انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 47507" data-attributes="member: 123"><p>پارت 135</p><p></p><p></p><p></p><p>***</p><p></p><p>چیزی را به یاد نداشتم اما حداقل این را میدانستم که باید به ایران برگردم و ژویین را نیز با خود ببرم. نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را باز کردم. پرستار پرده را کنار کشید و با لبخند میز صبحانه را مقابلم گذاشت. چون نمیدانستم چگونه تشکر کنم، یعنی با چه زبانی، ترجیح دادم فقط لبخند بزنم. ژویین کمی غلت زد و بعد از کشیدن دستانش، چشمان خود را باز کرد و با دیدن من، صاف نشست. گویی هنوز منگ بود و دیشب را خوب به یاد نمیآورد.</p><p></p><p>- هی اَرشان تو دست خرسم از پشت بستی.</p><p></p><p>اصلا فکرش را نمیکردم یک گربه روزی با من سخن بگوید. چه بلایی داشت بر سرم نازل میشد؟ نکند سیمی یا چیزی را اشتباهی زده بودند و من علاوه بر فراموشی عقلم را نیز از دست داده بودم؟ دستم را روی صورت ژویین کشیدم و گفتم.</p><p></p><p>- تو حرف میزنی؟</p><p></p><p>چشمانش گرد و تمام موهای بدنش سیخ شدند. به گمانم حرفم زیادی برایش سنگین و بد بود، مثل یک فحش.</p><p></p><p>- تو چه مرگت شده؟</p><p></p><p>- وای یک گربه داره حرف میزنه.</p><p></p><p>- هی این یک گربه نیست، من ژویینم، گربه تو، کسی که بهش میگفتی تو معجزه منی و با تمام گربهها فرق داری، تو عاشقم بودی و دوستم داشتی... همیشه برام وقت میذاشتی و باهام بازی میکردی، من حرف میزنم چون معجزت بودم.</p><p></p><p>- متاسفم ژویین من فراموش کردم همه چیو . فقط یادمه یک خانواده تو ایران دارم و دیگه هیچی یادم نیست.</p><p></p><p>- عالیه.</p><p></p><p>ژویین از روی تخت پایین پرید و با سرعت از اتاق خارج شد. راستش مدت زیادی از آشناییم با او نگذشته بود اما به شدت مجذوب شخصیت بامزه او شده بودم. یک گربه بامزه با لحن و کلامی شیرین که بوی شکلات میداد. نمیخواستم اتفاقی برای او بیفتد و حتی نمیدانستم چقدر درک دارد که بفهمد فراموشی چیست. از روی تخت بلند شدم اما کمی سرم گیج رفت، ولی دوست نداشتم اتفاقی برای او بیفتد. خودم را به سمت راهرو رساندم و با چشم به دنبال یک گربه نارنجی گشتم اما خبری نبود. شاید رفته بود بیرون، و آیا میتوانستم بروم بیرون و به دنبالش بگردم؟</p><p></p><p>***</p><p></p><p>- خزان زده بر دل عاشق، کجایی پس؟ طوفان و سیل غمت، رها نکرده حتی یک دم این جان را. میدانی چه کردی با جنگل قلبم... و با این حال رفتی؟ راستش به آتش کشیدم درخت عشق را، و حتی دست به دامان موجهای دریا شدم تا رد عشقمان بر روی شن را پاک کنند. من نشانیت را از همه جا پاک کردم، اما به من بگو غریبه آشنا، یاد تو را چگونه پاک کنم؟ مگر من... مثل تو میتوانم پاک کن خوبی پیدا کنم؟</p><p></p><p>دفتر را بستم و روی میز گذاشتم. کلاس ساکت بود و همه چشمانشان را بسته بودند.</p><p></p><p>- خب بچهها تموم شد.</p><p></p><p>همه چشمان خود را باز کردند اما گویی در حال و هوای خود نبودند. دست زدند و سعی کردند شادی و نشاط قلبشان را به رخم بکشند. لبخندی که زدم، برای دلگرمی همه و حتی برای شاد کردن لبان خستهام بود. لبان من از اینکه انقدر مات و مبهوت بمانند، خسته شده بودند و من خوب میدانستم که باید ظلم کردن را تمام کنم. پشت میز نشستم و به بچهها که مشغول جمع کردن وسایل خود بودند، خیره شدم. درواقع کار دیگری نداشتم، شیطنت و شور و نشاط آنها، حالم را خوب میکرد، خیلی خوب. هرچند که دیگر بچه نبودند اما دوست داشتم با این دیدگاه، تماشایشان کنم. آرتا، قبل از خروجش از کلاس، سمتم آمد و با لبخند کاغذی را روی میزم گذاشت.</p><p></p><p>- راستش نوشتههاتون خیلی عالین... میشه برام یک چیز مخصوص بنویسین؟</p><p></p><p>- اوه... چراکه نه فقط قول بده به کسی نشونش ندی.</p><p></p><p>- قول میدم.</p><p></p><p>خودکار را در میان انگشتانم به بند کشیدم و او را دوباره به عشق رساندم. او تشنه بود، تشنهی رساندن کلمات با احساس در قلب کاغذ و کاغذ با تمام وجود این نوشتهها را میطلبید پس من چرا باید منتظرشان بگذارم؟ پس از نوشتن جملاتی که مخصوص آرتا بود، کاغذ را تا زدم و درون جیبش گذاشتم. آرتا تشکر کرد و به سرعت از کلاس خارج شد. با اینکه خیلی سعی میکردم با آنها صمیمی شوم اما باز از من خجالت میکشیدند و مشتاق بودم بدانم این به خاطر جایگاهم بود؟ یا به خاطر شخصیتم؟ کاغذها را درون کیفم گذاشتم و کلاس خالی را که بسیار نامنظم به نظر میرسید، ترک کردم. ژویین درحالی که میدودید، سمتم آمد و خود را درون کیفم انداخت. به نظرم قصد سخن گفتن را نداشت چون رویش را برگرداند و ساکت درون کیفم، باقی ماند. میدانستم فراموشی اَرشان او را نیز آزار داده بود اما اصلا فکرش را نمیکردم مسیر مدرسه را یاد گرفته باشد و با آن سرعت خود را به اینجا رسانده باشد. سمت ماشین رفتم و کیف را در صندلی جلو گذاشتم و خود نیز سریع نشستم. ژویین از داخل کیف بیرون پرید اما تصمیم گرفت همچنان چیزی نگوید. زمانی که ماشین را مقابل خانه پارک کردم، ژویین از پنجره خود را پایین پرت کرد و وارد پارکینگ شد، نمیدانستم او مشتاق خانه بود یا مشتاق تنها شدن. یعنی گربهها نیز گاهی به تنهایی نیاز داشتند؟ اما هرچه بود واقعا احساس میکردم باید از او راجع به اتفاقی که افتاده بود، سوال بپرسم. برای همین اول وارد اتاقم شدم و لباس سفید و نازکی پوشیدم، بعد کمی به موهایم سر و سامان دادم و سمت ژویین رفتم. روی کابینت دراز کشیده بود و به چاقویی که مقابلش بود، نگاه میکرد. یعنی آخرین جایی که فکر میکردم بیاید همین جا بود. برای چه مبل و تخت راحت را گذاشته بود و کابینت را انتخاب کرده بود؟ موهای شرابیم را از مقابل چشمانم کنار کشیدم و دستانم را روی دستان ژویین گذاشتم. راستش حتی زحمت نگاه کردنم را نکشید.</p><p></p><p>- خب ژویین تعریف کن.</p><p></p><p>- اَرشان گفت تو میتونی حرف بزنی؟</p><p></p><p>- اوه پسر.</p><p></p><p>- این از هر توهینی بدتر بود. انتظار شنیدنشو از همه داشتم اما نه از اَرشانی که با اون حرف زدن رو شروع کردم.</p><p></p><p>- اما اون تقصیری نداره.</p><p></p><p>- نمیخوام درکش کنم. میشه از این به بعد گربه تو بشم؟</p><p></p><p>جاخوردم و سعی کردم سخن ژویین را برای خود معنی کنم اما معنایش چیزی نبود جز سخنی که گفت. یعنی من صاحب او شوم؟ حاضر بود اَرشان را ترک کند؟ و من زمانی که نمیدانم چه بگویم، مثل همیشه فرار میکنم یا سکوت. سمت قهوه ساز رفتم و قهوه آماده و سرد را درون لیوان ریختم، درواقع الان سرد بودنش اهمیتی نداشت. خود را روی مبل انداختم و تلوزیون را روشن کردم. برعکس همیشه که فضای هنری و کلاسیک خانهام حالم را خوب میکرد، الان نتوانست حتی توجهم را جلب کند. ژویین روی پایم دراز کشید و او نیز در سکوت همراه با من به فیلم گارفیلد، خیره شد. میدانستم که این فیلم را دوست داشت و من سعی داشتم فضا را تغییر بدهم. در خصوص حرف اولم، یعنی اینکه نمیدانم چه بگویم و سکوت میکنم، درواقع میدانم چه بگویم، اما سخنی که میخواهم بگویم از اعماق قلبم است و من هیچ وقت سخن قلبم را بیان نمیکنم چون به احساسم اعتماد ندارم. اگر به ژویین پاسخ میدادم صددرصد قرار بود بگویم، آری تو باید گربه من شوی چون خیلی دوستت دارم و وابستهات شدهام اما میدانم این حق مسلم اَرشان است که ژویین را از من بگیرد پس جای بحثی نبود اما از طرفی اَرشان ژویین را فراموش کرده بود. آه چه داشت بر سر مسئله میآمد؟ چرا همه چیز پیچ در پیچ شده بود؟ قهوه را نوشیدم اما چون سرد بود واقعا بدمزه و تلخ به نظر میرسید.</p><p></p><p>- من خوشگلم یا اون گربه توی فیلم؟</p><p></p><p>- خب تو</p><p></p><p>- میدونستم.</p><p></p><p>- راستی ژویین امشب باید برم خونه مامانو بابام... توهم میای؟</p><p></p><p>- انتظار داری گرسنه بمونم خونه و فرشتو بخورم؟</p><p></p><p>- نه واقعا.</p><p></p><p>- آخ چقدر احمقی تو.</p><p></p><p>- مرسی ژویین.</p><p></p><p>***</p><p></p><p>-هی داری کجا میری؟</p><p></p><p>- من باید ژویینو پیدا کنم.</p><p></p><p>- تو نمیتونی از بیمارستان بری بیرون.</p><p></p><p>دست اَرشان را محکم گرفتم و او را روی تختش نشاندم. به نظر کلافه و خشمگین بود، اما چرا گربهای که حتی به یاد نداشت، برایش انقدر مهم شده بود؟ همیشه انقدر زود به همه چیز دل میبست؟ با تمسخر به او و موهای بد رنگش خیره شدم و گفتم.</p><p></p><p>- بشین همینجا و دردسر درست نکن.</p><p></p><p>- کسی که منو زیر ماشینش له کرده چرا باید بهم دستور بده؟</p><p></p><p>روی تخت کنار اَرشان نشستم و عصبی دستی به موهایم کشیدم. اما به نظر کوتاه آمده بود چون روی تخت دوباره دراز کشید و به سقف خیره شد. دوست نداشتم با همچین آدم مسخرهای که مارالیا را عاشق خود کرده بود، سخن بگویم برای همین سریع بلند شدم تا از اتاق بیرون بروم اما با سخن آخرش ایستادم.</p><p></p><p>- تو نامزد رفیقمی؟</p><p></p><p>- رفیقت؟ کی؟ مارالیا؟</p><p></p><p>- آره.</p><p></p><p>- رفیقته؟</p><p></p><p>- خودش گفت.</p><p></p><p>یعنی مارالیا به او دروغ گفته بود؟ اما او چجور عاشقی بود که عشقش را از یاد برده بود و دروغ عشقش را باور کرده بود؟ یعنی واقعا گمان میکرد مارالیا رفیقش است؟ با خشم سمتش رفتم و با صدای آرام اما عصبیای گفتم.</p><p></p><p>- نمیدونم بهش میگن نامزد یا نه اما بلاخره باهاش ازدواج میکنم و اونو مال خودم میکنم آقای مثلا عاشق.</p><p></p><p>- چی؟</p><p></p><p>- اون نمیفهمه عاشق واقعی کیِ اما من بهش نشون میدم که منم! نه تویی که با یک تصادف کلا عشق چندسالتو به باد دادی.</p><p></p><p>- یعنی عاشق مارالیا بودم؟ اونم عاشقم بود؟</p><p></p><p>- متاسفانه شاید هنوزم هست اما نمیذارم باشه... نمیذارم.</p><p></p><p>با خشم از اتاق بیرون رفتم و محکم در را کوبیدم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 47507, member: 123"] پارت 135 *** چیزی را به یاد نداشتم اما حداقل این را میدانستم که باید به ایران برگردم و ژویین را نیز با خود ببرم. نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را باز کردم. پرستار پرده را کنار کشید و با لبخند میز صبحانه را مقابلم گذاشت. چون نمیدانستم چگونه تشکر کنم، یعنی با چه زبانی، ترجیح دادم فقط لبخند بزنم. ژویین کمی غلت زد و بعد از کشیدن دستانش، چشمان خود را باز کرد و با دیدن من، صاف نشست. گویی هنوز منگ بود و دیشب را خوب به یاد نمیآورد. - هی اَرشان تو دست خرسم از پشت بستی. اصلا فکرش را نمیکردم یک گربه روزی با من سخن بگوید. چه بلایی داشت بر سرم نازل میشد؟ نکند سیمی یا چیزی را اشتباهی زده بودند و من علاوه بر فراموشی عقلم را نیز از دست داده بودم؟ دستم را روی صورت ژویین کشیدم و گفتم. - تو حرف میزنی؟ چشمانش گرد و تمام موهای بدنش سیخ شدند. به گمانم حرفم زیادی برایش سنگین و بد بود، مثل یک فحش. - تو چه مرگت شده؟ - وای یک گربه داره حرف میزنه. - هی این یک گربه نیست، من ژویینم، گربه تو، کسی که بهش میگفتی تو معجزه منی و با تمام گربهها فرق داری، تو عاشقم بودی و دوستم داشتی... همیشه برام وقت میذاشتی و باهام بازی میکردی، من حرف میزنم چون معجزت بودم. - متاسفم ژویین من فراموش کردم همه چیو . فقط یادمه یک خانواده تو ایران دارم و دیگه هیچی یادم نیست. - عالیه. ژویین از روی تخت پایین پرید و با سرعت از اتاق خارج شد. راستش مدت زیادی از آشناییم با او نگذشته بود اما به شدت مجذوب شخصیت بامزه او شده بودم. یک گربه بامزه با لحن و کلامی شیرین که بوی شکلات میداد. نمیخواستم اتفاقی برای او بیفتد و حتی نمیدانستم چقدر درک دارد که بفهمد فراموشی چیست. از روی تخت بلند شدم اما کمی سرم گیج رفت، ولی دوست نداشتم اتفاقی برای او بیفتد. خودم را به سمت راهرو رساندم و با چشم به دنبال یک گربه نارنجی گشتم اما خبری نبود. شاید رفته بود بیرون، و آیا میتوانستم بروم بیرون و به دنبالش بگردم؟ *** - خزان زده بر دل عاشق، کجایی پس؟ طوفان و سیل غمت، رها نکرده حتی یک دم این جان را. میدانی چه کردی با جنگل قلبم... و با این حال رفتی؟ راستش به آتش کشیدم درخت عشق را، و حتی دست به دامان موجهای دریا شدم تا رد عشقمان بر روی شن را پاک کنند. من نشانیت را از همه جا پاک کردم، اما به من بگو غریبه آشنا، یاد تو را چگونه پاک کنم؟ مگر من... مثل تو میتوانم پاک کن خوبی پیدا کنم؟ دفتر را بستم و روی میز گذاشتم. کلاس ساکت بود و همه چشمانشان را بسته بودند. - خب بچهها تموم شد. همه چشمان خود را باز کردند اما گویی در حال و هوای خود نبودند. دست زدند و سعی کردند شادی و نشاط قلبشان را به رخم بکشند. لبخندی که زدم، برای دلگرمی همه و حتی برای شاد کردن لبان خستهام بود. لبان من از اینکه انقدر مات و مبهوت بمانند، خسته شده بودند و من خوب میدانستم که باید ظلم کردن را تمام کنم. پشت میز نشستم و به بچهها که مشغول جمع کردن وسایل خود بودند، خیره شدم. درواقع کار دیگری نداشتم، شیطنت و شور و نشاط آنها، حالم را خوب میکرد، خیلی خوب. هرچند که دیگر بچه نبودند اما دوست داشتم با این دیدگاه، تماشایشان کنم. آرتا، قبل از خروجش از کلاس، سمتم آمد و با لبخند کاغذی را روی میزم گذاشت. - راستش نوشتههاتون خیلی عالین... میشه برام یک چیز مخصوص بنویسین؟ - اوه... چراکه نه فقط قول بده به کسی نشونش ندی. - قول میدم. خودکار را در میان انگشتانم به بند کشیدم و او را دوباره به عشق رساندم. او تشنه بود، تشنهی رساندن کلمات با احساس در قلب کاغذ و کاغذ با تمام وجود این نوشتهها را میطلبید پس من چرا باید منتظرشان بگذارم؟ پس از نوشتن جملاتی که مخصوص آرتا بود، کاغذ را تا زدم و درون جیبش گذاشتم. آرتا تشکر کرد و به سرعت از کلاس خارج شد. با اینکه خیلی سعی میکردم با آنها صمیمی شوم اما باز از من خجالت میکشیدند و مشتاق بودم بدانم این به خاطر جایگاهم بود؟ یا به خاطر شخصیتم؟ کاغذها را درون کیفم گذاشتم و کلاس خالی را که بسیار نامنظم به نظر میرسید، ترک کردم. ژویین درحالی که میدودید، سمتم آمد و خود را درون کیفم انداخت. به نظرم قصد سخن گفتن را نداشت چون رویش را برگرداند و ساکت درون کیفم، باقی ماند. میدانستم فراموشی اَرشان او را نیز آزار داده بود اما اصلا فکرش را نمیکردم مسیر مدرسه را یاد گرفته باشد و با آن سرعت خود را به اینجا رسانده باشد. سمت ماشین رفتم و کیف را در صندلی جلو گذاشتم و خود نیز سریع نشستم. ژویین از داخل کیف بیرون پرید اما تصمیم گرفت همچنان چیزی نگوید. زمانی که ماشین را مقابل خانه پارک کردم، ژویین از پنجره خود را پایین پرت کرد و وارد پارکینگ شد، نمیدانستم او مشتاق خانه بود یا مشتاق تنها شدن. یعنی گربهها نیز گاهی به تنهایی نیاز داشتند؟ اما هرچه بود واقعا احساس میکردم باید از او راجع به اتفاقی که افتاده بود، سوال بپرسم. برای همین اول وارد اتاقم شدم و لباس سفید و نازکی پوشیدم، بعد کمی به موهایم سر و سامان دادم و سمت ژویین رفتم. روی کابینت دراز کشیده بود و به چاقویی که مقابلش بود، نگاه میکرد. یعنی آخرین جایی که فکر میکردم بیاید همین جا بود. برای چه مبل و تخت راحت را گذاشته بود و کابینت را انتخاب کرده بود؟ موهای شرابیم را از مقابل چشمانم کنار کشیدم و دستانم را روی دستان ژویین گذاشتم. راستش حتی زحمت نگاه کردنم را نکشید. - خب ژویین تعریف کن. - اَرشان گفت تو میتونی حرف بزنی؟ - اوه پسر. - این از هر توهینی بدتر بود. انتظار شنیدنشو از همه داشتم اما نه از اَرشانی که با اون حرف زدن رو شروع کردم. - اما اون تقصیری نداره. - نمیخوام درکش کنم. میشه از این به بعد گربه تو بشم؟ جاخوردم و سعی کردم سخن ژویین را برای خود معنی کنم اما معنایش چیزی نبود جز سخنی که گفت. یعنی من صاحب او شوم؟ حاضر بود اَرشان را ترک کند؟ و من زمانی که نمیدانم چه بگویم، مثل همیشه فرار میکنم یا سکوت. سمت قهوه ساز رفتم و قهوه آماده و سرد را درون لیوان ریختم، درواقع الان سرد بودنش اهمیتی نداشت. خود را روی مبل انداختم و تلوزیون را روشن کردم. برعکس همیشه که فضای هنری و کلاسیک خانهام حالم را خوب میکرد، الان نتوانست حتی توجهم را جلب کند. ژویین روی پایم دراز کشید و او نیز در سکوت همراه با من به فیلم گارفیلد، خیره شد. میدانستم که این فیلم را دوست داشت و من سعی داشتم فضا را تغییر بدهم. در خصوص حرف اولم، یعنی اینکه نمیدانم چه بگویم و سکوت میکنم، درواقع میدانم چه بگویم، اما سخنی که میخواهم بگویم از اعماق قلبم است و من هیچ وقت سخن قلبم را بیان نمیکنم چون به احساسم اعتماد ندارم. اگر به ژویین پاسخ میدادم صددرصد قرار بود بگویم، آری تو باید گربه من شوی چون خیلی دوستت دارم و وابستهات شدهام اما میدانم این حق مسلم اَرشان است که ژویین را از من بگیرد پس جای بحثی نبود اما از طرفی اَرشان ژویین را فراموش کرده بود. آه چه داشت بر سر مسئله میآمد؟ چرا همه چیز پیچ در پیچ شده بود؟ قهوه را نوشیدم اما چون سرد بود واقعا بدمزه و تلخ به نظر میرسید. - من خوشگلم یا اون گربه توی فیلم؟ - خب تو - میدونستم. - راستی ژویین امشب باید برم خونه مامانو بابام... توهم میای؟ - انتظار داری گرسنه بمونم خونه و فرشتو بخورم؟ - نه واقعا. - آخ چقدر احمقی تو. - مرسی ژویین. *** -هی داری کجا میری؟ - من باید ژویینو پیدا کنم. - تو نمیتونی از بیمارستان بری بیرون. دست اَرشان را محکم گرفتم و او را روی تختش نشاندم. به نظر کلافه و خشمگین بود، اما چرا گربهای که حتی به یاد نداشت، برایش انقدر مهم شده بود؟ همیشه انقدر زود به همه چیز دل میبست؟ با تمسخر به او و موهای بد رنگش خیره شدم و گفتم. - بشین همینجا و دردسر درست نکن. - کسی که منو زیر ماشینش له کرده چرا باید بهم دستور بده؟ روی تخت کنار اَرشان نشستم و عصبی دستی به موهایم کشیدم. اما به نظر کوتاه آمده بود چون روی تخت دوباره دراز کشید و به سقف خیره شد. دوست نداشتم با همچین آدم مسخرهای که مارالیا را عاشق خود کرده بود، سخن بگویم برای همین سریع بلند شدم تا از اتاق بیرون بروم اما با سخن آخرش ایستادم. - تو نامزد رفیقمی؟ - رفیقت؟ کی؟ مارالیا؟ - آره. - رفیقته؟ - خودش گفت. یعنی مارالیا به او دروغ گفته بود؟ اما او چجور عاشقی بود که عشقش را از یاد برده بود و دروغ عشقش را باور کرده بود؟ یعنی واقعا گمان میکرد مارالیا رفیقش است؟ با خشم سمتش رفتم و با صدای آرام اما عصبیای گفتم. - نمیدونم بهش میگن نامزد یا نه اما بلاخره باهاش ازدواج میکنم و اونو مال خودم میکنم آقای مثلا عاشق. - چی؟ - اون نمیفهمه عاشق واقعی کیِ اما من بهش نشون میدم که منم! نه تویی که با یک تصادف کلا عشق چندسالتو به باد دادی. - یعنی عاشق مارالیا بودم؟ اونم عاشقم بود؟ - متاسفانه شاید هنوزم هست اما نمیذارم باشه... نمیذارم. با خشم از اتاق بیرون رفتم و محکم در را کوبیدم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین