیه که ولش کنم و باهات ازدواج کنم.</p><p></p><p>- هه آره... ته نامردیه که بیای دم در خونمون بهم بگی عاشقت شدم، منو بازی بدی و ولم کنی.</p><p></p><p>همه با تعجب و بهت، و شاید مقدار زیادی خشم نگاهمان میکردند. پدرم که کاملا شوکه شده بود و مادر به ژویین نگاه میکرد و هیچ عکس العملی نداشت . ر<span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">ژین با ترس از دست محمد </span>گرفت اما محمد عصبی او را پس زد و به سام خیره شد. میدانستم که میخواست سام را بکشد... اما چرا نمیدانم فقط این را از نگاهش خواندم. مادر سام از پشت میز بلند شد و نفس عمیقی کشید اما گویی هنوز در خواب بود. سام برگشت و از یقه لباسم محکم گرفت.</p><p></p><p>- نامردی نیست بهم بگی عاشقتم و بری؟ نامردی نیست بازیم بدی؟ نامردی نیست با اومدن عشق قبلیت عشق جدیدتو پرت کنی دور؟ هی لعنتی من مگه هرکاری نکردم ببینیم، تو این مدت که غمگین بودی کی حالتو خوب کرد من یا اون؟ اَرشان که الان فراموشی گرفته و کلا تو و ژویینو فراموش کرده.</p><p></p><p>پدر سریع بلند شد و با اضطراب گفت.</p><p></p><p>- چی؟ چه بلایی سر پسر مردم اومد؟</p><p></p><p>سام کاملا خونسرد مرا رها کرد و سمت پدرم چرخید.</p><p></p><p>- باهاش تصادف کردم و اون تازه به هوش اومده، الانم همه چیو جز پدر و مادرش فراموش کرده.</p><p></p><p>میترسیدم از آشکار شدن حقایق و اتصال سه راهی... چقدر بد همه حقایق آشکار شد. سام با تمسخر سمتم برگشت و گفت.</p><p></p><p>- درهرحال تو بهش گفتی رفیقش بودی... مگه نه؟ پس راه برگشتی نیست خانم کوچولو.</p><p></p><p>ناخنم را روی میز فرو بردم و با دندانهایی که داشت از شدت فشار خورد میشد، به لبخند مزخرف سام خیره بودم. او دوستم بود یا دشمنم؟ عشق را با زور همیشه میخواست به دست بیاورد اما فقط توانست دوست داشتنم را داشته باشد، شاید آن اعتراف مزخرف و الکی، فقط به خاطر ناراحتی از دست اَرشان و احساسات هیجانی بود، حال که حقایق مثل آتش بدنم را میسوزاند، اسم آن حس را نمیتوانستم عشق بگذارم.</p><p></p><p>- ماری... تو چه بخوای چه نه... همسرم میشی.</p><p></p><p>- تونستی مجبورم بکن.</p><p></p><p>- میکنم.</p><p></p><p>کل خانواده سام، در سکوت و بهت خانه را ترک کردند و با بسته شدن در، تازه فهمیدم ژویین سر جایش نیست. به سرعت سمت راهرو رفتم و ژویین را دیدم که داشت به سر و صورت سام چنگ میانداخت. بلاخره دلش سیر شد و از پلهها بالا آمد و خیلی راحت وارد خانه شد. اما در خانه همه چیز تازه شروع شده بود. محمد و رژین که هیچ، اما پدر و مادر سمتم هجوم آوردند. نمیدانم چه شد اما سیلی پدر روی گونهام خوابید. دستم را روی گونهام گذاشتم و به چهره خشمگینش خیره شدم. او خشمگین بود به خاطر این بازی بد و رفتن آبرویش، یا به خاطر پنهانکاری من از او، که نگفتم چه حسی به اَرشان دارم. درکل... من مقصر همه چیز بودم. پس نه حق دفاع داشتم و نه حق گفتن حتی یک سخن. پدر خود را روی مبل انداخت و سرش را میان دستانش گرفت. غرغرها و فریادهای مادر تمامی نداشت و او مدام سرزنشم میکرد و آه و نفرینش را به سمتم میانداخت. رژین در این هیاهو سمتم آمد و مرا به آغوش کشید و ژویین نیز وسط آغوش ما قرار گرفت. میدانستم وقتی این اداهای انسانها را میدید ، بین آنها و حیوانات وحشی نمیتوانست فرقی قائل شود. محمد با من کاری نداشت، شاید زیادی دلخور بود، درکل هرچه بود کاملا بی تفاوت به همه از خانه بیرون رفت و بوم نقاشیش را نیز با خود برد. پدر سخنان بیهوده مادر را قطع کرد و گفت.</p><p></p><p>- بیمارستانش کجاست؟ باید بریم بهش سر بزنیم به حساب توئم بعدا میرسیم.</p><p></p><p>- اون شمارو یادش نمیاد.</p><p></p><p>- مهم نیست... تو کشور غریب به خاطر دختر بی عرضه من گوشه بیمارستان افتاده، باید بریم پیشش یا نه؟</p><p></p><p>سکوت کردم و سعی کردم بیشتر از این همه چیز را خراب نکنم. سوار ماشین شدیم و تمام تلاشم را کردم تا زودتر به بیمارستان برسیم و هیچ فرصتی برای ادامه سخنها پیدا نشود. نگران اَرشان بودم که قرار بود در این کشور تنهایی چه کند؟ آن هم با حافظهای خاموش، و حتی از سام میترسیدم و نگرانش بودم. اگر بلایی سر خود میآورد چه؟ یا اصلا نقشهاش برای به دست آوردن من چه بود؟ قرار بود چگونه مرا مجبور به ازدواج کند؟ حالم آشفته بود و آشفتهتر میشد.</p><p>[/SPOILER]</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 47869, member: 123"] [SPOILER="حقایق چشمک میزنند "] پارت 136 *** لباس بلند و دامن دار بنفشم را پوشیدم و موهایم را پف کرده از بالا بستم و فقط چند تار مو آویزان کردم. به نظرم ظاهرم بهتر شده بود، اما درونم چه؟ ژویین کسل روی تخت دراز کشیده بود و سقف را تماشا میکرد و من میدانستم او چقدر غمگین است. من نمیتوانستم جای اَرشان را برایش بگیرم و این کاملا مشخص بود. کیف دستیم را از روی شانهام آویزان کردم و به ژویین نیز اشاره کردم تا همراهم بیاید. هوا بسیار خوب بود، گرم با بادی خنک. جاده نیز زیادی شلوغ نبود و میدان برای حرکت باز بود، آهنگ آرامی را پلی کردم و ژویین آرام دمش را همراه با آهنگ تکان داد. میخواستم حتی شده کمی او را خوشحال کنم. میدانستم اتفاقات عجیبی رخ داده بودند اما با همه اینها حالم خوب بود... هنوز خوب بودم. اما زمانی که به اَرشان و فراموشیش فکر میکردم، همه چیز را گم میکردم، حتی خودم را. مقابل خانه مادر پارک کردم و همراه با ژویین وارد خانه شدیم. مادر همراه با رژین میز ناهار را میچید و من مطمئن بودم این همه تدارکات و ژله، فقط برای من نبود. محمد با کنترل تلوزیون مشغول بود و گویی داشت آن را درست میکرد و اما پدر خانه نبود. با صدای بلندی سلام کردم و همه با خوش رویی سلام کردند اما بعد از دیدن ژویین، چشمانشان گرد شد. مادر ظرف را روی میز گذاشت و به ژویینی که کنار پایم مخفی شده بود، خیره شد. - دخترم این گربه کمی آشناس. - گربه اَرشانه. انتظار داشتم با آوردن نامش، سر محمد و رژین سمتم بچرخد. انقدر تعجب کرده بودند که چهرهشان مضحک به نظر میرسید ولی به گمانم الان زمان خوبی برای پاسخ دادن نبود. کیفم را آویزان کردم و سمت میز رفتم . - خب ببینم مهمون ویژتون کیان؟ محمد:« اول تو بگو ببینم، گربه اَرشان پیش تو چی کار داره؟» مادر:« این همون گربس که حرف میزد؟ اَرشان اینجا چی کار داره؟» - به وقتش توضیح میدم باور کنین. رژین سالاد را وسط میز گذاشت و سعی کرد به مسائل خانوادگیمان دخالت نکند برای همین در سکوت سمت در رفت و در را برای پدرم و طبق معمول، خانواده سام باز کرد. سام یک تیپ مجلسی زده بود و کت و شلوار مشکیای پوشیده بود. نگاهی به کراوات آبیش انداختم و سعی کردم جلوی خندهام را بگیرم. واقعا این همه تیپ زدن برای یک شام ساده؟ واقعا یک شام ساده بود؟ چرا آقای کرای انقدر تیپ زده بود یا حتی مادر سام دامن بلند و یقه گشادی پوشیده بود؟ مناسبت این شب نشینی چه بود که من نمیدانستم؟ ژویین با اخم نگاهی به جمع و مخصوصا سام انداخت. میدانستم که هنوز احساسی نسبت به اَرشان دارد و دوست ندارد من با این پسر بگردم اما دیگر نمیشد نه گفت، نمیشد سام را پس زد چون او زیادی جلو آمده بود و من زیادی بازیش داده بودم. همه پشت میز نشستیم و در سقوط به قاشق و چنگالها اجازه سخن گفتن را دادیم. ژویین درحالی که جوجه را به دندان میکشید، در همان حالت خشن، زیرچشمی به سام نگاه میکرد. سام خوشحال به نظر میرسید و مطمئن بودم... امشب قرار بود یک اتفاق خاصی بیفتد. بلاخره صبر به پایان رسید و آقای کرای گفت. - خب بهتر نیست مراسم عروسی زودتر برگزار بشه؟ پدر:« آره دیگه زیادی طولش دادیم... شما نظرتون چیه؟» پدر نگاهی به من و سام انداخت. راستش من انقدر مضطرب بودم که قاشق در میان دستانم میلرزید و مدام آب دهانم را قورت میدادم. ژویین نگاه تیزی به من انداخت و حالم را فهمید اما امیدوار بودم دیگران چیزی نفهمند. سام با خوشحالی به من خیره شد و گفت. - آره وقتشه من منتظر همین لحظه بودم. - امم خب من حس میکنم آمادگیشو نداشته باشم. سام اخم کرد و آقای کرای خیلی مصمم ادامه داد. - اما دیگه زمان زیادی گذشته شماهم کم کم داری میری به سی بچه هم نیستی دیگه. کو تا سی؟ آقدر مرا بزرگ کرد که حالم از خودم و همه چیزم به هم خورد. لبخندی زدم که اصلا لبخند به حساب نمیآمد بیشتر شبیه دهن کجی بود. چنگال را درون ظرف کوبیدم که باعث خراش ظرف و ایجاد صدای بدی شد. سام با دقت نگاهم میکرد و منتظر پاسخم بود اما من مطمئن بودم با وجود این همه ماجرا نمیتوانستم هنوز با سام ازدواج کنم... باید کمی فکر میکردم ، هرچند فکرهایم به هیچ کجا نمیرسیدند و به دردی نمیخوردند. - متاسفم... من به وقت نیاز دارم. سام از پشت میز بلند شد و با خشم فریاد زد. - بیشتر از این؟ انتظار این کار ناگهانی و مسخرهاش را نداشتم. چه دلیلی داشت او مقابل خانوادهام و بقیه این چنین فریاد بکشد؟ مادر با بهت به سام خیره بود و پدر با اخم به من نگاه میکرد گویی به سام حق میداد. اما حالت صورت محمد سرشار از افسوس بود، میدانستم میفهمید چه حالی دارم و به خاطر گربه و موضوع اَرشان حدسهایی زده بود. آقای کرای جدی بلند شد و دست سام را کشید و گفت. - خجالت نمیکشی داد میزنی؟ ماری حق داره فکر کنه این چه رفتاریه؟ - زمان برای فکر کردن زیاد بود پدر... مشکل اینه ماری یکی دیگه رو میخواد نه منو. سکوت آنقدر پررنگ شد که من ترسیدم. از افکاری که در ذهن همه نسبت به من نشانه رفته بود، ترسیدم. یعنی الان راجع بم چه فکر میکردند و قرار بود چه شود؟ راستش به گمانم تنها فرد خوشحال جمع که نمیتوانست نیشش را ببندد، ژویین بود. درحالی که سیبیلش را بازی میداد، میخندید و به صورت سرخ سام نگاه میکرد. از پشت میز بلند شدم و دستم را روی میز کوبیدم و صاف مقابل سام، درحالی که به اندازه یک میز با او فاصله داشتم، ایستادم. سام اما به من اجازه سخن گفتن را نداد و کتش را از روی صندلی برداشت و سریع سمت در رفت اما با فریادم ایستاد. - من شش سال پیش عاشق اَرشان بودم. لحظاتی که باهاش بودم شاید طولانی نباشن اما خیلی خوشحالم کردن، شش سال پیش به گفته پدرم احترام گذاشتمو اَرشان رو ترک کردم و اومدم اینجا معلم بشم و آیندم رو بسازم. باهات آشنا شدم و بهت گفتم سام من ازت خیلی بزرگترم، من معلمتم و ملیت ما فرق داره، گفتم قراره همه چیز خیلی سخت بشه و به نفعت هست که بهم نزدیک نشی! گفتم یا نگفتم؟ گفتم برو پی زندگیت و یکی دیگه رو پیدا کن، با من برات خیلی سخت میشه، نمیتونم بدبختت کنم. اینارو در اصل به خاطر این گفتم چون کامل اَرشان رو فراموش نکرده بودم وگرنه سنو ملیت که چیزی نیست... وقتی بحث عشق باشه به قول خودت هیچی مهم نیست. ولی من یک اَرشان تو زندگی قبلیم داشتم که در حقش بد کردم... بی خداحافظی ترکش کردم... اون همه دخترا رو پس زد، از ازدواج با رویا فرار کرد و اومد ترکیه منو ببینه و منو پیدا کنه، حالا ته نامردیه که ولش کنم و باهات ازدواج کنم. - هه آره... ته نامردیه که بیای دم در خونمون بهم بگی عاشقت شدم، منو بازی بدی و ولم کنی. همه با تعجب و بهت، و شاید مقدار زیادی خشم نگاهمان میکردند. پدرم که کاملا شوکه شده بود و مادر به ژویین نگاه میکرد و هیچ عکس العملی نداشت . ر[BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]ژین با ترس از دست محمد [/BGCOLOR]گرفت اما محمد عصبی او را پس زد و به سام خیره شد. میدانستم که میخواست سام را بکشد... اما چرا نمیدانم فقط این را از نگاهش خواندم. مادر سام از پشت میز بلند شد و نفس عمیقی کشید اما گویی هنوز در خواب بود. سام برگشت و از یقه لباسم محکم گرفت. - نامردی نیست بهم بگی عاشقتم و بری؟ نامردی نیست بازیم بدی؟ نامردی نیست با اومدن عشق قبلیت عشق جدیدتو پرت کنی دور؟ هی لعنتی من مگه هرکاری نکردم ببینیم، تو این مدت که غمگین بودی کی حالتو خوب کرد من یا اون؟ اَرشان که الان فراموشی گرفته و کلا تو و ژویینو فراموش کرده. پدر سریع بلند شد و با اضطراب گفت. - چی؟ چه بلایی سر پسر مردم اومد؟ سام کاملا خونسرد مرا رها کرد و سمت پدرم چرخید. - باهاش تصادف کردم و اون تازه به هوش اومده، الانم همه چیو جز پدر و مادرش فراموش کرده. میترسیدم از آشکار شدن حقایق و اتصال سه راهی... چقدر بد همه حقایق آشکار شد. سام با تمسخر سمتم برگشت و گفت. - درهرحال تو بهش گفتی رفیقش بودی... مگه نه؟ پس راه برگشتی نیست خانم کوچولو. ناخنم را روی میز فرو بردم و با دندانهایی که داشت از شدت فشار خورد میشد، به لبخند مزخرف سام خیره بودم. او دوستم بود یا دشمنم؟ عشق را با زور همیشه میخواست به دست بیاورد اما فقط توانست دوست داشتنم را داشته باشد، شاید آن اعتراف مزخرف و الکی، فقط به خاطر ناراحتی از دست اَرشان و احساسات هیجانی بود، حال که حقایق مثل آتش بدنم را میسوزاند، اسم آن حس را نمیتوانستم عشق بگذارم. - ماری... تو چه بخوای چه نه... همسرم میشی. - تونستی مجبورم بکن. - میکنم. کل خانواده سام، در سکوت و بهت خانه را ترک کردند و با بسته شدن در، تازه فهمیدم ژویین سر جایش نیست. به سرعت سمت راهرو رفتم و ژویین را دیدم که داشت به سر و صورت سام چنگ میانداخت. بلاخره دلش سیر شد و از پلهها بالا آمد و خیلی راحت وارد خانه شد. اما در خانه همه چیز تازه شروع شده بود. محمد و رژین که هیچ، اما پدر و مادر سمتم هجوم آوردند. نمیدانم چه شد اما سیلی پدر روی گونهام خوابید. دستم را روی گونهام گذاشتم و به چهره خشمگینش خیره شدم. او خشمگین بود به خاطر این بازی بد و رفتن آبرویش، یا به خاطر پنهانکاری من از او، که نگفتم چه حسی به اَرشان دارم. درکل... من مقصر همه چیز بودم. پس نه حق دفاع داشتم و نه حق گفتن حتی یک سخن. پدر خود را روی مبل انداخت و سرش را میان دستانش گرفت. غرغرها و فریادهای مادر تمامی نداشت و او مدام سرزنشم میکرد و آه و نفرینش را به سمتم میانداخت. رژین در این هیاهو سمتم آمد و مرا به آغوش کشید و ژویین نیز وسط آغوش ما قرار گرفت. میدانستم وقتی این اداهای انسانها را میدید ، بین آنها و حیوانات وحشی نمیتوانست فرقی قائل شود. محمد با من کاری نداشت، شاید زیادی دلخور بود، درکل هرچه بود کاملا بی تفاوت به همه از خانه بیرون رفت و بوم نقاشیش را نیز با خود برد. پدر سخنان بیهوده مادر را قطع کرد و گفت. - بیمارستانش کجاست؟ باید بریم بهش سر بزنیم به حساب توئم بعدا میرسیم. - اون شمارو یادش نمیاد. - مهم نیست... تو کشور غریب به خاطر دختر بی عرضه من گوشه بیمارستان افتاده، باید بریم پیشش یا نه؟ سکوت کردم و سعی کردم بیشتر از این همه چیز را خراب نکنم. سوار ماشین شدیم و تمام تلاشم را کردم تا زودتر به بیمارستان برسیم و هیچ فرصتی برای ادامه سخنها پیدا نشود. نگران اَرشان بودم که قرار بود در این کشور تنهایی چه کند؟ آن هم با حافظهای خاموش، و حتی از سام میترسیدم و نگرانش بودم. اگر بلایی سر خود میآورد چه؟ یا اصلا نقشهاش برای به دست آوردن من چه بود؟ قرار بود چگونه مرا مجبور به ازدواج کند؟ حالم آشفته بود و آشفتهتر میشد. [/SPOILER] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین