انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 46779" data-attributes="member: 123"><p>پارت 132</p><p></p><p></p><p></p><p>***</p><p></p><p>ژویین</p><p></p><p>نمیدانستم چقدر بود که آنجا نشسته بودم، به گمانم عقربهها زیادی دور خورده بودند و من زیادی کنار تخت اَرشان نشسته بودم. بیمارستان ساکت به نظر میرسید و اتاق اَرشان تاریک بود، فقط نور آبی و کمرنگی از یکی از چراغهای کوچک اتاق را روشن کرده بودند. اینکه هربار به اَرشان نگاه بکنم و چشمان بستهاش را ببینم مرا آزار میداد. اگر او هیچ وقت بیدار نمیشد چه؟ اگر همیشه میخوابید باید چه میکردم؟ حداقل ای کاش آن شش سال را پیشش بودم الان میتوانستیم شش سال خاطره داشته باشیم ، و من زیادی از اینکه کنارش نبودم غمیگنم. دوست ندارم سخنی را که همه انسانها تکرار میکنند را من نیز تقلید و تکرار کنم، یعنی ای کاش زمان را به عقب برمیگرداندم. من فقط یک گربه ساده هستم که به صاحب خود زیادی وابسته شدهام و میخواهم او بیدار شود، همین. من از خوابیدن همیشه بدم میآمد و پدر خرس اَرشان را مسخره میکردم و حال چه دلیلی داشت او نیز مانند پدرش شود؟ خودم را روی گردن اَرشان انداختم و دستم را روی دستش گذاشتم. انتظار داشتم مثل هر بعداظهر که روی سینهاش میرفتم و او را بیدار میکردم، باز بیدار شود و موهایم را نوازش بدهد . اما این بار بیدار نشد و دستانش را تکان نداد. با ناامیدی چشمان گردم را به چشمان بستهاش دوختم، دستم را کنار بینیاش گذاشتم تا نفسهای داغش را احساس کنم. نمیدانم چرا مانند انسانها اشکی برای ریختن نداشتم. دمم را بالا بردم و روی صورت اَرشان تکان دادم تا حداقل با قلقلک بیدار شود اما نشد. با ناامیدی روی مبل پلاستیکی و آبیای که کنار تخت اَرشان بود، رفتم و دراز کشیدم. سرم را روی دستانم گذاشتم و به اَرشان خیره ماندم...</p><p></p><p>***</p><p></p><p>به نوری که طلوع کرده بود، خیره شدم. نورش آنقدر زیاد بود که چشمانم را برای لحظهای بستم و خواستم دیگر باز نکنم اما مجبور بودم بازش کنم. پتو را از رویم کنار زدم اما هنوز برای بلند کردن سرم از روی بالش برنامهای نداشتم. محمد و دیگران از تصادف سام آن هم با اَرشان هیچ خبری نداشتند و نمیدانستم آیا قرار است این خبر را به آنها بدهم یا نه. از روی تخت بلند شدم و سمت کمد لباسهایم رفتم. یک لباس لیمویی با شلوار زرد پوشیدم و موهایم را از پشت بستم. بدون نگاه کوتاهی به آیینه، سمت پذیرایی رفتم. خانه خالی بود و من توقع این همه سکوت را داشتم. امروز قرار بود برای ناهار خانه مادرم بروم اما راجع به این ناهار و مهمانی کمی مردد بودم. دوست داشتم پیش سام بروم و همه چیز را حل بکنم و شاید منتظر این بودم که اَرشان بیدار شود و بعد همه چیز را حل بکنم. س×ا×ک را روی شانهام انداختم و با برداشتن نان تست از خانه خارج شدم. همانطور که نان تست را در دهانم فرو میبردم، سوار ماشین شدم و با سرعت سمت بیمارستان رفتم. نور و گرمای زیادی کلافهام میکرد و بیشتر از همه دیدن اَرشان خوابیده روی تخت و سام غمگین ، آزارم میداد. من فقط میتوانستم سمت ژویین بروم و لبخند بزنم، یعنی تنها سکوی امنیت بود. از ماشین پایین آمدم و نفس عمیقی کشیدم. آسمان آبی بود و ابرهای سفید گه گاهی عبور میکردند. وارد بیمارستان شلوغ شدم و سام را دیدم که با پلیسها سخن میگفت. ژویین سمتم دوید و گفت.</p><p></p><p>- بلاخره اومدی.</p><p></p><p>- حالش خوبه؟</p><p></p><p>- خوابه.</p><p></p><p>- بیدار میشه.</p><p></p><p>دستم را روی موهای ژویین کشیدم و غذایی که برایش آورده بودم، از کیفم خارج کردم و سمتش گرفتم. چشمانش برق زدند و سریع غذا را از دستم گرفت. دوباره درحالی که دمش را تکان میداد، راهی اتاق ژویین شد و روی صندلی پلاستیکی کنار تخت، نشست. وارد اتاق شدم و سمت پرده رفتم و آن را کنار زدم و بازش کردم. هوای اتاق زیادی خفه و گرم بود اما گویی ژویین اصلا به این موضوع توجهی نداشت. درحالی که آرام غذایش را میخورد، گاهی چشمانش را سمت اَرشان میکشید و با کنجکاوی نگاهش میکرد. سمت اَرشان رفتم و قبل از اینکه <span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">دستش را بگیرم</span>، سام وارد اتاق شد و گفت.</p><p></p><p>- بیا بیرون کارت دارم.</p><p></p><p>- باشه.</p><p></p><p>به دستانمان که از هم دور مانده بودند، نگاهی انداختم و از اتاق خارج شدم. سام دست به سینه مقابلم ایستاد و گفت.</p><p></p><p>- تصمیمت چیه؟</p><p></p><p>- راجع به؟</p><p></p><p>- راجع به خودمون! میخوای به بقیه چی بگی؟</p><p></p><p>- فعلا تو فکر اینم که به خودم میخوام چی بگم.</p><p></p><p>- تو عشق تردید وجود نداره.</p><p></p><p>- گاهی آدم گیج میشه.</p><p></p><p>- راجع به اینکه عاشق هست یا نه؟</p><p></p><p>- این بحثو ادامه ندیم.</p><p></p><p>- تو فقط فرار میکنی.</p><p></p><p>- آره من یک آدم ترسوئم که فرار میکنم، باشه؟ باید برم پیش مامان بابام... تو حواست هست دیگه؟</p><p></p><p>- میتونی بری.</p><p></p><p>برای آخرین بار به ژویین و اَرشان خیره شدم و از بیمارستان خارج شدم. درواقع به نظرم خانه جدیدشان خیلی خوب و دلباز بود اما نتوانست دل من را باز کند. محمد هرکای برای شاد کردنم انجام میداد، حتی ماکارانی را به عنوان سیبیل بالای لبانش گذاشت و شکلک درآورد اما واکنش من تنها یک لبخند کوتاه و چرخاندن چنگال دور ماکارانی بود. مادر با ذوق به خانه و امکاناتی که داشت اشاره میکرد و چیز دیگری را نمیدید بنابراین کارم راحت بود. پدر نگاه دقیقی به من انداخت و ترسیدم که بفهمد غمگینم اما فقط دستش را جلو آورد و ماکارانی را از روی لبانم برداشت.</p><p></p><p>رژین:« لبتم باید بابات تمیز کنه؟»</p><p></p><p>- بله... حسودی که نکردین؟</p><p></p><p>محمد:« نه چرا باید حسودی بکنه؟ منم لب اونو تمیز میکنم»</p><p></p><p>- حالم به هم خورد.</p><p></p><p>مادر:« سر سفره این چرتو پرتا چیه میگین؟»</p><p></p><p>و میدانستم حرف مادر فقط مربوط به رژین و محمد بود. نیشخندی زدم که محمد چنگال را بالا گرفت که مثلا مرا تهدید کرده باشد اما واقعا حوصله سر و کله زدن با او را نداشتم پس با خوردن ناهار سریع سمت بالکن رفتم و به میله نقرهای تکیه دادم. واقعا منظره خوبی داشت، میتوانستم ساختمانهای بلند و رنگی و زیبا را تماشا کنم و گویی تماشای این ساختمانها بهتر از تماشای دریا و مخصوصا آدمهای دریا بود. رژین همراه با دو چای ، وارد بالکن شد و یکی از چایها را سمتم گرفت. استکان را گرفتم و در دستم فشردم تا گرمایش وجودم را گرم کند، اما چرا کافی نبود؟ این سرمایی که وجودم را دربر گرفته بود، همه به خاطر ترسم بودند؟ ترس پاسخی که قرار بود به سام بدهم؟ ترس از دست دادن اَرشان؟ چه میشد اگر هیچ بهانهای برای فکر کردن نداشته باشم. دوست دارم تمام افکار را از ذهنم بیرون بکشم و مانند آرش کمان گیر، آنها را با تمام وجود به دوردستها بیندازم. تیرم را با تمام وجود بکشم و تمام نیرویم را از دست بدهم، و بعد ... شاید بمیرم. رژین سرش را روی شانهام گذاشت و این باعث شد موهایش روی بازویم بریزند.</p><p></p><p>- خوب نیستی ماری.</p><p></p><p>- دوست ندارم بگم خوب نیستم!</p><p></p><p>- دوست نداری حالت بد باشه... ولی باید حقیقت رو بگی و انکار نکنی.</p><p></p><p>- فقط میخوام خوب شم.</p><p></p><p>بغضم گلویم را گرفت و با صدای ضعیفی گفتم.</p><p></p><p>- نمیخوام اینطوری باشه.</p><p></p><p>چایم را یک نفسه سرکشیدم تا بغضم را بشورد و ببرد اما نبرد. اشکهایم روی گونههایم سر خوردند اما تلاشی برای پاک کردنشان نکردم. راستش وقتی نگاهم تار و بارانی بود، منظره مقابلم و این رنگها سه بعدی و زیباتر دیده میشدند. رژین با دستانش هردو بازویم را گرفت و مرا سمت خود کشید. با چشمانش به گونهام خیره شد و گفت.</p><p></p><p>- بیا بغلم.</p><p></p><p>- باشه.</p><p></p><p>محکم رژین را در آغش گرفتم و دستم را روی کمرش گذاشتم. صورتم را لابهلای موهایش مخفی کردم و اشک ریختم. انقدر دوراهی سختی بود که نمیدانستم باید چه کنم. شاید به یک جرقه نیاز داشتم، شاید فقط لازم بود کسی عینک کثیفم را بردارد و تمیز کند و دوباره در چشمانم بگذارد تا من بهتر ببینم. اما هیچ کس از این بیایان عبور نمیکرد، من فقط بین دوراهی ایستاده بودم و تماشایشان میکردم. میترسیدم از یک قدم کوتاه، برای همین ساکن مانده بودم، اما راه مرا میطلبید و بیشتر از این نمیتوانستم بمانم، چرا آن شخص نمیآمد؟ چرا کسی نبود راه درست را نشانم بدهد؟ یعنی خودم تنهایی باید تشخیص میدادم؟ من دستمالی برای پاک کردن عینک کثیفم نداشتم، میترسیدم عینکم را کثیفتر از چیزی که هست بکنم. من از همه چیز میترسیدم، حتی از نفس کشیدن در هوای اشتباهی.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 46779, member: 123"] پارت 132 *** ژویین نمیدانستم چقدر بود که آنجا نشسته بودم، به گمانم عقربهها زیادی دور خورده بودند و من زیادی کنار تخت اَرشان نشسته بودم. بیمارستان ساکت به نظر میرسید و اتاق اَرشان تاریک بود، فقط نور آبی و کمرنگی از یکی از چراغهای کوچک اتاق را روشن کرده بودند. اینکه هربار به اَرشان نگاه بکنم و چشمان بستهاش را ببینم مرا آزار میداد. اگر او هیچ وقت بیدار نمیشد چه؟ اگر همیشه میخوابید باید چه میکردم؟ حداقل ای کاش آن شش سال را پیشش بودم الان میتوانستیم شش سال خاطره داشته باشیم ، و من زیادی از اینکه کنارش نبودم غمیگنم. دوست ندارم سخنی را که همه انسانها تکرار میکنند را من نیز تقلید و تکرار کنم، یعنی ای کاش زمان را به عقب برمیگرداندم. من فقط یک گربه ساده هستم که به صاحب خود زیادی وابسته شدهام و میخواهم او بیدار شود، همین. من از خوابیدن همیشه بدم میآمد و پدر خرس اَرشان را مسخره میکردم و حال چه دلیلی داشت او نیز مانند پدرش شود؟ خودم را روی گردن اَرشان انداختم و دستم را روی دستش گذاشتم. انتظار داشتم مثل هر بعداظهر که روی سینهاش میرفتم و او را بیدار میکردم، باز بیدار شود و موهایم را نوازش بدهد . اما این بار بیدار نشد و دستانش را تکان نداد. با ناامیدی چشمان گردم را به چشمان بستهاش دوختم، دستم را کنار بینیاش گذاشتم تا نفسهای داغش را احساس کنم. نمیدانم چرا مانند انسانها اشکی برای ریختن نداشتم. دمم را بالا بردم و روی صورت اَرشان تکان دادم تا حداقل با قلقلک بیدار شود اما نشد. با ناامیدی روی مبل پلاستیکی و آبیای که کنار تخت اَرشان بود، رفتم و دراز کشیدم. سرم را روی دستانم گذاشتم و به اَرشان خیره ماندم... *** به نوری که طلوع کرده بود، خیره شدم. نورش آنقدر زیاد بود که چشمانم را برای لحظهای بستم و خواستم دیگر باز نکنم اما مجبور بودم بازش کنم. پتو را از رویم کنار زدم اما هنوز برای بلند کردن سرم از روی بالش برنامهای نداشتم. محمد و دیگران از تصادف سام آن هم با اَرشان هیچ خبری نداشتند و نمیدانستم آیا قرار است این خبر را به آنها بدهم یا نه. از روی تخت بلند شدم و سمت کمد لباسهایم رفتم. یک لباس لیمویی با شلوار زرد پوشیدم و موهایم را از پشت بستم. بدون نگاه کوتاهی به آیینه، سمت پذیرایی رفتم. خانه خالی بود و من توقع این همه سکوت را داشتم. امروز قرار بود برای ناهار خانه مادرم بروم اما راجع به این ناهار و مهمانی کمی مردد بودم. دوست داشتم پیش سام بروم و همه چیز را حل بکنم و شاید منتظر این بودم که اَرشان بیدار شود و بعد همه چیز را حل بکنم. س×ا×ک را روی شانهام انداختم و با برداشتن نان تست از خانه خارج شدم. همانطور که نان تست را در دهانم فرو میبردم، سوار ماشین شدم و با سرعت سمت بیمارستان رفتم. نور و گرمای زیادی کلافهام میکرد و بیشتر از همه دیدن اَرشان خوابیده روی تخت و سام غمگین ، آزارم میداد. من فقط میتوانستم سمت ژویین بروم و لبخند بزنم، یعنی تنها سکوی امنیت بود. از ماشین پایین آمدم و نفس عمیقی کشیدم. آسمان آبی بود و ابرهای سفید گه گاهی عبور میکردند. وارد بیمارستان شلوغ شدم و سام را دیدم که با پلیسها سخن میگفت. ژویین سمتم دوید و گفت. - بلاخره اومدی. - حالش خوبه؟ - خوابه. - بیدار میشه. دستم را روی موهای ژویین کشیدم و غذایی که برایش آورده بودم، از کیفم خارج کردم و سمتش گرفتم. چشمانش برق زدند و سریع غذا را از دستم گرفت. دوباره درحالی که دمش را تکان میداد، راهی اتاق ژویین شد و روی صندلی پلاستیکی کنار تخت، نشست. وارد اتاق شدم و سمت پرده رفتم و آن را کنار زدم و بازش کردم. هوای اتاق زیادی خفه و گرم بود اما گویی ژویین اصلا به این موضوع توجهی نداشت. درحالی که آرام غذایش را میخورد، گاهی چشمانش را سمت اَرشان میکشید و با کنجکاوی نگاهش میکرد. سمت اَرشان رفتم و قبل از اینکه [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]دستش را بگیرم[/BGCOLOR]، سام وارد اتاق شد و گفت. - بیا بیرون کارت دارم. - باشه. به دستانمان که از هم دور مانده بودند، نگاهی انداختم و از اتاق خارج شدم. سام دست به سینه مقابلم ایستاد و گفت. - تصمیمت چیه؟ - راجع به؟ - راجع به خودمون! میخوای به بقیه چی بگی؟ - فعلا تو فکر اینم که به خودم میخوام چی بگم. - تو عشق تردید وجود نداره. - گاهی آدم گیج میشه. - راجع به اینکه عاشق هست یا نه؟ - این بحثو ادامه ندیم. - تو فقط فرار میکنی. - آره من یک آدم ترسوئم که فرار میکنم، باشه؟ باید برم پیش مامان بابام... تو حواست هست دیگه؟ - میتونی بری. برای آخرین بار به ژویین و اَرشان خیره شدم و از بیمارستان خارج شدم. درواقع به نظرم خانه جدیدشان خیلی خوب و دلباز بود اما نتوانست دل من را باز کند. محمد هرکای برای شاد کردنم انجام میداد، حتی ماکارانی را به عنوان سیبیل بالای لبانش گذاشت و شکلک درآورد اما واکنش من تنها یک لبخند کوتاه و چرخاندن چنگال دور ماکارانی بود. مادر با ذوق به خانه و امکاناتی که داشت اشاره میکرد و چیز دیگری را نمیدید بنابراین کارم راحت بود. پدر نگاه دقیقی به من انداخت و ترسیدم که بفهمد غمگینم اما فقط دستش را جلو آورد و ماکارانی را از روی لبانم برداشت. رژین:« لبتم باید بابات تمیز کنه؟» - بله... حسودی که نکردین؟ محمد:« نه چرا باید حسودی بکنه؟ منم لب اونو تمیز میکنم» - حالم به هم خورد. مادر:« سر سفره این چرتو پرتا چیه میگین؟» و میدانستم حرف مادر فقط مربوط به رژین و محمد بود. نیشخندی زدم که محمد چنگال را بالا گرفت که مثلا مرا تهدید کرده باشد اما واقعا حوصله سر و کله زدن با او را نداشتم پس با خوردن ناهار سریع سمت بالکن رفتم و به میله نقرهای تکیه دادم. واقعا منظره خوبی داشت، میتوانستم ساختمانهای بلند و رنگی و زیبا را تماشا کنم و گویی تماشای این ساختمانها بهتر از تماشای دریا و مخصوصا آدمهای دریا بود. رژین همراه با دو چای ، وارد بالکن شد و یکی از چایها را سمتم گرفت. استکان را گرفتم و در دستم فشردم تا گرمایش وجودم را گرم کند، اما چرا کافی نبود؟ این سرمایی که وجودم را دربر گرفته بود، همه به خاطر ترسم بودند؟ ترس پاسخی که قرار بود به سام بدهم؟ ترس از دست دادن اَرشان؟ چه میشد اگر هیچ بهانهای برای فکر کردن نداشته باشم. دوست دارم تمام افکار را از ذهنم بیرون بکشم و مانند آرش کمان گیر، آنها را با تمام وجود به دوردستها بیندازم. تیرم را با تمام وجود بکشم و تمام نیرویم را از دست بدهم، و بعد ... شاید بمیرم. رژین سرش را روی شانهام گذاشت و این باعث شد موهایش روی بازویم بریزند. - خوب نیستی ماری. - دوست ندارم بگم خوب نیستم! - دوست نداری حالت بد باشه... ولی باید حقیقت رو بگی و انکار نکنی. - فقط میخوام خوب شم. بغضم گلویم را گرفت و با صدای ضعیفی گفتم. - نمیخوام اینطوری باشه. چایم را یک نفسه سرکشیدم تا بغضم را بشورد و ببرد اما نبرد. اشکهایم روی گونههایم سر خوردند اما تلاشی برای پاک کردنشان نکردم. راستش وقتی نگاهم تار و بارانی بود، منظره مقابلم و این رنگها سه بعدی و زیباتر دیده میشدند. رژین با دستانش هردو بازویم را گرفت و مرا سمت خود کشید. با چشمانش به گونهام خیره شد و گفت. - بیا بغلم. - باشه. محکم رژین را در آغش گرفتم و دستم را روی کمرش گذاشتم. صورتم را لابهلای موهایش مخفی کردم و اشک ریختم. انقدر دوراهی سختی بود که نمیدانستم باید چه کنم. شاید به یک جرقه نیاز داشتم، شاید فقط لازم بود کسی عینک کثیفم را بردارد و تمیز کند و دوباره در چشمانم بگذارد تا من بهتر ببینم. اما هیچ کس از این بیایان عبور نمیکرد، من فقط بین دوراهی ایستاده بودم و تماشایشان میکردم. میترسیدم از یک قدم کوتاه، برای همین ساکن مانده بودم، اما راه مرا میطلبید و بیشتر از این نمیتوانستم بمانم، چرا آن شخص نمیآمد؟ چرا کسی نبود راه درست را نشانم بدهد؟ یعنی خودم تنهایی باید تشخیص میدادم؟ من دستمالی برای پاک کردن عینک کثیفم نداشتم، میترسیدم عینکم را کثیفتر از چیزی که هست بکنم. من از همه چیز میترسیدم، حتی از نفس کشیدن در هوای اشتباهی. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین