انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 46776" data-attributes="member: 123"><p>پارت 131</p><p></p><p></p><p></p><p>***</p><p></p><p>مارالیا</p><p></p><p>دستانم را مقابل صورتم گرفتم و اشک ریختم. این اتفاق را نمیتوانستم درک بکنم. مگر اَرشان ازدواج نکرده بود؟ نفس عمیقی کشیدم و دستم را روی شیشه گذاشتم. حال تمام احساساتم بازگشته بودند، میخواستم بمیرم اما اَرشان را روی آن تخت نبینم. پیشانیم را روی شیشه گذاشتم و اشکهایم را رها کردم، نمیخواستم پاکشان کنم چون تنها دغدغه گونههای داغم بودند، چون تنها مسکن و آرام بخش برای قلبم بودند. سام با تعجب به اَرشان و سپس به من خیره شد. میدانستم سوالهای زیادی برای پرسیدن داشت اما من نه توانی داشتم و نه زبانی. فقط میخواستم همچو ابر بهاری ببارم. سام آمد کنارم و <span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">دستش را روی شانهام گذاشت</span>، قبل از اینکه او چیزی بگوید، ژویین با سرعت سمتمان آمد و گفت.</p><p></p><p>- منو اَرشان کلی راه تا اینجا اومدیم تا پیدات کنیم... اون در به در همه مدرسهها رو میگشت تا بهت برسه.</p><p></p><p>- پس زنش چی؟</p><p></p><p>- اونا عاشق هم نبودن، ازدواج اجباری بود که به هم خورد.</p><p></p><p>- یعنی اَرشان تو شش سال فراموشم نکرد؟</p><p></p><p>- نه.</p><p></p><p>نگاه تار و بارانیم را به ژویین دوختم. او برای اولین بار زیادی غمگین و جدی بود، شرارت نگاهش را و شیطنت صدایش را نمیدیدم. او آن ژویینی نبود که میشناختم و من این را خوب میدانستم که ژویین مثل دیگر گربهها نبود که نسبت به تصادف اَرشان طبیعی برخورد کند، او غمگین بود و این را به وضوح میدیدم و حتی میفهمیدم که او میترسید. لبم را به دندان گرفتم و سعی کردم خود را آرام کنم اما قلبم مچاله میشد و گویی با هربار مچاله شدن، بیشتر خون ریزی میکرد. سمت ژویین رفتم و خم شدم و او را محکم به آغوش کشیدم. ژویین دستانش را لابهلای موهایم فرو برد و کمی بیشتر به من نزدیک شد. بوی توت فرنگی میداد و انقدر گرم و نرم بود که نمیتوانستم رهایش کنم. احساس میکردم با این آغوش، هردو احساس یکدیگر را میفهمیدیم. <span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">سام مرا بلند کرد و موهایم را کنار کشید</span> و با دقت به چشمانم خیره شد. شکستنش را دیدم، نابودیش را دیدم اما سکوت کردم. <span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">دستش را روی گونهام گذاشت</span> و اشکهایم را پاک کرد. <span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">سرش را روی شانهام گذاشت</span> و نفس عمیقی کشید. چقدر برایش سخت بود اشک ریختنم برای اَرشان را ببیند و من با اینکه این را میدانستم، چقدر راحت سام را نابود میکردم. تا چند دقیقه پیش میگفتم سام را میگیرم و نمیگذارم ناراحت شود اما حال با دیدن اَرشان تمام افکارم به هم ریخته بود. از طرفی نمیتوانستم انقدر در مقابل سام بد باشم و از طرف دیگری نمیتوانستم اَرشان را اینگونه رها بکنم. سام از من فاصله گرفت و کمرش را با شدت به دیوار پشتیش کوبید. موهای طلاییش روی صورت قرمز شدهاش ریخته بود و چشمان سبزش، کاسه خونی بود... پر از غم . ژویین روی صندلی ایستاد و با صدای بلندی گفت.</p><p></p><p>- میکشمت پسره آشغال. هی ماری دیدی؟ چنگ روی صورتش رو دیدی؟</p><p></p><p>به رد چنگالی که روی پیشانیش بود، خیره شدم و به ژویین نگاهی انداختم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم چیزی نگویم اما ژویین ادامه داد.</p><p></p><p>- چرا انقدر با قاتل صمیمی هستی ها؟ نکنه ازدواج کردی؟</p><p></p><p>قبل از اینکه چیزی بگویم، سام گفت.</p><p></p><p> -نه... اون فقط معلممه.</p><p></p><p>و سپس دوباره سرش را پایین انداخت. آری گویا من فقط معلمش بودم. این وضعیت را دوست نداشتم. روی صندلی افتادم و سرم را روی دستانم گذاشتم. ژویین درحالی که با خشم به سام نگاه میکرد، سمتم آمد و روی پاهایم نشست. بی شک او خسته و گرسنه بود.</p><p></p><p> -چیزی میخوای بخوری.</p><p></p><p>- اول اَرشان بعد من.</p><p></p><p>- شاید اَرشان زود خوب نشه.</p><p></p><p>- زود میشه.</p><p></p><p>دکتر از اتاق بیرون آمد و ژویین سمت دکتر دوید.</p><p></p><p>- خوبه اَرشان؟</p><p></p><p>دکتر چشمانش را گشاد کرد و سریع از کنار ژویین رد شد که، <span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">دستش را گرفتم</span>.</p><p></p><p>- آقای دکتر حالش چطوره؟</p><p></p><p>- بهتره. میبریمش بخش. امیدواریم زود به هوش بیاد.</p><p></p><p>ژویین بالا پرید و لباس دکتر را کشید و با صدای بلندی گفت.</p><p></p><p>- بلندش کنین مگه شما اینجا چه کاره این؟</p><p></p><p>- این گربه حرف میزنه؟ یا چیزی بهش وصل کردین؟</p><p></p><p>- حرف میزنه.</p><p></p><p>دکتر به سرعت از ما فاصله گرفت و مابقی مسیر را با دویدن طی کرد. ژویین را از روی زمین برداشتم و با نگاهی کوتاه به سام، از بیمارستان خارج شدیم. ژویین در رستوران مدام تکان میخورد و اصلا نمیتوانست یک جا بماند. برای او غذای دریایی سفارش دادم اما خودم فقط نوشیدنی نوشیدم. هیچ چیز از گلویم پایین نمیرفت. در مقابل همه تظاهر میکردم و آرام برای غذاخوردن میآمدم اما درواقع من حالم زیادی خراب بود. باورم نمیشد که اَرشان حالش بد بود. وقتی میدیدمش تازه میفهمیدم تمام رفتارهای دیگرم فقط سرکوب احساس واقعیم بودند. ژویین آرام بود گویی هیچ اتفاقی نمیافتاد اما زمانی که به گوی لرزان چشمانش نگاه میکردم، میفهمیدم نگران اَرشان است. خیلی سریع به بیمارستان برگشتیم و ژویین کنار تخت اَرشان دراز کشید. دستش را میان موهای اَرشان بازی میداد و زیرلب چیزی زمزمه میکرد که نمیتوانستم بشنوم. کمی جلوتر رفتم اما جرئت نکردم به اَرشان دست بزنم. اشکهایم را با دستانم پاک کردم و فقط با نگاه کردنش، کنار آمدم. نباید توقع بیشتری داشته باشم، من سالها او را تنها گذاشته بودم و به دنبال شخص دیگری رفته بودم، حال چه توقعی داشتم؟ میخواستم <span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">با دستم موهایش را نوازش بدهم</span> و بگویم دوستت دارم؟ نه ، من فقط میتوانستم با غم نگاهش کنم. از اتاق خارج شدم و آرام درش را بستم و سام را مقابلم دیدم. داشت میخندید اما بیشتر شبیه خنده عصبی بود تا یک خنده شیرین معمولی. وحشیانه موهایش را چنگ زد و دوباره دستش را در جیبش فرو برد.</p><p></p><p>- برای اون انقدر گریه میکنی؟ چقدر خوش شانسی که عشقت برگشته مگه نه؟ دیگه به من چه نیازی هست؟ هم؟</p><p></p><p>نگاهم را دزدیم و به تابلو دوختم اما سام م<span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">حکم چانهام را گرفت</span> و با صدای خفه و خشنی پرسید.</p><p></p><p>- د بگو دیگه؟ به من نیازی هست؟</p><p></p><p>- من قرار نیست بازیت بدمو بندازمت دور.</p><p></p><p>- اوه! مطمئنی؟ ولی داری این کارو میکنی.</p><p></p><p>- من هنوز کاری نکردم جز سکوت! تو داری برای بقیش سناریو میچینی.</p><p></p><p>- قراره همین کارو بکنی. هیچ وقت اونطور که به اون پسره نگاه میکردی، نگاهم نکردی.</p><p></p><p>- انکار نمیکنم اما ولتم نمیکنم.</p><p></p><p>- عشق آدمو هم میتونه خیلی آرومو بی خطر بکنه و هم خیلی وحشی میدونستی؟</p><p></p><p>- تو مورد دومی؟</p><p></p><p>- نمیدونم قراره کدوم باشم.</p><p></p><p>خواستم از کنار سام عبور کنم که <span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">محکم دستم را فشرد.</span></p><p></p><p>- چی کار میکنی؟ میخوای برگردی پیشش؟</p><p></p><p>- برگردم برنگردم فرقی تو حالت ایجاد میکنه؟ تو که میخواستی ولم کنی.</p><p></p><p>- فکر میکنی انقدر آسونه؟</p><p></p><p>- پس سختش نکن و یکم زمان بده. مراقب ژویین باش.</p><p></p><p>- گربشم مثل خودش وحشیه.</p><p></p><p>با خشم سمت سام برگشتم اما به نظرم دفاع از اَرشان در برابر او، درست نبود. به سرعت سمت ماشین رفتم و تا میتوانستم اشک ریختم. باید به خانه میرفتم و اندکی فکر میکردم، من این میزان از اطلاعات را نمیتوانستم به درستی درک یا دریافت بکنم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 46776, member: 123"] پارت 131 *** مارالیا دستانم را مقابل صورتم گرفتم و اشک ریختم. این اتفاق را نمیتوانستم درک بکنم. مگر اَرشان ازدواج نکرده بود؟ نفس عمیقی کشیدم و دستم را روی شیشه گذاشتم. حال تمام احساساتم بازگشته بودند، میخواستم بمیرم اما اَرشان را روی آن تخت نبینم. پیشانیم را روی شیشه گذاشتم و اشکهایم را رها کردم، نمیخواستم پاکشان کنم چون تنها دغدغه گونههای داغم بودند، چون تنها مسکن و آرام بخش برای قلبم بودند. سام با تعجب به اَرشان و سپس به من خیره شد. میدانستم سوالهای زیادی برای پرسیدن داشت اما من نه توانی داشتم و نه زبانی. فقط میخواستم همچو ابر بهاری ببارم. سام آمد کنارم و [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]دستش را روی شانهام گذاشت[/BGCOLOR]، قبل از اینکه او چیزی بگوید، ژویین با سرعت سمتمان آمد و گفت. - منو اَرشان کلی راه تا اینجا اومدیم تا پیدات کنیم... اون در به در همه مدرسهها رو میگشت تا بهت برسه. - پس زنش چی؟ - اونا عاشق هم نبودن، ازدواج اجباری بود که به هم خورد. - یعنی اَرشان تو شش سال فراموشم نکرد؟ - نه. نگاه تار و بارانیم را به ژویین دوختم. او برای اولین بار زیادی غمگین و جدی بود، شرارت نگاهش را و شیطنت صدایش را نمیدیدم. او آن ژویینی نبود که میشناختم و من این را خوب میدانستم که ژویین مثل دیگر گربهها نبود که نسبت به تصادف اَرشان طبیعی برخورد کند، او غمگین بود و این را به وضوح میدیدم و حتی میفهمیدم که او میترسید. لبم را به دندان گرفتم و سعی کردم خود را آرام کنم اما قلبم مچاله میشد و گویی با هربار مچاله شدن، بیشتر خون ریزی میکرد. سمت ژویین رفتم و خم شدم و او را محکم به آغوش کشیدم. ژویین دستانش را لابهلای موهایم فرو برد و کمی بیشتر به من نزدیک شد. بوی توت فرنگی میداد و انقدر گرم و نرم بود که نمیتوانستم رهایش کنم. احساس میکردم با این آغوش، هردو احساس یکدیگر را میفهمیدیم. [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]سام مرا بلند کرد و موهایم را کنار کشید[/BGCOLOR] و با دقت به چشمانم خیره شد. شکستنش را دیدم، نابودیش را دیدم اما سکوت کردم. [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]دستش را روی گونهام گذاشت[/BGCOLOR] و اشکهایم را پاک کرد. [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]سرش را روی شانهام گذاشت[/BGCOLOR] و نفس عمیقی کشید. چقدر برایش سخت بود اشک ریختنم برای اَرشان را ببیند و من با اینکه این را میدانستم، چقدر راحت سام را نابود میکردم. تا چند دقیقه پیش میگفتم سام را میگیرم و نمیگذارم ناراحت شود اما حال با دیدن اَرشان تمام افکارم به هم ریخته بود. از طرفی نمیتوانستم انقدر در مقابل سام بد باشم و از طرف دیگری نمیتوانستم اَرشان را اینگونه رها بکنم. سام از من فاصله گرفت و کمرش را با شدت به دیوار پشتیش کوبید. موهای طلاییش روی صورت قرمز شدهاش ریخته بود و چشمان سبزش، کاسه خونی بود... پر از غم . ژویین روی صندلی ایستاد و با صدای بلندی گفت. - میکشمت پسره آشغال. هی ماری دیدی؟ چنگ روی صورتش رو دیدی؟ به رد چنگالی که روی پیشانیش بود، خیره شدم و به ژویین نگاهی انداختم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم چیزی نگویم اما ژویین ادامه داد. - چرا انقدر با قاتل صمیمی هستی ها؟ نکنه ازدواج کردی؟ قبل از اینکه چیزی بگویم، سام گفت. -نه... اون فقط معلممه. و سپس دوباره سرش را پایین انداخت. آری گویا من فقط معلمش بودم. این وضعیت را دوست نداشتم. روی صندلی افتادم و سرم را روی دستانم گذاشتم. ژویین درحالی که با خشم به سام نگاه میکرد، سمتم آمد و روی پاهایم نشست. بی شک او خسته و گرسنه بود. -چیزی میخوای بخوری. - اول اَرشان بعد من. - شاید اَرشان زود خوب نشه. - زود میشه. دکتر از اتاق بیرون آمد و ژویین سمت دکتر دوید. - خوبه اَرشان؟ دکتر چشمانش را گشاد کرد و سریع از کنار ژویین رد شد که، [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]دستش را گرفتم[/BGCOLOR]. - آقای دکتر حالش چطوره؟ - بهتره. میبریمش بخش. امیدواریم زود به هوش بیاد. ژویین بالا پرید و لباس دکتر را کشید و با صدای بلندی گفت. - بلندش کنین مگه شما اینجا چه کاره این؟ - این گربه حرف میزنه؟ یا چیزی بهش وصل کردین؟ - حرف میزنه. دکتر به سرعت از ما فاصله گرفت و مابقی مسیر را با دویدن طی کرد. ژویین را از روی زمین برداشتم و با نگاهی کوتاه به سام، از بیمارستان خارج شدیم. ژویین در رستوران مدام تکان میخورد و اصلا نمیتوانست یک جا بماند. برای او غذای دریایی سفارش دادم اما خودم فقط نوشیدنی نوشیدم. هیچ چیز از گلویم پایین نمیرفت. در مقابل همه تظاهر میکردم و آرام برای غذاخوردن میآمدم اما درواقع من حالم زیادی خراب بود. باورم نمیشد که اَرشان حالش بد بود. وقتی میدیدمش تازه میفهمیدم تمام رفتارهای دیگرم فقط سرکوب احساس واقعیم بودند. ژویین آرام بود گویی هیچ اتفاقی نمیافتاد اما زمانی که به گوی لرزان چشمانش نگاه میکردم، میفهمیدم نگران اَرشان است. خیلی سریع به بیمارستان برگشتیم و ژویین کنار تخت اَرشان دراز کشید. دستش را میان موهای اَرشان بازی میداد و زیرلب چیزی زمزمه میکرد که نمیتوانستم بشنوم. کمی جلوتر رفتم اما جرئت نکردم به اَرشان دست بزنم. اشکهایم را با دستانم پاک کردم و فقط با نگاه کردنش، کنار آمدم. نباید توقع بیشتری داشته باشم، من سالها او را تنها گذاشته بودم و به دنبال شخص دیگری رفته بودم، حال چه توقعی داشتم؟ میخواستم [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]با دستم موهایش را نوازش بدهم[/BGCOLOR] و بگویم دوستت دارم؟ نه ، من فقط میتوانستم با غم نگاهش کنم. از اتاق خارج شدم و آرام درش را بستم و سام را مقابلم دیدم. داشت میخندید اما بیشتر شبیه خنده عصبی بود تا یک خنده شیرین معمولی. وحشیانه موهایش را چنگ زد و دوباره دستش را در جیبش فرو برد. - برای اون انقدر گریه میکنی؟ چقدر خوش شانسی که عشقت برگشته مگه نه؟ دیگه به من چه نیازی هست؟ هم؟ نگاهم را دزدیم و به تابلو دوختم اما سام م[BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]حکم چانهام را گرفت[/BGCOLOR] و با صدای خفه و خشنی پرسید. - د بگو دیگه؟ به من نیازی هست؟ - من قرار نیست بازیت بدمو بندازمت دور. - اوه! مطمئنی؟ ولی داری این کارو میکنی. - من هنوز کاری نکردم جز سکوت! تو داری برای بقیش سناریو میچینی. - قراره همین کارو بکنی. هیچ وقت اونطور که به اون پسره نگاه میکردی، نگاهم نکردی. - انکار نمیکنم اما ولتم نمیکنم. - عشق آدمو هم میتونه خیلی آرومو بی خطر بکنه و هم خیلی وحشی میدونستی؟ - تو مورد دومی؟ - نمیدونم قراره کدوم باشم. خواستم از کنار سام عبور کنم که [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]محکم دستم را فشرد.[/BGCOLOR] - چی کار میکنی؟ میخوای برگردی پیشش؟ - برگردم برنگردم فرقی تو حالت ایجاد میکنه؟ تو که میخواستی ولم کنی. - فکر میکنی انقدر آسونه؟ - پس سختش نکن و یکم زمان بده. مراقب ژویین باش. - گربشم مثل خودش وحشیه. با خشم سمت سام برگشتم اما به نظرم دفاع از اَرشان در برابر او، درست نبود. به سرعت سمت ماشین رفتم و تا میتوانستم اشک ریختم. باید به خانه میرفتم و اندکی فکر میکردم، من این میزان از اطلاعات را نمیتوانستم به درستی درک یا دریافت بکنم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین