انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 47004" data-attributes="member: 123"><p>پارت 134</p><p></p><p></p><p></p><p>***</p><p></p><p>- هی ژویین بدو دیگه.</p><p></p><p>- تو رسما دیوونه شدی ، ما نمیتونیم از اینجا بپریم.</p><p></p><p>- چرا میتونیم.</p><p></p><p>- ما گربهایم ابر قهرمان که نیستیم، هی بیخیالش</p><p></p><p>- اول تو میپری یا من؟</p><p></p><p>- دیوونگیه.</p><p></p><p>- و منم یک دیوونم.</p><p></p><p>- اما من ژویینم دیوونه نیستم.</p><p></p><p>- بپر لعنتی.</p><p></p><p>به میله سیاه و کلفتی که رویش ایستاده بودیم و زیرش جاده و ماشینها بودند، خیره شدم. چند سگ، درحالی که سعی میکردند از پلهها بالا بیایند و مارا تکه و پاره کنند، مدام متلک میگفتند. این اصلا اوضاع خوبی نبود. یک قدم دیگر برداشتم اما میترسیدم با هر قدمی که روی این میله برمیدارم، پایم سر بخورد و بیفتم. برای آخرین بار به نسیم آرام گوش دادم و به ماهی که لابهلای برگهای سیاه درختان گم شده بود، خیره شدم. رنیکا درحالی که موهای سبزش او را در این تاریکی شب، مثل علامت هشدار نشان میداد، مقابلم ایستاده بود و به پایین نگاه میکرد. ارتفاع خیلی زیاد بود پس پریدن و مردن، با ماندن و رفتن درون شکم سگها، فرقی نداشت. یک قدم دیگر برداشتم و به رنیکایی که در نوک میله بود، نزدیکتر شدم. اما باور کنید کم مانده بود سر بخورم و از من فقط املت ژویین بماند. رنیکا چشمانش را به من و سپس به پشت سرم دوخت و گفت.</p><p></p><p>- ژویین باید بپریم رو پشت اون ماشین آبی وگرنه میمیریم.</p><p></p><p>- نکنه تو بال نامرئی داری من خبر ندارم؟ رنیکا من چرا باید گیر تو بیفتم؟ مگه چه گناهی کردم؟ من نمیخوام بمیرم و نمیخوام خورده بشم.</p><p></p><p>- عالیه ایده دیگهای داری؟</p><p></p><p>به لبخند مرموز رنیکا و قدمهایش که نزدیکتر میشد، چشم دوختم و با ترس عقب گرد کردم اما راهی برای فرار نبود چون بی شک آن پشت گروهی از سگها منتظر من بودند. نمیدانم باد زیادی سرد بود یا من زیادی سردم بود. رنیکا مقابلم ، روی دوپای خود ایستاد و از شانههایم گرفت. چشمانش را به چشمانم نزدیک کرد و گفت.</p><p></p><p>- نپری مجبورم هلت بدم.</p><p></p><p>- خب تو بپر اگر چیزیت نشد منم میام.</p><p></p><p>رنیکا تک خندهای کرد و پرید. نمیدانم واقعا دیوانه بود یا بالی چیزی داشت؟ سرم را خم کردم و رنیکا را دیدم که روی سقف ماشینی افتاده و کاملا تبدیل به یک خون شده. آه باورم نمیشود. خب او مرد من چه میشوم؟ یک نگاهم را به پایین و نگاه دیگرم را به سگی که جلو میآمد، دوختم.</p><p></p><p>- هی بیاین توافق کنیم، گول میدم <span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">شورتاتونو بشورم.</span></p><p></p><p>قدم دیگری برداشتم و قبل از هرچیزی، از خواب بیدار شدم. بالای تخت پریدم و کل اتاق تاریک را از نظر گذراندم. مارالیا مرا محکم در دستانش گرفت و گفت.</p><p></p><p>- نمیدونستم خوابت سنگینه، ژویین باید بریم بیمارستان.</p><p></p><p>- ها؟ ژویین؟ رنیکا تویی؟</p><p></p><p>- چی میگی؟</p><p></p><p>مارالیا از روی تخت بلند شد و چراغ اتاق را روشن کرد. باور نکردنی بود، واقعا مارالیا همیشه با شلوار لی و لباس سفید و براق مجلسی میخوابد؟ به سرعت سمت کمد رفتم اما پتوی مچاله شده به پایم گیر کرد و درنتیجه با سرعت بالاتری روی زمین سقوط کردم. راستش حداقل از آن سقوط وحشتناک در خوابم اثری نبود اما بی شک، رنیکا یک دیوانه بود. نمیدانم در بیمارستان چه خبر بود که باید میرفتیم آنجا، نکند قرار بود شام مجانی بدهند؟ نصف شب برای فکر کردن اصلا زمان خوبی نبود. پنجهام را روی شیشه ماشین کشیدم و مارالیا در را برایم باز کرد تا بنشینم. فقط بی حوصله روی صندلی دراز کشیدم و تصمیم گرفتم دوباره بخوابم اما این همه سرعت حرکت کردن مارالیا و صدای آهنگ خشنی که داشت پخش میشد، ایده خوبی برای آرامش و خواب نبود. با خشم روی صندلی پریدم و با دستانم محکم به ضبط کوبیدم. این افراد واقعا خواننده هستند یا یک مشت کلاغ هستند که ادعای خواننده بودن دارند؟ مارالیا با ذوق و شوق سمت بیمارستان پرید، واقعا پرید باور کنید پرید، آن هم دقیقا مثل یک کانگورو. درحالی که به زور پاهایم را روی زمین میکشیدم و دستانم توان همراهی پاهایم را نداشتند، در راهروی بیمارستان پرسه میزدم. حتی نمیتوانستم دمم را بلند کنم، در این حد به خواب نیاز داشتم. وارد اتاق اَرشان شدیم و با دیدن چشمان باز اَرشان، فهمیدم خبری از شام مجانی نیست اما اَرشان بیدار بود. بیدار بود؟ اَرشان بیدار بود؟ با سرعت نور سمت تخت اَرشان پریدم و صورتش را لیس زدم، میدانم این فقط کار سگهای احمق است اما الان، مغزم کار نمیکند و خوابم میآید. روی شکم اَرشان دراز کشیدم و چشمانم را بستم.</p><p></p><p>***</p><p></p><p>اَرشان با شادی ژویین را نوازش میداد و ژویین گویی خوابیده بود، به نظر زیادی خسته میآمد و من نباید او را بیدار میکردم.</p><p>نمیدانم چرا اما میخواستم از نظر اَرشان خوب و زیبا باشم برای همین یکی از لباسهای خوبم را پوشیده بودم. دقیقا همان لباس آستین کوتاه و براق سفیدم را . البته همیشه از پوشیدنش متنفر بودم چون مرا زیادی بزرگ و مجلسی نشان میداد اما برای اینکه زمان بیدار شدن اَرشان، تصویر خوبی بسازم این لباس را پوشیدم. مشتاقانه دوست داشتم صدایش را بشنوم که میگفت، مارالیا دلم برایت تنگ شده بود. جلوتر رفتم و با خجالت کمی به زمین خیره شدم و دوباره به چشمانش، چشم دوختم. آن چشمان شکلاتی رنگ، یا عسلی رنگ، یا هر رنگ دیگری، مهم نبود اسمش چه بود، آن چشمها مرا دیوانه میکردند.</p><p></p><p>- خوشحالم که خوبی اَرشان میدونی من بابت شش سال متاسفم، ببخشید که بی خبر رفتم و...</p><p></p><p>- وایسا وایسا وایسا... کدوم شش سال؟</p><p></p><p>- میدونم ناراحت و عصبانی هستی از دستم.</p><p></p><p>- نه! یادم نمیاد هیچی.</p><p></p><p>- چی؟</p><p></p><p>- این گربهای که روی شکمم خوابیده گربه شماست؟</p><p></p><p>- اَرشان خوبی؟</p><p></p><p>- نه، به نظرت کسی که تصادف کرده و فراموشی گرفته میتونه خوب باشه؟ شما کی هستین؟</p><p></p><p>همین سوال را کم داشتم. من چه کسی هستم؟ من اصلا با او چه ارتباطی داشتم؟ و بدتر از همه، او حتی ژویین را به یاد نمیآورد. روی صندلی کنار تخت، افتادم. آری به معنای واقعی کلمه افتادم، شاید حتی اگر صندلی نبود روی زمین میافتادم. دستم را روی میله تخت گذاشتم و سعی کردم آرام باشم. اینکه اَرشان مرا فراموش کرده بود، خوب بود یا بد؟ نمیدانم شاید هم خوب بود و هم بد. خوب بود چون دیگر نیاز نبود مارالیایی را که انقدر آزارش داده بود، به یاد بیاورد. بد بود چون، دوستش داشتم و حالکه او دیگر دوستم ندارد، دیگر حتی شخصی به اسم من را نمیشناسد، حالم را بد میکند. اما اَرشان میتوانست راحت به زندگی خود بازگردد و من میتوانستم دیگر بیشتر از این سام را ناراحت نکنم. اما در برابر سوالهای اَرشان چه داشتم برای گفتن؟ به او دروغ بگویم؟ اَرشان با تعجب و تفکر به ژویین و اطرافش نگاه میکرد و گویی میخواست بفهمد کجا است و چه بلایی به سرش آمده.</p><p></p><p>- دختر خانم... میشه بگین اینجا چه خبره؟</p><p></p><p>- همه چیو میگم. خب اینجا ترکیس.</p><p></p><p>- چی شد؟ شوخیه خوبی بود ولی من اصلا نخندیدم.</p><p></p><p>- نخدیدی چون شوخی نبود جناب. گوش بده، اون گربه اسمش ژویینه و گربه توئه و عاشقته، تو این دوماهی که بیهوش بودی، هر روز تو بیمارستان کنارت میموند و به چشمای بستت نگاه میکرد تا بیدار شی. من مارالیا هستم، خب آدم مهمی تو زندگیت نبودم و نیاز نیست زیاد توضیح بدم، خب من اینجا معلم ادبیات ترکیم و تو اومدی ترکیه که منو پیدا کنی، تو راه یکی با ماشین بهت زد که اسمش سامه و اون نامزدمه.</p><p></p><p>اَرشان نگاه تمسخر آمیزی به من انداخت و گفت.</p><p></p><p>- آدم مهمی نبودی؟</p><p></p><p>- نه.</p><p></p><p>- اوه پس من چقدر ابله و احمق بودم که به خاطر آدمی که اصلا مهم نیست، اومدم ترکیه و کل کار و زندگیمو ول کردم.</p><p></p><p>- میشه گفت آره.</p><p></p><p>- چرا اومدم پیشت ترکیه؟</p><p></p><p>او زیادی باهوش بود و دیگر نمیدانستم باید چه بگویم.</p><p></p><p>-راستش نمیدونم چون بهم نرسیدی و چیزی نگفتی، فقط نامزدم سام بهم گفت تصادف کرده و اومدم دیدم با تو تصادف کرده.</p><p></p><p>- میشه کامل بگی چه نقشی تو زندگیم داشتی؟ پازل نچین.</p><p></p><p>- امم رفیقت بودم.</p><p></p><p>- رفیقم! خوبه. با اینکه هیچی یادم نیست و هیچی نمیدونم، از ژویین خیلی خوشم اومد، گربه ناز و باحالیه خوشحالم که همچین گربهای همیشه پیشم بوده.</p><p></p><p>آری او از دیدن ژویین در کنارش خوشحال بود، اما از بودن من نه. از روی صندلی بلند شدم و سمت در رفتم.</p><p></p><p>- با من کاری نداری رفیق؟</p><p></p><p>- فقط یک لیوان آب.</p><p></p><p>- البته.</p><p></p><p>از یخچال کوچکی که گوشه اتاق بود، اندکی آب برداشتم و به دست اَرشان دادم. با لبخند لیوان را گرفت و تشکر کرد. فقط دوست داشتم حالش خوب باشد، دیگر مهم نبود من فرد بی اهمیت زندگیش باشم یا با اهمیت. من نتوانستم او را خوشحال کنم پس، بهتر بود اینگونه به دست فراموشی سپرده شوم. از بیمارستان خارج شدم و به ماشین تکیه دادم. واقعا نمیخواستم با یک حال خراب رانندگی کنم و باز شخصی را زیر بگیرم. راستش برای اَرشان خوشحال بودم، میتوانست برگردد و با ژویین زندگی جدیدی را بسازد، من نیز میتوانستم با تمام خاطرات اَرشان اما در کنار سام، زندگی کنم. سام پالتوی سیاهش را روی شانههایم انداخت و به ماشین تکیه زد. صدای شهر به گوش نمیرسید، خبری از ماشین نبود، فقط گاهی صدای آمبولانس را میشنیدم، راستش این سکوت هم خوب بود و هم بد.</p><p></p><p>- اون بیدار شد پس چرا ناراحتی؟</p><p></p><p>- برای اون خوشحالم. امیدوارم موفق باشه.</p><p></p><p>سام جدی مقابلم ایستاد و به چشمانم خیره شد.</p><p></p><p>- یعنی منو انتخاب کردی؟</p><p></p><p><span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">سرم را روی شانه سام گذاشتم</span> و ترجیح دادم سکوت کنم. من او را انتخاب کردم یا انتخاب به سویم آمد؟ نمیدانم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 47004, member: 123"] پارت 134 *** - هی ژویین بدو دیگه. - تو رسما دیوونه شدی ، ما نمیتونیم از اینجا بپریم. - چرا میتونیم. - ما گربهایم ابر قهرمان که نیستیم، هی بیخیالش - اول تو میپری یا من؟ - دیوونگیه. - و منم یک دیوونم. - اما من ژویینم دیوونه نیستم. - بپر لعنتی. به میله سیاه و کلفتی که رویش ایستاده بودیم و زیرش جاده و ماشینها بودند، خیره شدم. چند سگ، درحالی که سعی میکردند از پلهها بالا بیایند و مارا تکه و پاره کنند، مدام متلک میگفتند. این اصلا اوضاع خوبی نبود. یک قدم دیگر برداشتم اما میترسیدم با هر قدمی که روی این میله برمیدارم، پایم سر بخورد و بیفتم. برای آخرین بار به نسیم آرام گوش دادم و به ماهی که لابهلای برگهای سیاه درختان گم شده بود، خیره شدم. رنیکا درحالی که موهای سبزش او را در این تاریکی شب، مثل علامت هشدار نشان میداد، مقابلم ایستاده بود و به پایین نگاه میکرد. ارتفاع خیلی زیاد بود پس پریدن و مردن، با ماندن و رفتن درون شکم سگها، فرقی نداشت. یک قدم دیگر برداشتم و به رنیکایی که در نوک میله بود، نزدیکتر شدم. اما باور کنید کم مانده بود سر بخورم و از من فقط املت ژویین بماند. رنیکا چشمانش را به من و سپس به پشت سرم دوخت و گفت. - ژویین باید بپریم رو پشت اون ماشین آبی وگرنه میمیریم. - نکنه تو بال نامرئی داری من خبر ندارم؟ رنیکا من چرا باید گیر تو بیفتم؟ مگه چه گناهی کردم؟ من نمیخوام بمیرم و نمیخوام خورده بشم. - عالیه ایده دیگهای داری؟ به لبخند مرموز رنیکا و قدمهایش که نزدیکتر میشد، چشم دوختم و با ترس عقب گرد کردم اما راهی برای فرار نبود چون بی شک آن پشت گروهی از سگها منتظر من بودند. نمیدانم باد زیادی سرد بود یا من زیادی سردم بود. رنیکا مقابلم ، روی دوپای خود ایستاد و از شانههایم گرفت. چشمانش را به چشمانم نزدیک کرد و گفت. - نپری مجبورم هلت بدم. - خب تو بپر اگر چیزیت نشد منم میام. رنیکا تک خندهای کرد و پرید. نمیدانم واقعا دیوانه بود یا بالی چیزی داشت؟ سرم را خم کردم و رنیکا را دیدم که روی سقف ماشینی افتاده و کاملا تبدیل به یک خون شده. آه باورم نمیشود. خب او مرد من چه میشوم؟ یک نگاهم را به پایین و نگاه دیگرم را به سگی که جلو میآمد، دوختم. - هی بیاین توافق کنیم، گول میدم [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]شورتاتونو بشورم.[/BGCOLOR] قدم دیگری برداشتم و قبل از هرچیزی، از خواب بیدار شدم. بالای تخت پریدم و کل اتاق تاریک را از نظر گذراندم. مارالیا مرا محکم در دستانش گرفت و گفت. - نمیدونستم خوابت سنگینه، ژویین باید بریم بیمارستان. - ها؟ ژویین؟ رنیکا تویی؟ - چی میگی؟ مارالیا از روی تخت بلند شد و چراغ اتاق را روشن کرد. باور نکردنی بود، واقعا مارالیا همیشه با شلوار لی و لباس سفید و براق مجلسی میخوابد؟ به سرعت سمت کمد رفتم اما پتوی مچاله شده به پایم گیر کرد و درنتیجه با سرعت بالاتری روی زمین سقوط کردم. راستش حداقل از آن سقوط وحشتناک در خوابم اثری نبود اما بی شک، رنیکا یک دیوانه بود. نمیدانم در بیمارستان چه خبر بود که باید میرفتیم آنجا، نکند قرار بود شام مجانی بدهند؟ نصف شب برای فکر کردن اصلا زمان خوبی نبود. پنجهام را روی شیشه ماشین کشیدم و مارالیا در را برایم باز کرد تا بنشینم. فقط بی حوصله روی صندلی دراز کشیدم و تصمیم گرفتم دوباره بخوابم اما این همه سرعت حرکت کردن مارالیا و صدای آهنگ خشنی که داشت پخش میشد، ایده خوبی برای آرامش و خواب نبود. با خشم روی صندلی پریدم و با دستانم محکم به ضبط کوبیدم. این افراد واقعا خواننده هستند یا یک مشت کلاغ هستند که ادعای خواننده بودن دارند؟ مارالیا با ذوق و شوق سمت بیمارستان پرید، واقعا پرید باور کنید پرید، آن هم دقیقا مثل یک کانگورو. درحالی که به زور پاهایم را روی زمین میکشیدم و دستانم توان همراهی پاهایم را نداشتند، در راهروی بیمارستان پرسه میزدم. حتی نمیتوانستم دمم را بلند کنم، در این حد به خواب نیاز داشتم. وارد اتاق اَرشان شدیم و با دیدن چشمان باز اَرشان، فهمیدم خبری از شام مجانی نیست اما اَرشان بیدار بود. بیدار بود؟ اَرشان بیدار بود؟ با سرعت نور سمت تخت اَرشان پریدم و صورتش را لیس زدم، میدانم این فقط کار سگهای احمق است اما الان، مغزم کار نمیکند و خوابم میآید. روی شکم اَرشان دراز کشیدم و چشمانم را بستم. *** اَرشان با شادی ژویین را نوازش میداد و ژویین گویی خوابیده بود، به نظر زیادی خسته میآمد و من نباید او را بیدار میکردم. نمیدانم چرا اما میخواستم از نظر اَرشان خوب و زیبا باشم برای همین یکی از لباسهای خوبم را پوشیده بودم. دقیقا همان لباس آستین کوتاه و براق سفیدم را . البته همیشه از پوشیدنش متنفر بودم چون مرا زیادی بزرگ و مجلسی نشان میداد اما برای اینکه زمان بیدار شدن اَرشان، تصویر خوبی بسازم این لباس را پوشیدم. مشتاقانه دوست داشتم صدایش را بشنوم که میگفت، مارالیا دلم برایت تنگ شده بود. جلوتر رفتم و با خجالت کمی به زمین خیره شدم و دوباره به چشمانش، چشم دوختم. آن چشمان شکلاتی رنگ، یا عسلی رنگ، یا هر رنگ دیگری، مهم نبود اسمش چه بود، آن چشمها مرا دیوانه میکردند. - خوشحالم که خوبی اَرشان میدونی من بابت شش سال متاسفم، ببخشید که بی خبر رفتم و... - وایسا وایسا وایسا... کدوم شش سال؟ - میدونم ناراحت و عصبانی هستی از دستم. - نه! یادم نمیاد هیچی. - چی؟ - این گربهای که روی شکمم خوابیده گربه شماست؟ - اَرشان خوبی؟ - نه، به نظرت کسی که تصادف کرده و فراموشی گرفته میتونه خوب باشه؟ شما کی هستین؟ همین سوال را کم داشتم. من چه کسی هستم؟ من اصلا با او چه ارتباطی داشتم؟ و بدتر از همه، او حتی ژویین را به یاد نمیآورد. روی صندلی کنار تخت، افتادم. آری به معنای واقعی کلمه افتادم، شاید حتی اگر صندلی نبود روی زمین میافتادم. دستم را روی میله تخت گذاشتم و سعی کردم آرام باشم. اینکه اَرشان مرا فراموش کرده بود، خوب بود یا بد؟ نمیدانم شاید هم خوب بود و هم بد. خوب بود چون دیگر نیاز نبود مارالیایی را که انقدر آزارش داده بود، به یاد بیاورد. بد بود چون، دوستش داشتم و حالکه او دیگر دوستم ندارد، دیگر حتی شخصی به اسم من را نمیشناسد، حالم را بد میکند. اما اَرشان میتوانست راحت به زندگی خود بازگردد و من میتوانستم دیگر بیشتر از این سام را ناراحت نکنم. اما در برابر سوالهای اَرشان چه داشتم برای گفتن؟ به او دروغ بگویم؟ اَرشان با تعجب و تفکر به ژویین و اطرافش نگاه میکرد و گویی میخواست بفهمد کجا است و چه بلایی به سرش آمده. - دختر خانم... میشه بگین اینجا چه خبره؟ - همه چیو میگم. خب اینجا ترکیس. - چی شد؟ شوخیه خوبی بود ولی من اصلا نخندیدم. - نخدیدی چون شوخی نبود جناب. گوش بده، اون گربه اسمش ژویینه و گربه توئه و عاشقته، تو این دوماهی که بیهوش بودی، هر روز تو بیمارستان کنارت میموند و به چشمای بستت نگاه میکرد تا بیدار شی. من مارالیا هستم، خب آدم مهمی تو زندگیت نبودم و نیاز نیست زیاد توضیح بدم، خب من اینجا معلم ادبیات ترکیم و تو اومدی ترکیه که منو پیدا کنی، تو راه یکی با ماشین بهت زد که اسمش سامه و اون نامزدمه. اَرشان نگاه تمسخر آمیزی به من انداخت و گفت. - آدم مهمی نبودی؟ - نه. - اوه پس من چقدر ابله و احمق بودم که به خاطر آدمی که اصلا مهم نیست، اومدم ترکیه و کل کار و زندگیمو ول کردم. - میشه گفت آره. - چرا اومدم پیشت ترکیه؟ او زیادی باهوش بود و دیگر نمیدانستم باید چه بگویم. -راستش نمیدونم چون بهم نرسیدی و چیزی نگفتی، فقط نامزدم سام بهم گفت تصادف کرده و اومدم دیدم با تو تصادف کرده. - میشه کامل بگی چه نقشی تو زندگیم داشتی؟ پازل نچین. - امم رفیقت بودم. - رفیقم! خوبه. با اینکه هیچی یادم نیست و هیچی نمیدونم، از ژویین خیلی خوشم اومد، گربه ناز و باحالیه خوشحالم که همچین گربهای همیشه پیشم بوده. آری او از دیدن ژویین در کنارش خوشحال بود، اما از بودن من نه. از روی صندلی بلند شدم و سمت در رفتم. - با من کاری نداری رفیق؟ - فقط یک لیوان آب. - البته. از یخچال کوچکی که گوشه اتاق بود، اندکی آب برداشتم و به دست اَرشان دادم. با لبخند لیوان را گرفت و تشکر کرد. فقط دوست داشتم حالش خوب باشد، دیگر مهم نبود من فرد بی اهمیت زندگیش باشم یا با اهمیت. من نتوانستم او را خوشحال کنم پس، بهتر بود اینگونه به دست فراموشی سپرده شوم. از بیمارستان خارج شدم و به ماشین تکیه دادم. واقعا نمیخواستم با یک حال خراب رانندگی کنم و باز شخصی را زیر بگیرم. راستش برای اَرشان خوشحال بودم، میتوانست برگردد و با ژویین زندگی جدیدی را بسازد، من نیز میتوانستم با تمام خاطرات اَرشان اما در کنار سام، زندگی کنم. سام پالتوی سیاهش را روی شانههایم انداخت و به ماشین تکیه زد. صدای شهر به گوش نمیرسید، خبری از ماشین نبود، فقط گاهی صدای آمبولانس را میشنیدم، راستش این سکوت هم خوب بود و هم بد. - اون بیدار شد پس چرا ناراحتی؟ - برای اون خوشحالم. امیدوارم موفق باشه. سام جدی مقابلم ایستاد و به چشمانم خیره شد. - یعنی منو انتخاب کردی؟ [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]سرم را روی شانه سام گذاشتم[/BGCOLOR] و ترجیح دادم سکوت کنم. من او را انتخاب کردم یا انتخاب به سویم آمد؟ نمیدانم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین